قوام در عقد دائم سیاست بود
گفتوگو با حسین پاکدل درباره نمایش «کابوس حضرت اشرف»
تاریخ ایرانی: «فردا صبح حضرت اشرف مردند...» و ماجرا از همین فردا صبح مردن حضرت اشرف آغاز میشود و همراه میشود در سفری کابوسوار به ۸۲ سال زندگی یکی از تاثیرگذارترین و جریانسازترین چهرههای تاریخ معاصر ایران یعنی احمد قوامالسلطنه؛ نامی که با ذات سیاست رقم خورده است. ۲۴ بار وزارت و ۵ بار نخستوزیری در پیچهای سخت تاریخی رکوردی است که هیچ کس نتوانسته تا امروز آن را بشکند. همین سابقه و حضور در بزنگاههای تاریخی است که حسین پاکدل را به عنوان نمایشنامهنویس و کارگردان قانع کرده تا به سراغ او برود و در تازهترین اثر خود با نام «کابوس حضرت اشرف»، تاریخ معاصر را با نگاهی طنز در بستر اثری مدرن با تکیه بر سنتهای نمایش ایرانی مرور کند. «تاریخ ایرانی» به بهانه اجرای این نمایش در تماشاخانه ایرانشهر به گفتوگو با حسین پاکدل درباره قوامالسلطنه و حضرت اشرف نشسته است.
***
شما یکی از معدود نمایشنامهنویسانی هستید که به طور کامل تمرکزش را بر تاریخ به معنای روایت حقیقی گذاشته و تقریبا در همه آثارتان رگههایی از تاریخ معاصر و شخصیتهای تاریخساز میتوان دید؛ شخصیتهایی چون عبدالحسینخان تیمورتاش در «حضرت والا»، دکتر محمد مصدق در «عشق و عالیجناب»، جنگ قدرت پسران ناصرالدینشاه در «یک صبح ناگهان» و مناسبات قدرت در نمایش «امر ملوکانه». در همین کار آخر هم به سراغ شخصیت قوام رفتید و «کابوس حضرت اشرف» را به صحنه آوردید. چرا تاریخ و آدمهای تاریخی اینقدر در تئاترهای شما پررنگ هستند؟
دلیل عمدهاش این است که خوراک اصلی تئاتر و جریان اصلی تپش نمایش در جهان، تاریخ است؛ به همین سادگی. ممکن است ادبیات به معنای آنچه بخوانید و سرگرم شوید در پارهای از موارد از گذشته بینیاز باشد، نقاشی همینطور و سینما که حتی میتواند به جای گذشته و حال به آینده برود؛ اما اگر گذشته را از تئاتر بگیرید درجا خشک میشود و از حرکت میایستد. تاریخ اینقدر غنا و حرف برای گفتن دارد که اگر قرنها هم از آن استفاده کنید و یک حادثه را از مناظر گوناگون نگاه کنید هنوز و همیشه جای کار کردن دارد. به همین دلیل است که همه دنیا به سراغ تاریخ میروند. اغلب درامنویسان سرشناس حداقل یک یا دو کار در حوزه تاریخ دارند. از آن طرف هم تاریخ به هنری مثل تئاتر نیاز دارد که به آن نور بتاباند، بزرگنمایی کند و آن را به نمایش بگذارد. طبیعتا عکاسی نمیتواند به سراغ گذشته برود، سینما ممکن است گذشته را بازسازی کند اما این تئاتر است که میتواند بسیار زنده و پویا به سراغ گوشهای از تاریخ برود، آن را بزرگنمایی کند و مایه عبرت قرار دهد.
اما کمتر کارگردان و نویسندهای را میشود پیدا کرد که اینطور متمرکز به تئاتر بپردازد. اصولا کارگردانان و نویسندگان سعی میکنند وارد این حیطه نشوند؛ چراکه پرداختن به تاریخ آن هم تا این اندازه مستند، با توجه به اینکه نویسنده باید بر موضوع تسلط داشته باشد، بسیار سخت است. درست است که «کابوس حضرت اشرف» با نگاهی طنزآمیز به زندگی قوام میپردازد اما باز هم به اصل تاریخ وفادار است. این موضوعی است که کمتر در کارهای نمایشی و حتی در سینما و تلویزیون شاهد هستیم. بگذریم از بعضی کارهای سفارشی که در این سالها به عنوان تاریخ به مخاطب عرضه میشود؛ اما کمتر نویسنده و کارگردانی وارد حوزه تاریخ میشود.
به هر صورت ما برای تحلیل مسائل امروز، باید به گذشته بازگردیم. سرنوشت امروز ما به گذشته گره خورده است، بنابراین ناچاریم مابهازاهایش را پیدا کنیم. از سوی دیگر حرف زدن از امروز جذابیت چندانی ندارد، حتی اگر تراژیکترین اتفاقات جامعه امروز را عین به عین به صحنه بیاوریم، مطلقا جذاب نیست؛ چون مردم حی و حاضر آن را دیدهاند؛ اما وقتی جام جهانبینی که گذشته را به تصویر میکشد، روبهروی نگاه تماشاگر بگذارید و به او نشان دهید که حوادث امروز خودش را در دامان گذشته ببیند و عبرت بگیرد، ممکن است جذابتر باشد؛ چراکه به هر صورت بسیاری از اتفاقات در تاریخ تکرار میشود، به ویژه برشهایی از آن که منطبق با جریان قدرت است. آشکارا میبینیم که بسیاری از شاهان و حاکمان اعمالشان با اختلافات جزئی شبیه هم است. ممکن است اغلب در آغاز کار به گونهای دیگر فکر و عمل کنند و دم از چشماندازی زیبا، روشنایی و عدالت بزنند؛ اما آرام آرام که جلو میآییم کسانی که منافعشان در رام کردن اسب چموش قدرت است از آن شخص و شخصیت و حادثه چیزی مطابق میل خودشان میسازند و آن شخصیت که میتواند شاه یا حاکم باشد ناچار است به اراده آنها عمل کند وگرنه عین آب خوردن از اریکه به زیر میآید.
شما در «کابوس حضرت اشرف» شخصیتی عجیب، بیهمتا و چندوجهی را در برابر تماشاگر قرار میدهید. تاریخ شهادت میدهد و در ابتدای نمایش هم جمله جالبی گفته میشود که قوام چهرهای سیاسی است که «با کالسکه وارد دربار میشود و با عصا خارج میشود.» در حقیقت ۸۲ سال زندگی قوام در قبای سیاست و تاریخ معاصر ایران پیچیده شده است. ۸۲ سالی که کمی پرداختن به زندگی و شخصیت او را با ریسک همراه میکند.
بستگی به نگاه شما دارد. ریسک به چه معنا است؟ یعنی مواجه با اما و اگر شود؟ کار هنرمند این نیست که بنشیند و ببیند اما و اگرها چه میگویند. ما باید کارمان را انجام دهیم، آنهایی که پای هر چیز و هر کس اما و اگر میگذارند هم باید کارشان را بکنند. اگر قرار بود منطبق بر عقل، منطق و حساب و کتاب کار کنیم هنوز باید در غار زندگی میکردیم. جهان را عقلا نمیسازند، جهان را جنون میسازد. جنون کشف و خارج شدن از دایره تکرار و عادت، به هم ریختن و طرحی نو درانداختن و شکل دیگر دیدن است که جهان را میسازد. اگر بخواهیم فکر کنیم که دیگران چه میگویند نمیتوانیم هیچ کاری بکنیم. شما سراغ هر حادثهای بروید ممکن است به عدهای بربخورد و بر آن اما و اگرهایی وارد کنند، به ویژه تاریخ که تا دلتان بخواهد صاحب و متولی دارد.
اما قوام از شخصیتهایی است که میتواند به هر سمتی کار را پیش ببرد و باعث برداشتهایی متفاوت شود.
ما در ابتدای نمایش میگوییم حضرت اشرف به همان میزان که نفرین شدهاند، دعا شدهاند؛ این یعنی جذابیت شخصیت. هدف ما از رفتن سراغ شخصیت قوام این نیست که تاریخ درس بدهیم. درس دادن تاریخ کار دانشگاههاست. کار ما پیدا کردن شخصیت دراماتیک است که بار قصه خودمان را سوارش کنیم. این شخصیت ظرفیتهای بسیاری دارد، برای اینکه گوشه گوشه زندگیاش را تبدیل به نمایش کنیم. به ویژه که در بزنگاههای مختلف تاریخ این کشور نقشهای غیرقابل انکاری داشته است و این کار را جذاب میکند.
یکی از ویژگیهای شخصیتی قوامالسطنه این بود که به هیچ عنوان تحت تاثیر پدرش نبود و بیشتر تحت تاثیر داییاش، امینالدوله بود که اتفاقا یکی از شخصیتهای تاثیرگذار تاریخ ایران است. این تاثیر را در آینده قوام پررنگ میبینیم. شاید به این دلیل که او در دوران کودکی پیش امینالدوله بود و از طریق او وارد دربار میشود. در نمایش هم اشارههایی به دایی جان و امینالدوله میشود.
بله در همان جایی که خانم به قوام میگوید شدید تحتالحمایه دایی جانتان امینالدوله به یکباره موتور نمایش روشن میشود.
اما همزمان با این تاثیر، خیلی زود از سایه امینالدوله خارج میشود و در دورهای که دایی جان مغضوب میشود جایگاه او در دربار تثبیت میشود. یک نکته درباره قوام وجود داشت که فکر میکردم در اجرا این را ببینم و آن تقابل او با مظفرالدینشاه و محمدعلی شاه بود. او فرزند کسی است که با ام خاقان همسر مطلقه مظفرالدینشاه ازدواج میکند؛ اما این اتفاق هیچگاه رابطه قوام را با این دو شاه مخدوش نمیکند. مشکلش با محمدعلی شاه فقط دستخطش روی فرمان مشروطه است. این بخش جذابیت ورود به داستان را نداشت؟
چرا، اما نمیشود از همه حوادثی که بر زندگی قوام گذشته استفاده کنیم. اگر میخواستیم همه وجوه زندگی او را ببینیم باید سریال تئاتری میساختیم. برای همین هم وارد زندگی شخصیاش نشدیم. تنها بخش زندگی شخصیاش جایی است که همسرش میگوید برای اینکه شما را از ماجرای سیاست دور و رام کنیم برایتان زنی گرفتیم که فرزندی بیاورد. همانطور که همسرش میگوید قوام در عقد دائم سیاست بوده است. فکر میکردند چون صاحب فرزندی نشده است، اگر همسری بگیرد که فرزندی بیاورد میتواند او را از سیاست دور کند. اتفاقی که نمیافتد. قوام صدای همسر دوم خود را که داد میزند، نمیشنود.
برای همین هست که زن دوم انگار لال است؟
بله؛ انگار لال است اما زبان دارد. معنایش این است که ما زبان زن را میفهمیم؛ اما حضرت اشرفی که مصدر قدرت است آنقدر حواسش به سیاست است که صدای زنش را هم نمیشود. آن زن نماینده عوام هم هست؛ زنی روستایی که میآید فرزندی برای قوام به دنیا آورد. به غیر از این مورد وارد زندگی خصوصی قوام نشدیم، حتی یکی از تاثیرگذارترین شخصیتهای تاریخی که نسبت خونی و نزدیک با قوام دارد حسن وثوق برادر ایشان است.
اتفاقا میخواستم همین را بپرسم که ما نه تنها مابهازای وثوقالدوله را نمیبینیم که حرفی هم زده نمیشود انگار وثوقالدولهای وجود نداشته است.
بله با توجه به اینکه خیلی با هم اختلاف داشتند؛ در جریان رشوه گرفتن و ماجرای قرارداد قیمومیت و خیانتی که وثوق کرد و قوام آن را قبول نداشت. این دیگر انصاف است که بگوییم قوام با این مخالف است. ضمن اینکه وثوق برادر بزرگتر قوام بود. زمانی که او مصدر مسئولیت بود قوام در حد او قدرت نداشت. در مناسبات نقش داشت ولی اینقدر نبود که معادلات را تعریف کند. ما وارد این جریان هم نشدیم و نخواستیم به آن بپردازیم. به این دلیل که مسئله ما نبود. ضمن اینکه کار ما گذاری سریع از مراحل زندگی یک شخصیت مشخص است. اگر مخاطب ما علاقهمند شود خودش میرود و درباره آن بیشتر میخواند و در همین اندازه به خودش میگوید تاریخ ما چه فراز و نشیبی داشته است.
چه شد که برای شخصیت اینقدر جدی قوامالسلطنه به سراغ مضحکه و نمایش سنتی رفتید؟
تلاش کردیم مضحک بودن جریان قدرت را بهتر نشان دهیم. میخواستیم از این ابزار استفاده کنیم تا بتوانیم حرفهایی بزنیم. ما اگر میخواستیم در واقعیت تاریخ حرفها و مستنداتی که شاهان ما به زبان میآوردند یا رفتار و حرکتهایی که کرده بودند را به صحنه بیاوریم باور کنید از این بسیار مضحکتر بود.
با اینکه در نمایش سعی کردید همه جنبههای زندگی قوام را نشان دهید بیشتر بخش مثبت زندگی حضرت اشرف را پررنگ کردید، مثلا در قضیه خلع سلاح مجاهدان و ماجرای پارک اتابک قوام نقش اصلی را بازی کرد.
قرار نبود ما قضاوت کنیم و بخواهیم فقط نقاط مثبت قوام را ببینم. در این نمایش شما رندی، باهوشی، صبر و تحمل و از همه مهمتر شجاعت و نترسی این آدم را میبینید، او صبوری میکند. در زمانی که در تبعید است به زبان نمایش میگوییم چای میکارد و سالی یک گونی چای اعلا میدهد بفرستند برای شاه. تمام اینها استعاره از برنامهریزی شکار قدرت است. قوام درصدد کودتا بود و میخواست ضد رضاخان کودتا کند. رضاخان سعی کرد مهارش کند. حالا اگر بخواهیم همه اینها را در نمایش بگوییم همانطور که گفتم دخالت در تاریخ است، حتی رضاخان به او میگوید «شنیدم با آلمانیها میخواهی علیه من کودتا بکنی. نبینم در سیاست دخالت کنی!» قوام میگوید حتی دخالت نکردن در سیاست عین سیاست است. ما اینجور با زبان نمایش با زندگی قوام برخورد کردیم. اینکه شما میگویید مثلا چرا به ماجرای پارک اتابک نپرداختیم، خب این اتفاق کمی نیست، خودش یک درام بزرگ و مستقل است. تعداد زیادی از آدمهای پر شر و شور و از جان گذشته مسلح در وسط شهر هستند؛ در دورانی که مردم اسلحهای ندارند. انقلاب مشروطه به نتیجه رسیده و تهران فتح شده و همه ماجرا تمام شده است. اینها مسلح در شهر هستند، باید اسکان داده شوند، تامین شوند و حقوق بگیرند. حالا چه باید کرد؟ قوام قصد داشت این ماجرا را تمام کند. چندین بار هم پیغام و پسغام داد که بیایید این ماجرا را تمام کنیم. آخرش هم قرار بود با تفاهم صلحآمیزی تمام شود. اشتباه یک سری آدم بود که در لحظه آخر شور گرفتشان و ماجرا به هم ریخت. وقتی هم که تیر در رفت کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد و آن کشتار اتفاق افتاد. باز هم وقتی فکرش را بکنید با کمترین تلفات تمام شد، میتوانست فاجعه بزرگتری باشد.
اما به هر حال در جریان پارک اتابک و سرکوب قیام پسیان و میرزا کوچکخان نمیشود نقش قوام را نادیده گرفت. هرچند که اینها را هم به نوعی بخشی از مدیریت قوام به شمار میآورند.
در موقعیت هرگونه عمل شود به بخشی آسیب میزند. اگر قوام در ماجرای خراسان یا آذربایجان به این شیوه عمل نمیکرد الان یک خراسان خودمختار و آذربایجان جدا شده داشتیم.
این را پسیان در دیالوگ «زنده باد جمهوری خراسان» میگوید.
بله فقط پسیان نبود. گروهی بودند که منافعشان در این بود که از مرکز جدا شوند. عدهای پشت پسیان ایستادند و تحریکش کردند. او هم ترسیده بود. تا یک مقطعی وطنپرستی و باقی ماجراهاست؛ اما از جایی امر به او مشتبه میشود که میتواند حکومت مستقل داشته باشد. اگر قوام نبود الان خراسان مستقل شده بود. اگر او مذاکره نکرده بود پیشهوری و اخلاف وی الان یک کشور آذربایجان دوم را به راه انداخته بودند به همین سادگی. در جنوب و گیلان هم همینطور بود.
در اینکه قوام زمانی به قدرت رسید که آشوبهای بزرگ در سطح کشور وجود داشت و او در حکم محلل عمل میکرد شکی نیست.
دقیقا. زمانی که قوام برای مذاکرات به مسکو میرود، میتوانید درایت او را ببیند. او چقدر باهوش عمل میکند و آدمهایی را که همراه خود میبرد کسانی هستند که او را در پیشبرد مذاکرات همراهی میکنند، حتی زمانی که او برای این سفر انتخاب میکند نشان از درایتش دارد. در زمان فترت مجلس به مسکو میرود. اگر قرار بود شاه و دربار را در جریان جزئیات قرار دهد موفق نمیشد. این در زمانی بود که دربار میخواست برای خودش اعتبار کسب کند و در کاسه قوام میگذاشتند. همانطور که بعدا افتخاری را که از پایان دادن به غائله آذربایجان به دست آمده بود، میخواستند به نام خودشان تمام کنند.
یادمان نرود این زمانی است که جنگ دوم جهانی تمام شده است و از سه رهبری که به تهران آمده و بحث تقسیم غنایم را کردهاند دو نیرو از ایران خارج میشوند و دیگر به آن معنا حضور نظامی ندارند. تنها برنده جریان جنگ دوم جهانی حاضر در ایران آن زمان استالین است؛ کسی که بر نیمی از جهان یا به شکل نظامی و یا به شکل فکری حکومت میکند. از این سو قوام نخستوزیر جامعهای مضمحل، جنگزده، قحطیزده و فقیر است که برای مذاکره با همین پیروز جنگ به مسکو میرود، حتی هواپیمایی که قوام را میبرد از روسیه میآید. از این سمت شاه پشت سر قوام نایستاده است. قوام در صحبتهایش میگوید اعلیحضرت حاضرند نیمی از کشور را بدهند تا بر نیمی دیگر حکومت کنند؛ اما قوام این اعتقاد را ندارد، به مسکو میرود و مذاکرات را انجام میدهد. در داخل هم در همان مقطع، احزاب قدرتمند صد درصد طرفدار مسکو و استالین کم نبودند. او با قدرت نیمی از جهان شطرنجبازی میکند. آنقدر مهرهها را این طرف و آن طرف میکند تا این جنگ سیاسی را ببرد چه در آدابش در مذاکره، چه در حرف زدن، چه در قهر کردن و اداهای نمایشی که درمیآورد. البته از نقش دولت آن روز آمریکا هم نباید غافل بود که ما در نمایش اشاره میکنیم. در نهایت هم تفاهم اولیه را میکند و ادامه مذاکرات را به ایران میآورد و در تهران با سادچیکف به توافق میرسد.
همین قولی که سر نفت شمال به روسها میدهد و میداند که از پیچ مجلس نخواهد گذشت.
بله به هر حال بازی درستی را انجام داد و میدانست که دارد چه کار میکند. این یعنی هوش، این کیاست و سیاستی است که او را متمایز میکند. این فنون مذاکره را در دانشگاه علوم سیاسی تدریس میکنند.
من معتقدم قوام در هشتاد و دو سال زندگیاش تنها یک بار تصمیم غلط گرفت، آن هم روز ۲۴ تیر ۱۳۳۱ بود که تصمیم گرفت به سیاست بازگردد.
این تصمیم از روی تفرعن بود. آن عقبه و سابقه باعث شد تا او واقعیت روز را نبیند. ضمن اینکه یادمان نرود برنامهریزی را دربار، اشرف و مادر شاه میکنند، در کنار رقبای قوام که وقتی شکست او را در چشمانداز میبینند روی برگردانده طرف قدرت را میگیرند، برنامهریزی میکنند که او را وسط گرداب بیندازند تا سلطنت آسیب نبیند و خرابکاریها به نام قوام تمام شود. او این چیزها را نمیبیند. او حتی در روز کشتار سی تیر از وقایع کامل خبر ندارد. اصلا نمیداند؛ چون هنوز اختیاری نداشت و دولتش هنوز تشکیل نشده بود.
در بیانیه مشهور قوام در روز ۲۵ تیر هم شاهد هستیم که ادبیاتش از آرامش و دعوت به همراهی یکباره تبدیل به شاخ و شانه کشیدن برای مردم میشود.
درست است؛ اما باید بدانیم که این بیانیه از کجا آمد. اینکه چه کسی این را نوشته است و چرا اینطور گسترش پیدا میکند. در هر صورت قوام از آنچه رخ داده غافل بود. یک دفعه به غلط وسط دعوایی وارد میشود که همه کفشها به طرفش میآید.
قوام در سالهای بعد از استعفا از دولت تا سال ۳۱ خانهنشین و از ماجرای سیاست کاملا دور بود. علت این تصمیم اشتباه هم ناشی از همین خانهنشینی بود.
دلایل متعددی میتوانست باشد. چگونه است که شاه و دربار و اشرف که اینقدر از قوام کینه دارند میآیند و بر سر نخستوزیری او به تفاهم میرسند. این یک برنامه فکرشده است. از یک طرف میخواستند قوام را در مقابل طیف مذهبی قرار بدهند و از آن سو میخواستند جلوی ملیگرایان را بگیرند و همزمان حزب توده را کنترل کنند، کاری که فقط از عهده شخص قوام برمیآمد. تا پیش از این واقعه خود قوام هم حزب قدرتمندی داشت. همه اینها به ضد قوام تبدیل شد و همانطور که در نمایش میگوییم این بار بازی شطرنج چنان دقیق چیده شد که شاه در پناه قلعه میرود و او را به عنوان وزیر تک و تنها در خانهاش میگذارند و مهرههای پیاده و همرنگش را در مقابلش میچینند.
در واقع نقش سید ضیاءالدین طباطبایی در نمایش نماد مخالفان قوام است؟
بله. ما قرار نبود همه را نشان دهیم. قوام عقیدهای داشت که این هم میتواند در چنین تصمیمی موثر باشد. او همیشه دوست داشت صنعت نفت را خودش ملی کند. این یکی از حسرتهایش بود و در خاطراتش هم نوشته است. دیگر اینکه اگر او کشته میشد جور دیگری قضاوت میشد. ما نمیتوانیم منکر اهمیت نقش قوام در به نتیجه رسیدن فرمان مشروطه، زمانی که در کنار عینالدوله قرار میگیرد، باشیم.
آن نقش دوگانهای که به عنوان رابط شاه و مشروطهخواهان و منشی عینالدوله است و در نهایت هم نویسنده فرمان مشروطه میشود؛ اما شخصیتی در نمایش شما هست که همین نقش موثر را در مشروطه بازی کرده و شاید از قوام هم حضورش اهمیت بیشتری دارد و آن هم اعلمالدوله ثقفی است؛ اما در نمایش پامنقلی شاه است.
ما با اعلمالدوله شوخی کردیم؛ اما خود حضرت اشرف میگوید که ما به واسطه اعلمالدوله حکیم است که اسرار پس پرده را به اهل مشروطه میرساندیم؛ اما باقی شوخی است. در همین شوخی هم باز به نقش اعلمالدوله در امضای فرمان اشاره میشود و اوست که میگوید بگو انشا کند. حالا ما در ماجرای وافور و تریاک آوردیم تا شوخی کرده باشیم و الا نمیتوان منکر نقش اعلمالدوله شد.
فکر میکنم یکی از نقاط قوت نمایش شخصیت شاه باشد. بازی تاثیرگذار آقای آهنینجان در این نقش و شخصیتپردازی جداگانه هر یک از شاهان که باعث میشد فراموش کنیم که یک بازیگر همه این نقشها را بازی میکند. از سوی دیگر تصمیم شما برای بازی کردن همه این نقشها توسط یک بازیگر این را میرساند که همه اینها یک پیکر واحد هستند که فقط چهرهشان تغییر میکند.
از ابتدا که به این نمایش فکر میکردم اصرار داشتم شخصیت شاه را یک نفر بازی کند، به این دلیل که تاثیرش چند برابر است و همین معنایی که شما گفتید هم به دست بیاید. تفاوت چندانی بین ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه نیست، حتی اگر به تاریخ نگاه کنید میبینید پدرشان هم همینطور بود. آقا محمدخان قاجار اما اندکی متفاوت از شاهان دیگر این خاندان است که آن هم به خاطر خصلتهای فردیاش است. از جهت خشونت هیچ کس به پای او نمیرسد، برای خودش کالیگولایی است؛ اما رفتارها و منش ناصرالدین شاه را پسرش هم به شکل مضحکتری داشت. بعد از او آن تفرعن و خودخواهیهای محمدعلی شاه به جنایتی بزرگ منتهی شد. بعد احمدشاه که اصلا در باغ نیست. در نمایش هم نشان میدهیم که شاهی است که نبود. شاهی که بود و نبود، حتی آن لحظاتی که چشم میگذارد و در حال بازی کردن است، هی میگوید بیام بیام... از این مضحکتر نمیشد به تصویر کشید. این معنایش این نیست که اینها خدماتی نداشتند. اینها برای این شاه میشدند که به مردم خدماتی انجام بدهند؛ اما به جایی میرسیدند که تصور میکردند مملکت برای لذت بردن اینها ساخته شده است. به حق هم امیرکاوه بسیار توانا از پس این نقشها برآمد.
استفاده از تکنیکهای تئاتر سنتی آیینی ایران که همان نقش در نقش بازی کردن و جابهجایی کاراکترها است هم خیلی به اندیشهای که در پس نمایش بوده کمک میکند. آدمهایی که نقش دیگران را بازی میکنند، آدمهایی که یک نقش را بازی میکنند فقط جابهجا میشوند؛ مثلا اینکه یک نفر دارد نقش اعلمالدوله ثقفی و پسیان و بقیه را بازی میکند؛ اما در میان اینها شخصیتی به اسم خلجی هست که از ابتدا تا انتها هست و نقشهای متفاوتی را بازی میکند. بدون اینکه بخواهد جای کسی باشد. خودتان این شخصیت را چطور تفسیر میکنید؟
این فرد عامل قدرتی پنهان است که همیشه حضور دارد و نوکر حاکم وقت است. وقتی احساس میکند شاه یا حاکم کارایی ندارد به راحتی کلاه از سرش برمیدارد، با یک تیپا بیرونش میاندازد و نوکر نفر قدرتمند بعدی میشود. اینها ممکن است شکلشان عوض شود و آدم دیگری بیاید اما کارکردشان یکسان است. اینها افرادی هستند که همیشه هستند، رنگ عوض میکنند و شکل و شمایل یکسانی پیدا میکنند. این افراد عامل فعل کسانی هستند که اسرار پس پرده را میدانند، به رسانه اشراف دارند، سرمایه در اختیارشان است و همیشه همراه قدرت هستند. هر جایی که صدایش میکنند میگوید نه من آن آدم که شما میگویید نیستم. آخرین لحظه هم که به آن باغ مخفی میآید زن قوام به او میگوید: «کی به شما گفت آقا اینجاست؟» میگوید: «همانهایی که تعیین میکنند هر کسی کجا باشد.»
پابرهنه بودن قوام در طول نمایش هم یکی از موضوعاتی است که کاملا به چشم میآید. چرا با اینکه همه کفش به پا دارند قوام پابرهنه است؟
تعمدی داشتیم. این به کابوس نزدیکترش میکند و از سوی دیگر عریان بودن جریان قدرت و آسیبپذیری را به شکل کابوس نشان میدهد. همه جا از این آسیب میبیند؛ چه در لحظه اول که سید ضیاء را تحقیر میکند و پای برهنه را روی مبلش میگذارد و چه زمانی که پایش زیر پای رضاخان میرود و به زبان نمایش تبدیل به ابزار شکنجه میشود؛ در نهایت هم سقوطش. اگر قوام کفش میپوشید شما نگاه رئالیستی به او پیدا میکردید. تعمد داشتیم که کاملا سورئالیستی شود. لباس و کت و شلوار و شنل بر تنش هست اما پابرهنه است و تعمد داشتیم که این بیرون بزند.
یکی از مشکلاتی که همیشه در کارهای تاریخی وجود دارد استفاده از منابع تاریخی است. منابع تاریخی مثل نگاه بسیاری از ما یکطرفه است و کمتر اثری را پیدا میکنید که بیطرف قضاوت کرده باشد. در یک منبع قوام خائن است و در منبعی دیگر خادم. چقدر در این کار تلاش کردید که دچار این نگاه یکطرفه نشوید و منابعی را پیدا کنید که دو سمت ماجرا را دیده باشند.
متاسفانه نگاه یکطرفه را در منابع زیاد دیدم. به ویژه در مورد قوام کتابهایی دارم که با حدت و شدت دست روی موضوعاتی گذاشتند و انگهایی به قوام میزنند که واقعی نیست. از آن سمت هم عدهای با شیفتگی درباره قوام اظهار نظر میکنند که انگار ابرانسان است که اینگونه هم نبود. او انسانی شجاع، به شدت متفرعن، باهوش و بادرایت و درصدد حفظ منافعش بود، از سویی نیز فردی وطنپرست بود که وحدت ملی برایش اهمیت داشت. او به احمدشاه پول داد و ولایت خراسان را خرید. گاهی با رشوه کارش را پیش میبرد. از آن سو پایهگذار سیستم بسیار پیچیده کسب خبر بود و تا دلتان بخواهد در هر جایی خبرچین داشت. این سیستم جاسوسی خانگی از ابتکارات قوام بود و برای همین از جزئیات مذاکرات در خلوتترین جاهای قدرت و سفارتخانهها خبر داشت.
در نمایش هم بود زمانی که محمدرضا شاه پهلوی از قوام میپرسد چطور از نامهای که فقط دست او بود خبر دارد؟
بله؛ در حقیقت نشانهای از آگاهی این فرد از آن چیزهایی است که در اطرافش وجود دارد. او همزمان دو کار انجام میداد؛ یکی ماجرای بسیار پیچیده کسب خبر از پنهانیترین لایههای سیاست بود، هر روز در جریان همه چیز بود و هیچگاه اخبارش را لو نمیداد، مثلا از سریترین اخبار رقیبش خبر داشت اما لو نمیداد و به موقع از آن استفاده میکرد. نکته بعدی هم تشریفاتی و اشرافیگری زیاده از حدش بود. او خیلی به ظاهر اهمیت میداد. طبیعتا در صحنه نمایش فقط از آن حرف زدیم و نمیتوانستیم آن شکوه را نشان بدهیم؛ چون اگر میخواستیم نشان بدهیم امکانات ویژهای باید فراهم میکردیم.
قوام نخستین کسی بود که برای والی گارد مخصوص درست کرد. وقتی در تهران وزیر داخله بود این گارد را داشت، گاردی از دم در حیاط سازمانی که او بود با لباسهای متحدالشکل تا دم اتاق قوام میایستادند. آن تکصندلی که در نمایش هم میبینید یکی از منشهای خود قوام بود. بر این تکصندلی بودن اصرار داریم. معتقد بود اگر صندلی بگذاری آدمها وقتت را تلف میکنند، وقتی صندلی نباشد کارشان را زود میگویند و میروند؛ اما منابع زیاد است و هر کس از منظر خود قوام را تفسیر کرده است و همین که منحصر به خودش بوده، جذابش کرده است.
این درست است اما در مورد شخصیتی مثل دکتر مصدق با وجود همه حساسیتها، منابع تلورانس کمتری دارند؛ در مورد قوام چنین نیست.
مصدق اساسا قابل قیاس با قوام نیست.
من البته از منظر منابع تاریخی گفتم.
بله اما یادمان نرود که حتی یک قران پول خلاف در زندگی مصدق نبود. در دورانی که در سیاست بود هرگز دروغ نگفت و به دنبال منافع شخصی نرفت. این سلامت زیست از هر نظر چه سلامت خانوادگی، چه شرافت، چه سلامت اقتصادی و پاکی نفس با هیچ کدام از سیاستمداران تاریخ معاصر ایران قابل مقایسه نیست. برای همین وحدت نظری که درباره او بین اهل انصاف هست، درباره هیچ سیاستمدار دیگری نیست. در تاریخ آدمهای شریف و وطنپرست کم نبودند اما در مقابل آدمهای بله قربانگو و پاچهخوار هم بودند. تعداد افرادی که با تملق و مداهنه بالا آمدند کم نیست. آدمی مثل مصدق همیشه باشرافت بود؛ چه از ادوار اولیه چه تا زمان مرگش در دوران حصر خانگی. ممکن است عدهای خوششان بیاید و عدهای نه. ضمن اینکه برخی از حرفهایی که گفته میشود تهمت است.
در مورد شخصیت دکتر مصدق با شما همعقیده هستم؛ اما ایشان هم از خطا بری نبود و اشتباهاتی در طول این سالها داشت که به سوانحی هم منجر شد.
قطعا اشتباهات داشت، معصوم که نبود، وقتی قبول مسئولیت میکنی آن هم در این رده معلوم است امکان اشتباه وجود دارد؛ اما مطلقا صفت خیانت به این مرد بزرگ یعنی مرحوم مصدق نمیچسبد. مطلقاً صحیح نیست با معیارهای سلیقهای و متغیر امروز رفتگان دیروز را مورد قضاوت قرار دهیم.
منظورم این بود که ما هیچگاه آدمها را در قالب خاکستری نمیبینیم. در مورد شخصیتهایی مانند مصدق و امیرکبیر ما کمتر میتوانیم از نقاط منفی بگوییم؛ اما در مورد قوامالسلطنه میتوانیم و این امکان داده میشود؛ اما این قضاوت خاکستری هم چندان کار آسانی نیست. برای قوام هم شاید کار سختی بود که در سایه روشن قضاوت درست بایستد.
خیلی سخت است. به ویژه که بخواهید درامی را بر این پایه استوار کنید که قابل عرضه باشد؛ اما هر فردی در جریان قدرت و در مسیر روند سیاست میآید و مسئولیتی را میگیرد به هر صورت این اتفاقات برایش میافتد. دوست و دشمن در همه جا هست و شما باید کارتان را پیش ببرید. نباید ابایی داشته باشید از اینکه هر بلایی سرتان بیاورند و هر توطئهای را حتی به شکل مصنوعی بر سرتان بیاورند، حتی جایی سید ضیاء به او میگوید: «شما بلدید با خم ابرو بحران بسازید. با اشاره چشم بحران نان را چاره کنید.» این فقط قوام نبود، رضاخان هم وقتی مجبور میشود حکومت نظامی را بردارد و تمامیتخواهیاش را کنترل کند میرود جاجرود و کاری میکند ناامنی مصنوعی در شهر ایجاد کنند تا نبودش به رخ کشیده شود. این هم سیاست است. رضاخان در ماجرای بیرون کردن احمدشاه هم برنامه داشت. از اول تصمیم نداشت شاه شود اما در مسیر که قرار میگیرد به اینجا میرسد، اسب قدرت را رامشده میبیند، معلوم است سوارش میشود.
در بلوای نان که در نمایش هم اشاره شده، قوام به احمدشاه میگوید اگر در انبارها را باز کنی مردم گرسنه نمیمانند.
فکر کنید ماجرا آنقدر مضحک است. شاه تمام تلاشش این است که کاسبی کند. احمدشاه با وقاحت از سفارت انگلیس رشوه میگرفت تا وثوقالدوله را در مقامش حفظ کند. ماهی ۱۵ هزار تومان میگرفت و بعد دبه درمیآورد که بیشتر و مادامالعمر بگیرد. حالا در بستر این تاریخ اختیارات مملکت به دست همین شاه است. شاهی که گنده شده ولی هنوز بچه است. شما در مقام حضرت اشرف میخواهی از چنین لابیرنتی بگذری تا مملکت را اداره کنی. آدمهای فهیم و دلسوزی که وارد جریان حاکمیت میشوند و مسئولیتی قبول میکنند فینفسه شخصیتهای بزرگی هستند. شخصیتهایی که در میان بحرانها میآیند روحی بزرگ دارند. لزوما این نیست که روح بزرگوار هم دارند. شخصیتهایی مثل دکتر مصدق علیرغم روح بزرگ، روح بزرگواری هم دارند. برای اداره مملکت فقط روح بزرگ و بزرگوار داشتن کافی نیست، باید درایت سیاسی هم داشته باشی. در مورد قوام هم همین هست، اینطور نمیتوانیم همه خدماتش را نادیده بگیریم و با یک انگ، راحت قضاوت کنیم. ما هرچه بر او بتازیم، تاریخ قضاوت خودش را میکند.
از چه منابعی برای نوشتن این نمایشنامه استفاده کردید؟
بسیار زیاد است، منبع خاصی که نمیتوانم بگویم. عمدهترین آنها کتاب خاطرات سیاسی قوام بود؛ این یادداشتهایی است که خودش نوشته و در بانک سوئیس به امانت گذاشته و بعد از انقلاب منتشر شده است. ساواک خیلی به دنبال این بود که این خاطرات را پیدا کند. از زمان ناصرالدین شاه رسم شده بود که به محض اینکه یکی از رجال فوت میکرد خانهاش غارت میشد. در دوران پهلوی این رسم شدیدتر شد. به محضی که یک رجل سیاسی فوت میکرد یا مورد غضب قرار میگرفت اسنادش مصادره میشد. زمان قاجار خانواده طرف هم مصادره میشدند؛ اما نه همه، بستگی داشت افراد به چه کسی متصل باشند. پهلویها خیلی دوست داشتند اسناد و مدارک مذاکرات مسکو را به دست بیاورند تا به نام خودشان کنند. خیلی هم تلاش کردند چون افتخار بزرگی بود. سفر اشرف پهلوی به مسکو و گفتوگوها و مناسباتش با استالین بیاثر نبود که بخواهند روند ثبت تاریخ را تغییر دهند. این رسم که هر کسی تاریخ قبل خودش را منکر میشود تا خودش را اثبات کند، در نمایش هم هست حتی پسر به پدر رحم نمیکند.
پس کیف چرمی که در نمایش به دنبال آن هستند منظور همین خاطرات و اسناد است.
در حقیقت هویت این آدم است که خلج با خودش میبرد.
آیا «کابوس حضرت اشرف» بخشی از سهگانهای است که شما درباره تاریخ کار کردید؟
من سهگانه یا چهارگانهای تعریف نکردم؛ ولی تا توان دارم روی این بخشها کار میکنم؛ مثلا «یک صبح ناگهان» به دوران بعد از ترور ناصرالدین شاه و جنگ قدرت میان سه پسر او بازمیگشت؛ ظلالسلطان و مظفرالدین شاه و کامران میرزا ادعای شاهی داشتند و ما در یک بستر نمایشی اینها را آوردیم و بیرون از زیرزمین جدل داشتند و در زیرزمین هم سه باجناغ دعوا میکردند. نه این بخشی از سهگانه نبوده است.
ممکن است در کار بعدی سراغ موضوعی دیگر برویم. در جای دیگری گفتم ما در میان دریایی از داستان هستیم. مثل ماهی که در آب شنا میکند درکی از آب ندارد عین من و شما که الان درکی از اکسیژن موجود در اطرافمان نداریم. قصهها هم عین مولکولهای هوا در اطراف ما در جریان هستند. مهم این است که چشم و گوشمان را روی کدام یکی باز کنیم. من به عنوان درامنویس و یکی به عنوان شنونده. نمیتوانم مشخص کنم که اینهایی که گفتم سهگانه بوده یا دوگانه. قصه خودش را بر من وارد کرده است. دوست داشتم بنویسم. بعدا سراغ قصه دیگری میروم. چیزی که برای خودم تعریف شده این است که دوست دارم راجع به تاریخ و فرهنگ کشور خودم کار کنم. معتقدم ما نسبت به گذشتهمان کمالتفات هستیم، خودمان را دچار توهم آگاهی کردهایم. فکر میکنیم چون عقبهای داریم که در کتابها نوشته شده ما را از تربیت بینیاز کرده است. ما در همه چیز نیاز به تربیت داریم، حتی در بدیهیات. به شکل فردی همه ممکن است تربیت شده باشیم، مثلا با آدمی حرف میزنیم که بسیار خوب تربیت شده اما ماشینش را جلوی در پارکینگ خانهای پارک میکند و عدهای را به بدبختی میاندازد.
اما گفتن این حرفها خیلی سخت است. کار قبلی شما یعنی «عشق و عالیجناب» با آن همه بازیگر و صرف وقت و زحمت به مشکل برخورد. در «حضرت والا» هم مشکلاتی داشتید و در کارهای بعدی هم همینطور.
به هر صورت ما داریم از خودمان مایه میگذاریم. برای همین شان و منزلت داریم. شکر خدا حمایتی از ما نمیشود. این بچههایی که چندین ماه وقت میگذارند، تمرین میکنند اگر دستفروشی و مسافرکشی کنند بیشتر درآمد دارند. ارزشگذاری نمیکنم اما مایه گذاشتن از خود افراد است. این ربطی به مناسبات ارشاد و اینها ندارد. در نهایت این کار را یک یا دو اجرا در جشنواره میدهند و نهایتا پول فروش بلیتش را به گروه تحت نام کمکهزینه میدهند. این زحمتی است که بچهها میکشند. این ریاضت است و از سوی دیگر حس خود آدم درگیر میشود؛ اما قرار نیست همیشه به موفقیت برسیم. ما تلاشمان را میکنیم برای رسیدن به مرز موفقیت.
اما قرار هم نیست که اینقدر مشکل به وجود بیاید.
این مشکل برای همه هست. فکر نکنید فقط برای ماست. در کار شما مگر مشکلی نیست؟ در همه حرفهها هست. حالا هنر چون بیشتر در مرکز توجه است جلوههای سختی و آسانیاش بیشتر است. یکی از جذابیتهای فعالیتهای هنری همین است. اگر قرار باشد چشمانداز ما برای یک فعل فرهنگی و هنری این باشد که حتما و قطعا به حد مطلوب و موفقیت تضمینشده برسیم، بعدش کاری برای انجام دادن نداریم و تمام میشویم. دیگر بعد از آن ادامه زندگی جذاب نیست. موفقیت یک پدیده نسبی است. همین که آن نمایش «عشق و عالیجناب» دو اجرا در جشنواره داشت و اینقدر مورد توجه واقع شد و تماشاگر دید و جایزه گرفت این یعنی شدن. اجرای عمومی نشدنش یک چیز دیگر است. آن نمایش محدود اجرا و ثبت شد و فیلمش ضبط شد و در تاریخ ماندگار شد، نه به دلیل اینکه من انجام دادم، من انجام نمیدادم فردی دیگر این کار را میکرد. این نیست که همه چیز قائم به ذات من یا دیگری باشد. سیر حرکت جامعه به صورت پویا و زنده راه خودش را میرود. ما چقدر به وزن هستی اضافه یا کم میکنیم این مهم است.
با این حساب کار بعدی هم تاریخی است؟
ایدههایی هست. برویم جلو تا ببینیم سال آینده چه اتفاقاتی رخ میدهد. مهم این است قصه را از آخر نگوییم تا همه زودتر بخوابند.
نظر شما :