کمیته مرکزی حزب توده شترگاوپلنگ بود
خاطرات اردشیر آوانسیان از شکلگیری حزب توده
تشکیل حزب توده
مراحل اولیه تشکیل و سازمان یک حزب اهمیت خاصی در برداشته و در تحول و توسعه آینده آن بسیار مؤثر است. من هم به نوبۀ خود توجه زیادی به آینده و رشد حزب داشتم ولی همانطور که گفته شد ما مدتی بعد از آزاد شدن رفقای تهران آزاد شدیم، هفت نوامبر را به خاطر دارم چون در شهر یزد جشن گرفتیم و من توانستم در آن روز خود را به تهران برسانم. شاید رفقای تهران یک ماهی و شاید چهل ـ پنجاه روز زودتر از ما آزاد شده بودند. طبیعی است وقتی ما وارد شدیم حدود پانزده یا بیست روز بود که سازمان حزب تشکیل و مشغول کار شده بود. اینکه نام حزب را عوض کرده بودند و به جای حزب کمونیست، حزب توده ایران نام نهاده بودند مرا زیاد ناراحت نکرد. این نام از کجا آمده بود کسی درست نمیداند من هم یادم نیست تا آنجایی که به یاد دارم فکر اصلی آن بود که نام کمونیست روی حزب گذاشته نشود.(۱) بههرحال خواهناخواه این نام به روی حزب گذاشته شده بود و من هم نظرم بر آن بود که در آن روزها برای اینکه تودههای وسیعتری را دور خود جمع کنیم بهتر آن بود که نام حزب را کمونیست نگذاریم؛ لذا نام جدید، مرا ناراحت نمیکرد و مخالفتی با آن نداشتم؛ اما برعکس وقتی به سازمان حزب نظر انداختم و مخصوصاً وقتی کمیته مرکزی آن روزی را بررسی کردم حقیقتاً شاخ درآوردم و این موضوع در پلنوم چهارم از طرف برخیها مطرح شد. از آن جمله ایرج گفت که پس از اینکه اردشیر وارد تهران شد از سازمان حزبی خیلی ناراضی و میگفته که این حزب، حزب کمونیست نیست و از این قبیل چیزها.
برای من روشن شد که وضع کمیته مرکزی نه تنها رضایتبخش نیست، بلکه اگر چنین مرکزی داشته باشیم این حزب کارش به جایی نخواهد رسید. من این موضوع را با رفقا آشکارا مطرح کردم و راه چارهای هم برای آن میاندیشیدم. معلوم شد ابتکار چنین کمیته مرکزی با ایرج اسکندری بوده است. روستا هم که شخصیتی نداشت هرچه ایرج گفته او نیز قبول کرده بود. من ابتدا فکر میکردم چون ایرج تجربیات حزبیاش کم است دست به چنین کاری زده است. بعد معلوم شد که عیب کار فقط این نیست، بلکه علت دومی هم داشته که به مراتب مهمتر بوده است. علت هم همانا شیوه و نحوه برخورد او بوده با این نوع مسائل سازمانی و ایدئولوژی که با دید ماها فرق دارد. در هر صورت از ساعت و روز اول ورود، شروع به مطالعه دقیق وضع کرده و از همان روزهای اول نگرانی خود را ابراز نمودم. من نه فقط این موضوع را با رهبران در میان گذاردم (اینان آن روز عبارت بودند از روستا، ایرج، رادمنش، بهرامی) بلکه با کامبخش هم با اینکه در رهبری نبود مشورت کردم. در درجه اول موضوع را به طور جدی با کادرهای حزب مطرح ساختم و باید این را بگویم که این کادرها که کمونیست بودند چه در خارج و چه در زندان بیشتر با من همکاری کرده بودند که من میتوانم اسامی خیلی از آنها را در اینجا بیاورم: فرجامی، بقراطی، ضیا الموتی، طبری، قریشی، متقی، خامهای، الموتیها، داداش تقیزاده، چشمآذر، داوود گورکیان، سروریانها، اغرازی و دهها کادرهای دیگر تهران و ولایات. در عمل ما با این کادرها همفکر، همزبان و همکار شدیم، تصمیم گرفتیم که حزب را تقویت کرده و به تدریج کارها را به راه انداخته و نهضت کمونیستی را تقویت کنیم. با اینکه من در کمیته مرکزی نبودم ولی عملاً با کادرها دور هم جمع شده و بیشتر ابتکار از طرف من به کار میرفت و به هر کاری دست زدیم موفقیت به دست آوردیم. این را هم باید گفت که حتی برخی از آنها کمکم به تز ما نزدیک شده و همکاری میکردند که روستا، بهرامی و نورالدین الموتی(۲) از آن جمله بودند. ایرج، دکتر یزدی و رادمنش(۳) با هم بودند و به طبع عدهای از کادرها هم دنبال آنها میرفتند. این را هم نباید ناگفته بگذارم که ما کمکم گروههای درسی مارکسیستی مخفی دایر کردیم و هدف از این گروههای درسی آن بود که تئوری مارکسیستی را رواج بدهیم. این گروههای درسی در تهران و تبریز دایر شد.
مثلاً یاد دارم ضیا الموتی یک گروه درسی داشت و اغرازی گروهی دیگر، عدهای از کارگران دخانیات گروه مخصوص خود و همۀ گروهها برای تقویت روحیه کمونیستی بود. آن روزها این موضوع را رسماً مطرح نکرده بودیم. تمام نگرانی چند علت داشت:
۱ـ سیاست همکاری با فاتح
۲ـ داشتن کمیته مرکزی که نیمی کمونیست و نیمی دارای ایدئولوژی بورژوایی بودند.
۳ـ زمزمه همکاری دربارۀ ورود به دولت.
بایستی این را هم گفت که بعدها روشنفکرهای زیادی وارد حزب ما شدند که این رویه ما را میپسندیدند. دیگر خود کارگران بودند که وارد اتحادیه شده با ما همکاری میکردند. در واقع ما کمونیستها جریانی در حزب و خارج حزب به وجود آورده بودیم که روح کمونیستی داشت و تمام این کارها طوری عمل میشد که در کنفرانس شکل سازمانی پیدا کند و ما یک مرکز حسابی داشته باشیم که بتوانیم سیاست داخلی و خارجی خود را به طور صحیح تنظیم کنیم. اجرای این برنامه طول کشید. از یک طرف ما مشغول جمعآوری افراد و از طرف دیگر مشغول تقویت ایدههای کمونیستی بودیم. آن روزها من برای گرفتن کارت عضویت حزبی عجله هم نداشتم و یک کمی به من سخت میآمد که کارت عضویت من از طرف کمیتهای داده شود که در آن عباس میرزا و یزدی و امثال این قبیل عضو باشند؛ اما کار انقلابی تعطیلبردار نبود. ما تحمل کردیم و توانستیم با یک هدف مشترک شب و روز کار کرده نیروها را جمعآوری و سازمان دهیم، کمونیسم را تقویت کنیم، همه آنها را در یکجا یعنی در حزب و دور و بر حزب توده جمعآوری کنیم. همینطور هم شد.
آغاز کار در شرایط دشوار
در بین این رهبران در اوایل کار، روستا و من عمدتاً به کارهای تودهای و سازماندهی کارگران در اتحادیهها مشغول بودیم. شب و روز برای سازماندهی تودهها و تشکیل اتحادیههای کارگری فعالیت میکردیم. برای معاش بخور و نمیر از سوی حزب حقوق ماهانه معادل بیست تومان برای ما معین شد؛ ولی هیچ وقت امکان نداشتند این بیست تومان را به ما بدهند. گاهی پنج تومان گاهی هفت تومان به دست ما پول میدادند و ما اصلاً در این باره فکر نمیکردیم. خوب به خاطر دارم ماههای اول دائماً در دوندگی بودیم، شد که پول اتوبوس را نداشتیم. (یعنی ده شاهی نداشتیم که بلیت اتوبوس را بخریم.) مجبور میشدیم از مرکز شهر تا راهآهن را پیاده برویم. مثلاً من به خاطر دارم که ما ابراهیم محضری را که از اعضای حزب کمونیست بود در کارخانه مس شهرری پیدا کردیم، پرویز نامی را که در راهآهن کار میکرد پیدا کردیم. در هر صورت ما دو نفر شده بودیم مرکز و مرجع کار، هر کس علاقه داشت ما دو نفر را پیدا و کار و تکلیفش را روشن کند. البته رفقایی مانند ایرج و رادمنش و امثال آنها در محیط خود فعالیت میکردند؛ ولی آنها با کارگرها یا دهقانان و حتی جوانان کاری نداشتند. بعدها یعنی مدتی گذشت که آنها نیز به صورتی تماسهایی با سازمانهای کارگری پیدا کردند.
درست در خاطر دارم که روزی ایرج نزد من آمده و به طور جدی گفت، اردشیر من میدانم وضع مالی تو خیلی بد است، میخواستم به تو مقداری پول قرض بدهم. حقیقتاً ایرج از صمیم قلب میخواست به من کمک کرده باشد و بعدها من این پول را به او پس بدهم. حتماً به او اطلاع داده بودند که من آهی در بساط نداشتم. من جداً پیشنهاد او را رد کردم نه اینکه او را رفیق حساب نمیکردم، برعکس از محبت او خوشم آمد و دیدم که صمیمانه در فکر رفیق خودش است؛ اما رد کردم به علت دیگری، اولاً ناراحت بودم از اینکه رفیقی زحمت کشیده و پولی برایم تهیه کند، ثانیاً فکر میکردم که انقلابی بایستی همین وضع را داشته باشد، اگر چنین نباشد که انقلابی نیست. باید گفت آنوقتها ما زیاد خشک قضاوت میکردیم. بیچاره ایرج متأثر شد، حتی دیدم اشک از چشمهایش سرازیر شد. در هفتههای اول که زیاد دوندگی میکردم معلوم شد که ضعیف و ناتوان هم هستم. پاهای من ورم کردند و قادر به راه رفتن نبودم. دکتر بهرامی آمد معاینه کرد و دستور داد که حتی هنگام نشستن باید پاهایم را روی صندلی بگذارم و گفت چند مدتی نباید راه بروم. چند صباحی در خانه «زندانی» شدم و ملاقاتها را با رفقا در خانه انجام میدادم. بهرامی دستور داد غذاهای مقوی بخورم. من البته در مقابل حرف او تبسمی کرده ولی در دلم به ریشش میخندیدم. بایستی این را هم بگویم که یازده سال تمام (دفعه دوم) در زندان بودم و در آنجا به کمخوری عادت کرده بودم. وقتی جایی غذا میخوردیم همه میگفتند که یک طفل بیشتر از من میخورد. بلی در اوایل من قادر نبودم غذای معمولی بخورم کمکم غذا خوردن من عادی شد.
آن روزها مدت مدیدی روستا و من صبح زود از خانه بیرون آمده به اینجا و آنجا سرکشی میکردیم، کار ما پیدا کردن آدرسهای تازه رفقا و وارد کردن آنها در حزب یا اتحادیه بود. ما دو نفر بدین ترتیب شب و روز در گردش بودیم. در این مدت ما دو نفر دائماً در فعالیت بوده و پایه حزب را میگذاشتیم که خود کار پرارزشی بود. در عین حال من از این همکاری با روستا درس دیگری هم گرفتم. گرچه من او را تا اندازهای شناخته بودم. وقتی میگویم تا اندازهای برای آن است که انسان اگر میخواهد کسی را خوب بشناسد باید با او تمام مراحل سختی را بگذراند تا بداند وی چند مرده حلاج است. تجربه به من آموخته است که برای یک فرد کمونیست، مبارزه همیشه موجود است و این مبارزه اساس کار و زندگی است. این مبارزه همه جا مشکلاتی در بر دارد و این مشکلات را من پل صراط نام مینهم. انسان باید از تمام این پل صراطها بگذرد و اگر گذشت و ناله نکرد، مردانه مقاومت کرد، ظرفیت به خرج داد و خوب از آب درآمد، پس آن وقت است که میشود گفت که او امتحان خود را داده است. این پل صراطها عبارتاند از: گرسنگی، قحطی، مبارزه در زندان، در انقلاب و ضد انقلاب، در دوران جنگ و همچنین روش زندگی در مهاجرت. روستا را طی همان ماههای اول بهتر شناختم. مثلاً صبح زود قرار بود برویم نزد رفیقی یا به محلی، یا کسانی را ملاقات کنیم، یا جلسهای در محلی داشته باشیم، یا در محلی سخنرانی بکنیم، این روستا کارش نامنظم و بیسر و ته بود. مثلاً بایستی با هم حرکت کنیم به سمت جایی، او میگفت من فعلاً باید یک تلفن بکنم، یا دختری از همسایگان آمده بود نزد من و خواهش کرده که قالی خانه آنها را نزد سمساری گرو بگذاریم، پس باید بروم در فکر قالی او باشم.
بعد نیم ساعت دیگر میگفت دیروز یک بهایی مرا دید و با من آشنا شد. مرا دعوت کرد به خانهاش رفته و توت بخوریم. بیا اول برویم توت بخوریم، بعد میرویم کار خود را انجام میدهیم. از آن طرف مثلاً سرباز شوروی را برای ملاقات به کلوپ حزب دعوت میکرد و به این وسیله دست دشمن مدرک میداد. این قبیل کارهای شلوغ روستا مرا خسته و درمانده کرده بود. با او که جایی میرفتم، از اینکه دائماً داد بزنم که روستا بیا برویم، چه جای توت خوردن است، چه موقع رفتن به سمساری است، دیگر خسته میشدم. هرچه من میگفتم در او اثر نمیکرد. درست است که من جلوی این کارها را تا اندازهای میگرفتم ولی هر روز کار دیگری برای ما میتراشید. من این نمونههایی که آوردهام همهاش مربوط به روش و مشی زندگی است و در من اثر شدیدی کرده که تا به حال آن را فراموش نکردهام.
ای کاش فقط همین بود. در معاشرت فهمیدم که او آدم منطقی و جدی نیست. این را بعدها خیلیها فهمیدند. بعدها بهتر فهمیدیم که روستا در سیاست چگونه آدمی بود. خلاصه اینکه آدمی بود نامنظم، کمعقل، احمق، هپلی، غیردقیق، زنباز، تا بخواهی پرخور و بیفرهنگ که بعدها ریاستطلبی و تملقپرستی نیز به آنها افزوده شد و به تخریب حزب منتهی گردید.
ارزیابی از مؤسسان حزب توده
سازمان حزب توده از یک عده پانزده یا شانزده نفری (من دقیقاً حالا یادم نیست ولی آن روزها تمام جزئیات را به من گفته بودند) تشکیل یافته و شاید تا بیست نفر هم میرسیده است. یک کمیته ایالتی برای تهران مرکب از پانزده نفر انتخاب کردند که در آن به استثنای چند نفری همه به خودشان رأی دادند. این کمیته ایالتی میبایستی به جای کمیته مرکزی کار میکرد. در آن شرایط غیر از این راه دیگری نداشتند. این عده عبارت بودند از: ۱ـ روستا ۲ـ رادمنش ۳ـ ایرج اسکندری ۴ـ سلیمان اسکندری ۵ـ عباس اسکندری ۶ـ دکتر بهرامی ۷ـ ابوالقاسم موسوی ۸ـ دکتر یزدی ۹ـ محمد یزدی و ۱۰ـ میرجعفر پیشهوری. نام بقیه افراد را خوب به خاطر ندارم. شاید اشخاص زیر بودند: ۱ـ سرتیپزاده علیاصغر ۲ـ بزرگ علوی ۳ـ دکتر شفیعی گیلانی ۴ـ شاید ابوالقاسم اسدی هم بود. ترکیب کمیته شتر گاو و پلنگ بود. از قراری که میگفتند در همان روزها عبدالقدیر آزاد هم خودش را به رفقا چسبانده و کم مانده بود به عضویت کمیته انتخاب شود؛ ولی گویا او شرطی میگذارد که او را وزیر کنند ولی رفقا تن به این پیشنهاد نمیدهند، او هم از ماها دور میشود. حالا شرط او دقیقاً چه بوده مهم نیست ولی اصل مطلب در آن است که رفقا اصلاً از موضوع پرت بودند و نمیدانستند کی چهکاره است. مثلاً عبدالقدیر آزاد در زندان اول با ما همکاری میکرد ولی بعد دشمن خونین ما شد. او در زندان تبلیغات ضد شوروی و ضد کمونیستی میکرد و با ماها در نبرد بود. اما نه روستا و نه ایرج به این موضوعات اصلاً توجهی نداشتند. در جلسه اول تا آنجایی که خوب یادم هست عدهای دیگر هم شرکت داشتند از آن جمله احمد اسپهانی و چشمآذر. شاید در آن روزها همین نونه گرانی، داوود گورکیان هم در این جلسه اشتراک کرده باشد اما به خاطرم نمانده است.
معلوم نیست این رفقا چه حزبی میخواستند تشکیل دهند. از وضع چنین برمیآمد که آنها خواسته بودند حزب دوجناحی به وجود بیاورند، یعنی هم حزب مارکسیستها و هم حزب ملیون باشد. پس میشود چنین نتیجه گرفت که اولاً کمیته مرکزی حزب عبارت از دو گروه بوده است یکی گروه مارکسیستی و دیگری گروه ملی؛ اما چه ملی که کسی از آن سر در نمیآورد. دوم اینکه آنها به طور مخفی خارج از حزب توده، مرکز کمونیستی به وجود آورده بودند که این مرکز بایستی هم کمیته مرکزی و هم حزب را اداره کند. اعضای این مرکز عبارت بودهاند از رفقا: روستا، رادمنش، ایرج، بهرامی، دکتر یزدی و من که غیاباً در این مرکز انتخاب کرده بودند. کامبخش مسلماً در این مرکز انتخاب نشده بود، الموتی هم در این مرکز نبود، میرجعفر پیشهوری را هم عضو مرکز کمونیستی نکرده بودند. کمیته مرکزی حزب توده آنروزی ما شتر گاو و پلنگ عجیبی بود. عباس میرزا کسی بود حقهباز، وزیرمآب، شارلاتان و اصلاً آدم اجتماعی نبود. ایرج او را یعنی «دایی جانش» را در کمیته مرکزی قالب کرده بود. در صورتی که عباس اسکندری آدمی نبود که عضو حزب دموکراتی باشد تا چه رسد به حزب مارکسیستی. دکتر یزدی که داستانش خواهد آمد اصلاً مرد حزبی نبود و عضویت هیچ حزبی را نداشته تا چه رسد به حزب مارکسیستی. ناگهان این آدم نه فقط عضو کمیته مرکزی حزب توده، بلکه عضو مرکز کمونیستی هم شده بود. این دیگر نهایت هرج و مرج و آشفتگی بوده است. این کار در اثر دوستی ایرج با او بوده که بدون تعقل دوست خود دکتر یزدی را وارد کمیته مرکزی کرده بود؛ اما روستا احمقانه این نوع پیشنهادات ایرج را قبول میکرد. حالا چون دکتر یزدی وارد شده، پس او حق دارد «سگ و گربه» خانه خودش را نیز وارد حزب و حتی کمیته مرکزی بکند. محمد یزدی را نیز وارد حزب و کمیته مرکزی حزب توده کرده بودند. باز خدا پدرشان را بیامرزد که او را عضو مرکز کمونیستی نکرده بودند. این محمد یزدی که من هیچوقت با او تماسی نداشتهام بعد از تحقیقات معلوم شد کارمند معمولی یکی از ادارات دولتی و آدم دزدی بوده و همچون کسی را آورده و عضو کمیته مرکزی کرده بودند. دیگر معلوم است که عاقبت چنین حزب یا رهبری به کجا خواهد انجامید.
ابوالقاسم موسوی که آدم بسیار بیچاره و سادهای بود و همه او را مسخره میکردند وارد کمیته مرکزی کرده بودند. او مرد بدی نبود ولی عقل درست حسابی نداشت و آدم بیدست و پایی بود در چهار، پنج حزب یا گروه در آن واحد عضو کمیته مرکزی شده بود، چون خود را پدر انقلاب نیز میدانست. این همان کسی بود که با عدهای میخواست رضاشاه را بکشد و رئیسجمهور بشود و کارش چنان احمقانه بود که خود رضاشاه نیز او را شناخته و ازاینرو دست به ترکیبش نزده بود. اگر او و کارهایش جنبه جدیتری داشت جداً اعدامش کرده بودند. در زندان ما او را خوب شناخته بودیم؛ ولی نمیدانم چرا ایرج او را خوب نشناخته بود، اما توی اینها سلیمان میرزا با اینکه کمونیست هم نبود در آن شرایط ضرر نداشت در حزب ما باشد.
معتقدم ما از او استفاده کافی نکردیم و به موقع او را وارد کارها ننمودیم. اما روستا میگفت که سلیمان میرزا در بدو امر حاضر نبوده وارد این حزب بشود. بعد گویا رفقا زیاد کوشش به خرج داده و او را راضی میکنند وارد حزب بشود. در رابطه با رادمنش، روستا کراراً به من گفته بود که او بههیچوجه حاضر نبود که وارد حزب بشود. او اصلاً مدتها بود که از ماها دور شده بود (از سال ۱۹۲۸). روستا میگفت بارها رفتم نزدش و به او اینطور حالی کردم که اگر فردا فاشیستهای آلمان بیایند به ایران و تو در مسجد نماز هم بخوانی آنها تو را نیز زندانی خواهند کرد و معلوم نیست با تو چه معاملهای بکنند. بعد از گفتوگوی زیاد او حاضر شد وارد حزب ما بشود. من که وارد تهران شدم رفقا فوری جلسۀ مرکز مخفی کمونیستی را دعوت کردند و مسائل را آنجا مطرح کردند. این جلسه تشکیل میشد و مسائل را بدواً در آنجا حل و فصل نموده بعد در کمیته مرکزی حزب توده مطرح میکردند. مثل اینکه همکاری تا حدودی در این مرکز عملی بود؛ ولی در خیلی از مسائل اختلاف داشتیم که بعد خواهد آمد. البته اختلافات، اصولی بود و میان ما کینه و دشمنی و از این قبیل چیزها دیده نمیشد.
چگونگی ارتباط با کمینترن
ذکر این نکته را هم فراموش نکنم، همین که من وارد تهران شدم روستا و سایر رفقا تصمیمی را که به اتفاق آرا در غیاب من گرفته بودند به من اطلاع دادند. گفتند که تو اردشیر باید بروی به مسکو و با کمینترن تماس بگیری تا تکلیف خودمان را بدانیم. یعنی کمیته مخفی لزوم همکاری نزدیک با کمینترن را لازم میدانست و غیر این هم معنی نداشت. بعد از چندی از کمینترن نامهای رسید «نامه دیمیتریف»؛ این نامه به امضای رئیس کمینترن ـ گئورگی دیمیتریف ـ بود. نامه در واقع پاسخ به نامۀ کمیته مخفی کمونیستی ما بود. این نامه به عنوان من بود. این نامه را دادند من بخوانم و زیر آن را امضا کنم. اتفاقاً هنگام خواندن این نامه روستا با من بود من نامه را دوباره خواندم و دادم روستا نیز بخواند. در زیر آن به روسی تقریباً اینطور نوشتم: «نامه خوانده شد و به مثابه رهنمود قبول است.» متن نامه را کاملاً در خاطر ندارم ولی چنین شروع شده بود که رفقا پیشنهاد کردهاند شما مسافرتی به مسکو بنمایید و با کمینترن تماس بگیرید، ولی در شرایط فعلی این کار مناسب نیست. دشمن از مسافرت شما استفاده نموده و به نهضت ضرر خواهد رساند، اما درباره تاکتیک و کار ما چهار شعار اصلی که در نامه قید شده بود، به نظرم مانده است نوشته بود: ۱ـ همه نیروها علیه فاشیسم، ۲ـ دفاع از زحمتکشان و متشکل نمودن آنها، ۳ـ مبارزه برای دموکراسی در ایران، ۴ـ دفاع از شوروی و عمومیت دادن به وجهه و محبوبیت شوروی در ایران. این، آن چهار اصلی بود که در نامه نوشته بود. آن روز من رئوس مسائل را یادداشت کردم تا اگر لازم شد به رفقا بگویم. من بعداً متن و محتوای نامه را به اطلاع سایر اعضای کمیته مخفی کمونیستی رساندم. علت اینکه من خطاب نامه بودم احتمالاً بدان جهت بود که خود کلکتیو ایده اصلی را داده بود به این معنی که آنها مرا معرفی نموده و خواسته بودند که من به مسکو برای ارتباطات بروم. در آن روزها همگی فکر میکردند من مناسبترین فرد سابقهدار هستم که میتوانم با کمینترن تماس بگیرم. من در سابق عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست بودم، به علاوه در ارتباطات با کمینترن نیز سابقه داشتم. اصل مطلب محتوای نامه بود که ما میکوشیدیم در عمل چهار شعار را پایه کار قرار دهیم. این نامه شاید پس از چند ماه بعد از آزادی از زندان به ما رسید. ما در روزهای اول هم این چهار اصل را مراعات میکردیم یعنی زندگی، این مطالب را در مقابل ما قرار داده بود؛ بنابراین در اصل این نامه چیز تازهای در برابر ما نگذاشت، یعنی مطلبی مطرح نکرد که برای ما تازگی داشته باشد.
اما چرا رفقای حزب بهخصوص کمیته مرکزی در بدو امر از لحاظ ایدئولوژی ناجور بودند، در صورتی که ردههای پایین حزب تا حدودی درست بود، یعنی اکثراً کمونیست بودند. به نظر من رفقا یک چیز را صحیح درک نکرده بودند و آن این بود که کمونیستها بایستی با افراد مترقی دیگر یعنی با ملیون نیز همکاری کنند؛ ولی این همکاری میبایست در خارج از حزب انجام میگرفت نه در خود حزب، یعنی در اتحادیه کارگران و در سایر سازمانهای دموکراتیک.
در روزهای اول مسائلی را که داشتیم در مرکز کمونیستی به میان گذاشته و عمل میکردیم. در همان بدو امر روزی موضوع تشکیل اتحادیه کارگران را مطرح کردم. فقط روستا بود که از این پیشنهاد پشتیبانی کرد. بقیه هم مخالف جدی بودند. آنها ترس داشتند که تشکیل اتحادیه کارگران در آن شرایط به کار لطمه خواهد زد. به نظر آنها تشکیل اتحادیهها یعنی اعلام به مبارزه طبقاتی و ترس داشتند مبادا ارتجاع با ما معامله شدیدتری بکند. خلاصه اینجا یکی از اختلافات شدید ما درگرفت. صریح بگویم با مشاهده این وضع مجبور شدم اعتنایی به این تصمیم نکرده و خود رأساً بدون اطلاع اینها اتحادیه را تشکیل بدهم. ما فوری اتحادیه را سازمان دادیم. قبل از همه ما بین عدهای از کارگران راهآهن، کارخانه مس، دخانیات، سیمان و کاخ دادگستری تبلیغ نموده و آنها را با خود همفکر کرده بودیم، یعنی من از روز اول ورود به تهران در این زمینه کار کرده بودم. پس عمل تشکیل مرکز اتحادیه بعد از مخالفت مرکز کمونیستی انجام شد. ما مرکزی مرکب از سه نفر به وجود آوردیم. این سه نفر عبارت بودند از رفقا: ۱ـ ابراهیم محضری (صدر اتحادیه یعنی شورای مرکزی اتحادیه)، ۲ـ محمدعلی مرندی (کسی که با ما زندانی شده بود) و ۳ـ پرویز، کارگر راهآهن از اعضای مرکز شورای مرکزی (این را من اعتراف میکنم که کلمۀ شورا را من از روسیه برداشته بودم چون اتحادیههای شوروی به نام شورا عمل میکردند.) حالا چه لزومی داشت که عیناً این عنوان را از شوروی برداریم. این یک نوع دگماتیسم و سیاست مکانیکی کار کردن ما بود. لزومی نداشت هر چیزی را از دیگران به طور مکانیکی برداشته و در ایران عملی کنیم. این مطالب در جای خود بیان خواهد شد. اینجا اشتباه از جانب خود من بوده است. آن روزها اشخاصی که حقیقتاً در سازماندهی اتحادیهها کوششهای زیادی کرده بودند عبارت بودند از کمونیستهای قدیمی: ۱ـ ضیا الموتی ۲ـ کباری ۳ـ اغرازی ۴ـ فرجامی ۵ـ اردشیر. طبق پیشنهاد خود من قرار شد که ما مشاورین شورای اتحادیه باشیم نه عضو مرکز اتحادیه. اتحادیهها ظاهراً مخفی ولی در عمل نیمهمخفی بودند. در جاهایی که علنی بود این اتحادیه مشغول فعالیت شد و بعدها کارش رونقی گرفت که باز در جای خود خواهد آمد. اینجا خواستم یکی از موارد جدی اختلاف در میان رهبران نهضت را گوشزد کنم. در این باره در پلنوم چهارم من و روستا و هم دیگران مطالبی گفتیم. در نوار پلنوم تمام این حرفها ضبط است. به علاوه در پانزده پلاتفرمی که در پلنوم پیشنهاد شد، در برخی از این پلاتفرمها این مطلب آمده است. این موضوع را میخواهم اینجا بیاورم که ما این مرکز سه نفری را در میان فعالین اتحادیه بحث و مورد تصویب قرار دادیم. با اینکه افراد این جلسه از طرف تودهها انتخاب شده بودند؛ ولی آن روزها این کادرها مرکز اصلی نهضت کارگری بودند، پیشنهاد سه نفر نیز از طرف خود من بود. توی اینها ابراهیم محضری از قدیم عضو حزب کمونیست ایران بود.
پینوشتها:
۱ـ پیشنهاد نام حزب توده از ایرج اسکندری است و در خاطراتش قید گردیده است. (ویراستار)
۲ـ نورالدین الموتی از گروه ۵۳ نفر ارانی بود و سپس در تأسیس حزب توده همکاری داشت. در دهۀ چهل وزیر دادگستری کابینه دکتر علی امینی بود.
۳ـ رضا رادمنش نیز جزء مؤسسین حزب توده بود و بعد دبیرکل و صدر حزب گردید (از کنگره دوم در ۱۳۲۷ تا ۱۳۴۹). در دوران وی، حزب فراز و نشیبهایی را پشت سر گذاشت؛ بالأخص دهۀ چهل که ساواک در حزب نفوذ کرد و بر آن ضرباتی وارد آورد. رادمنش پس از سالهای ۱۳۵۰ منزوی شد و در سال ۱۳۶۱ در آلمان شرقی درگذشت.
نظر شما :