تهران، شهر ای کاش میتوانستم- مسعود بهنود
شهرمن اما گم نشده، من گم شدهام. شاید در دالان باریک و تاریک خانه ای گم شدهام وقتی که چشم گذاشته بودم. شاید هم در پستوئی تاریک و ترساننده قایم شدهام و روزگار از یادم برده است. شاید لای رختخواب پیچ گوشواره رو به قبله خانه، پنهان از دیدهها، لای بالش و تشکها، در میان پرها و پنبهها گیر کردهام. یا در کفترخانه بام و لای رختهای آویزان پنهان مانده، یا در خنکای بعد از ظهر تابستان زیر چتر توت پاکوتاه حیاط، این شهر را خواب دیدهام. شهر آفتاب درخشان، کوهی بلند که ناآشنا را از دانستن جهت بی نیاز میکند. شمال همیشه ثابت و آشکار.
شهرما زمستانها که کودکانه از مدرسه به خانه بر میگشت، اتاق روفته کرسی مرتب در آن آماده بود با یک چراغ زنبوری روی آن، پاهای کوچک سرما زده در آب چلو گرم. شهری که زمستانها فصل بیدار شدن بوم غلطانهایش بود و فصل چکه کردن سقفهای تیرچوبی، و برف کود میشد تا سقف خانه و راه حرکت به سوی مدرسه را سد میکرد. فقط برف پاروکنها سرما نمیخوردند با گالشهای دست ساز، ورنه شهر سرما میخورد، از هر جایش بوی جوشاندههای گیاهی و روغنهای هندی بلند بود. شهرمن، زمستانها زیر قژاقژ سقف حصیرچوبی خوابیده بود زیر کرسی، به زور سولفات دو سود، روغن بادام و کرچک، همه تلخ مانند زهر مار. در مبال الیگاتور سفیدی به دیوار آویزان، نماینده طب بوعلی تا رودلهای نتیجه خوردن میوههای سرد تابستانی و شیرینیهای گرم نوروزی را شستشو دهد.
جغرافیای شهر
شهری که به ما سپردند نیم قرن پیش، در جوهایش آب زلالی میدوید و کفش ده شاهی و میخ بنفش پیدا بود، جغرافیایش محدود میشد از شمال به خنکای پس قلعه و دربند، از جنوب به سبزی کار فرمانفرما که هنوز صدای تیپچه در آن میآمد و معیرالممالک ثانی تور پهن کرده بود برای گنجشگ و سارها. این شهر از شرق به خیار خوشبوی دولاب میرسید و باغ فرح آباد. از غرب به توت فرح زاد و آن جاده مالرو نفس گیر که با الاغ به سمت امامزده داوود میرفت.
در جنوب این شهر، گودهائی بود همچنان درههای گنج و معادن رنج آفریقا، رو به قعر زمین، و هم دودکشهائی داشت بلند رو به آسمان، و زنان و مردانی لاغری که از درون مغاک گودها به در میآمدند و مورچه وار پای کورهها میپلکیدند. و مردم شهر میپنداشتند اینها آفریده شدهاند تا در نوروز و نیمه شعبان شهریها از شمال سرازیر شوند به شکرانه بهار و سلامت بقچههایی برایشان ببریم و از نگاه شکرگذارشان سرمست شوند. تا یک روز تیمسار خسروانی و ژاندارمهایش ریختند و با سنج و سرود نظامی، شاهنامه خواندند و جنگهای رستم را به یاد آوردند و دودکشها را که از دید کودکی ما همان دیوهای شاهنامه بودند با قوه قهریه خراب کردند تا لکه ننگ از چهره پاتخت شاهنشاهی پاک شود. موقع آرایش رسیده بود. شهر سالک هم داشت. لوله کشی آب تصفیه شده داشت سالکها را هم از گوشه صورت تهرانیها میکند. کار رتوشور عکاسی مهتاب کساد میشد که پیش از آن روزی بیست سی سالک را پاک میکرد، همان که زمانی نشانه فخر تهرانیها به پاتخت نشینی بود.
چندان که برق از دست بلدیه خارج شد و چهار طرف شهر کارخانه برق ایستاد، تیرهای چوبی شدند مژده رسان روشنائی، اما کار اصلیشان رساندن پیامهای عاشقانه بود، پیامهای کم حرف و سربسته. چنان که تو بدانی و من. و عصرها که برق در سیمها میدوید صدای صلوات از هر خانه بلند میشد، چنان که از وقتی پاشیرها و آب انبارها برچیده شدند، با هر جرعه آب خوش و سبکی که تمیز و بیخاکشیر و موش و گربه مرده با لوله به خانه میآمد، دعائی نثار پسر حاج عباسعلی میشد. ما چه میدانستم که این یک مهندس مسلمان است که لوله کشی تهران را سامان داده و هر دم جایش در زندان.
شهری که به ما سپردند در هر گوشه، و تاب هر کوچهاش سقاخانهای بود، در معبر خیابانهایش آب نمائی که عصرها را جان میداد و صفا میبخشید. حرمت محلات به صاحبنامانی بود، به جاه یا به کرم مشهور. اینک همه رفتهاند. همه میروند اما نه چنان که اینان رفتند که نه از خانههایشان اثر ماند، نه از درختهای خرمالو و توتهای پاکوتاه حیاطهایشان، نه آلاچیق و حوض سنگیها. چنین شد که شانه به سر و لک لک از شهر کوچ کردند. یکی از پسرهای آمیزاحمد پاچناری که ماست بندی داشت و بوی شیر و سرشیرش تمام بازارچه سرچمبک را پر میکرد در ایات اورگان برای فرمانداری نامزد شود.
آدم بزرگها که رفته اند، سر درهایی با کاشی "ولایت علی حصنی" را هم بردهاند. سقاخانهها هم نه آبی میدهند و نه شمعی در آن افروخته، به چشمی به معجزت بر آن دوخته و نه نیمه شبان عارضی و حاجتمندی سر بر پنجره آهنیشان نهاده، نجواکنان. نه محله میرآب دارد، نه آب شاهی میآید و نه درشگههای علیشاه از میدان توپخانه به صف میگذرند آب چکان.
دیگر لالهزارش نه باغچهای دارد و نه لالهای، نه جنرال مدی و نه پیرایش. از زمانی که هر گوشه ده فروشگاه بزرگ دارد و سوپرمارکت.
حسرت دانشگاه
چند نسل تا به دوران برسد، از بچگی دور و کنار بلوار شاهرضا پلکید، چشم حسرت دوخته به میلههای سبز دانشگاه تهران. حسرت کشان آن که هنوز بزرگ نشدهای تا به درون قلعه بروی و در آن جا مردانی را ببینی که در همان زمان هم به ما میگفتند خوب نگاهشان کنید آخرینند از تبار حافظ و سعدی، مولانا و جامی و غزالی. بزرگ بودند بیمشاطه، بیتبلیغ و بیتعارف، از اهالی فردا. حتی اگر مانند مینوی تندزبان و تنگ حوصله بود، یا مثل دهخدا و دکتر معین بیادعا و فروتن، خانلری شیک و اشرافی، آقای عصار همچون غزالی و بزرگ منش. و ما همه تماشایشان بودیم.
شهرما هر گوشهاش قصه داشت، کاشی کوچهها و محلات وزن داشت، شماره نبود. شهر کم جمعیت بود و نان خشکی و کاسه بشقابی دور ریز خانه را جمع میکردند، بازیافت بود، گیرم کلمه نداشت ری سایکل هنوز در ذهن فرنگان هم نبود.
شهری که به ما سپردند در گوشهایش، در شرق شهر، دکتر معین بیجان در خانه افتاده بود اما شاگردانش هر هفته سراغی از او میگرفتند. دکتر کوشیار تا از بالاخانه بالای غذاخوری آقای خانبابا به سطح خیابان روبروی کافه بلدیه پا میگذاشت، همیشه چند تنی از شاگردان منتظر بودند تا از زبان وی از نیچه بشنوند.
شهر ما از زمانی که رادیو فیلیپس از قهوه خانه آینه به خانهها پا نهاد و همه گیر شد و سیمهای بلند رفت به کفترخانهها، بلندگوهای بزرگ و سیاه از میدانهایش برچیده شد داستان شب داشت و ساعت پنج و سی دقیقه فروزنده اربابی و مانی، با نصیحتهای هوشنگ مستوفی. رادیو عضو معتبر خانهها بود. حوالی کوچه اتابک هر صبح صبحی قصهگو را میشد دید با سبیلهای درویشانه و کت و شلوار کرباس سفید و گیوه کرمانشاهی که پیاده راهی میدان ارک بود، آقا بیژن هنوز دیپلومات نشده بود. و چه خوش وقتی بود که صبحی مهتدی ظهر جمعه، به روزهای مولودی و یا به دهه آخر ماه رمضان میافتاد به خواندن مثنوی به آواز، و بعد میزد به مدح مولا. بشنوید ای دوسه تان این داسه تان، خود حکایت نقل حال ماست.
کجاست خاطرههای تابستانی شمیران، سرپل، امامزاده صالح، و آب مقصودبک، و آن خانه با دیوار کاه گلی که هنوز هست اما اثری از سید انجوی بر آن نیست که در سالهای آخر در اول کاشانک عبا بر دوش گذرندگان را رصد میکرد. یاد او در یک گوشه شهرست و یاد ابوالحسن خان صبا در محله ظهیرالاسلام، الان شده است موزه صبا. اما به دیوارش جای گل میخی نیست که فانوسی بر آن آویزان بود و حسین ضرب [تهرانی] پای آن در کوچه مینشست و به ویالون صبا راه میداد. چند قدم بالاتر آیت الله العظمی امامی خوئی را کاری به مکاشفه صبا و تهرانی نبود و نه ظهیرالاسلام را.
شهری که به ما سپردند یک پارک هتل داشت که همه برای رفتن به سالن مخملی آن آه میکشیدند و یک ریویرا داشت در خیابان قوامالسلطنه که آن جا تاری وردی نمایشنامههای ساعدی را نگاه میداشت و سوپ برای فروغ آماده میکرد وقتی سرما خورده بود. یک امان داشت در کافه نادری که پیامهای تلفنی همه را به همه میرساند و خبر داشت که دوباره آینده [اسماعیل شاهرودی] به بیمارستان چهرازی افتاده کارش. و یک شاغلام داشت در هتل مرمر که یک نسل اهل قلم به او بدهکار بودند.
شهر تازه شلوغ شده به اطوار اروپا که اینک هزار چیز دارد که روزگاری نداشت، بچههایش نه چوبک میدانند چیست نه مسگر دیده اند، نه رقص سفیدگران، نه شبهای آب محله و شبگردی و میرآب میدانند، کفتربازی هم چندان که جت آمد ممنوع شد. گفتند مرشد از قهوه خانه رفت، انگار میخواستند بگویند رستم شاهنامه رفت.
اول بار که در این شهر، به کودکی ما اتوبوس دو طبقهامد. بالایش نشستم به شوق و لذتی باورنکردنی. یکی پهلو دستم گفت لاالله الا الله چقدر بی حیا شدهایم. از بالا نگاه نامحرم به خانه مردم. بزرگترین ساختمان شهر علمیبود که چهارده طبقه داشت و بعد پلاسکو و آلومینوم رسیدند با 26 طبقه دیگر کلاه از سر آدم میافتاد وقت نگاه کردن به بنائی که بالایش برج تلویزیون بود و یک زمانی در آن بالا فیل هوا کردند. گیرم فیلش بادکنکی بود، اما هیبتی داشت.
شهر ما که ساکنانش هنوز در دنیا پراکنده نبودند، دنیائی بود و...
ای کاش میتوانستم
- یک لحظه میتوانستم ای کاش -
منبع: مجله حرفه هنرمند
نظر شما :