سه دانشجویی که جانبازان شاه قربانی کردند
خاطرات حسین شاهحسینی از ۱۶ آذر ۳۲
تاریخ ایرانی: حسین شاهحسینی، عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران، در سال ۱۳۳۲ از سوی نهضت مقاومت ملی مسئولیت برگزاری مراسم هفتم شهدای دانشجوی ۱۶ آذر را به عهده داشت. او در کتاب خاطرات خود «هفتاد سال پایداری» (به کوشش امیر طیرانی) ریشه ماجرای ۱۶ آذر ۳۲ را اعتراض به محاکمه دکتر مصدق و بازگشایی سفارت انگلیس و تصمیم نهضت مقاومت ملی مبنی بر کشاندن کانون مقاومت به دانشگاه بیان میکند. آنچه در پی میخوانید روایت شاهحسینی از شکلگیری و فرجام این رویداد است:
***
تصمیم گرفته شد که در اعتراض به محاکمه دکتر مصدق و همچنین بازگشایی سفارت انگلیس در تهران، تظاهراتی انجام شود. در این رابطه آیتالله حاج سیدرضا زنجانی شخصا اطلاعیهای داد و از بازاریها و دیگر اصناف خواست در اعتراض به محاکمه دکتر مصدق، تعطیل عمومی اعلام کنند.
در چنین موقعیتی بود که کمیته نهضت مقاومت ملی بر آن شد تا در اعتراض به تجدید رابطه ایران و انگلیس اعلامیهای بدهد و حرکتی در کانون مقاومت دیگری که دانشگاه باشد، ایجاد نماید. در اعلامیه نهضت مقاومت ملی گفته شده بود که نیکسون روز شانزدهم آذر به ایران میآید و قرار است تظاهراتی در اعتراض به ورود او انجام شود. البته او هجدهم آذرماه به ایران آمد.
پس از انتشار اعلامیه نهضت مقاومت ملی، در حمایت از این اعلامیه، جامعه اصناف و بازرگانان نیز اعلامیهای صادر کرد که در آن به تبعید مرحوم شمشیری و حاج تقی انوری، دستگیری حاج محمود مانیان و دیگر افراد وابسته به جامعه اصناف و بازرگانان و نیز خراب کردن سقف بازار و اجازه ندادن به باز شدن خیلی از مغازهها اعتراض کرد و خواست روز شانزدهم آذر – که قرار بود نیکسون وارد ایران شود – تعطیل عمومی اعلام گردد. اما اعتراضها در دانشگاه تهران از دانشکده پزشکی، داروسازی، حقوق و علوم آغاز شد. جلوی این دانشکدهها هر روز تظاهراتی در اعتراض به مسائلی که در این مملکت اتفاق میافتاد و همچنین دستگیری شخصیتهای سیاسی دانشگاه ازجمله مهندس قاسمی – که از دانشکده فنی او را گرفته و به خارک تبعید کرده بودند – به عمل میآمد. این تظاهرات روزهای چهاردهم و پانزدهم هم ادامه داشت. اما تحلیل نهضت مقاومت ملی این بود که چون نیکسون میخواست به ایران بیاید، باید یک جو آماده ایجاد شود؛ بنابراین امکان داشت در پی خشونتی که در بازار انجام دادند، دانشگاه را هم متشنج کنند تا بتوانند بهرهبرداری نمایند و نیکسون در فضای آرامی بتواند به ایران بیاید.
حمله جانبازان شاه به دانشکده فنی
صبح روز شانزدهم آذر من و دیگر اعضای کمیته در منزل آقای رحیم عطایی نشسته بودیم و از دانشگاه خبرهایی از طریق آقای باقر رضوی که از فعالان انجمنهای اسلامی بود، میرسید. نشریات نهضت مقاومت ملی از طریق باقر رضوی و یک عده نزدیک به مهندس سحابی در دانشگاهها توزیع میشد؛ بنا بر اخباری که به ما رسیده بود، صبح اول وقت شانزدهم آذر که دانشجویان به دانشگاه میروند، میبینند که پلیس وارد صحن دانشگاه شده و هر دانشکدهای را جداگانه محاصره کرده است. همچنین اطراف همه دانشکدهها عدهای سرباز با لباسهای خاص که به آنها جانبازان ارتش میگفتند ایستادند. در این وضع متشنج سر ساعت هشت همه دانشجویان به کلاسهای خود میروند و جو را بسیار متشنج میبینند.
در ابتدا دانشکده فنی از آرامش نسبی برخوردار بود. گویا آقای دکتر شمس مشغول تدریس نقشهبرداری بود که چند تن از گروهبانهای ارتش وارد کریدور دانشکده فنی میشوند و به کلاس دکتر شمس میروند. دو نفر لباس شخصی هم با اینها وارد کلاس دکتر میشوند و یکی از دانشجویانی را که انتهای کلاس نشسته بود به گروهبانها نشان میدهند؛ ولی دکتر شمس از بردن دانشجو توسط گروهبانان جلوگیری میکند. به مجرد اعتراض و ممانعت دانشجویان، چند ارتشی دیگر هم وارد عمل میشوند و به زور این دانشجو را از پشت میز بیرون میکشند و کتابهایش را هم توی سرش میزنند و کشانکشان از در بیرون میبرند. هنوز در کلاس بسته نشده بود که چهار گروهبان دیگر وارد کلاس میشوند و آن لباس شخصی همراه آنها دانشجوی دیگری را نشان میدهد. زمانی که دانشجوی دوم را میگیرند، دانشجوی سوم روی نیمکت میرود و بر اساس گزارشی که به نهضت مقاومت ملی رسید، میگوید: «آقا ما چقدر بیعرضه هستیم، چقدر بدبخت هستیم. این کلاس نیست، این درس نیست، یک عدهای بدون اینکه از استاد و از کادر دانشگاه اجازه بگیرند وارد کلاس میشوند و هیاهو درمیگیرد، تف به این کلاس و تف به این مملکت» و در عین حال که این شعارها را میدهد فریاد میزند: «درود بر دکتر مصدق» و «مرگ بر رژیم سلطنتی شاه»، کلاس به هم میخورد و دانشجویان بیرون میآیند و به دفتر مهندس خلیلی، رئیس دانشکده و همچنین آقای دکتر عابدی، معاون دانشکده میروند و میگویند: «زنگ بزنید، کلاسها را تعطیل کنید.»
با تعطیلی کلاسها، آقایان قندچی و شریعت رضوی و بزرگنیا (دانشجویان کلاس دکتر شمس) میبینند در کریدور دانشکده سربازها جلوی در را گرفتهاند و هر گروهی از این بچهها که میآیند، با این مشکلات مواجه میشوند. تکتک این آقایان و ارتشیهایی که آنجا ایستادهاند، عدهای را نشان میکنند. بعضیها را با ضرب و شتم میگیرند و در کامیونهای ارتشی میاندازند. یک عده هم مقاومت میکنند و میمانند. گروهبانها اینهایی را که میایستند و حرکت نمیکنند یا به کریدورهای دیگر میروند، تعقیب میکنند و یکباره وقتی همه در سالن اصلی طبقه اول قرار میگیرند، فرمان آتش میدهند. پیش از شلیک ماموران، آقای قندچی جلو میآید و میگوید: «بزنید ما کاری نکردیم، مسئلهای نیست.» یکی از گروهبانها به سینه قندچی تیراندازی میکند و او به زمین میافتد و به بزرگنیا با سرنیزه حمله میکنند و شریعت رضوی را هم میکشند. با کشته شدن این سه نفر، دانشجویان به نظامیان درون دانشکده حمله میکنند و آنها نیز از تیراندازی خودداری میکنند؛ ولی متقابلا به سایر دانشجویان در کریدورها حمله میکنند. آنها حتی دانشگاهها را زیرورو میکنند و لوازم آنجا را میشکنند. بعضی از دانشجویان فرار میکنند و بعضی با لباسهایی که از کارمندان آزمایشگاهها گرفته بودند و یا لباسهای کار و آچار به دست فرار میکنند. بعضی هم در اختیار نیروهای نظامی قرار میگیرند که آنها را داخل کامیون میاندازند و میبرند. آقای مهندس خلیلی و آقایان اساتید بر اساس گزارشهایی که به نهضت مقاومت ملی رسیده بود، به دکتر سیاسی، رئیس دانشگاه مراجعه میکنند و او نیز در پاسخ به اعتراض آنها میگوید: «آقا اینها جانبازهای شاه هستند و من جلوی اینها کاری نمیتوانم بکنم. از این جهت خود من هم دچار این بحران هستم.»
به دلیل تیراندازیهایی که ارتشیها کرده بودند، آب درون شوفاژها در سطح اصلی دانشکده راه افتاده بود و با آمیخته شدن با خونها، همه جا را خونابه فرا گرفته بود. با این وضع کلاسهای درس دانشگاه تعطیل میشود و دکتر سیاسی و شورای دانشگاه هم جلسه فوقالعاده تشکیل میدهند و گزارش «شرف عرضی» برای شاه تهیه میکنند که نیروهای مسلح این کارها را کردهاند و این مسئله پیش آمده است.
تشویقی شاه برای حملهکنندگان به دانشگاه
فردای آن روز شاه تیمسار مزینی را برای دلجویی و تحبیب به دانشگاه میفرستد تا خودش را از این گناه و تقصیر تبرئه کند. همان تیمسار مزینی که در قتل افشارطوس نقش بسیار موثری داشت؛ با خانوادههای شهدا ملاقات و در دانشگاه از اساتید و روسا عذرخواهی میکند؛ ولی نهضت مقاومت ملی در فردای روز معذرتخواهی، نشریهای به نام «راه مصدق» منتشر کرد و در آن علاوه بر اینکه گزارش وقایع دانشگاه را شرح داد، سندی ارائه کرد که نشان داد در فرمان صبحگاهی در لشکر دو زرهی از آن سه گروهبانی که اول به اتاق دکتر شمس وارد شدند، طی نامه شماره ۲۱۲۲ مورخ ۱۳۳۲.۹.۲۰ تجلیل و تحبیب شده است. متن این سند چنین است: «از لشکر دو زرهی به ستاد رکن دو به کلیه واحدها و دوایر دولتی تابعه منتشر شود که از افراد دسته جانباز، در اثر جدیت و فعالیتی که در ماموریت دانشگاه تهران، روز دوشنبه شانزدهم آذرماه مشاهده گردید، تشویق شوند. لذا کلیه افراد به دریافت پاداش نقدی مفتخر و سه نفر از آنها به درجه گروهبان دومی و چهار نفر به درجه سرجوخگی ارتقا میشوند.»
این بخشنامه را به تمام دوایر و پادگانها فرستادند و نهضت مقاومت ملی نشان داد که دست شاه در این کار دخیل بوده است و او در نظر داشته یک عده را منکوب و مقهور بکند تا نیکسون بتواند آزادانه وارد ایران شود.
روایت وارونه ماجرا از زبان رادیو
جنازه شهدای آن واقعه را ابتدا به سردخانه بردند و تا فردا شب آنجا نگه داشتند و بعد تحویل خانوادهها دادند تا به دست دانشجویان نیفتند. درست است که جانبازان شاه در دانشگاه ریختند؛ ولی بعد همه دانشکدهها را تخلیه کردند. همان روز شانزدهم آذر، پلیس تهران از رادیو اعلام کرد: «عدهای از دانشجویان در کلاسهای درس نشسته بودند و به پلیس چهره خشنی نشان میدادند و افراد پلیس را مسخره میکردند و این باعث شد که ماموران پلیس واکنش از خود نشان دهند. پلیس قصد زدن دانشجویان را نداشت؛ ولی دانشجویان به پلیس حمله کردند و میخواستند اسلحهشان را بگیرند. از این رو افراد برای دفاع از خود، تیراندازی کردند و قصدشان زدن دانشجویان نبوده است.»
ماجرای بازوبند مشکی
نهضت مقاومت ملی از انتقال جسد شهدا از پزشکی قانونی به خانوادهها مطلع شد؛ ولی به دلیل رعب و وحشت خانوادهها، جنازهها را به امامزاده عبدالله واقع در شهرری منتقل و آنجا دفن کردند. نهضت مقاومت ملی تصمیم گرفت که برای این سه شهید بزرگوار برنامه شب هفت برگزار و از آنها تجلیل نماید. در اعلامیهای که نهضت مقاومت ملی صادر کرد، از تمام دانشجویان سراسر ایران خواست که تا چهلم شهدا بازوبند سیاه ببندند و تا هفتم شهدا، دانشگاه را تعطیل کنند و بعد از هفتم، دانشجویان سر کلاسهای خود بروند. این کار انجام شد و همه بازوبند بسته بودند و در خیابانهای تهران حرکت میکردند. شبها بعضی از مواقع که مسابقات ورزشی بود که خودم هم از ورزشکاران آن روز بودم در مسابقه بسکتبال، تمام بچهها را وادار کردیم که با بازوبند مشکی وارد صحنه مسابقه بشوند. این نوع کارها آثار بسیار مثبتی در جامعه گذاشته بود. برنامه هفت را طوری تنظیم کردیم که حتما یکی از اعضای خانواده شهدا صحبت کنند.
شب هفت کشتهشدگان و بیانیه نهضت مقاومت ملی
آقای حاج سید رضا زنجانی تیمی دوازده نفری را مشخص کرد که یکی از آنها معممی به نام آقا سید مهدی لالهزاری بود. این دوازده نفر را در سه دسته چهار نفره تقسیم کردند که اینها حضورا از خانواده شهدا دلجویی کنند. از طریق آقای نصرتالله امینی که خانواده بزرگنیا را میشناخت و از طریق آقای حسن قاسمیه که خانواده قندچی را میشناخت و از طریق خانواده شریعتی که خانواده شریعت رضوی را میشناختند، وقت گرفتند و به منزل شهدا رفتند و از آنها تجلیل کردند. برنامه شب هفت را اینطور اعلام کردند که یکی از آقایان بیاید و به ما کمک کند و سخنران از طرف خانوادهها باشد. در این مورد نهضت مقاومت ملی بیانیهای داد و از همه مردم دعوت کرد به امامزاده عبدالله بروند. آن روز از میدان شوش، دانشجویان با بازوبندهای مشکی به طرف امامزاده عبدالله حرکت کردند، البته پلیس و تانکها اطراف امامزاده عبدالله را گرفته بودند. هرچند سرگرد مولوی – که بعدها با هواپیما سقوط کرد – ممانعت میکرد؛ ولی یورش مردم به نحوی بود که قابل کنترل نبود. مردم از اطراف و اکناف آمده بودند. حتی دهقانهایی که در اطراف امامزاده عبدالله و ابن بابویه بودند به یاری شتافتند و در امامزاده عبدالله را با فشار باز کردند و تمام صحن امامزاده عبدالله غرق جمعیت شد.
تجمع بزرگ در امامزاده عبدالله
آن روز من جزو کمیته تدارک این مراسم بودم. ما تا آن روز چنین جمعیت چشمگیر و اعجابانگیزی را ندیده بودیم. چون هنوز ما مراسم دکتر فاطمی را برگزار نکرده بودیم و در نتیجه اولین باری بود که تاریخ معاصر ایران، چنین جمعیتی را به خودش میدید. تیپ همه جوان بود. چه دختر، چه پسر، چه کسبه و چه عناصر وابسته به نهضت مقاومت ملی. بیشترشان روبانهای مشکی بسته بودند. خیلی از آنها هم لباس مشکی به تن داشتند. از آنجا که پلیس راهها را بسته بود و ممانعت میکرد، مردم از بیابانهای اطراف امامزاده عبدالله خودشان را رسانده بودند. برادر شهید قندچی بالای چهارپایهای رفت و ضمن تجلیل از دکتر مصدق، از همه شرکتکنندگان خواست که صلوات بفرستند. به محض اینکه صلوات فرستادند سکوت و آرامش بر همه جا حاکم شد. بعد فریاد زد که: «برادر من کشته راه ملی شدن نفت است. برادر مرا جلوی پای نیکسون قربانی کردند. ورود نیکسون به ایران ورود خطرناکی است؛ هم تایید حاکمیت آمریکا بر ایران است و هم راهگشای بعدی سلطه سلطهگران است. از این جهت برادر من متعلق به مردم و ملت ایران است و متعلق به تمام کسانی که با استبداد و استعمار میجنگند. در ازای این شهادت، ما خانوادههای قندچی، شریعت رضوی و بزرگنیا طلبی از مردم ایران نداریم. امید داریم که این خون و سایر خونهایی که ریخته شده راهگشا باشد تا طومار ظلم و ستم و استبداد و استعمار از خاک ایران برچیده شود.» او این جملات را خیلی مختصر، مفید و زیبا ادا کرد و بعد از همه جمعیت خواست که ادای احترام بکنند و فاتحهای برای تمام این شهدا بخوانند. در آن روز تا پایان مراسم در امامزاده عبدالله هیچگونه درگیری رخ نداد.
روایت یک دانشجوی فراری
گویندهای که جمعیت را اداره میکرد، یکی از رفقای قدیمی نهضت مقاومت ملی بود. او که خیلی خوب مراسم را اداره میکرد یکی از دانشجویان بسیار ممتازی بود که بعدها پزشک شد. پشت سر آقای قندچی، آقایی ایستاده بود به نام مهندس حاج قاسمعلی که عضو جمعیت نیروی سوم خلیل ملکی بود. وی روی چهارپایه رفت و تمام وقایعی را که از روز شانزدهم آذر دیده بود شرح داد. او دانشجویی بود که همان روز از طریق آزمایشگاه فرار کرده و بیرون آمده بود و تا آن روز هم فراری بود. او مشاهدات عینی خود را از جریان آن روز میگفت. در آن روز گرچه مراسم مربوط به شهدای دانشگاه بود و دانشجویان و شخصیتهای دانشگاهی آمده بودند، ولی چون نهضت مقاومت دستور داده بود، ما نیروهای بازار و کسبه را نیز برای آمدن به امامزاده عبدالله بسیج کردیم و میتوانم بگویم امامزاده عبدالله چنین جمعیتی را به خود ندیده بود. در آن زمان ماشین به اندازهای نبود که بتواند تمام آقایانی را که آمده بودند، به امامزاده عبدالله و برعکس به شهر برسانند. جمعیت، در گروههای چندنفری با هم پیاده آمدند و پیاده برگشتند. از بازوبندهایشان هم مشخص بود که برای شرکت در این مراسم آمده بودند.
نخستین سالگرد ۱۶ آذر در سال ۳۹ برگزار شد
از آنجا که من مسئول برنامه بودم، زودتر و پیاده رفتم. بعد از پایان مراسم به اتفاق آقای عباس رادنیا پیاده بازگشتیم. موقع برگشتن در محل «جوانمرد قصاب» مرحوم احمد توانگر را دیدیم. او در عین حال که آدم چاق و سنگینوزنی بود، کفشهایش را درآورده و در کیفش گذاشته بود و پیاده برمیگشت. چون کفشهایش دیگر به او اجازه راه رفتن نمیدادند. بازوبند مشکی هم بسته بود و به طرف میدان شوش میآمد، او از علاقهمندان دکتر مصدق و شادروان دکتر فاطمی و عضو نهضت مقاومت ملی بود. نهضت مقاومت ملی تصمیم گرفت که یاد این سه شهید را در شانزدهم آذرماه هر سال گرامی بدارد؛ ولی متاسفانه شرایط سیاسی به نحوی بود که تا پیش از سال ۱۳۳۹ به مشکلاتی برمیخورد. فقط در دانشکده فنی، دانشجویان راس ساعت ۹ صبح سکوت میکردند و اولین بار در سال ۱۳۳۹ که خانم پروانه فروهر - که خدا رحمتش کند - سخنرانی کرد، سکوت دانشگاه شکسته شد و رسما شانزدهم آذر روز دانشجو نامیده شد.
نظر شما :