هاشمی شاهرودی: خوئی شاه را تکفیر کرد/ شهید صدر به من اجازه اجتهاد داد
«تاریخ ایرانی» بخشهایی از اظهارات آیتالله هاشمی شاهرودی در این گفتوگو را انتخاب کرده که در ادامه میخوانید:
علت ورود آیتالله صدر به عرصه مرجعیت
دو عامل در این تصمیم مؤثر بودند. در ابتدا ایشان به دنبال همان مرجعیت رسمی حوزه بودند و مخصوصا بیشتر آقای خوئی را تایید میکردند، چون اعتقاد به اعلمیت ایشان داشتند و شاگردشان هم بودند. ابتدا خیلی به آقای خوئی امیدوار بودند. ایشان از لحاظ شخصی و صرفنظر از اطرافیانش، مرجع بسیار آزاده و خوشفکری بودند. در پانزده خرداد، آقای خوئی فعالترین مرجع نجف بودند. «التسلیحات الخطیره» را نوشتند و شاه را تکفیر کردند. حکم کفر شاه را صادر کردند. ایشان بود که نیمههای شب به سراغ آقای حکیم رفت و گفت آقای خمینی را گرفتهاند و ممکن است اعدام کنند. در آن موقع آقای خوئی مرجع نبودند و مثل خود امام(ره)، در حوزه استاد بودند و شان بالایی داشتند و فضلای زیادی در درسشان حاضر میشدند. ایشان در آن وقت نسبت به مراجع قبل هم انتقاد داشتند و میگفتند برای خدمت به اسلام و پیشبرد اهداف اسلامی میشود از مرجعیت استفادههای بسیاری برد و حتی به شکلی تحقق منویات کلان اسلامی و اجرای احکام اسلامی را مطرح میکردند. فتاوای ایشان در بسیاری از مسائل به این شکل است.
ایشان فتاوای حکومتی خوبی هم دارند، علت هم همین آزادی فکر ایشان است. اندیشه آقای خوئی قبل از اینکه به مرجعیت برسند؛ در این عرصهها خیلی باز بود. به خصوص بعد از دوران آخر مرجعیت آقای حکیم که چالش با حکومت زیاد شده بود، آقای صدر تصور میکردند آقای خوئی میتوانند همان راه آقای حکیم را ادامه بدهند و با این امید بر رجوع به ایشان تاکید میکردند و با خود ایشان هم در ابتدای کار قول و قراری گذاشته بودند. این آقای حکیم که بعدا به اینجا آمد و در دیوان عدالت اداری قاضی شد و فوت کرد، خدا رحمتش کند؛ داماد آقای خوئی بود و آن وقت کار فرهنگی میکرد، قبل از مرجعیت آقای خوئی در دانشکده کلیه الفقه در نجف که متعلق به آقای مظفر بود، درس میداد. بعد از مرجعیت آقای خوئی، تدریس را رها کرد و در بیرونی آقای خوئی بود. ایشان هم آدم فرهنگی، امروزی، مطلع و خوشقلمی بود. خود ایشان قول و قرارهایی با آقای صدر و با ما داشت مبنی بر اینکه سعی شود وکلای آقای حکیم که مبارز و با صدام مخالف هستند، تایید شوند و کسانی که یا دولتیاند و یا آدمهای مشکوکی هستند، وکالت به آنها داده نشود. قول و قرارها هم محکم و استوار گذاشته شده بودند و لذا آقای صدر خیلی امید داشتند.
آقای صدر بعد از مدتی دیدند که این کار انجام نمیشود یا عکس آن انجام میشود و حتی به کسانی وکالت داده شده که سابقه کمونیستی داشتند، سابقه ضد دینی داشتند و یا در بصره و امثالهم، شهرتهای خاصی داشتند. ایشان هم خیلی ناراحت شدند. دستگاه آقای خوئی به تدریج از کنترل ایشان خارج شد و کاملا مشخص شد که افق فکری باز یک مسئله است و مدیریت یک مسئله دیگر و ایشان نتوانستند اطرافیان خود را مدیریت کنند. آقای صدر از این جهت به تدریج مایوس شدند و لذا با بیت ایشان قطع رابطه کردند، ولی با خود ایشان بعضی وقتها سلام و علیکی داشتند. بیت آقای خوئی هم دیگر رابطهشان با ایشان قوی نبود و امید ایشان تبدیل به یاس و افسردگی شد. دو سال طول نکشید که یک دفعه وضع به این شکل عوض شد، حتی خود آقای حکیم را هم که آدم خوشفکری بود، پسران آقای خوئی از جمله آسید عباس آمدند و بیرونش کردند که به ایران آمد. اصل ایشان شوشتری بود و با برخورد بدی هم ایشان را بیرون کردند. بیت آقای خوئی به دست کسانی افتاد که واقعا خیلی معتقد به مسائل مبارزاتی و اجتماعی نبودند، بلکه برعکس و لذا این به نظر من یک علت بود.
عامل دیگر هم فشار مردم به آقای صدر برای تصدی مرجعیت بود. ایشان از نظر فکری، بحثهای سیاسی و اجتماعی در کل عراق بینظیر و در جهان اسلام کمنظیر بودند. کتابها و مقالات و صحبتهای ایشان عمق عجیبی داشتند. چه از داخل چه از خارج عراق، ارتباطات زیادی با ایشان برقرار میشد. ایرانیهایی که در خارج بودند به آنجا زیاد رفتوآمد میکردند، مبارزانی بودند که بعضی از آنها قوم و خویش ایشان هم هستند، مثل آقای صادق طباطبایی و اعضای انجمنهای اسلامی که میآمدند و میرفتند. آقای یزدی و امثال اینها، هم به لبنان و نزد آقای موسی صدر میرفتند و هم در نجف نزد ایشان میآمدند و جذب افکار و آرای علمی و سیاسی ایشان میشدند.
این دو عامل دست به دست هم داده بودند و واقعا خواست عمومی مردم عراق بود، مخصوصا جوانها و طلبهها و کسانی که از مراتب علمی ایشان اطلاع پیدا کرده بودند که تعدادشان کم هم نبود. این شرایط و وضعیت بیت آقای خوئی، سبب شد که ایشان مرجعیت را بپذیرند؛ ولی فوقالعاده با احتیاط این کار را کردند. ایشان مثلا اجازه ندادند حاشیهشان بر «منهاجالصالحین» را در عراق چاپ کنیم. من به لبنان رفته بودم و اولین کتاب تقریرات اصول ایشان را چاپ کردم.
نقش شهید صدر در نزدیکی امام خمینی و آیتالله خوئی
بعد هم که بین تشکیلات آقای خوئی و تشکیلات امام(ره)، درگیری خیلی شدید شد. تعداد زیادی از طلبههای ایرانی اعلمیت آقای خوئی را نسبت به امام(ره) قبول نداشتند و این خودش اولین جدایی بود که شکل گرفت. آقای صدر سعی کردند این جدایی را با رفتوآمد خدمت امام(ره) و استقبال از بحث ولایت فقیه و سفارش کتاب ایشان به طلبهها، حل کنند. ایشان اعتقاد داشتند که این کتاب نقطه عطفی در تاریخ مرجعیت است و خیلی از این کتاب تجلیل کردند. ایشان سعی میکردند پیش آقایانی که نزد ایشان میآمدند، یک مقداری وضعیت را جبران کنند. بعد هم بخش سنتی تشکیلات آقای خوئی که مبارزه به این شکل را قبول نداشت، از ایشان جدا شد و حوزه به این معنا از ایشان کناره گرفت. البته هر دو طرف، جنبههای علمی و فقهی و فکری ایشان را قبول داشتند، اما برای تشکیلات آقای خوئی سوال ایجاد شده بود که چطور ایشان در ابتدا همه را به آنها ارجاع میداد و حالا نمیدهد و لذا خیلی شدید برخورد میکردند.
همین آقای فقیه ایمانی، داماد آقای خوئی که الان کسالت دارند و کارهای تشکیلات دست او بود، با آقای صدر جلسه مفصلی داشت که «شما چطور آن روز آنطور عمل کردید و حالا اینطور عمل میکنید؟» اینها قبلا با هم رفیق بودند. آقای فقیه ایمانی اصفهانی است. برادرشان آقای کمال، وکیل امام(ره) بود و ایشان که آقا جلال است، وکیل و داماد آقای خوئی بود. آن موقع که نجف درس میخواند، با آقای صدر رفیق بود و خیلی گلایه داشت که «با وجود علاقهای که به استاد داشتید و آن سوابقی که من میدانم، چرا این کار را کردید؟»
مقصودم این است که جریان حوزه با ایشان، یک جریان سیاسی بود، وگرنه یک مبنای اصولی نداشت. طلبههای ایرانی هم که آنجا میآمدند، از اخراج میترسیدند و دو سه بار، همه را اخراج کردند. مقصودم این است که چنین شرایطی بود و اینها از این ابزار اخراج، خیلی استفاده کردند، به این شکل که فلانی، درسش حساس است و اگر کسی آنجا برود، او را میگیرند یا بحث سیاسی بودن آقای صدر که میگفتند خیلی دقیق است، خیلی فاضل است، خیلی ملاست، ولی سیاسی است. سیاسی هم در آن جو سنتی نجف، به خصوص در میان طلبههای ایرانی، غیر از آنهایی که در اطراف امام(ره) بودند، چیز غریبی بود و خیلی از این مسئله وحشت داشتند و خلاف شان حوزه میدانستند که فرد وارد بحثهای سیاسی شود. معتقد بودند دین از سیاست جداست و مخصوصا حوزه باید از سیاست جدا بماند. این خیلی معمول بود و از این اهرم، علیه ایشان خیلی استفاده میشد. این حالت در طلبههای لبنان اثر نمیکرد، چون اهل آنجا بودند و درگیر بودند. جوانها هم که اساسا مبنایشان مبارزه و این صحبتهاست. آقای صدر بالقوه پتانسیل بسیار بالایی برای مرجعیت داشتند، چون هم از نظر فقهی بسیار روشن بودند، هم از نظر مسائل فکری خیلی مسلط بودند.
تغییر نظر آیتالله خوئی درباره حکومت اسلامی
من خیلی تمایل داشتم که این تقارب هر چه بیشتر بین این دو نفر انجام شود. این از اول به دل من افتاده بود که این نزدیکی به نفع هر دو بزرگوار است، هم به نفع امام(ره) و هم به نفع ایشان در عراق. واقعا وقتی ایشان به آقای خوئی ارجاع دادند، از کسانی که به شدت مخالفت کرد، من بودم. با من مشورت نکردند. اگر میکردند، من رای مخالف میدادم. یک نفر از لبنان آمد، این ارجاع را گرفت و رفت. برادر این آقای شمسالدین. بعد که منتشر شد، دیدم. به ایشان گفتم «چرا این را دادید؟» گفتند «ایشان استاد ماست.» بعد هم من دیدم وحدت کلمه در مناطق عربی اقتضا میکند که بیشتر به ایشان ارجاع داده شود. من همان وقت هم گفتم این مصلحت نبود که شما این را دادید. هنوز مشخص هم نبود که تشکیلات آقای خوئی کارش به کجا بکشد. اطرافیانشان را عرض میکنم. خود آقای خوئی شخص بزرگواری بودند.
آقای صدر خیلی به امام(ره) نزدیک بودند. امام(ره) در همان اوایل، در زمان آقای حکیم، آقایان مبارزی که از اروپا و جاهای دیگر میآمدند، به آقای صدر ارجاع میدادند. من یادم هست که به اتفاق آقای صادق طباطبایی که میآمد با آقای صدر زیاد گعده میکردیم. ایشان از آلمان که میآمد، به خانه ایشان میرفت، چون محرم خانواده ایشان بود و آقای صدر شوهرخالهاش میشد. یک وقتی ایشان به من گفت «ما به امام(ره) گفتیم این بحثهایی که در مسائل اسلامی مطرح میکنیم، تقریبا به ته کشیده است. میخواهیم ادامه بدهیم. به چه کسی مراجعه کنیم؟» امام(ره) دو بار ما را به آقای صدر ارجاع دادند و گفتند از افکار ایشان استفاده کنید. امام(ره) به ایشان امیدوار بودند.
جریانات بعد از وفات آقای حکیم اوضاع را به هم زد. آقا موسی هم در لبنان در طبقهبندی، امام(ره) را بعد از آقای خوئی قرار دادند و آن حرکت هم تأثیر گذاشت. این دو حرکت بسیاری از آقایان را ناراحت کرد. حق هم داشتند ناراحت شوند. اینها در حقیقت تا حدی تحت تاثیر روابط استاد شاگردی و رفاقت عمل کردند. یک مقداری هم جنبه فکری باز آقای خوئی در اینها ایجاد شبهه کرد. عرض کردم آقای خوئی طوری بودند که هر کس با ایشان مینشست، از نظر فکری مجذوبشان میشد. هر کس که این فکر را میدید، خیال میکرد ایشان به محض اینکه مرجع شوند، این فکر را به منصه ظهور میرسانند و اولین کارشان این است که حکومت اسلامی را برقرار کنند، مخصوصا با آن تکفیری که شاه را کردند و حکومتها را نامشروع و اموالشان را مجهولالمالک دانستند و مالکیت آنها را شرعی نمیدانستند. کسی که اینطور شفاف در فتاوای فقهی و شرعی مواضع خود را اعلام کند، انتظار این است که اگر مرجع شود، قهرا یکی از طلایهداران برگزاری حکومت اسلامی میشود، در حالی که درست عکس این شد و به آقای صدر افسردگی دست داد. یک لطمه بزرگی خوردند. قضایا درست ۱۸۰ درجه عکس شد، حتی در حدی که آقای حکیم هم تصدی اجتماعی میکردند؛ آقای خوئی انجام ندادند. بعد هم به خاطر ایرانی بودن شاگردان ایشان و قضایایی که در اطرافشان روی داد، قضایا عکس شد و خیلی لطمه خوردند و دیگر جبران این مسائل، خیلی سخت بود. بعد هم که پشت سر هم مسائل پرتنش ایجاد شدند. مسئله اخراج ایرانیها پیش آمد و آقای خوئی رفتند به انگلستان که آقای صدر به شدت ناراحت شدند و تا بغداد خدمت ایشان رفتند که «آقا کجا دارید میروید؟ در دفتر شما در نجف میگویند هر که میخواهد به ایران برگردد، برود. حوزه دارد از هم متلاشی میشود.» آقای خوئی گفتند: «شما بروید از قول من بگویید که ایشان راضی نیست کسی برود.» آقای صدر آمدند به نجف و این را گفتند و فردای آن روز دفتر آقای خوئی تکذیب کردند. آسید جمال گفت که پدر من این را نگفته و آقای خوئی رفتند انگلستان...
کانالهای ارتباطی آیتالله صدر با امام خمینی
آقای صدر از دو طریق با امام(ره) ارتباط داشتند: یکی از طریق مرحوم آسید احمد آقا که خودشان هم در درس آقای صدر شرکت میکردند، یکی هم افرادی که از خارج میآمدند و همچنین طلبههایی که با آنها ارتباط داشتند، مثلا آقای دعایی خیلی نقش داشتند و با انجمنهای اسلامی و خارج از کشور ارتباط داشتند. در بحثهای سیاسی و اجتماعی، ارتباط آنها به این نحو بود. خود آقای صدر هم به هر مناسبتی دیدن امام(ره) میرفتند. بارها در خدمت ایشان به دیدن امام(ره) رفتیم و امام(ره) هم خیلی به ایشان احترام میکردند، مخصوصا اواخر که امام(ره) را در منزل، محصور کردند، تنها کسی که به دیدن امام(ره) رفت، آقای صدر بود. هیچ کس نرفت. میترسیدند. روز بعد هم که امام(ره) رفتند مرز کویت و بعد به پاریس رفتند. در سه چهار روز آخر، تمام اطراف خانه امام را گرفته بودند و هیچ کس اعم از عرب و دیگران، به دیدن امام(ره) نرفت و فقط آقای صدر میرفتند. قبل از تصمیم برای رفتن به کویت، امام یک هفتهای در منزل محصور بودند.
قبلا هم برخورد آقای صدر همینطور بود. در وفات مرحوم حاج آقا مصطفی، ایشان سه، چهار بار به دیدن امام(ره) رفتند. امام(ره) هم خیلی به ایشان اظهار لطف میکردند. اواخر داشت خیلی چیزها جبران میشد، ولی متاسفانه دیر شده بود، یعنی زمینه زیادی نمانده بود. امام(ره) دچار مسائل ایران و غلیانی که در کشور شده بود، شدند. در آنجا هم بحث بعثیها بود و برخوردهای بدی که کردند و کسانی را اعدام کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی، خدا رحمتشان کند، در ابتدا خیلی به آقای صدر علاقه داشتند، بعد از این جریان اعلام مرجعیت آقای خوئی، یک مقداری دلگیر شدند، هم از آقا موسی صدر و هم از ایشان که این را هم ما به تدریج با رفتوآمدها و با تبیین اینکه این مربوط به تاریخ است و مرحلهاش گذشته است، جبران کردیم، ولی حوادثی که رخ دادند، انسان را به شدت پکر میکردند.
نظر آیتالله صدر درباره فرار شاه
شب فرار شاه، آقای صدر درس نگفتند و با حال و بیان عجیب و سحرآمیز و لحن حماسی درس را شروع کردند. بعد از گفتن بسمالله گفتند، «الیوم تحقق آمال الانبیا» امروز آرزوها و خواب انبیا در تاریخ محقق شد. اینقدر ایشان خوشبین بودند. بحثها و تظاهرات شروع شدند و من به ایشان گفتم «این وضع قطعا منشا تحول بزرگی در منطقه میشود و حالا که صدام میبیند که رژیم شاه موفق نشده، شما را آسوده نخواهد گذاشت و هر جوری که هست شما باید از عراق بیرون بیایید.» ایشان گفتند «فعلا شما برو». من سریع رفتم. خود ایشان هم گفتند سریع برو تا بعد با تماسهایی که میگیریم ببینیم چطور میتوانم بیایم. خود ایشان هم بیمیل نبودند، چون اوضاع واقعا خطرناک بود.
خبر آمدن آیتالله صدر به ایران را خبرگزاری پارس لو داد
ظاهرا اول خبرگزاری پارس بود که این [خبر آمدن آیتالله صدر به ایران] را اعلام کرد و بعد هم چند تا از روزنامهها نوشتند و این موجب شیوع این خبر شد. اوایل آمدنشان مطرح نبود. این را اینجا لو دادند. من نمیدانم علتش چه بود. آقای دعایی سفیر ایران در بغداد بودند و با واسطه با آقای صدر ارتباط داشتند. ایشان آمدند و به من گفتند «عکس آقای صدر را نداری؟» گفتم «چرا، میخواهید چه کار کنید؟» گفتند «میخواهم یک گذرنامه ایرانی برای ایشان درست کنم، شاید بشود ایشان را بیاوریم.» من عکس را دادم و ایشان هم این کار را کردند.
هر حرکتی در عراق میشد، به پای آقای صدر مینوشتند. ایشان هم در تایید انقلاب اسلامی ایران و نوشتن نامههای رسمی، از جمله نامه اعتراضی به خاقانی و فاتحه گرفتن برای شهید مطهری و این نوع حرکتها، پیگیر بودند. تنها مجلس فاتحهای که در نجف برای آقای مطهری گرفته شد، توسط ایشان بود و خودشان هم در مسجد ایستادند. این نوع کارها در نظر بعثیها، مقابله با آنها محسوب میشد. دوستان ایشان از جمله خود ما متوجه این قضایا بودیم و میخواستیم به نوعی ایشان را از این معرکه بیرون بیاوریم. این زمینه در ذهن خواص بود. حالا چه طور شد که این سر از خبرگزاری و روزنامه درآورد، نمیدانم. وقتی این خبر اعلام شد، حساسیت رژیم بعث نسبت به ایشان زیاد شد. تصور میشد که این حساسیت، ایشان را حفظ کند، در حالی که برعکس شد. بعد از شروع جنگ کاملا مشخص شد که صدام برای تثبیت خودش، حاضر است همه ملتش را هم بکشد.
جریان نامه آخر آیتالله صدر
وصیتنامه نیست. شبیه آن سه پیامی است که در نوار برای ملت عراق دادهاند. آن را برای عامه مردم گفتهاند، این نامه را برای خواص و شاگردانشان نوشته و گفتهاند: «بعید است اینها بگذارند من زنده بمانم و من هم تصمیم به شهادت گرفتهام.» ایشان سابقا بحثهای تاریخ کربلا را که میگفتند، نظریه شهید جاوید را قبول داشتند و عین همان را در مورد خودشان صادق میدیدند و این اواخر میگفتند مثل اینکه من هم تکلیفم دارد مثل او میشود و همینطور هم شد و هم خودشان هم خواهر مظلومهشان مثل آن مسائل شدند. بعد توصیه میکنند و میگویند که مثلا با چه کسانی مدارا کنید، از چه کسانی استفاده کنید و چه بکنید.
من هم دیدم این نامه، بیشتر جنبه شخصی دارد و اگر بخواهم آن را اعلام کنم، صحیح نیست. من ابا دارم که چیزهایی را که در ارتباط با ایشان است، مطرح کنم، چون درست نمیدانم که کسی اینگونه مطرح کند که ما میخواهیم از وجود ایشان استفاده شخصی کنیم. آن نامه، بیشتر اینگونه است، مثل اجازه اجتهاد ایشان برای بنده است. به تنها کسی که ایشان خطی اجازه اجتهاد دادند، من بودم؛ ولی من این را هیچ جا مطرح نکردم. یک نفری پنج سال پیش آمد و پنهانی آن را گرفت که ببیند، بعد برده و داده بود به آقایان کنگره شهید صدر و آنها منتشر کرده بودند. هفت، هشت سال قبل هم آقای حائری میخواستند برای جلد اول کتاب «اصول»، مقدمهای درباره آقای صدر بنویسند. به من گفتند میخواهم این را ببینم. من نشانشان دادم و دیدم در پاورقی نوشتهاند. من خوشم نمیآید چیزی را که مربوط به خودم است، در تبلیغات بیاورم و کار بعضی از افراد که حتی نامههای خصوصی را هم منتشر میکنند، قبول ندارم.
نظر شما :