داستان فرح و ویدا؛ زن شاه و ضد شاه
ویدا حاجبی تبریزی؛ دوست ملکه که زندانی سیاسی شد
تاریخ ایرانی: دو زن ایرانی، هر دو در سوگ فرزند و دور از زادگاه، یکی منتقد گذشته و آن یکی بر مواضع باقی مانده، دو زن ایرانی که میانه دهه ۳۰ در دانشگاه معماری پاریس به هم رسیدند، دو دوست یکی فرزند سوم خاندانی اصیل و آن یکی تنها دختر مادری بیوه و خیاط. محمدرضا پهلوی سرنوشت این دو زن را از هم جدا کرد، یکی شد ضد شاه و آن یکی زن شاه. دو زن آواره ایرانی در پاریس یکی تاب دوری تنها فرزند را نداشت و آن یکی مانده بر میراث خاندانی دربهدر. حالا مرگ برای همیشه راه ویدا حاجبی تبریزی را از فرح دیبا جدا کرد. مرگی که عصر روز دوشنبه ۲۳ اسفندماه در بیمارستانی در حاشیه پاریس به سراغ ویدا آمد و او را مانند «یادها» برد.
ویدا حاجبی یکی از مشهورترین زنان زندانی سیاسی ایران در دهه ۱۳۵۰ بود که با عقاید آزادیخواهانه به زندان افتاد و دوم آبان ۵۷ در حالی که فکر میکرد رژیم پهلوی برای منحرف کردن افکار عمومی، زندانیان سیاسی را آزاد میکند از دروازه اوین بیرون آمد. آنچه ویدا حاجبی را در این سالها معروف کرد، فقط کتاب «داد بیداد»، مجموعه خاطرات او و همبندیهایش در اوین در دوران هفت سال حبس نبود که خاطراتی بود که به اسم «یادها» منتشر شد و در آن او بخشی از خاطرات دوران دانشگاه و جوانی و نزدیکیاش با فرح دیبا که بعدها به عنوان ملکه ایران و مادر ولیعهد پهلوی شناخته شد را نوشت و شاید پاسخی به این سؤال درباره او بود که چطور دختر جوانی با گرایشهای چپ توانست با شاه ایران ازدواج کند. ماجرایی که فرح نیز در سالهای اخیر در خاطراتش به آن اشاره کرده است؛ اشارهای که حاجبی را به پاسخگویی به دوست سابقش واداشت.
اما خاطره دوستی دور او با ملکه بعدی ایران شاید بخشی از خاطرات عجیب و هیجانآور ویدا حاجبی بود. زنی که در سالهای جوانی و میانسالی در جریان مهمترین انقلابهای جهان بود و با انقلابیون بزرگی چون فیدل کاسترو از نزدیک ملاقات کرد و با همین سابقه هم به ایران آمد و آنطور که خودش میگوید فقط به خاطر همکار بودن با برخی از چهرههای انقلابی ایران، ۷ سال در زندانهای همسر دوست سابقش زندانی شد.
سالهای جنگ
خاطرات ویدا حاجبی با تلخترین حادثهای که از پنج سالگیاش به یاد دارد آغاز میشود؛ لحظهای به اعتقاد او هولناک که در کوچه تنگ خاکی محل زندگیاش در دروازه شمیران، آژان محله چادر دایه دوستداشتنی و مهربانش، فاطمه سلطان را از سرش کشید و بیاعتنا به التماسها و گریه زاری او چادرش را پاره پاره کرد و ریخت توی جوی آب پر از آشغال کنار کوچه. این خاطره تلخ برای سالها در جان ویدای کودک تا زمانی که به کودکستان برسابه در میدان بهارستان پشت وزارت معارف رفت، باقی ماند.
او که میگوید در کودکی بیشتر دنبالهروی برادرش قهرمان بود، همراه او به کودکستانی میرفت که مدیرش خانم هوسپیان ارمنی بود: «کمی چاق، با موهای سیاه کوتاه، لپهای سرخ، سر و صورتی آراسته و مثل مادرم زیبا و مهربان.»
او در خاطراتش از دوران کودکی مینویسد: «توپبازی را بیشتر از کاردستی، نقاشی دوست داشتم. برادرم قهرمان در مقابل پسربچهها به خصوص دو تاشان که خیلی مرا اذیت میکردند و زور میگفتند حامی من بود. البته خانم برسابه همیشه به سرپرست جوان و لاغر ما که گیسوان بلند مشکی و خوشگلی داشت میگفت هوای دخترها را داشته باش.»
اما هنوز یک سال از رفتن او به مهدکودک نگذاشته بود که جنگ جهانی دوم سایهاش را بر ایران انداخت و خانواده او را به ترک تهران و رفتن به کرمان پیش مصطفی کاظمی، پدربزرگ مادریاش که استاندار بود مجبور کرد. این تصمیم البته با مخالفت مادربزرگ پدریاش مواجه شد. مادربزرگی که دختر باغبان کاخ اقدسیه ناصرالدین شاه بود که در ۱۲ سالگی به عنوان آخرین سوگلی ناصرالدین شاه به کاخ گلستان رفت. زنی که میگویند در آخرین روزهای زندگی ناصرالدین شاه سرنوشت سلطنت را با همراهی با امینالسلطان تغییر داد. سرنوشت خانمباشی ۱۵ ساله اما بعد از مرگ شاه قاجار به خان قهرمان میرزا حاجبی گره خورد و پدر ویدا حاصل این ازدواج بود. ویدا در خاطراتش از مادربزرگش یاد میکند و پری خواهر بزرگترش را شبیه او میداند. اما مخالفت مادربزرگ باعث نشد تا خانواده آنها به کرمان نروند و او به همراه برادر و خواهرش برای اولین بار سوار ماشینی بزرگ شدند و به کرمان رفتند.
او مینویسد: «کوچهها و خیابانهای کرمان همه خاکی بود و به نظرم خیلی کوچکتر و تنگتر از تهران. هوا گرم بود، راه که میرفتیم گرد و خاک بلند میشد. اما باغ پر درخت و خنک پدربزرگم، بابا جون، خیلی خوشم آمد. هر چند خیلی کوچکتر از باغ دراندشت سرسبز او با استخری بزرگ در زعفرانیه شمیران بود. باغ کرمان با نخلهای بلند خرما که شاخ و برگشان مثل چتر باز شده بود و آب زلال نهری تمیز که مثل آیینهای شفاف از سراسر باغ میگذشت، خیلی دوستداشتنی بود. شبها که تو حیاط کنار نهر میخوابیدیم ستارهها چنان نزدیک بودند که انگار دست دراز میکردم میتوانستم آنها را بگیرم.»
او را به همراه خواهر بزرگترش پری و بتول دختر دایهاش و قهرمان به مدرسه دخترانه «تهیه» فرستادند. او در صندلی نزدیک به آموزگار مینشست و برای نخستین بار با موضوعی مواجه شد: فلک کردن.
دیدن فلک کردن دختری در مدرسه تاثیر بدی روی ویدا گذاشت و باعث شد که نه تنها دیگر پا در آن مدرسه نگذارد که دیگر به هیچ نصیحت و فشاری تن ندهد: «همین حال را در آغاز دهه ۵۰ در زندان اوین هم حس کردم. زمانی که چندی پس از پایان دوره شکنجه مرا چشم بسته به دفتر سربازجو عضدی (محمدحسن ناصری) بردند. برای چندمین بار بود که از من میخواست در تلویزیون ابزار ندامت کنم. با خشونت گفت: این منو که میبینی! بالاخره تو رو پای تلویزیون میبرم. اگه جرات داری به چشمم نگاه کن تا با هم شرط ببندیم! و با اطمینان دستش را جلو آورد. از ترس و دلهره یک لحظه بیحرکت واماندم. اما ناگهان به خود آمدم و همان حس سرپیچی ناشی از غرور در دلم بیدار شد. به چشمان ترسناکش چشم دوختم و دستم را برای شرطبندی جلو بردم. قلبم از جا کنده شد، این بار خون غلیظ گرمی از پاهایم فروریخت. با سیلی محکم عضدی نقش زمین شدم.»
خانواده حاجبی در کرمان نمیماند و به غرقآباد میرود؛ روستایی که چهاردانگش به خانواده آنها تعلق داشت. مهمترین اتفاق این سفر دستگیری خانواده توسط آمریکاییها در راه ساوه بود.
در غرقآباد، مثل همه دهات نه مدرسه وجود داشت، نه پزشک، نه برق و نه محلی برای تفریح. خانهها همه کاهگلی بودند و کوچهها تنگ و پر از گل و برف. سختیهایی که سرانجام آنها را متقاعد کرد به تهران بازگردند و در خانهای در خیابان کاخ زندگی کنند.
مدرسه ارمنیها و زرتشتیها
بازگشت خانواده به تهران با رفتن ویدا به مدرسه همزمان شد. نامش را در مدرسه «مهر» که توسط میسیونرهای ارمنی اداره میشد، نوشتند «مختلط بود و در یکی از کوچههای قوامالسلطنه قرار داشت. یک شیرینیفروشی ارمنی در آن خیابان بود که پیراشکیهای خیلی خوشمزهای داشت. همیشه از ننه مهربانم پول میگرفتیم و پیراشکی میخریدیم. ننه هر بار که یواشکی به ما پول میداد میگفت، دیگه این آخرین باره! مدیر مدرسه خانم بهاءالدین مسیحی بود. درسها همه به فارسی بود و فقط درس قرآن و شرعیات در برنامه نبود. شاگردان مدرسه بیشتر ارمنی بودند و یهودی و یا از خانوادههای مرفه مسلمان.»
او تا دبیرستان چندین مدرسه را تغییر داد و با مفاهیم مختلفی روبهرو شد: «روزی که شنیدم زنان و مجانین و ورشکستگان به تقصیر حق رای ندارند مغموم و افسرده به خانه بازگشتم. معنای نداشتن حق رای و ورشکستگان به تقصیر را درست نمیفهمیدم اما یکسان شمرده شدن با مجانین برایم ناسزایی بود حقارتبار. پدرم میگفت به این حرفها توجه نکن، بزرگ که شدی این چیزام عوض میشه!»
در آستانه دهه ۱۳۳۰ شمسی بود که به دبیرستان انوشیروان دادگر رفت؛ دبیرستانی که توسط انجمن زرتشتیان اداره میشد: «با ساختمان دو طبقه آجری، کلاسهایی جادار، پنجرههایی پهن و بلند و باغی نسبتا وسیع. در دبیرستان، برخلاف دبستان دوستان زیادی داشتم. عصرها هر وقت فرصتی و پولی داشتیم دستهجمعی به اغذیهفروشی آندره، در خیابان پهلوی سری میزدیم که ساندویچها و بستنیهای خوشمزهاش معروف بود.»
در همین سنین بود که او برای نخستین بار واژه سوسیالیسم را از خواهرش پری شنید: «پری میگفت، سوسیالیسم یعنی همه مردم خوب زندگی کنند و یک عده پولدار و یک عده فقیر نباشن، مثل شوروی.»
این همزمان بود با اوایل دهه ۳۰ که گروههای سیاسی شکل و قدرت گرفته بودند و دکتر مصدق به نخستوزیری رسید: «در آن سالها، دختران دبیرستانی و دانشگاهی در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی، در میتینگها و تظاهرات خیابانی حضوری بیسابقه یافتند. سالهای رواج کتابخوانی بود و ایدهها و واژههای نوین حق، عدالت، برزگر، و رنجبر و ... سالهای رفتوآمد به خانههای فرهنگی آلمان، فرانسه و شوروی، رفتن به سینما و تئاترهای نوپای فردوسی و سعدی، کنسرتهای دلکش و مرضیه و پیکنیک آخر هفته. اوایل دهه ۳۰، سالهای پرجنب و جوش ملی شدن نفت و گسترش و اوجگیری فعالیتهای سیاسی بود. گویی کمتر از یک دهه در جامعه ایران تحولی عمیق و گسترده پدید آمده بود. تهران یکپارچه التهاب و هیجان بود و همه جا حرف از سیاست. فعالیتهای سیاسی و عضویت در احزاب به ارزشی اجتماعی تبدیل شده بود و جایگاه مهمی داشت. خیلی از جوانان و دانشجویان سعی داشتند به نحوی وارد میدان سیاست و فعالیتهای سیاسی بشوند. فعالیت در سازمانهای اجتماعی زنان، کارگران و جوانان وابسته به احزاب مادر، نظیر سازمان دموکراتیک زنان یا سازمان جوانان وابسته به حزب توده، نهضت زنان پیشرو وابسته به جامعه سوسیالیستهای ایران و جز اینها... باب روز بود. پسر و دختر روز به روز بیشتر به چشم میخورد. حضور اجتماعی، سنتشکنی و مقابله با قید و بندهای فرهنگ سنتی در میان دختران روزافزون بود. بسیاری از شاگردان دبیرستان ما دیپلم که میگرفتند به دانشگاه میرفتند. تحصیلات دانشگاهی به یک ارزش بدل شده بود.»
در چنین فضا و ایامی بود که پری خواهرش که سیاسیتر از همه خانواده بود رشته فلسفه و علوم تربیتی دانشسرای عالی تهران را برگزید.
خانواده سیاسی
حاجبی در خانوادهای تقریبا سیاسی به دنیا آمده بود. باقر کاظمی مهذبالدوله دایی مادرش بود و میرزا قاسمخان صوراسرافیل پدرزن عمویش. پدربزرگش مصطفی کاظمی هم از فرمانداران بود. در چنین خانوادهای بود که او همراه با خواهرش پری و دوستانش وارد جریانات سیاسی شد: «پری و برخی از دوستانش از فعالان سازمان جوانان حزب توده بودند. از آن میان به ویژه شهرآشوب امیرشاهی را به یاد دارم که نه تنها در دبستان و دبیرستان همیشه شاگرد اول بود، بلکه سنتشکنیها و جسارتهایش در میان دانشجویان زبانزد همگان بود. به سبب فعالیتهای سیاسی از دبیرستان انوشیروان اخراج شده و به دبیرستان نوربخش رفته بود. نخستین دختری بود که خانه پدری را ترک کرده بود و آشکارا با پسری زندگی میکرد.»
حاجبی با این که خواهرش عضو حزب توده بود اما هیچگاه تمایلی به این حزب پیدا نکرد؛ حتی تبلیغات سیاسی آن حزب برایش ناخوشایند بود: «کمونیست نشده بودم و عضو هیچ گروه سیاسی نبودم. اما با هزار ترفند در تظاهرات خیابانی شرکت میکردم. از سرپیچی و در رفتن از زیردست بانو خانم بهزادیان، ناظم بددهن، خشن و خشکاندیش دبیرستان انوشیروان دادگر، لذت میبردم. بانو خانم همه چیز، از روبان سر گرفته تا استفاده از کمربند و جوراب ساق کوتاه را که از همه بیشتر مورد علاقه ما بود به عنوان دلبری از پسرها قدغن کرده بود. با ترکهای در دست دم در میایستاد و کسی جرات گذر از در را نداشت. اما صف تظاهرات که از دانشگاه یا چهارراه پهلوی شروع میشد به دبیرستان ما که میرسید چند دانشجو از دیوار باغ بالا میآمدند و به زور در را باز میکردند و ما به صف تظاهرات میپیوستیم. از چند خیابان با شعارهای مصدق پیروز است و مرگ بر استعمار میگذشتیم. اغلب تظاهرکنندگان مرد بودند. دخترها بیشتر دستهجمعی در تظاهرات شرکت میکردند. گاه با یورش پاسبانها، سربازها و تیراندازی آنها روبهرو میشدیم و فرار در کوچه پس کوچهها! در یکی از تظاهرات، به گمانم نزدیک مجلس شورای ملی، دخترهای زیادی همراه معلمشان روی پارچه سفیدی نوشته بودند: ما باید در سیاست کشور دخالت کنیم. از خودم پرسیدم چطوری؟»
مدتی طول کشید که فهمید منظورشان داشتن حق رای و انتخاب کردن و انتخاب شدن است. حاجبی بعد از کودتای ۲۸ مرداد به همراه عمهاش در دادگاههای مصدق شرکت کرد و وارد اتاق آیینه شد: «برخلاف تصورم تعداد زیادی از صندلیها خالی مانده بود، چند خبرنگار دوربین به دست هم سرپا ایستاده بودند. توانستیم نزدیک به تریبون بنشینیم. مدتی طول کشید تا مصدق انگار به عمد با شولای معروفش وارد سالن محاکمه شد. خندهای به خبرنگاران کرد و کنار وکیلش جلیل بزرگمهر نشست. بعد از دادگاه مصدق وضعیت سیاسی بسیار بسته شد و همه در سکوتی تلخ فرو رفتند.»
دیدار در پاریس
در سال ۱۳۳۵ فصل تازهای از زندگی ویدا حاجبی ورق خورد. او با یک هواپیمای چهار موتوره ملخی بعد از ساعتها پرواز در فرودگاه ارولی نشست و وارد شهر پاریس شد تا تحصیلاتش را تکمیل کند. حضور او در پاریس در فضای بعد از جنگ جهانی دوم و همزمان با فعالیتهای آزادیخواهانه الجزایریها بود. ویدا وارد مدرسه عالی معماری شد. در پاریس هم پری خواهرش که حالا از حزب توده سرخورده شده بود او را وارد محافل سیاسی جوانان کرد. آشنایی با جنبشهای چپ در کنار فعالان حقوق زنان بخصوص در پاریس اتفاق مهمی بود که در زندگی آینده ویدا حاجبی تاثیر گذاشت. پری همچنین او را با محافل فرهنگی و هنری آشنا کرد. در سال ۱۹۵۶ به شهر والوریس در جنوب فرانسه رفتند. شهری که به خاطر کارگاه سرامیکسازی پیکاسو و نمایشگاههای سالیانهاش به شهر هنرمندان تبدیل شده بود. در این شهر بود که او ژاک پرهور و پیکاسو را دید.
در همین دوران او با دانشجویی ایرانی همرشته خودش دوست شد که در آینده بسیار معروف شد: «فرح دیبا یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بود. ورزشکار بود، جدی و پر مسئولیت و درسخوان. در ایران در مسابقات بسکتبال بین دبیرستان انوشیروان دادگر و ژاندارک، در تیم رقیب او بازی میکردم. دوستی ما در پاریس و در مدرسه عالی معماری پا گرفت. در آن سالها تحصیل در رشته معماری در میان دختران ایرانی حتی خارج از ایران هم چندان معمول نبود. چند سال پیش از ما، دختری ارمنی به نام نکتار پاپازیان در فرانسه معماری خوانده بود. پس از او، جز من و فرح دختر ایرانی دیگری در فرانسه، در رشته معماری تحصیل نمیکرد.»
آنها همیشه با هم بودند یا در شهرک آنتونی خوابگاه حاجبی یا در سیته انیورسیتر در خوابگاه فرح. نکته جالب این بود که مادر هر دو در مدرسه ژاندارک همشاگردی بودند و وقتی مادر فرح به پاریس میآمد برایشان غذاهای ایرانی خوشمزه میپخت. چنانکه حاجبی نوشته برخلاف تصور بسیاری در آن زمان نه فرح و نه خودش هیچ کدام در کار سیاسی نبودند اما مخالف بیعدالتیها و نابرابریهای موجود بودند. آن دو حتی ساعتها به عکس دخترانی که خود را برای همسری شاه ایران مطرح میکردند میخندیدند.
حاجبی مینویسد که برخلاف آنچه فرح در خاطراتش نوشته هیچگاه قصد نداشته او را به محافل کمونیستی بکشاند: «هر چند که پری و دوستانش کمونیست بودند و گاه با فرح آنها را در کافههای کارتیه لاتن پاتوق دانشجویان چپ میدیدیم. اما در آن زمان من خودم را کمونیست نمیدانستم و به هیچ گروه سیاسی تعلق نداشتم. البته، نسبت به مسائل سیاسی به ویژه مبارزه استقلالطلبانه الجزایر حساسیت بیشتری نشان میدادم. از برخوردهای خشن پلیس در خیابانها و کافهها و اهانت به خارجیها سخت آزرده میشدم. سعی میکردم هر جا که امکان تظاهراتی پیش آمد فرح را هم به حمایت از آنها بکشانم. حتی یکی دو بار هم که از آمدن به تظاهرات سرباز زد او به ترسو بودن متهم کردم! وانگهی، اگر من کمونیست بودم و او سلطنتطلب، بعید بود که بتوانیم آن قدر با هم دوست صمیمی باشیم. درست است که من رژیم شاه را سرکوبگر میدانستم اما تا جایی که به یاد دارم او نیز در حمایت از رژیم شاه پافشاری نداشت.»
او حرفهایی که فرح در سالهای بعد زد و گفت که ویدا او را تشویق به حضور در محافل سیاسی کرده است را در خاطراتش اینطور تحلیل میکند: «شاید این اشتباه او ناشی از فرهنگ سیاسی رایج در آن دوره باشد. در آن فرهنگ که بعدها در زندان شناختم حتی نوجوانان کمتجربهای که در حد آن دوران من هم نسبت به مسائل سیاسی شناخت نداشتند خود را فعال سیاسی، کمونیست یا حتی مارکسیست میدانستند. به علت رد و بدل کردن چند اعلامیه و خواندن یک یا دو کتاب به اصطلاح ضاله به عنوان فعال سیاسی شکنجه و زندانی میشدند. در رژیم شاه، هر نوع عدالتخواهی یا کمترین حقطلبی و نارضایتی از وضع موجود، هم از نظر ساواک و هم از نظر جریانهای سیاسی یک اقدام مهم سیاسی تلقی میشد.»
تصمیم به ازدواج با مردی ونزوئلایی باعث شد تا راه او و فرح کمی تغییر کند: «وقتی تصمیم گرفتم به ونزوئلا بروم، فرح مثل خواهرم پری و سایر بستگانم، نگران و مخالف بود. پس از بازگشت به ایران در اواخر ۱۹۵۹ یک سالی از ازدواجم با اسوالدو میگذشت که فرح را دوباره دیدم. هنوز با شاه ازدواج نکرده بود. به دیدن ما که آمد اسوالدو میگفت: رفتار و لباس پوشیدن دوستت مثل ملکههاست! اما فرح آن روز چیزی به من نگفت چندی بعد خبر نامزدیش با شاه در روزنامهها علنی شد. آن موقع حامله بودم و خیال داشتم در ایران بمانم. اما از خبر نامزدی او در شگفت ماندم.»
در همین زمان بود که فرح از او دعوت کرد به دیدارش برود: «روزی با فرستادن چند ارتشی درجهدار به باغ پدرم در ازگل، از من دعوت کرد به دیدنش بروم. دعوتش برایم عجیب بود، چون فرح به خوبی میدانست با این که فعالیت سیاسی نمیکنم اما رژیم شاه را سرکوبگر میدانم و میانه خوبی با آن رژیم ندارم. تصمیم گرفتن برایم دشوار بود. مدتی طول کشید تا تصمیم گرفتم به پاس دوستیمان به دیدنش بروم. فرح در خانه داییاش قطبی در شمیران زندگی میکرد. ورودی کوچه را بسته بودند و با کلی دنگ و فنگ مرا به خانه او رساندند. وارد سالن نسبتا بزرگی شدم که یک افسر و یک مستخدم دم در ایستاده بودند. سالن و غذاخوری در طبقه همکف بود و از طریق پلکانی چوبی به ایوان طبقه میانی مشرف به سالن وصل میشد. به دعوت افسر دم در، روی یکی از مبلها نشستم. بعد از مدتی شجاعالدین شفا، پسرخاله مادرم وارد شد.»
شفا انگار که او را نشناخته به روی خودش نیاورد. او آن روز ساعتی را در انتظار فرح ماند اما وقتی نیامد خواست برود که فریده دیبا آمد و گفت که فرح میخواهد او را ببیند: «فرح که آمد مرا بوسید و کنارم نشست. تا شروع کرد به حرف زدن با من، شجاعالدین شفا یکباره مناسبات خانوادگی ما به یادش آمد و گفت ایشان از بستگان نزدیک من هستند. با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرح لباس فاخری پوشیده بود و سعی میکرد متین و بر خود مسلط باشد. با صمیمیت همیشگی پچپچکنان ماجرای آشناییاش با شاه را برایم تعریف کرد.»
بعد از این دیدار حاجبی به ونزوئلا برگشت و تصمیمی را گرفت که خودش معتقد است: «اولین انتخاب مشخص سیاسی من بود؛ بلکه در مسیر زندگی و سرنوشت آتی من و فرزندم نقشی تعیینکننده داشت.»
حدود ۲۷ سال بعد یعنی در سال ۱۳۶۵ وقتی او به همراه پسرش رامین داشت نشریه سیاسی «آغازی نو» را پخش میکرد در پاریس بار دیگر با همکلاسی و دوست سابقش دیدن کرد: «اتومبیل بزرگ سیاه رنگی در کنارم قرار گرفت. زنی از پنجره عقب اتومبیل مرا صدا کرد. پشت چراغ قرمز ایستادم و با تردید نگاهش کردم. گفت ویدا من فرح هستم.»
پس از آخرین دیدارشان او را ندیده بود و هفت سال در رژیمی که فرح ملکه و نایبالسلطنهاش بود زندانی و شکنجه شد و حالا ۸ سالی از انقلابی که پهلوی را ساقط کرده بود میگذشت. در این دیدار کوتاه تنها چند جمله رد و بدل شد و او در پاسخ فرح گفت «در انتظار انقلاب بعدی» و همین کافی بود که دوست سابق بدون خداحافظی یکباره او را ترک کند.
با این که هر دو در پاریس زندگی میکردند اما آخرین باری که او به یاد میآورد با دوست قدیمیاش صحبت کرد، وقتی بود که دختر کوچک فرح به زندگی خود پایان داد و او پیامی کوتاه برایش فرستاد. در همین گفتوگو بود که او فهمید فرح قصد ندارد از آن چه گذشته اظهار برائت کند و قرار است روی مواضع خود برای همیشه بماند و راهی برای نزدیکی بین آنها نیست.
دیدار با فیدل انقلابی
بخشی از خاطرات حاجبی به مهاجرتش به ونزوئلا و ازدواج با مردی اهل این کشور میگذرد. اسوالدو همسر او که عضو حزب کمونیست این کشور بود وارد جریانات سیاسی شده بود. او مبارزات چریکی در ونزوئلا را برای اولین بار تجربه کرد. مبارزاتی که با آنچه سالها بعد در ایران دید بسیار متفاوت بود.
او در سال ۱۳۴۵ بعد از گذراندن چند سالی در فرانسه و الجزایر و پراگ برای شرکت در کنفرانس سه قاره به کوبا رفت. در این سفر برای نخستین بار با یکی از معروفترین چهرههای مبارز سیاسی دیدار میکند: فیدل کاسترو. دیداری که صبح روز ۲۶ ژوئیه به صورت سرزنده در اتاق هتلشان رخ داد: «در آن سحرگاه که خوابآلوده در اتاق را باز کردم بیاختیار فریاد زدم اسوالدو بلند شو، فیدل آمده! کاسترو خندهای کرد و محافظانش را به دنبال صبحانه فرستاد و وارد اتاق شد.»
آن دو حیرتزده با لباس خواب در مقابل فیدل میایستند و او میگوید که دارد از بازی بیسبال میآید: «رفتارش صمیمانه بود و با هیجان و ابهتی خاص حرف میزد. سر جایش بند نمیشد و برمیخاست چند قدم راه میرفت و دوباره مینشست. دستهایش مرتب در حرکت بودند. هیچگاه با چنین آدم پر انرژی و پر ابهتی روبهرو نشده بودم. مجذوبکننده بود و اعتمادبرانگیز. اعتماد به نفسام را بازیافتم و مثل همیشه با پرسشهایم در مورد نظر او نسبت به ساختمان سوسیالیسم، اسوالدو را معذب و متعجب کردم.»
حاجبی در این دیدار بود که از حرفهای کاسترو فهمید شوروی جزو آخرین کشورهایی بوده که انقلاب کوبا را به رسمیت شناخته و آمریکا جزو نخستین کشورها: «کاسترو میگفت ما در آغاز سوسیالیست نبودیم و نسبت به سوسیالیسم چندان توجهی نداشتیم. چهگوارا کمونیست بود و نسبت به سوسیالیسم حساس. مسئلۀ اصلی ما استقلال سیاسی ـ اقتصادی بود. پس از مصادرۀ اموال شرکتهای آمریکایی زیر فشار تحریمها بود که خودمان را سوسیالیست خواندیم.» کاسترو در ادامه صحبتهایش ماجرای طنز چهگوارا را در پذیرش وزارت اقتصاد و دارایی تعریف کرد و از مسائلی که با چین داشتند حرف زد.
در سفرهای بعدی هر بار حاجبی به کوبا میرفت پنیرهای فرانسوی هدیه میبرد چرا که یکی از دغدغههای کاسترو تولید انواع پنیر فرانسوی در کوبا بود. او یک بار هم به خانه فیدل دعوت شد و در آنجا برای نخستین بار سلیا سنچز چهره افسانهای انقلاب کوبا را دید. زنی که همراه کاسترو بود و در سیرامائسترا به مقام کماندانته ارتقا یافت. در این مهمانی بیشتر حرفها حول سؤالات فیدل درباره تولید پنیر فرانسوی در کوبا گذشت و برنامههای او.
شکنجه در اوین
حاجبی در سال ۱۳۴۹ به همراه پسرش به ایران بازگشت و تصمیم گرفت در ایران بماند. ورودش در فرودگاه مهرآباد با سؤالاتی توسط نیروهای امنیتی همراه شد. او مدتی در شرکت منوچهر مقتدر کارش را آغاز کرد. اما در نهایت به موسسه تحقیقات علوم اجتماعی رفت و به تحقیق درباره روستاها و عشایر پرداخت. در این مدت با شاهرخ مسکوب و همسرش نیز صمیمی شده بود و کنار رامین پسر خودش و سیاووش پسر پری زندگی میکرد. در همین دوره هم یک بار به اداره امنیت احضار شد و در آن جا بعد از چندین بار سؤال و جواب درباره سفرهایش به کشورهای کمونیستی آزاد شد. اما این آزادی تا دوم مرداد ۱۳۵۱ بیشتر دوام نیاورد و او با ضرب و شتم دستگیر و بیهوش به زندان اوین منتقل شد.
در زندان اوین عضدی با کتک و سیلی به ویدا حاجبی خوشآمد گفت و از نزدیک با ثابتی روبهرو شد. تا آخر شب بارها شکنجه شد و آنجا بود که فهمید به خاطر مصطفی شعاعیان او را گرفتهاند. حاجبی به آنها گفت که شعاعیان رهبر او نیست.
او در موسسه با شعاعیان آشنا شده بود. در بخش شهری کار میکرد و پرکار بود و جدی. بیشتر اوقات مشغول مطالعه و نوشتن. او در این موسسه پای صحبتهای شعاعیان نشسته و از رفقای مارکسیستش صحبت کرده بود: «پیش از دستگیری میدانستم که شعاعیان مشغول تدوین کتابی است به نام شورش که بعدها نام انقلاب را برای آن برگزید و دستنویسش را در اختیار من گذاشت.»
پس دادن این یادداشتها آخرین دیدار آنها بود تا زمانی که در اواخر سال ۵۴ در زندان قصر متوجه شد شعاعیان با خوردن سیانور به زندگیاش پایان داده است.
حاجبی با سختترین شکنجهها از طرف شکنجهگرهای معروف آن زمان آزار دید. آن قدر که همه بدنش ورم کرده بود. این شکنجهها باعث شد تا بدنش چرک کند و چرک از راه خون به مغز برسد و بیهوش شود. او در این دوران بارها تهدید شد که در مقابل چشمان رامین پسرش شکنجه خواهد شد و بارها از او خواسته شد تا در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کند. اما حاضر به چنین کاری نشد. در طول هفت سالی که زندانی بود بارها میان زندان اوین و قصر و قزلقلعه در حال انتقال بود. سفارت ونزوئلا هم خواستار آزادی او شد.
در سال ۱۳۵۵ یک بار به دفتر سروان روحی در اوین احضار شد و در آنجا با دوستش زینت و رامین مواجه شد. در این دیدار حاجبی گمان میبرد که قرار است او را شکنجه تازهای بدهند اما در آنجا خبر فوت مادرش را شنید؛ مادری که داغ زندانی شدن فرزندش از طرفی و ضربه بیماری نوهاش در فرانسه از سوی دیگر او را از پا انداخت.
حاجبی در زندان با چریکهای فدایی خلق آشنا شد و این آشنایی در آینده به او خطی را سپرد که به این گروه بپیوندد. او آنچنان که در کتاب «یادها» از قول زری طبایی نوشته یکی از کسانی بود که در سال ۵۷ معتقد بود آزاد کردن زندانیان سیاسی به نفع رژیم است. او از زندان آزاد شد و به خانه پدرش در ازگل رفت. خانهای که جز پدر و عمو و راننده خانوادهاش کسی در آن نبود. او به شهری بازگشته بود که انگار تازه و غریب بود.
باقی زندگی ویدا حاجبی بعد از این آزادی در همراهی با جریانهای سیاسی گذشت. این همراهی باعث شد تا در نهایت ایران را به همراه رامین و یکی از دوستانش ترک کند و به زندگی سختی در پاریس ادامه دهد. در پاریس آخرین فعالیتهای سیاسی خود را بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ در نشریه «آغازی نو» متمرکز کرد. فعالیتی که باعث شد تا در سالهای بعد به بازنگری اندیشهها و باورهای انقلابی خود روی آورده و شروع به نوشتن خاطراتش کند.
نخستین کتاب ویدا حاجبی تبریزی به نام «داد بیداد» که خاطرات او به همراه ۳۷ تن از همبندیهایش در دوران پیش از انقلاب است، در سالهای ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ در دو جلد منتشر شد. این کتاب در ایران برنده تندیس صدیقه دولتآبادی شد. کتاب بعدی او «یادها» در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. حاجبی در این سالها بارها خود را نقد کرد. او تا سال گذشته در کنار رامین تنها فرزندش و خانواده او زندگی کرد. مرگ رامین او را بهم ریخت و در نهایت هم از پای درآورد تا او ماجرای زنی همیشه مبارز را به گورستانی در پاریس ببرد؛ شهری که در آن هنوز همکلاسی سابقش زندگی میکند.
نظر شما :