سردار نقدی: به مهاجرانی سیلی نزدم/ ارتباط صمیمانهای با میردامادی داشتیم
* در خیابان وحدت اسلامی تهران، شاپور سابق به دنیا آمدم. خانه ما در یک کوچه بنبست پایینتر از حمام عمومی به نام سیروس بود که پایینتر از میدان بود. مدتی هم در محدوده خود میدان بودیم. ما اجارهنشین بودیم و خانهمان ثابت نبود.
* [پدرم] حجره داشتند؛ تاجر بودند. کشاورزی میکردند و با همان کشاورزی، تجارت میکردند؛ البته نه تجارت توسعهیافته.
* پدر من در یزد به دنیا آمدند و بزرگ شدند. وقتی پدرشان فوت کرد، ایشان تصمیم گرفتند بروند کربلا مجاور شوند. مدتی آنجا رفتند و دیدند رفتار دولت در آنجا تحقیرآمیز و عرصه تنگ بود. البته ایرانی آن زمان آنجا زیاد بود. سرانجام سال ٣٨، ٣٩ تصمیم گرفتند به ایران بیایند.
* ایشان پس از بازگشت به ایران دیگر به یزد نرفتند و تصمیم گرفتند به تهران بیایند. بازاریهای قدیمی و پیرمردهای بازار ایشان را میشناسند. البته نسل آنها دیگر تمام شدهاند؛ من هم در بازار شاگرد بودم. خانهمان هم حدوداً سیصد متر پایینتر از میدان وحدت اسلامی بود. اسم کوچه را یادم رفته. البته خانهمان را عوض میکردیم ولی کلاً همان حولوحوش میدان وحدت اسلامی بودیم.
* از اول دبستان تا آخر دبیرستان در یک مدرسه بودم که نامش «قدس» در خیابان منیریه بود. منیریه نام همسر ناصرالدینشاه یا محمدعلی شاه بوده. نمیدانم ساختمان آن مدرسه وقف بود یا کسی گرفته بود؛ در آن تیغه کشیده بودند و به مدرسه تبدیل شده بود. اما آن مدرسه هم در همان حوالی جابهجا میشد. مثلاً دبستان فلان ساختمان بود؛ اواسط دبیرستان جابهجا شدیم و آخر دبیرستان برگشتیم همانجا.
* اعضای هیأتامنای مدرسه افراد شناختهشده و انقلابی بودند؛ مثل آقای صمدزاده و آقای بکایی. آقای جعفریجلوه که در صداوسیما هستند، همکلاسی ما بودند. آقای روغنیها که مدیرمسئول روزنامه ایران بود، دو سال بالاتر از ما بودند.
* در دانشگاه گیلان ما تیمی بودیم که هسته مرکزی انجمن اسلامی آنجا بودیم و آن را پایهگذاری کردیم. یکی از آنها، شهید طباخی بود که پس از آن، طلبگی خواند و در جبهه شهید شد. دیگری آقای افتخاری بود که پسر آیتالله افتخاری بودند. ما سه نفر، هسته مرکزی بودیم که انجمن اسلامی را درست کردیم. آن زمان همه گروهها بودند؛ کمونیست چینی، کمونیست آلبانی، کمونیست روسی و... . خب عناصری هم از روسیه وارد میشدند و انجمن اسلامی ما خیلی غریبانه بود!
* ما انجمن اسلامی را پایه گذاشتیم. بعضی روزها یک حلقه بعدی وجود داشت که هفت، هشت نفره بودند و حلقه بعدی آن ٣٠، ٤٠ نفره. جمعیتی بودند که تقریباً برنامههای انقلاب را در داخل شهر، تحت تأثیر قرار میداد؛ حرکات انقلابی که در رشت شد.
* روز دوازده بهمن ۵۷ بهشتزهرا بودم؛ جزء کمیته استقبال بودم. از طریق بچههای مسجد محلمان وصل شده بودم. من برای دیدن خانواده به تهران رفتوآمد داشتم؛ مثلاً برای راهپیمایی ۱۶ شهریور، به تهران آمدم؛ اما چون آخر راهپیمایی شهید بهشتی پشت بلندگو گفتند راهپیمایی برای ما نیست، برای همین، روز ۱۷ شهریور ماشین گرفتم و راهی رشت شدم. بعضی روزها هم در قم بودم. با آقای افتخاری در برخی درگیریهای قم حضور داشتیم یا نوار و اطلاعیه میبردیم.
* ۲۲ بهمن ۵۷ رشت بودم. آنجا اتفاقات مهمی افتاد؛ مثلاً ساواک را گرفتند.
* خود بچههای رشت ساواک را گرفته بودند. نیروهای فکری همیشه یک قدم عقب میایستادند و بچههای میدانی جلوتر از ما میایستادند. داشمشتیهای خود رشت بودند که آنجا را فتح کردند. یک کارهایی هم کردند که از ما برنمیآمد. مثلاً ساواکیها را شقهشقه کردند و روی درخت آویزان کردند.
* نیروهای چپ در دانشگاه خیلی زیاد بودند وگرنه در شهر زیاد نبودند؛ البته عددشان زیاد نبود، فقط سروصدا و هیاهو داشتند. دستشان هم خیلی پر بود؛ هم از لحاظ عقبه که عقبه تولیدشدهای مثل انواع بیانیهها و مانیفستها داشتند؛ ولی ما باید خودمان را آماده میکردیم، هم اینکه پولدار بودند؛ حالا از هر جایی که میرسید، بالأخره پول میرسید. مثلاً میتوانستند اعلامیه و کتاب زیادی منتشر کنند و دستشان به لحاظ مالی پُر بود. ما امکاناتمان مردمی بود.
* سال ۵۸ من بر اثر یک حادثه، سپاهی شدم. منافقین قصد داشتند در رشت به سپاه حمله کنند. ما در دانشگاه به بچههای انجمن اسلامی تهران مرتبط شدیم. مثلاً با آقای محسن میردامادی مرتبط شدیم که آنها بعداً رفتند در دانشجویان خط امام. آنها جلساتی داشتند. گفتند امام اعلامیهای برای راهاندازی جهاد سازندگی برای روستاها منتشر خواهند کرد. ما برگشتیم به رشت و جهاد سازندگی را در یک مدرسه راه انداختیم. امام هم ٢٧ خرداد همان سال، اطلاعیه را دادند و ما قبل از اطلاعیه آماده بودیم و بچههای انقلابی را سازماندهی کرده بودیم. بعد از آن، دانشآموزان را جمع میکردیم و با اتوبوس به روستاها میرفتیم و مثلاً به کشاورزی که برای درو دستتنها بود یا پول نداشت پول کارگر را بدهد، کمک میرساندیم و برایش درو میکردیم. اوایل انقلاب، کشور در محرومیت شدید بود. یادم هست جادههای ترانزیتی ایران خاکی بودند. اولین کاری که در جهاد سازندگی کردیم، در جاده رشت - انزلی بود؛ یک روستا در ۸۰۰ متری جاده ترانزیت بود، ولی به جاده راه نداشت و بین روستا و جاده، یک حالتی باتلاقی بود. ما رفتیم با دعوا و چانهزنی با استاندار وقت که عضو جبهه ملی بود، چند کامیون گرفتیم و بچهها با بیل، شنها را روی باتلاق میریختند و یک جاده ٨٠٠ متری را با بیل درست کردند. ما برای بچههای جهاد کلاس عقیدتی گذاشته بودیم. یک بار سر این کلاس بودیم که سراسیمه آمدند، در زدند و گفتند میخواهند به سپاه حمله کنند و بیایید کمک کنید. سپاه تازه تشکیل شده بود و از تهران آمده بودند و درست کرده بودند و به بچههای آنجا سپردند و رفتند. ما هم رفتیم تا نتوانند به سپاه نوپا حمله کنند. آنجا ایستادیم و اسلحه دادند. آنجا رسمی با ما کار کردند و یاد گرفتیم و آنجا ماندیم. حمله رخ نداد. مدام میگفتند خبر میآید و مراقب باشید. دو روز شد و گفتیم حمله نشد، ما برویم. گفتند نه، قرار است به آستارا حمله کنند. یک ستون خودرو و نیرو تا آستارا رفتیم. آنجا هممرز با شوروی بود و همه نگران بودند. آنجا هم چند روز بودیم و خبری نشد. گفتند چون نیروهایمان کم است، باید چند روز بمانید. ما هم گفتیم حالا که اینجا هستیم، لااقل وسایل و امکانات بدهید که کار فرهنگیمان را بکنیم. ما هم شروع کردیم و مسئول فرهنگی سپاه گیلان شدم. بعد از آن هی میگفتند تکلیف است، ما هم باید عمل میکردیم. درسم هم نیمهکاره رها شد، تا بعد از جنگ در رشتههای نظامی ادامه دادم.
* سال ۵۹ در رشت رئیس ستاد شدم. مدتی هم در اطلاعات سپاه گیلان بودم. چون آن موقع تحرکات منافقین و گروههای چریک فدایی در جنگل شروع شده بود. با شهید انصاری - استاندار وقت گیلان - خیلی رفیق بودم. ایشان یکی از مدیران بسیجی واقعی بود. او تحصیلکرده آمریکا و مانند شهید چمران بود که متأسفانه زیاد شناخته نشد و منافقین ایشان را ترور کردند. ایشان اشک من را هم درآوردند و گفتند تکلیف است که باید مسئولیت اطلاعات سپاه را بگیری. حالا من اصلاً نمیدانستم اطلاعات چی هست! گیلان هم شرایط حساسی داشت که اگر به آن توجه نمیشد، میتوانست مشکلات جدی به وجود بیاید. بعد از آن رئیس ستاد سپاه شدم و بعدش بنا به تکلیف و این حرفها در منطقه سه که گیلان و مازندران بود، جانشین اطلاعات سپاه آن منطقه شدم. شهید طهرانیمقدم آنجا مسئول بود.
* بچهها با وجود اینکه سنوسالشان کم بود، کارهایشان معجزهآسا بود. چون ساواک هم منحل شده بود و کشور اطلاعات داشت. همه بچهها دانشجو بودند و تحصیلات امنیتی نداشتند. پروندههای ساواک را مطالعه کرده بودند که چطور تعقیب و مراقبت میکنند و از آنجا یک چیزهایی یاد گرفته بودند یا اینکه مثلاً چگونه بازجویی میکنند. ما تجربی یاد گرفتیم. خب هیچ چیزی بلد نبودیم. حالا چون در مبارزه بودیم، تعقیب و مراقبت و اینکه چگونه مخفیسازی کنیم و اینها را یاد گرفته بودیم. ما از سمت خودمان را بلد بودیم، از سمت آنها را بلد نبودیم که باید چه کار کنیم. با کسی که ورزیده بود، قابل مقایسه نبودیم. همان معجزاتی که در جنگ اتفاق افتاد، همینجا هم بود. اتفاقات بزرگی از سوی بچهها رخ داد؛ مثلاً «تقی روحانی» رهبر پیکار بود و ١٣ سال در زمان شاه زندگی مخفی داشت ولی یک بچه ۱۶ ساله او را تعقیب و مراقبت میکرد. او را در تهران گرفتند. وقتی بازداشت شد، همه را لو داد و گفت شما یک چیز دیگری هستید. تعقیب و مراقبت او واقعاً یک الهام خدایی بود؛ مثلاً در تعقیب رفته بود در نانوایی، برای اینکه معلوم نشود، مسئولش از او جلو زده و وارد نانوایی شده بود و نان هم به او تعارف زد یا مثلاً خود کیانوری که خواست بازجویی شود، بازجویش یک دانشجو بود و جای نوه کیانوری بود. اول بازجویی کیانوری به او گفت که «چی زیر لب میگویی برای خودت؟» که او هم جواب داد: «من دارم سوره حمد میخوانم که خدا من را بر تو پیروز کند.» کیانوری به او میگوید: «من همه چیز را به تو میگویم، نیازی به این کارها نیست. من فکر میکردم شماها آمریکایی هستید و آمریکاییها و ساواکیها میآیند از من بازجویی میکنند. شما اینطور هستید؟» یا مثلاً «طبری» که تئوریسین کمونیسم بینالملل بود، در دست همین بچهها توبه کرد و در رد کمونیسم کتاب نوشت. شبکه منافقین را بچههای ۱۶ تا ۲۳، ۲۴ ساله شناسایی میکردند.
* در جریان انقلاب ارتباطات صمیمانهای با آقای میردامادی داشتیم و گاهی همدیگر را میدیدیم.
* سال ۶۰ دیگر فشار آوردم که میخواهم به جبهه بروم. گفتند جنوب نیرو و کادر وجود دارد باید به غرب بروی که به کرمانشاه رفتم. آنجا شهید بروجردی فرمانده ستاد غرب در استانهای کرمانشاه، ایلام، همدان و کردستان بود. من مسئول اطلاعات آنجا شدم. آنجا ما اطلاعات بودیم. من یک بچه ۲۰ ساله بودم. طرفهای ما افراد باسابقهای بودند که دو برابر من کار کرده بودند. مقر ما کرمانشاه بود. با بررسیای که من در منطقه کردم، متوجه شدم که رفتار دوگانهای با ضدانقلاب داشتیم.
* جغرافیای ضدانقلاب با جغرافیایی که ما داشتیم متفاوت بود؛ چون جنوب آذربایجان غربی هم جغرافیای ضدانقلاب بود، اما آنجا تحت نظر تبریز در منطقه پنج سپاه بود. ما منطقه هفت سپاه بودیم. آنها رفتار دیگری داشتند، ما رفتاری دیگر. یک دوگانگی وجود داشت؛ مثلاً یکی مذاکره میکرد و یکی حمله که این موضوع خیلی بد بود و به ضررمان تمام میشد. خود من پیشنهاد دادم که این قاعده درست نیست و منطقه باید با یک فرماندهی واحد روبهرو باشد. پیشنهاد من البته متفاوت بود و چیز دیگری تصویب شد. پیشنهاد من این بود که بهجای همدان و ایلام و...، کرمانشاه و کردستان و آذربایجان غربی یک منطقه شوند. تقریباً مناطق کرمانشاه هم خیلی آرامتر بود و مشکلات کمتری داشت. آن قسمتها را از منطقه پنج جدا و منطقه ١١ را درست کردند و قرارگاه «حمزه» تأسیس شد. سپاه تا آن موقع ١٠ منطقه داشت که یک منطقه اضافه شد. بعد از آن ما هم با شهید بروجردی و گروهمان کوچ کردیم که بتوانیم مسائل کردستان را حلوفصل کنیم. تا سالی که وزارت اطلاعات میخواست تشکیل شود آنجا بودیم چون من نمیخواستم وارد وزارت اطلاعات شوم. من مسئول اطلاعات قرارگاه حمزه بودم. اطلاعات دست سپاه بود و میخواستند تبدیل به وزارتخانه شود، ولی ما مخالف بودیم و خیلی تلاش کردیم که نشود. چون معتقد بودیم اگر به جای اینکه زیر نظر دولت باشد، زیر نظر امام باشد، سلامت بیشتر و صحت عمل بیشتری دارد و توجیهگر دولت نمیشود و با قاطعیت و صراحت با مشکلات و مفاسد برخورد میکند و سالمتر میماند. نظرمان این بود؛ خیلی هم بحث کردیم. با مرحوم آقای موحدی ساوجی که در کمیسیون امنیت ملی آن زمان در مجلس بود، خیلی بحث کردیم. ایشان خیلی محکم بود که باید وزارتخانه شود و مجلس بتواند از آن سؤال کند. به هر حال آنها غلبه پیدا کردند.
* [در مورد حجاریان و دوستانشان] آنها پیش ما نبودند. آنها در اطلاعات نخستوزیری بودند. چند تا اطلاعات دیگر هم بود؛ ولی اطلاعات اصلی، اطلاعات سپاه بود که به عنوان ستون فقرات اطلاعات بود. وقتی خواستند منتقل کنند، در ابتدا آقای «لطفیان» جانشین من بود که بعداً فرمانده نیروی انتظامی شد. بعد از ایشان، آقای ربیعی، وزیر کار فعلی - آن موقع اسمش «عباد» بود - به عنوان جانشین من بود. کارها را به ایشان سپردم و خودم، خودم را تودیع کردم؛ چون اگر میماندیم، باید میرفتیم آنجا و تکلیف میشد. قبل از آنکه دست آنها به من برسد، رفتم در سپاه؛ چون آن اطلاعات دیگر اطلاعات اصلی نبود و دیگر کاری برای من نبود، فقط اطلاعات عملیات قزوین بود. سال ٦٣ قرارگاه رمضان شمال غرب را که برای جنگهای نامنظم در داخل عراق بود، اداره کردیم. با عشایر عراق تماس گرفتیم، سازماندهی کردیم و ارتباطاتی برقرار کردیم و در عراق پایگاههایی زدیم. ما تا شمال موصل پایگاه داشتیم. تا آنجا پیاده رفتم. در منطقه کردنشین دهوک رفتیم. آخرین پایگاهمان دهوک در شمال موصل بود. پایگاه در مناطقی بود که دست آنها نمیرسید. در کوهستانهای صعبالعبور بود؛ مثل همین الآن که مثلاً گروهها هستند و دست ارتشهای منطقه به آنها نمیرسد و در کوهها و شکافها هستند.
* در موصل پایگاههایی داشتیم که زنجیرهوار ایستگاه به ایستگاه میتوانستیم برویم تا آنجا. پایگاههایی داشتیم که مثلاً تلاش میکردند برای فرار از اردوگاه موصل به بچههای اسیر، کمک کنند. شهید رسولی که بچه نهاوند بود، آنجا شهید شد. شهید حیدری که بعداً با ما به بوسنی آمد و آنجا شهید شد، فرمانده پایگاه دهوک بود که روی اردوگاههای موصل کار میکردند. خیلی اوضاع سختی بود و خفقان داخل عراق بسیار زیاد بود. نتوانستیم با اسیران در اردوگاهها ارتباط بگیریم. حلقههای امنیتی آنها خیلی سخت بود. البته پایگاه داشتیم. از این طرف تا «کرکوک» و ارتفاعات «قرهداغ» پایگاه داشتیم. بچهها کمین میزدند به نیروهای عراقی. حرکتی که در قرارگاه رمضان شمال غرب با تعداد کمی نیرو انجام شد، صدام را مجبور کرد تا سپاه پنجم عراق را تشکیل دهد. کل ارتش عراق چهار سپاه داشت. منطقه کردستان و سلیمانیه را جدا کرد و برای خنثی کردن فعالیتهای ٥٠٠ نفر نیرو، یک سپاه مستقل درست کرد. البته با کردهای مسلح که همراه بودند، بیشتر میشدند؛ اما کل نیروهایی که جمهوری اسلامی روی آنها سرمایهگذاری کرده بود، ٥٠٠ نفر هم نمیشدند؛ اما هزینه سنگینی به عراق تحمیل شد که مجبور شد به حدود صد هزار نفر حقوق بدهد و مسلحشان کند. با همین قرارگاه رمضان شمال غرب همه چیز در جبهه عوض شد و درگیرشان کردیم.
* اواخر جنگ ازدواج کردم. البته بعد از ازدواج هم به عراق میرفتم و مثلاً سه ماه در مأموریت میماندم. برخی دیگر بودند که مثلاً ۹ ماه میماندند. البته من چون فرمانده بودم، باید بیشتر داخل ایران میبودم. نمیشد من آنجا مستقر بشوم؛ ولی بعضی بچهها بودند که زن و بچه داشتند؛ ولی ۹ ماه یا یک سال آنجا میماندند؛ بدون اینکه هیچ ارتباطی با ایران داشته باشند. فقط نامهای ردوبدل میکردند، در حد چند ماه یک بار بود که اگر کسی رفتوآمد داشت، نامه را میآورد. بچهها فداکارانه کار میکردند.
* اواسط سال ۱۳۶۵ به جنوب رفتم و در کربلای چهار و پنج بودم. در اطلاعات در کنار سرلشکر باقری بودم. این عملیات شناساییهای پیچیدهای داشت. جزر و مد «اروند»، مشکلات زیادی به وجود میآورد و برای عبور غواص باید در یک زمان خاص بین پایان مد و شروع جزر به آب میزد تا بفهمد کجا به ساحل میرسد.
* کربلای چهار لو رفت؛ ولی جدا از این لو رفتن، طرح عملیاتی و مانور آن خیلی خیلی پیچیده و متهورانه بود. باید میرفتیم آن سمت، «سر پل» را میگرفتیم و از سه طرف میجنگیدیم. در فاو که نیروها رفتند، از یک جبهه میجنگیدند. حالت مثلث داشت و دو طرف آن آب بود که خیلی نیروی عمدهای نمیتوانست وارد شود؛ اما آنجا کار خیلی سخت بود. حالا من اگر روی آن اظهارنظر نکنم، بهتر است؛ چون نقطه نظرات خودم را دارم. بعد از آن تیپ بدر در کربلای پنج تبدیل به لشکر بدر شد و فرمانده آن شهید شد. بعد از آن گفتند فرمانده میشوی؟ قبول کردم و فرمانده لشکر بدر شدم.
* لشکر بدر از مجاهدان عراقی تشکیل شده بود. عدهای از مجاهدین عراقی بودند که قبلاً در عراق مبارزه میکردند و به ایران پناه آورده بودند. برخی همسر و فرزندانشان را هم آورده بودند. بعضیها هم که به زور به جنگ آورده شده بودند، به خط میآمدند و به سمت ایران فرار کرده و پناهنده نظامی بودند. اینها بیشتر افراد مبارز زندانرفته و جهادی عراق بودند. ابتدا که این سمت آمده بودند، در گردانها و تیپها برای شنود استفاده میشدند تا ببینیم عراقیها چه میگویند یا مثلاً برای بازجویی استفاده میشدند که وقتی افسران عراقی را میگرفتیم، آنها بازجویی میکردند یا فردی که تحصیلکرده بود و سرشاخه حزب الدعوه بود، به کار گرفته میشد. کمکم اینها دور هم جمع شدند و گردان شهید صدر را درست کردند. در عملیاتها کمک میکردند. بعد شدند گردانهای شهید صدر و بعد هم تیپ بدر، لشکر بدر و در نهایت به سپاه بدر تبدیل شدند.
* عقیدهای که بر آنها [لشکر بدر] حاکم بود این بود که ما آمدهایم زیر پرچم اسلام. به آنها میگفتم میخواهید بروید داخل عراق مبارزه کنید، پرچم عراق منقش به «لا اله الا الله» را با خودتان ببرید؛ اما اصلاً حاضر نبودند. میگفتند ما زیر پرچم جمهوری اسلامی و ولایت هستیم. معتقد بودند ما حاضر نیستیم خونمان را برای هر گروه و جریانی بدهیم؛ ما خونمان را وقتی برای ولایت میدهیم، میدانیم بهشتی هستیم و خدا ما را میپذیرد. برای همین پرچم جمهوری اسلامی را به عنوان اولین حکومت اسلامی قابل قبولی که باید به آن اقتدا کنند، قبول داشتند. این جزء فتواهای شهید صدر بود که هر جا حکومت اسلامی به معنای واقعی تشکیل شد، همه ملزم هستند از آن تبعیت کنند و آن را حمایت کنند تا گسترش پیدا کند. همه آنها هم مقلدان شهید صدر بودند و آن فتوا را پیاده میکردند. خیلی از مسئولان طراز اول عراق بودند. همین آقای «هادی العامری» رئیس ستاد ما بود، الآن رئیس «بدر» است یا آقای «ابومهدی» که رئیس «حشد الشعبی» است، مسئول تبلیغات لشکر بدر بود. مثلاً وزیر کشور عراق، مسئول نیروی انسانی لشکر ما بود. الآن نمیدانم، جابهجا میشوند. بیشتر استانداران عراق پس از خروج آمریکاییها، حدود ٩ نفر از آنها، از کادر ما بودند. الآن هم چند تا از وزیران و مقامات هم از کادرهای سابق ما هستند. آن زمان ٢٥ ساله بودم. برخی از آنها افسران ارشدی بودند که اندازه سن من نظامیگری کرده بودند ولی پیروی میکردند.
* پیرمردهای لشکر بدر آن زمان اسامی جهادی داشتند و با لفظ «ابو» شناخته میشدند ولی الآن اسامی خودشان است. [الآن] بعضیهایشان به ایران میآیند و تماس میگیرند، همدیگر را میبینیم و درباره وضعیت آنجا و اینجا با هم صحبت و انتقال تجربه میکنیم.
* در همان لشکر بدر اسرای عراقی هم وارد شدند. آنها که در اردوگاههای ایران بودند بر خلاف اردوگاههای عراقی که با آنها بدرفتاری میشد، علیه رژیم صدام یک جبهه بودند. حالا در آنها هم بودند کسانی که خودشان را به عراقیها بفروشند که البته کم بودند. بر عکس آنجا، در اسرای عراقی در ایران اتفاق افتاد. آنها یک جبهه بودند علیه رژیم عراق که استثنائاً بعثی بودند؛ هم شیعه بودند و هم سنی. همهشان به خاطر رفتار درستی که شده بود، علاقه پیدا کرده بودند. شهید حکیم و دیگران کار میکردند. فردی به نام ابومحمد از اسرا بود؛ روز اولی که برای کربلای پنج آمد، در جبهه شهید شد. او از اول جنگ اسیر بود و ٢٧ جزء قرآن را حفظ بود و کارش این بود که با افسران ارشد بعثی که اسیر شده بودند بحث عقیدتی میکرد تا سمت انقلاب بیایند. چنین افرادی بودند که روی آنها کار میکردند. جریان اسرای عراقی داخل ایران، جریان طرفداری از امام بود. آنها طومارهایی برای امام مینوشتند و با خون امضا میکردند. یعنی انگشتشان را میبریدند و میزدند پای نامه و میگفتند امام اجازه دهد ما به جبهه برویم و مبارزه کنیم تا اشتباهمان را جبران کنیم. اواخر اجازه دادند و ما آموزششان دادیم. محل متروکهای را گرفتیم و به پادگان تبدیل کردیم و در آنجا آموزش دادیم. یک پادگان هم خودمان ساختیم بعداً که مقرمان شد. بعداً شاخهای برای داخل عراق به نام «قواه الامام الخمینی» درست کردیم که در ارتفاعات «قرهداغ» بین کرکوک و سلیمانیه مستقرشان کردیم و پایگاه بزرگ مرکزی زدیم. آنها عملیات نامنظم بزرگی انجام دادند. چند عملیات بزرگی بود که بعدش در ایران مارش نظامی زدند. در عملیات مرصاد حدود ۲۰۰ شهید از لشکر بدر دادیم.
* زمان مرصاد من جنوب بودم. آخر جنگ همه روی مرز ایستاده بودند و تنها جایی که دست ما بود، منطقه «هور» در جنوب بود. خط از تیپهای ما بود؛ تیپ عشایری و تیپ انصارالحسین. وقتی اسرا هم وارد شدند به سپاه تبدیل شد. چند تا از تیپهای ما در کرکوک بود و چند تای دیگر هم در عملیاتها شرکت میکردند. ما آنجا درگیر بودیم؛ در حدی که فرمانده لشکر عراقی وارد خط شد. «بارق عبدالله» فرمانده لشکر ۲۰ عراق بود چون به آنها گفته بودند باید بروید روی مرز و ما هم مکلف بودیم آنجا بایستیم و مقاومت کنیم. به ما دستور داده بودند که چون مقر ما در غرب بود، تیپها برای کمک بیایند. آنهایی که آمدند وسط راه به منافقین برخورد کردند؛ یعنی اولین گروهی بودند که به آنها برخوردند و همانجا درگیر شدند. آنجا زیاد شهید ندادیم. بعد شهید صیاد که آمد، دستور داد هلیبرن شوند به گردنه حسنآباد پشت نیروهای منافقین. من آنجا نبودم و آقا رحیم به من اجازه نمیداد خارج شوم. یک گردان ما پشت سر منافقین پیاده شدند. آنجا نبرد تنبهتن شد؛ به حدی که با چاقو هم درگیر شدند... تا زمانی که دستور دادند آنجا بودیم؛ یعنی با جنگ نتوانستند آنجا را از ما بگیرند.
* بعد از جنگ من احساس میکردم علوم انسانی غرب ریشه در دین ما ندارد و بر اساس واقعیتهای هستی بنا نشده و از آن رنج میبردم. در همان کتابهای نظامی، نوشته بود وقتی میخواهید به دشمن حمله کنید باید سه برابر دشمن نیرو داشته باشید؛ اما قرآن میگوید «اگر شما آدمهای اهل صبر و استقامتی باشید، یک نفر شما بر ۱۰ نفر میتواند پیروز شود.»
* احساس کردم باید وارد کارهای آموزشی شوم تا کتابها را عوض کنیم و مسائل مبنایی مذهبی را بنویسیم. وارد دافوس ارتش شدم دوره دیدم و بعد دوره آموزشی دانشکده نیروی قدس را راه انداختم. همان موقعها نیروی قدس تأسیس شد که من دانشکده آن را راه انداختم. ۶۹، ۷۰ بود. شروع به تألیف کتابهایی کردم که مبنای آن مذهبی بود.
* [مدت حضور در بوسنی] فکر کنم کمتر از یک سال بود. مقر اصلیمان «ویسوکو» بود. آن زمان «سارایوو» محاصره بود. بچهها از کف باند فرودگاه میدویدند و میرفتیم داخل سارایوو میشدیم، چون یا در دید تکتیراندازهای صرب بودند یا ممکن بود گشتیهای سازمان ملل دستگیرشان کنند و تحویل صربها دهند.
* رفته بودیم به مردم بوسنی کمک کنیم. من از دو، سه جا حکم داشتم که رفتم. از یک طرف نماینده آیتالله جنتی بودم. ایشان مسئول حمایت از آنجا بودند برای کمکهای مردمی، غذا، دارو و... که خود حاج آقا هم سفری به بوسنی داشتند. هم از ایشان نمایندگی داشتم و هم از سمت تشکیلات خودمان که وظیفه داشتم کمکها و امکاناتی را به آنجا برسانم.
* کمکها در بوسنی خیلی مؤثر بود. همان باعث شد که آمریکاییها با دستپاچگی مسئله را ختم کنند. چون تصمیم گرفته بودند در عمق اروپا مسلمان سازمانیافته با این جمعیت نباشد. میخواستند آنها را نابود کنند. توافق کرده بودند که بزنند، بکشند، سر ببرند، تمام کنند و مساجد را با بولدوزر نابود کنند و بگویند که اسلامی نیست. این قصد را داشتند، ولی همین که حضور بچهها در آنجا صورت گرفت و آنها هویت خودشان را پیدا و احساس کردند میتوانند بایستند و مقاومت کنند و سازماندهی و تسلیح شدند و نیروی مقاومت و ارتش درست کردند، آمریکاییها با دستپاچگی آمدند، قافیه را باختند و برایشان وحشتناک بود که در قلب اروپا نیرویی مثل حزبالله لبنان درست شود.
* [در مورد ادامهدار نبودن این قضیه در بوسنی] خیر؛ الآن هم هست. ببینید برخی نفوذها پیدا هستند و برخی نفوذها پنهان است. الآن مردم آنجا به شدت مردم ما را دوست دارند و ما با آنها راحتیم و میتوانیم با آنها زندگی کنیم. ضمناً آنها خیلی خرج کردند، ولی این ارتباط عاطفی بین آنها نیست.
* نیروی قدس بعد از جنگ، در لبنان و فلسطین کمک کرده بودند و بیتجربه نبودند، اما در بوسنی زبانشان را نمیدانستیم. آن دیگر خودش یک داستان جدا دارد که چگونه آنها را پیدا کردیم و مسیرهایی را که راهها بسته و قفل بود، میرفتیم.
* [در مورد معرفی به رهبری، توسط عبدالله نوری - وزیر کشور دولت اصلاحات - برای فرماندهی حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی] ما از اول خطی داشتیم که ضداستکباری و ضدآمریکایی بود. ما طرفدار مستضعفین بودیم. در دورههای قبل، یک جناح ضداستکباری بود و الآن جاها عوض شده. آن موقع به ما میگفتند این جناحی و بعد گفتند آن جناحی؛ در صورتی که اصلاً جناحی نبودم و ضداستکباریام. ایشان - عبدالله نوری - در نمایندگی ولیفقیه در سپاه بودند و شاید از آنجا من را میشناختند. سردار سیفاللهی فرمانده ناجا بودند و ایشان من را میشناخت. آن سالهایی که من در اطلاعات سپاه بودم، آقای سیفاللهی هم بودند و شناخت عمیقی از من داشت. آقای نوری هم وزیر کشور و هم جانشین فرمانده کل قوا در نیروی انتظامی بودند. ایشان من را به آقا پیشنهاد داده بودند و حضرت آقا هم قبول کرده بودند. ستاد کل به من ابلاغ کرد که شما بنا بر حکم آقا منصوب شدید. حالا من نه حفاظت بودم و نه در نیروی انتظامی بودم. در اطلاعات بودم. تا آن موقع، اسم من «شمس» بود.
* حکمی که آقا میخواستند امضا کنند، باید طبق اسم شناسنامهای صادر میشد. قبل از آن همه مثلاً در کردستان و اینها به اسم «شمس» میشناختند.
* پروندهای که برای شهرداری تهران درست شد، به قیمت آن روز، مبلغی که احصا کردیم و گردش کار زدیم و به دادستان دادیم، ٥٠٠ میلیارد بود. از این مقدار بیشتر از پنج درصد آن رسیدگی نشد و بقیهاش مفتوح ماند. اگر خوب رسیدگی میشد و درس عبرتانگیزی میدادیم، شاید امروز این مفاسد را نداشتیم و سر باز نمیکرد. این ماجرا باعث شد برای اینکه چهره ما را خراب کنند، هر اتفاقی میافتاد بگویند، «نقدی» بوده. این ماجراها پشتصحنه آن ماجرا بود و درست میکردند. من اصلاً کجا بودم. بعضیها میآیند به من میگویند با کدام دستت توی گوش مهاجرانی زدی، بیار من ببوسم! میگویم بابا من نزدم، دروغ به من چسباندند. اینقدر جا افتاده که حتی برخی دوستان خودمان هم باور کردند و چنین حرفی میزنند. [به جز پرونده شهرداری] هیچ چیز دیگری صحت ندارد؛ نه کوی دانشگاه و نه ماجرای نماز جمعه و نه هیچ چیز دیگری. مسئله فقط آن بود که وارد پروندهای شدیم که خط قرمز بود و نباید وارد میشدیم.
* [چگونگی ورود به پرونده شهرداری] من ماجرا را کامل در مجلس شرح دادم. پاسخ دادم. نوار سخنانم منتشر شد و الآن هم وجود دارد. آقای رازینی رئیس دادگستری تهران بود؛ از من خواست وارد شوم؛ چون اینها نفوذ خیلی زیادی دارند و به هر جایی که میگوییم رسیدگی کنند، پرونده خوب جمع نمیشود و شما یکجوری جمعش کنید. گفتند ما رفتیم با همه مشورت کردیم، گفتند جایی که نفوذ کسی را نپذیرد، شما هستید و آن را برعهده بگیرید. ماجرا این شد که رئیس دادگستری ما را به عنوان ضابط قانونی معرفی کردند. چون از ما کمک خواستند، نمیتوانستیم قبول نکنیم. جواب پیامبر را چه باید میدادیم که در حکومت اسلامی فسادی رخ داد و شما کاری نکردید.
* [در مورد شکنجه متهمان پرونده شهرداری] ببینید اینها اگر شکنجه شده بودند، میتوانستند بیایند در دادگاههایشان بگویند. کدامشان گفت؟ هیچ کدام. دادگاه آزاد بود.
* به اسم شکنجه ما را دادگاه بردند. اسم رسانهای آن شکنجه بود؛ ولی واقعیتی که من را به خاطر آن محاکمه کردند این بود که چرا تو به شهردار آن وقت گفتی دزد. من محکومیت اولیه را گرفتم، بعداً آن را دیوان عالی کشور رد کرد. خب نقض شده است دیگر؛ من که حبس نرفتم! من درخواست ماده ۱۸ کردم و ارجاع شد به دیوان عالی و آنجا نقض شد. ماجرا این بود؛ به من گفتند تو چرا گفتی دزد؟ من گفتم ایشان در دادگاه به اختلاس محکوم شده. اگر دفاعیه آخر من را ببینید که به دیوان عالی ارائه کردم و تبرئه شدم؛ از لغتنامه «دهخدا» و «معین»، درآوردم که اینجا نوشته اختلاس، دزدی از منابع دولتی است.
* یکسری تخلفات آن زمان اتفاق افتاده بود که عجیب بود و بدعتهایی بود. مثلاً در نوروز سینی میآوردند که در آن کیسههای مخملی بود و در کیسهها ۱۰، ۱۵ تا سکه بود و میگرداندند برای آدمهایی که آمده بودند. یا تنگهای بلوری پر از سکه که هر کسی بخواهد بیشتر بردارد. بدعتها و عرفهایی که به قیمت آن روز چندین میلیارد تومان سوءاستفاده شده بود. حوادث بزرگی اتفاق افتاده بود و از این رقمهایی که الآن مطرح است، خیلی بیشتر بود. اگر الآن بگویند این پرونده برادرت یا فلان فامیل نزدیکت است، باز هم پیگیری میکنم. خب من الآن نمیتوانم اظهارنظر کنم چون در متن آن نیستم. واقعاً وقتی وارد این پرونده شدم، اصلاً نمیدانستم. در دفاع از آدمهایی که بعداً با آنها در این پرونده وارد درگیری شدیم، سخنرانی میکردم.
* در دفاع از هاشمی رفسنجانی من سخنرانی و دفاع میکردم. نمیدانستم چه مفاسدی است. بعد که به خاطر کاری که سپردند، وارد شدم و درگیر شدم و آن موقع فهمیدم چه خبر است. تا قبل از آن هر کس پشت سر آنها حرف میزد، ناراحت میشدم. هیچی هم نمیدانستم که چنین مسائلی در کشور میگذرد و وقتی که چنین حرفهایی میزدند عصبانی میشدم. چون فکر میکردم که میخواهند یک چیزی به انقلاب بگویند و تصورم این بود؛ ولی بعداً فهمیدم واقعیت دارد. حکم دادگاه را بخوانید؛ نوشته «بقیه مفتوح میباشد.» مفتوح چیست؟ ۹۰ درصد پرونده. پرونده مفتوح دارد. آن حکم برای چند مورد محدود بوده؛ وگرنه اصل ماجرا چیز دیگری است. بنده هم تا روزی که وارد این پرونده نشدم، از همه این آقایان دفاع میکردم.
* آن زمان در شهرداری تهران یک رئیس دفتری داشت که دیپلمه بود و یکدفعه بعد از اینکه پرونده مطرح شد، سر از لندن درآورد، آن هم در شرکت خرید قطعات نفتی. خب یک ماجرایی آنجا بود و از جنس تخلف زمین و اینها نبود؛ یعنی ناگهان یک دفتردار دیپلمه، عضو شرکت کالا در لندن شد؛ یعنی فراریاش دادند و به آنجا رفت. حتی زدوبندهایی بود که به راحتی در لندن کارمند شود. این ماجرا را من در کمتر پروندهای دیدم که در مفاسد اقتصادی دیگر تکرار شود. پیچیدگی و شاخوبرگهای زیادی در آنجا داشته است.
* اکثر کسانی را که به دادسرا فرستادم و مسئولیتهای اطلاعاتی و حفاظتی و فلان داشتند، کسانی بودند که به جریان انقلاب منسوب میشدند. آدمهای ضدانقلابی نبودند. شغلم ایجاب میکرد. منتها هیچ تخلفی با تخلف دامنهداری که ما گردش کارش را زدیم، قابل مقایسه نبود. ٥٠٠ میلیارد تومان آن زمان به پول الآن چقدر میشود؟!
* [زمان ماجرای کوی دانشگاه] درگیر همین پرونده شهرداری بودم.
* [در مورد وارد نشدن به ماجرای کوی دانشگاه] چرا با صدای بلند نمیگویم؟ چون ممکن است بعضیها فکر کنند برای این است که نظام کار خیلی بدی کرده که با ضدانقلاب برخورد کرده و ما عقبنشینی و شانه خالی میکنیم. یا همان بحث کتک زدن مهاجرانی در نماز جمعه یک دروغ بزرگ بود. آن روز من در خانهمان ۲۴ نفر میهمان داشتم و اصلاً موفق نشدم به نماز جمعه بروم. این همه شاهد داشتم! آن خانمی که در روزنامهاش به دروغ این را منتشر کرد، در دادگاه محکوم شده است.
* من سال ۷۹ به ستاد کل رفتم و معاونت آماد و پشتیبانی و تحقیقات صنعتی را برعهده گرفتم. یکی از رشتههایی که میتوانم دربارهاش بحث کنم، همین بحث بهداشت و درمان، مخابرات، صنعت و مسائل فنی نیروهای مسلح و وزارت دفاع با معاونت ما بود. حالا اگر وارد این حوزهها میشوم به این دلیل است که درگیر این مسائل بودم. ۱۰ سال آنجا بودم که به من پیشنهاد شد به سازمان بسیج بیایم.
* [در مورد جایگزینی با طائب در سال ۸۸] سپاه در آن زمان در حال تغییر ساختار بود و نیروی مقاومت میخواست به سازمان بسیج تبدیل شود و شکل جدیدی به کار بدهد. در حالت تغییرات و شرایط انتقالی آقای طائب منصوب شده بودند. بعدش ساختار دیگری دادند و سازماندهی اطلاعات و سازمان اطلاعات درست کردند... دلیل خاص اینجوری نداشت. برای تغییر ساختار خود سپاه بود.
* [در مورد موضع نگرفتن در برابر احمدینژاد] خب، نخواندهاید! شما مواضع من را نخواندهاید. آن روزی که آقایان گفتند ما در «شعب ابیطالب» هستیم، من جوابشان را دادم.
* در دولت احمدینژاد عملاً کنار گذاشته شدم. ما یقه متخلف را گرفتیم و کاری نداشتیم کدام جناح است. به دولت قبل هم انتقادات شدیدی علیه واردات و توجه نکردن به تولید داخلی داشتیم. طرح اقتصاد مقاومتی را از همان دولت قبل مطرح کردیم؛ آن دولت همراهی نکرد و این دولت هم همراهی نمیکند. چون درگیر دیوانسالاری هستند.
* [نقش نقدی در تأسیس بسیج سوریه] شهید همدانی آمد و بحثهایی داشتیم. در ماههای اولی که شهید همدانی رفته بود، خیلی در تنگنا قرار داشت. من به ایشان توصیه کردم که البته خودش هم به آن رسیده بود؛ ولی از من هم مشورت خواست و گفتم تردید نکن؛ چون تنها راهکار آن همین است، چون بالأخره پیروزیها از روزی شروع شد که بسیج در سوریه تأسیس شد. همان مدلی که در ایران پیاده شد، آنجا هم اجرا شد. جوانان را جمع کردند و مردم مورد اعتماد را آموزش دادند. ابتدا ارتشیهای آنجا خیلی سخت میپذیرفتند. مثل ارتش خودمان که اول انقلاب خیلی سخت بسیج را میپذیرفت که متشکل از مردم عادی و آموزشندیده بود. تصوری نداشتند که مردم عادی اسلحه به دست بگیرند و فکر میکردند میزنند همدیگر را میکشند و ناامنی و هرجومرج میشود. آنجا هم اینطور شد که پیروزیها را دیدند و پذیرفتند.
* [چگونگی شکلگیری بسیج سوریه] واحدهای کوچکی درست شد و در چند عملیات در حومه دمشق نقش داشتند و دیدند جوانهایی که داوطلبانه با انگیزههای اعتقادی میآیند، چگونه عمل میکنند. دیدند آنها از کسانی که به صرف حقوق و شغلشان میآیند، موفقتر هستند. باور کردند و اجازه دادند تعداد گردانها افزایش داشته باشند. بعدش هم از مذاهب دیگر وارد شدند؛ مثلاً در ابتدا از یک مذهب واحد قبول کرده بودند ولی بعداً مذاهب دیگری وارد شدند. مثل ایران که مذاهب مختلف در بسیج هستند، آنها هم همین را پیاده کردند و آمدند و موفق شدند.
نظر شما :