خاطرات لیلی بروجردی از سید احمد خمینی، قهر آیت الله طالقانی و ازدواجها در خانواده امام
پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران، گفتوگویی با لیلی بروجردی نوه حضرت امام(س) و فرزند خانم دکتر زهرا مصطفوی و مرحوم دکتر بروجردی پیرامون حاج احمدآقا و خانم ثقفی همسر گرانقدر حضرت امام(س) انجام داده است. خانم بروجردی وکیل پایه یک دادگستری و رئیس کمیته بانوان و جوانان دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت نظام هستند. خانم بروجردی به عادت خانوادگی حضرت امام را در مصاحبه "آقا" و حاج احمدآقای خمینی را "دایی" یاد میکنند:
از رحلت حاج احمدآقا نزدیک شانزده سال میگذرد از ایشان چه خاطراتی دارید؟
من متولد بهمن سال 42 هستم و زمانی که انقلاب شد پانزده سال داشتم یعنی از آغاز تبعید و گرفتاریهای حضرت امام من هنوز کوچک بودم. بخش اعظم خاطرات من از حاج احمد آقا در نجف است، چند ماه پیش از آنکه حضرت امام تغییر مکان بدهند و به پاریس بروند ما عراق بودیم و ایشان را زیارت کردیم. خاطرات مهمی از این دوره را به یاد نمیآورم. اما پس از پیروزی انقلاب آن چه که برایم واضح و روشن است و گفته نشده است و امروز نیز به کار میآید این است که حاج احمد آقا دقت ویژهای داشتند که اخبار دقیق و درستی را به حضرت امام بدهند.
خاطره من حدوداً مربوط به سالهای 63 تا 65 میشود - دقیق به خاطر ندارم- یکی از این سالها بعد از راهپیمایی 22 بهمن من عصر به منزل آقا رفتم. آقا در حیاط در حال قدم زدن بودند و دایی هم پشت سر ایشان قدم میزدند و اخبار و نامهها را برای ایشان میخواندند. دایی در حال خواندن نامهها سرعتشان کم شد و من کنار آقا قرار گرفتم، آقا از من پرسیدند امروز کجا بودی؟ گفتم: راهپیمایی. ایشان پرسیدند چه طور بود؟ گفتم جمعیت مثل همیشه خوب بود و مردم زیاد بودند. دایی یک دفعه پای شان را تند کردند و خودشان را به آقا رساندند و گفتند نه آقا امسال از هر سال جمعیت کمتر بود و مردم کمتر آمده بودند و یک نگاه تندی به من کردند. من آن نگاه تند را خوب به یاد دارم، چون هر چه از دایی به یاد دارم جز مهربانی و خوبی هیچ نبوده است آن نگاه تند به یادم مانده است و زیر لبی به من گفتند که همیشه سعی کن راستش را به آقا بگویی! من هیچ قصدی نداشتم که خدای ناکرده به آقا دروغ بگویم یا موضوع را به آقا خوب جلوه بدهم و حقیقت را تغییر دهم ولی مهم آن قید ایشان بود که هشدار بدهند باید حقایق را به امام بگوییم.
یک بار نیز یکی از مسئولین مملکتی به منزل من تلفن کردند و گفتند که من به سختی شماره شما را پیدا کرده ام و امر مهمی را باید به شما بگویم و ادامه دادند حاج احمد آقا در مورد فلان موضوعی که مطرح است اشتباه فکر میکنند و خبر غلطی دارند یا حداقل برداشت من از مطلب ایشان این بود که حاج احمد آقا اخبار درستی را به امام نمیدهند و شما این را به امام بگویید و من هم گفتم چشم. به منزل امام آمدم و موضوع را بدون آن که اسم آن آقا را بگویم به دایی گفتم و ادامه دادم که نمیدانم چه کنم؟ دایی گفتند مگر تو قول ندادی که به آقا بگویی؟ گفتم چرا؟ اما من بروم به آقا بگویم که شما دارید به ایشان دروغ میگویید؟ گفتند وقتی آن آقا گفته و تو هم قول دادهای که به آقا بگویی حالا وظیفه توست که به ایشان بگویی. من هم پیش امام رفتم و گفتم که فلان آقا از دایی گله داشتند که فلان مطلب را درست و کامل به شما نگفته اند. موضوع هم در مورد قضیه آقای منتظری بود.
از ویژگیهای دیگر ایشان که بسیار مهم است تدبیر ایشان بود. این خاطرهای که عرض میکنم را مرحوم پدرم از دایی نقل میکردند که در قضیه قهر مرحوم آیت الله طالقانی که ایشان به شمال رفته بودند دایی که این مسئله را میشنوند، بلافاصله سوار ماشین میشوند و با محافظین و همراهان پیش ایشان میروند. آقای طالقانی هم ایشان را میپذیرند و شروع به صحبت میکنند. دایی به پدر گفته بود متوجه شدم گفتگوی ما عملاً به یک نتیجه مشترک نمیرسد و از آقای طالقانی میخواهند که چند دقیقه تنها صحبت کنند، آقای طالقانی هم میپذیرند. بنابراین دوتایی بیرون میروند و در حیاط شروع به صحبت میکنند، گویا حیاط سرد بوده بنابراین سوار ماشین میشوند تا ضمن حرکت با هم حرف بزنند. در حین این دور زدن به جاده تهران میافتند و صحبت را ادامه میدهند و آقای طالقانی نیز مفصلاً گلایهها و مطالبشان را میگفتند. میرسند به تهران و راه را تا قم ادامه میدهند و به محضر امام میرسند و آقای طالقانی وارد میشوند و روبوسی و احوالپرسی میکنند دایی هم به امام میگویند که ایشان نکات مهمی دارند و سه چهار تا سرفصلها را بر میشمرند و در نهایت این دیدار و گفتگو انجام میشود و خبرش هم از تلویزیون پخش میشود که علی رغم شایعهها که گفته میشود آقای طالقانی قهر هستند ایشان در قم با امام دیدار کردند و هیچ کدورتی نیست و یک مشکلی که میتوانست به یک مسئله بغرنج تبدیل شود با یک تدبیر ساده که دایی بدون راننده و محافظ ازشمال تا قم رانندگی کردند، حل میشود.
دایی همیشه یک بعد و جنبه دیگر از مسایل را برای ما روشن میکردند. یک شب من پیش امام رفتم، آقا پرسیدند هوا چه طور است؟ گفتم هوا برفی و نسبتاً سرد است. بعد از من خانم از مهمانی آمدند و وارد منزل شدند آقا بعد ازاحوالپرسی پرسیدند هوا چطور است؟ خانم روح لطیفی و شاعرانه داشتند تعابیر زیبایی از برف و زیبایی زمستان گفتند؛ بعد از ایشان دایی احمد وارد شدند ایشان خیلی سرمایی بودند و با شال و ژاکت و کلاه خودشان را پوشانده بودند در پاسخ آقا گفتند هوا خیلی سرد است و ما اینجا از اول مهر تا اردیبهشت از سرما شانههایمان بالاست و حسابی با مزاح گله کردند. بعد از چند دقیقه امام رفتند و پنجره را باز کردند و شروع کردند به نفس کشیدن. من رو کردم به حاج احمد آقا و گفتم دایی، آقا از همه ما راجع به هوا پرسیدند ولی باور ندارند باید خودشان بروند هوا را ببینند. دایی مکثی کردند و گفتند مسئله دیگر این است که هر یک از ما را هم با خودشان میسنجند. جملهای کوتاه بود و شاید من همان موقع متوجه موضوع نشدم اما حالا که سنم بالاتر رفته و تجربه کسب کردهام متوجه میشوم که یک مدیر میتواند و باید افرادش را نسبت به خودش بسنجد.
زمینههای خانوادگی خانم ثقفی چه تاثیری در زندگی مشترکشان با حضرت امام داشت، آیا تفاوت شیوههای زندگی خانوادگی شان موجب تفاوت سلیقه نمیشد؟
خانم از یک خانواده مرفه و تقریبا اشرافی بودند. مادرشان از یک خانواده اشرافی و پدر از خانواده روحانی بودند پدربزرگشان هم از علما بودند، طبیعتاً مجموعه ای از تربیتها حاکم میشود که لطف خاصی نیز دارد. در تربیت خانوادگی ایشان دیانت و دقت در امور شرعی ناشی از خانواده علما با یک خانواده اشرافی دارای تحصیلات عالیه عجین شده است، میدانید خانم آن زمان دبیرستانی میرفتند که زبان فرانسه آموزش داده میشد و چنین زندگی داشتند و چون پدرشان تشخیص داده بودند که آقا مناسب هستند و تحقیق دوستان نیز این بود که امام جوان برازنده و مستعد و دقیق و کوشایی در درس هستند و به لحاظ خانوادگی نیز ایشان از یک خانواده معتبر و محترم خمین بودند این ازادواج صورت میگیرد.
میان این دو تفاوت بوده است و بسیار هم بوده است ولی همه اینها را خانم با صبر و این که حقی را برای طرف مقابل بپذیرند تحمل میکردند و امام هم همین طور. آقا بعد از اینکه به ایران آمدند امام و رهبر مستضعفان جهان بودند و اگر روی یک گلیم هم زندگی میکردند اشکالی نداشت اما خانم جهیزیهشان همان فرشهای قدیمیشان بود و با همان آداب و تشریفات سابق زندگی میکردند نه تجمل گرایی بود و نه ساده زیستی اغراق گونه و غیر قابل باور. به لحاظ خانوادگی نیز آدم منظم و مرتبی بودند و در لباس پوشیدن نیز شیک و با دقت و با نظافت بسیار بودند و امام هم به این موارد خیلی اهمیت میدادند. امام هیچ وقت در زندگی و تشریفات و آداب پذیرایی خانم نه شک داشتند و نه دخالت میکردند اما خانم هم تا اندازه ای پیش میرفتند که به امام صدمه نخورد. ایشان خیلی به امام توجه داشتند، خانم خودشان برای من گفتند زمانی که آقا به عراق تبعید شدند پیغام دادند که شما خانواده و بچههایت ایران هستند خودم نیز نگاه کردم و دیدم پدر و مادرم و خانواده و زندگی راحت در ایران است و تنها شوهرم نیست اما در نهایت تصمیم گرفتم همه اینها را رها کنم و به عراق رفتم که نه امکاناتی بود و نه خانواده و فرزندان بودند ولی امام بود.
به نظر میرسد حضرت امام در زمینه خانوادههایی که وصلت میکردند چه خودشان و چه فرزندان حساسیت خاصی داشتند، در این زمینه نظر شما چیست؟
طبیعتاً هر کسی در ازدواج همین طور است و تلاش میکند از بین خانوادههایی که با او همفکر هستند وصلت کند و خانواده امام هم همینطور بود. چون به لحاظ روحی باید دو خانواده با هم متناسب باشند. شرایط فعلی قدری متفاوت شده و چون مهاجرت زیاد است دختر و پسر در محل تحصیل و کار با هم آشنا میشوند ولی آنها نیز نمیتوانند بدون در نظر گرفتن معیار فرهنگ خانوادگی ازدواج کنند و طبیعتاً در این زمینه تناسبی وجود دارد.
خانم و آقا از دو فرهنگ و تربیت مختلف نبودند بلکه از دو آداب مختلف بودند. برداشتشان از دین و مسائل اجتماعی یکسان بود و این تفاوت تقریباً در همه وجود دارد. حتی در یک خانواده هم خواهر و برادر چنین تفاوتهایی را دارند؛ به فرض بنده که همسرم پزشک است و در تهران ساکنم اقتضا میکند در منزل مبل داشته باشم اما برادرم که روحانی و ساکن قم است آداب زندگی اش ایجاب میکند فرش و پشتی داشته باشد، این ناشی از دید متفاوت نیست بلکه دو سبک زندگی به اقتضای شرایط است.
در مورد ازدواج پدر و مادرم حضرت امام خودشان برایم تعریف کردند. پدر بزرگ پدری من مدیر حوزه علمیه قم بودند آقای شیخ عبدالکریم حائری حوزه را تاسیس کردند ولی مدیریت آن با پدر بزرگ پدری من حاج میرزا مهدی بروجردی بود. پدر بزرگ من نیز طلبه بودهاند. وقتی که امام برای اولین بار وارد قم میشوند ظهر همان اولین روز ورودشان به قم که بسیار هم گرم بوده کنار حوض میروند تا آبی به سروصورت بزنند، پدربزرگ من هم سر حوض بوده و دست و صورتشان را میشستند، ایشان بسیار شوخ بودند نگاه میکنند و میبینند این طلبه تازه وارد است برای شوخی و گشودن باب آشنایی از آب حوض به سمت امام میپاشند و همانجا دوستیشان شکل میگیرد. بعدها هر دو ازدواج میکنند و فرزندانشان که پدر و مادر من هستند با هم ازدواج میکنند. امام راجع به پدر به مادرم گفتند که من آقا محمود را از بچگی میشناسم و بزرگ کردهام و مطمئنم در خانه ایشان خوشبخت میشوی ولی انتخاب با خود توست و همین هم اتفاق افتاد و مادرم همیشه از ازدواجشان اظهار رضایت میکنند.
طبیعتاً دو خانواده باید همگون باشند خانواده بروجردی هم به خصوص پدر من خانواده روشنفکری بودند. به قول یکی از دوستان ایشان، مرحوم پدر محصور در یک اندیشه نبودند. یکی از دوستانشان نقل میکردند که خانم مسیحی که همکار ایشان بودند گفتهاند همیشه سر کار اولین کسی که میآمد به اتاق من و آغاز سال نو میلادی را به من تبریک میگفت ایشان بودند و اجازه نمیدادند من احساس کنم در مجموعه در اقلیت هستم الان این مسائل تبلیغ شده ولی ایشان از سی سال پیش این رویه را داشتند. در مورد گرایشهای فکری هم همین گونه بودند به خصوص که در میان اهالی فرهنگ این گرایشهای فکری وجود دارد و پدرم در این مورد بسیار با سعه صدر و دید باز برخورد میکردند.
نظر شما :