شهیاد شعری است در مورد تاریخ و فرهنگ ایران
گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با حسین امانت، طراح برج آزادی
صدف فاطمی
تاریخ ایرانی: سال ۱۳۴۳ بود که رویای ساخت دروازهای که در حد و اندازه یادبود ایران باشد، در ذهن محمدرضا شاه پهلوی گُل کرد. رویایش ابعاد گستردهای داشت و تنها در تاج و تخت خودش خلاصه نمیشد. میخواست به این بهانه، نمادی را که نشانگر عظمت شاهان گذشته و اصالت اجداد و نیاکان سلطنتی است، به ورودی تهران بچسباند. سال ۱۳۴۵ به این منظور آگهی مسابقه در ستون کوچکی در روزنامه اطلاعات چاپ شد. شرکت در این مسابقه برای همه معماران آزاد بود و در نهایت، بخت با حسین امانت یار شد؛ معمار ۲۴ سالهای که به تازگی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغالتحصیل شده بود. امانت طرحی را روی کاغذ آورد که هم نمایش هنرهای معماری ایرانی را در خود داشته باشد، هم از فرم مدرنیته جا نماند. سال ۱۳۵۰ روزنامه اطلاعات دوباره در همان ستون باریک، خبر افتتاح برج شهیاد را که بعد از انقلاب، با بازگشت امام خمینی نامش به آزادی تغییر یافت، همزمان با جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی با تیتر «بزرگترین میدان جهان» خبررسانی کرد. خیلیها در ۲۴ دی ۱۳۵۰ برای افتتاح آزادی از کشورهای مختلف به ایران آمدند. این بار در ورودی شهر، دروازهای ساخته شده بود که مفهوم نمادین طاق پیروزی را به تمدن بزرگ ایرانی پیوند میزد و تأثیر ماندگارتری بر مهمانهای فرنگی میگذاشت. همان روز محمدرضا شاه پهلوی به همراه همسرش، فرح دیبا، پرده از منشور حقوق بشر کوروش کبیر هم برداشت. رونمایی از این منشور در بنای برج، پیوندی بود میان تاریخ باستان ایران و دنیای توسعه یافته و صنعتی که شاه وعده آن را میداد. اگرچه وعده قرار گرفتن ایران در جمع کشورهای صنعتی هیچگاه محقق نشد، اما برج آزادی در ایران نمادی از نشانههای شهری شد که معماری شاخص آن، تلفیق طاقهای معماری قبل و بعد از اسلام و تبدیل آن به نمایی مدرن و چشمنواز بود. حالا ۴۴ سال از آن روز میگذرد. حسین امانت، این دروازه و یادگار نمایش تمدن ایرانی را در دست دولتمردان بعد از انقلاب، به امانت گذاشت و حالا ۳۸ سالی میشود که دور از وطن است. زندگی در یک کشور غربی اما هیچگاه اتصال قلبی او را به این تکه از هویتاش و معماری بیچون و چرای ایرانی را کمرنگ نکرده است. هنوز هم بعد از این همه سال، قلبش برای شهیادش که حالا دیگر جانی ندارد، میتپد. حسین امانت در سالگرد افتتاح این یادگار ایرانی، از حال و هوای روزهای سال ۱۳۵۰ برج شهیاد و وضعیت نابهسامان این روزهایش به «تاریخ ایرانی» میگوید:
***
به سال ۱۳۴۵ برگردیم؛ آن روزی که آگهی مسابقه منتشر شد و شما یکی از معمارانی بودید که شانس خود را امتحان میکرد. چقدر احتمال میدادید برنده شوید؟
زمانی که فارغالتحصیل شدم، قرار بود برای ادامه تحصیل بروم آمریکا که این اطلاعیه پخش شد. چون چند وقت قبل از آن برای پروژه دیپلم کار بزرگ دیگری کرده بودم، برای من کاری نداشت که یک ایدهای برای این کار بکشم. با این حال اما دو ماهی طول کشید تا من این ایده را شُسته و رُفته کنم و روی کاغذ بیاورم. من از دوران دبیرستان در مسابقات زیادی شرکت کرده بودم. این بود که همیشه در حال زورآزمایی بودم و راستش هیچ وقت هم فکر نمیکردم برنده بشوم. من این کارها را همیشه مثل ورزشکاری که تمرین میکند انجام میدادم.
خبر انتخاب طرحتان را که شنیدید، چه احساسی داشتید؟
مسلماً آدم از موفقیتش خوشحال میشود اما بلافاصله یک مسئولیت بزرگ هم میآید که آیا واقعاً انجام این کار را به من میسپارند؟ برای من این دو حس همیشه با هم میآید؛ شادی توام با احساس مسئولیت!
از زمانی که طرحتان قبول شد تا آن روزی که به مرحله اجرا برسد مدت زمانی طول کشید. در این مدت به مراحل اجرای کارتان فکر میکردید یا میترسیدید همه چیز نقش بر آب شود؟
خیلی مدت زمان بدی بود چون من میخواستم برای ادامه تحصیل از ایران بروم. ایرانی جماعت هم همیشه نگران این است که یک لحظه کارش عقب نیفتد. این ویژگی جوانهای ایرانی است که من اینجا خیلی بین جوانان غربی نمیبینم. این بود که نگران بودم باید بروم دنبال کارم و تکلیفم معلوم نبود که بالاخره چه میشود. تقریباً یک سالی طول کشید تا من را به صورت جدی مأمور این کار کنند. راستش من فکرش را نمیکردم که در آن ساختار اجتماعی ایران به یک نفری که هیچ پارتی و آشنایی ندارد، این کار را بدهند. این بود که در آن مدت زمان از هر طریقی که میشد همه سعیام را میکردم که مطمئن شوم حق به حقدار میرسد. دستآخر هم این اتفاق افتاد.
روز ۲۴ دیماه سال ۱۳۵۰ که جشنی همگانی برای پردهبرداری از برج آزادی برگزار میشد، شما در آن مراسم حضور داشتید؟
بله من هم بودم. برای من حرف زدن از احساس آن روز خیلی سخت است. من طوری بار آمدهام که زیاد همه چیز را از خودم نمیدانم، یعنی فکر میکنم که این اتفاقی که افتاده را نباید زیاد به خودم بچسبانم. به همین خاطر دور از جمعیت ایستاده بودم و تماشا میکردم. همان موقع دوستم آقای ایرانپور که همکلاس من بود، آمد سراغم و مرا تشویق کرد که به جای اینکه کنج دوری بایستم، بیایم جلوتر، زیر پایههای شهیاد که دیده شوم. همانجا بود که شاه مرا دید و به همه سران مملکت و کشورهای مختلف که مهمانش بودند، گفت که اینها همه کار این جوان است.
تصور آن موقعیت، حال و هوای آدم را یک جور غریبی میکند. از اینکه چیزی بسازد که جماعتی را از داخل و خارج، به تماشا بنشاند.
این حسی که میگویید برای من زمانی اتفاق افتاد که تمام داربستهای شهیاد را برداشتند و من را صدا کردند که بروم نگاه کنم. چون تا مدتی داربست داشت و نمیتوانستیم درست و حسابی زیر طاقش را ببینیم. همراه با یکی از دوستانم رفتیم برای تماشا. زیر طاق که ایستادم مو به تنم سیخ شد. هنوز هم دلم میخواهد بیایم آن زیر بایستم. یک حال عجیبی دارد. میخواهم بگویم که شاید اثر فضایی این بنا و معماریاش بود که حال مرا دگرگون میکرد تا اینکه حالا شاه و مهمانهایش قرار است چه فکری در مورد آن کنند. مسلماً از اینکه شهیاد ایستاده و با آن نورپردازی زیبا آنطور میدرخشد، خوشحال بودم. یادم هست که هنوز خورشید غروب نکرده بود که آنها آمدند. تقریباً گرگ و میش بود که نورافکنها روی شهیاد میتابیدند و یک نمای خیلی زیبایی ساخته شده بود. آن روز و آن لحظه و آنجا بود که واقعاً خوشحال بودم و از آن همه زیبایی و حالت روحانی لرزیدم. امیدوارم یک وقت دیگری دوباره این حس تکرار شود.
با تصمیمی که برای ادامه تحصیل داشتید، بعد از اینکه خیالتان از افتتاح برج آزادی راحت شد، بساط سفر بستید و رفتید؟
نه نرفتم. چقدر هم خوب شد که نرفتم. ماندن در ایران این فرصت را به من داد که ساختمانهای بیشتری مانند میراث فرهنگی، مدرسه بازرگانی دانشگاه تهران، سفارت ایران در پکن و خیلی کارهای دیگر را بسازم. این کارها اشارهای به این است که ما همیشه نباید به غرب نگاه کنیم. میتوانیم در خود ایران، از میراث غنی فرهنگ ایران بهره بگیریم و کاری کنیم که مثل کارهای دیگر دنیا نیست و شخصیت خودش را دارد. هنوز هم یکی از چیزهایی که برای آن غبطه میخورم این است که ایران نیستم که برای آن مردم، با آن مصالح و مهارتهای آجرکارها و آدمهای با استعدادی که ایران هستند و تنها گوشهای از استعدادشان در شهیاد پیدا شده، چیزی بسازم. از تقدیر روزگار آمدهایم یک طرف دنیا که با فرهنگمان کیلومترها فاصله دارد و زور میزنیم که یک کاری این طرف دنیا انجام دهیم؛ درست مثل درختی که از خاکی که در آن روییده، کنده شده باشد. این حال و روزگار ما اینور دنیاست.
از معماری آزادی خیلی حرفها زده شده. همین تلفیق هنر اسلامی در بستر مدرنیته که نه تکراری میشود و نه فراموش!
من معتقدم که همه آدمها از هر فرهنگ و ملتی که هستند، باید گذشتهشان را نگاه کنند اما حواسشان باشد که آن را با روش جدیدی ارائه کنند. این اعتقاد من در شهیاد هم ظاهر شده و من امیدوارم فرصتی پیش بیاید که این کار را بیش از این هم انجام دهم. تا زمانی که ایران بودم این کار را میکردم. در موزه پاسارگاد که برای همیشه متوقف شد و نصفه ماند و خیلی جاهای دیگر سعی کردم این کار را بکنم. من همیشه تلاشم این بود که در سطح جهانی و با تکنولوژی امروزی کار کنم اما هیچ وقت یادم نرود که بچه آن فرهنگ هستم.
از اوضاع امروز آزادی خبر دارید؟ از خرابیها و قول و قرارهایی که برای مرمت آن دادهاند؟
من تا جایی که بتوانم خبرها را میخوانم و دنبال میکنم. امیدوارم به آن برسند. متاسفانه حالا که در دامنه غفلت گیر کرده. چند وقت پیش دختر خانمی که من اصلاً نمیشناسمش، دو تا عکس از وضعیت فعلی شهیاد برای من ایمیل کرد. در یکی از عکسها یک تکه بتن سفید در گنبد بالایی شهیاد ریخته بود که این به نظر من اصلاً ممکن نیست. نمیدانم چطور اتفاق افتاده چون آن بتنها ساختارشان به شکلی است که خود به خود نمیریزند مگر اینکه کسی آنها را کنده باشد. من واقعاً علاقه دارم خبردار بشوم چه به سر شهیاد آمده. خبر این خرابیها که به گوش میرسد آدم ناراحت میشود، درست همانطور که وقتی عکسهای محرابی در مسجد جامع ساوه و خود مسجد را دیدم که هنوز دور آن سیمخاردار کشیده و رهایش کردهاند. واقعاً جای تأسف است. برای من شهیاد البته به هیچ وجه به پای این مساجد و بناها نمیرسد، اما شنیدن خبر خرابی شهیاد هم همین اندازه و حتی بیشتر، مرا غمگین میکند. باید به آن رسیدگی کنند. دلم از این میسوزد که چرا مسئولان متوجه این جریانات نیستند.
شما تا به حال از هیچ طریقی درخواستی برای رسیدگی یا مرمت برج آزادی به مسئولان ندادهاید؟
نه به هیچ وجه! من میدانم قرار است چه جوابی بشنوم. برای همین ترجیح میدهم خودم را سبک نکنم.
این روزها تلاش بیسابقهای برای نمادسازی از برج میلاد در جریان است و خیلیها بدشان نمیآید به جای آزادی، مردم برج میلاد را به عنوان نماد تهران به رسمیت بشناسند. به اعتقاد شما این کار شدنی است؟
من نمیتوانم در این مورد قضاوت درستی کنم چرا که بیطرف نیستم. بههرحال تعلق خاطر من به شهیاد، در نظر دادن و قضاوت کردن من تأثیر میگذارد. واکنش مردم به همه چیز، خودش به اندازه کافی حرف میزند. من خوشحال میشوم اگر یک معمار ایرانی بیاید و یک نماد قویتری از شهیاد بسازد. من از آن سالها گذشتهام اما چون این بنا به من مربوط است و بههرحال یک احساس مسئولیتی نسبت به آن دارم، در موردش نظر میدهم و اشکالات موجود را بیان میکنم. آدم بههرحال یک کاری را میکند و از آن رد میشود تا برسد به اتفاقات دیگر عمرش که دارد تمام میشود. من قصد ندارم شهیاد را زیر بغلم بزنم و همه جا در بوق و کرنا کنم. فقط میگویم حالا که هست قدرش را بدانیم و به حال خود رهایش نکنیم.
اگر روزی دوباره گذرتان به ایران بیفتاد، آزادی اولین جایی است که به آن سر میزنید؟
شاید. نمیدانم. دلم برای کوههای ایران، کویر، مساجد ایران، همین مسجد ساوه که ندیدهام، برای همه اینها تنگ شده. هیچ جای دنیا اینقدر آثار غنی در این دوران ندارد. شاید شما بروید اروپا و با آن معماری خاصی که دارند، بناهای زیبایی ببینید اما در حیطه شرق کمتر کسی فرهنگی به این سطح غنی از معماری دارد. اینهاست که دلم میخواست آنجا بودم. اگر بیایم خیلی چیزها را باید ببینم. حتماً به شهیاد هم سر میزنم و دوباره زیر آن ستونهای بلند، طاقها و گنبدها میایستم.
اولین جمله یا کلمهای که با شنیدن نام آزادی به ذهنتان میرسد؟
شهیاد شعری است راجع به تاریخ و فرهنگ ایران!
بین تمام نظراتی که تا امروز در مورد برج آزادی به شما دادهاند، چه جمله، توصیف یا اظهارنظری در خاطرتان مانده است؟
یک شخصی که خیلی دوستش داشتم و حالا در این جهان نیست، وقتی برای اولین بار این بنا را دید، گفت: «تو با مرمر ابریشم درست کردی.» این خیلی به یادم مانده.
چیزی ناگفته مانده؟
تنها چیزی که دلم میخواهد این است که به شهیاد برسند. حواسشان باشد خراب نشود. باید مواظب باشند و با دقت تعمیرش کنند که زیباییاش حفظ شود. بعد هم شاید اینجا جایی باشد که بتوانم از لطف و همراهی همه هموطنهایم صمیمانه تشکر کنم.
نظر شما :