سلیمانی در پای مور- یادداشت محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فراق ایرج افشار

۲۳ اسفند ۱۳۸۹ | ۲۱:۳۵ کد : ۵۲۷ از دیگر رسانه‌ها

فرو میرد امّیدواری مرد

چو همسال را تن درآید به گرد

جهان غارت از هر دری می‌برد

یکی آورد ـ دیگری می‌برد

 

ایرج افشار هم رفت. او که بارها تا قله‌های البرز بالا رفته بود، اینک تن به خاک دامنه‌های البرز خواهد سپرد.

 

سلیمانی افتاده در پای مور

همان پشّه‌ای کرده بر پیل، زور

 

آشنائی من و افشار امروزی و دیروزی نیست.

 

بیش از شصت سال پیش، یعنی پیش از آن که من افشار را به چشم سر ببینم، با دل با او آشنائی یافتم. من در کرمان به سال 1324ش/ 1945م. آثار پیغمبر دزدان را چاپ کرده بودم. او در تهران که این کتاب را دیده بود، یادداشتی در خصوص آن، به صورت نقد و معرفی نوشته بود. گویا در مجله سخن، یا جهان نو؟ یادداشتی که هنوز هم آن را ندیده‌ام ـ ولی می‌دانم که نوشته بوده است:

کسان را مهرِ دل از دیده خیزد

وکان القلب، قبل العین یهواک

 

خصوصیات افشار یکی و دو تا نیست، او در فرهنگ ایران، ‌یک انسان چندبُعدی است. درست است که هیچ روزی نیست که قلم از دست او افتاده باشد ـ و هیچ مجله معتبری نیست که مقاله‌ای از او نداشته باشد، ‌و نام او بر پشت بیش از سیصد کتاب رقم خورده است ـ ولی این تنها خاصه و امتیاز افشار نیست. مردی که در امانت‌داری و انصاف نمونه یک انسان کامل بود. بزرگترین رجال ایران، خاطرات خود را ـ که از جان عزیزتر می‌داشته‌اند ـ  و اغلب به فرزندان و خانواده خود نمی‌سپرده‌اند، آن خاطرات و یادداشت‌ها را به افشار سپرده‌اند ـ و او، بدون اینکه اندک سوءاستفاده‌ای از این آثار کرده باشد، به موقع و در امکانات مخصوص، به چاپ و تکثیر آن پرداخته است.

 

از جمله این آثار، خاطرات و تألمات دکتر مصدق است، که تنها در اختیار او بود ولاغیر، یکی دیگر زندگی طوفانی ـ خاطرات مرحوم تقی‌زاده است ـ که به همت افشار از زبانه آتش خلاص شد، و در اختیار ماشین چاپ قرار گرفت.

 

توضیح آنکه، عطیه خانم همسر آلمانی تقی‌زاده ـ که یک ثلث از عمر طولانی تقی‌زاده را، بر روی صندلی چرخدار از شوهر خود تحمل و نگاهداری کرده بود ـ بعد از مرگ تقی‌زاده، متوجه بار سنگین کاغذهای این شوهر نامدار شد، ‌و آنها را به آتش سپرد، و وقتی ایرج افشار و مرحوم زریاب خویی به این امر آگاهی یافتند ـ سراسیمه به خانه تقی‌زاده رفتند، ‌و شعله آتش را در میان خانه خاموش کردند، و باقیمانده کاغذها و خاطرات را از چنگ آتش خلاص کردند، و این کتاب باقیمانده آنهاست. از همین نوع باید شمرد خاطرات مرحوم اللهیار صالح را که باز توسط ایرج افشار چاپ شده است.

 

عجیب آن که مرحوم دکتر محمود افشار ـ پدر افشار نیز ـ که عمر طولانی یافته بود، و با تمام رجال اواخر قاجار و عصر پهلوی آشنایی و ارتباط و مکاتبه داشت ـ یک روز تصمیم گرفته بود و بسیاری از کاغذها و نوشته‌ها و اسناد خود را سوزاند، و ایرج که بخشی از آنها را نجات داده بود ـ یک کتاب فقط از کارت ویزیت‌های پدر توانست جمع کند و چاپ کند.

 

از همین نمونه امانت‌داری است ـ کتاب خاطرات فرمانفرما از سفرنامه جنوب کرمان و بلوچستان، که یکی از مهمترین اسناد اواخر عصر قاجار ـ خصوصاً در باب تاریخ اجتماعی و جغرافیای کرمان به شمار می‌رود.

 

عجیب‌تر از آن، کار خود ایرج است که با وجود وسواس در نگاهداشتن آثار دیگران، خود نیز در یک برهه از زمان، مجبور شد به سوختن و نابودکردن نامه‌های بسیار باارزشی که شهید خوش‌نام، مرتضی کیوان، به او نوشته بود،‌ و افشار این نامه‌ها را به احتمال زیان به خودش نسوزاند ـ بلکه او به حساب اینکه ممکن است خود افشار مورد سوءظن قرار گیرد و ناچار این نامه‌ها به دست ساواک بیفتد، و موجب زحمت دیگران شود ـ به این کار دست زده بود ـ ‌یعنی سوختن آن نامه‌ها ـ که تا پایان عمر، از آن کار استغفار می‌کرد.

 

عمر افشار، در تحریر و غلط‌گیری و چاپ کتاب سپری شد، و این کار را از روزی که خواندن و نوشتن آموخته بود ـ شروع کرد، و یک هفته قبل از مرگ او که به عیادت او رفته بودم ـ در خدمت دکتر شفیعی کدکنی و چند تن دیگر از دوستان، انبوه فرم‌های غلط‌گیری را در کنار بستر او یافتیم ـ که لابد اینک به صورت اوراق پراکنده در اختیار آقای مطلبی کاشانی دوست فداکار اوست ـ هرچند دیگر باید هم قول نظامی شد و گفت:

نسب نامه دولت کی‌قباد

ورق بر ورق، هر سوئی برده باد

به بازوی بهمن در آموده مار

ز روئین دژ افتاده اسفندیار

 

اولین دیدار من ـ وقتی که دانشجو بودم ـ شصت ‌وچند سال پیش در مجله جهان نو ـ که به مدیریت مرحوم حسین حجازی و به کمک مستقیم و با ارزش ایرج افشار منتشر می‌شد ـ صورت گرفت. من نسخه‌ای از اشعارم «یادبود من» را برای نشریه برده بودم. محل اداره جهان نو، به همت و کمک دکتر محمود افشار ـ پدر ـ در «دربند دکتر افشار» اطاقی به او داده بودند ـ در خیابان پهلوی آنروز و ولی‌عصر امروز نزدیک چهارراه شاه ـ کوچه‌ای بود بُن‌بست و خانه‌های افشار در دو طرف آن قرار داشت ـ که ظاهراً دیگر در اختیار افشار نیست.

 

ایرج افشار با مجله سخن و دکتر خانلری نیز از همان روزهای اول مجله همکاری داشت ـ و این همکاری تا پایان عمر خانلری یا بهتر بگویم تا پایان عمر سخن ـ ادامه می‌یافت. ایرج افشار در پایه‌گذاری مجله راهنمای کتاب، به همراهی دکتر یارشاطر، و تأسیس انجمن کتاب، «رکن احد» و «ناب اشد» بود ـ و این همان انجمنی است که سالهای طولانی، نویسندگان راهنمای کتاب هفته‌ای یک روز در آنجا جمع می‌شدند و به نقد و معرفی کتابهای روز می‌پرداختند، و مخلص پاریزی ناتوان نیز یکی از همان اعضاء ـ و در واقع «عضو فلج» همان انجمن بود و بسیاری از کتابهائی که من معرفی و نقد کرده‌ام ـ به اشاره و تأیید ایرج افشار بوده است و در همان مجله چاپ شده است.

 

همه می‌دانند که مجله آینده را دکتر محمود افشار در تیر ماه 1304ش/ ژوئن 1925م. پی افکنده بود ـ مجله‌ای که دو قران قیمت داشت و 72 صفحه مطلب و نویسندگانی از قبیل تقی‌زاده و دکتر مصدق و نصرالله فلسفی و رشید یاسمی و دهها تن دیگر ـ که نام بردن از آنها فرصت دیگر می‌طلبد ـ بعض شماره‌های 1308ش / 1929م این مجله را من در کوهستان پاریز ـ چند سالی بعد از انتشار دیده بودم ـ البته این مجله دوام چندانی نیافت، ‌و سالها بعد از شهریور بیست توسط ایرج افشار فرزند دکتر افشار تجدید حیات یافت و به همان سبک و سیاق انتشار یافت که تا سال نوزدهم (1372ش / 1993م) من دوره‌های آن را دارم.

 

از تأثیر دکتر محمود افشار در فرهنگ ایران غافل نباشید. این مرد اقتصاددان ـ و البته اقتصادکار یزدی، که میلیاردها ثروت ارثی پدری یعنی تجارتخانه محمدصادق افشار را در بمبئی و یزد، و موجودی خاندان افشاریه، و کوششهای خود، ‌و شغل‌های مهم از نوع معاونت وزارت فرهنگ و غیر آن را، با خرید زمینها و باغهای لژ خیابان کم‌نظیر پهلوی سابق و ولی‌عصر بعد از انقلاب، تاخت زده بود ـ همه آنها را وقف کرد بر دانشگاه تهران، و اینک تأسیساتی است گرانبهاتر از خود دانشگاه تهران، که مرکز باستانشناسی و لغت‌نامه است و در اختیار دانشگاه تهران است ـ جایی که نه از نظر مادی، و نه از جهت معنوی، قیمت بر آن نمی‌توان گذاشت ـ و این کار مهم ـ خصوصاً به تسجیل و تأیید فرزندش، همین ایرج افشار صورت گرفت، و به همین دلیل، او، عضو اصلی موقوفات دکتر افشار است که زیر نظر آیت‌الله محقق داماد ـ البته یزدی ـ اداره می‌شود.

 

در واقع، دکتر افشار این کار را به مصداق و مضمون این رباعی قرار داد که خودش سروده بود ـ و از رباعی‌های کم‌نظیر فارسی است:

تا ساعتِ آخری که جان،‌ یارِ من است

خدمت به تو کردن، ای وطن، کارِ من است

فرض است که قرض خود ادا باید کرد

من مدیونم، وطن طلب‌کارِ من است

 

ده‌ها کنگره که در اروپا و امریکا تشکیل می‌شد و در بیشتر کنگره‌هایی که در ایران برای ایران‌شناسی و تحقیقات زبان فارسی فراهم می‌آمد ایرج افشار عضو اصلی و کارگزار حقیقی بود،‌ و این از افتخارات من است که در بسیاری از آن کنگره‌ها عضو کوچک جمعیت بوده‌ام، علاوه بر آن در سفرها نیز با افشار هم‌قدم شده‌ام.فی‌المثل، وقتی کنگره باستان‌شناسی ایران در مونیخ تشکیل شد، من و دکتر اقتداری و زریاب خویی،‌ از ژنو ـ که در خدمت جمال‌زاده بودیم ـ یک اتومبیل کرایه کردیم، و ایرج افشار راننده بود،‌و او از همان اول شرط کرد که یک کیلومتر هم از اتوبان نخواهد رفت، بالنتیجه از طریق شرق سوئیس و اطریش، از راههای نبهره روستائی، کوه و هامون را درنوردیدیم و یک فاصله کوتاه چند ساعته را، سه چهار روزه دور زدیم تا به مونیخ رسیدیم.

 

افشار به من می‌گفت: من خصوصاً تو را ازین راه‌ها آوردم که روستاهای سوئیس و اطریش و آلمان را ببینی، شبها در دهات بین راه اطراق می‌کردیم و یک یا دو اطاق در خانه‌های اشخاص کرایه می‌کردیم (در آنجا رسم است که در دهات، اطاقهای زیادی خود را روستائی‌ها در اختیار مسافران می‌گذارند که کرایه آن کمتر از هتل‌هاست ـ و بنابراین وارد هر دهی که می‌شوید، تابلوهای: اطاق کرایه دیده می‌شود = zimer و آدرس آن اعلان شده است). و در همین سفر بود که شبی را در دهی سر کردیم که صاحبخانه پسرش کارمند آن شرکتی بود که در زمان شاه در بوشهر مأمور ساختن نیروگاه اتمی بود. ـ همان نیروگاهی که بعد از چهل سال ـ هنوز هم برق آن راه نیافتاده و مشمول حکم مرحوم حاج میرزاآقاسی است: که کین (چاه‌خو) به حاج میرزاآقاسی گفت: این چاه که من دارم می‌کنم ـ آب ندارد ـ بیخود پول خرجش مکن، و حاجی در جواب مقنّی گفت ـ فلان فلان شده، اگر برای من آب ندارد ـ برای تو که نان دارد!

 

افشار می‌گفت: برای این ترا از کوره‌راه‌های کوهستانی و غیر اتوبان می‌برم تا معنی ده را در اروپا هم بدانی و اینقدر به دهات پر گرد و خاک پاریز و هندیم و بیاذ و کرمونشو در حماسه کویر افتخار نکنی... من به او گفتم: ـ تو یک دهم باران و برف آلپ و رودخانه‌های رَن و رُن و دانوب و سن را به من بده، من صد تا مونترو و ویلی و سن‌گالن به جای ساقند و انارک در وسط کویر لوت و شوره‌گز به تو تحویل خواهم داد.

 

ایرج افشار بسیاری از دهات سیستان و بلوچستان و فارس و جهرم را به همراه مرحوم پورداود و فروزانفر و استادان قدیم ـ در روزگاری که می‌توانستند سفر کنند، طی کرده بود ـ و آخرین سفر او، همین سال پیش بود که به همراه اقتداری و مهندس اسلام‌پناه کرمانی و ستوده برای شرکت در کنگره لهجه‌شناسی لار با هم رفتیم و گزارش آنرا من در اطلاعات نوشتم. تقریباً نصف تعداد چهل، پنجاه هزار ده ایران را او قدم به قدم پیموده است ـ از کردستان تا مازندران و تبریز تا نی‌ریز و خراسان و خواف و امثال آن.

 

وقتی مرحوم سلطان‌ حسین سنندجی سفیر ایران در تونس ما را دعوت کرده بود که به کنگره‌ای در تونس برویم، با ایرج افشار ـ و همسرش مرحومه شایسته خانم افشاریه که دختر عمویش بود ـ یک اتومبیل کرایه کردیم، اول به سن‌گالن، شهری در شرق سوئیس رفتیم که پسر افشار ـ که آن روز، خردسال بود ـ آرش افشار، در یکی از مدارس آنجا درس می‌خواند ـ و هرگز از یاد نمی‌برم مزه چند تا دانه بلوط را که جلوی یک کلیسا، پخته بودند ـ مثل سیب‌زمینی پخته ـ و این آرش برای من خرید و برای اولین و آخرین بار بلوط پخته خوردم ـ و اینک، فرصت را غنیمت شمرده مراتب تسلیت خود را به آرش افشار و برادرش بهرام و سایر اعضاء خانواده افشار ـ خصوصاً ساسان برادر افشار تسلیت می‌گویم ـ آرش اینک جوانی برومند شده، در امریکا صاحب کار و چاپخانه‌ایست و اینروزها در بیماری پدر، به تهران آمده ـ و اینک عزادار است.

 

باری، از سن‌گالن اتومبیل کرایه کردیم و ده به ده و شهر به شهر به غرب و جنوب سوئیس آمدیم و از لوکارنو و لوگانو گذشتیم و میلان را پشت سر گذاشتیم و جاده سرتاسری ایتالیا از شمال به جنوب را که به «جاده آفتاب» معروف است سپردیم و در ناپل بر هواپیما سوار شده به تونس رسیدیم.

 

هرگز فراموش نمی‌کنم، روزی که برای دیدن مسجد قیروان ـ به شهر قیروان، در قسمت جنوبی و استوائی تونس رفتیم و بارندگی هم بود ـ خواستیم از مسجد بزرگ و قدیمی قیروان ـ که می‌گویند در حدود سال 50 هجری/670 میلادی پایه‌گذاری شده و یکی از قدیمی‌ترین مساجد دنیاست ـ خواستیم از آن بازدید کنیم ـ و سرایدار مسجد در را باز نمی‌کرد و می‌گفت تا موقع نماز باید صبر کنید، و وقتی گفتیم مسافریم و هزاران فرسنگ آمده‌ایم که مسجد را ببینیم ـ او گفت: پاسپورت را نشان دهید، و چون دانست که از ایرانیم سخت‌تر شد، و پاسپورت ایرج افشار که بوی مسلمانی نمی‌داد مزید بر علت شد،‌ و تنها بخشی از پاسپورت من که نام محمدابراهیم داشت ـ آن هم محمدش ـ نه ابراهیمش، باعث شد که قفل مسجد را به روی ما بگشاید: 

سررشته غیب ناپدید است

 بس قفل، که بنگری کلید است...

 

ارتباط افشار با مصدق سابقه طولانی دارد ـ یعنی از زمانی که مرحوم دکتر افشار در قریة مبارک‌آباد بهشتی و قریه عظیم‌آباد شهرری باهم شریک ملک بوده‌اند ـ در اسفند 1325ش/ مارس 1947م ایرج برای تعیین تکلیف آسیای عظیم‌آباد به خدمت مصدق رفت. خود افشار می‌نویسد: «دکتر مصدق مرا به خانه خود خواند. و پس از تعارف گز و احوالپرسی از پدرم [که در سفر بود]، کارها و حساب‌های مربوط به آسیا را به میان کشید. رفتار آن مرد مشهور سیاسی ـ با جوانی که تازه سن بیست سالگی را پشت سر می‌گذاشت [مقصودش خود ایرج است]، هماره با مهربانی و خوش‌خُلقی همراه بود ـ ...» ایرج افشار سند «یک دست چرخ سه نفری آسیا، از قرار چرخی 12 تومان ـ که مبلغ چهارصد و نود و دو تومان می‌شود ـ به علاوه مبلغ یکصد و بیست و چهار تومان از بابت تنقیه منگل توسط استاد قربان مقنی» افشار این یادداشت را به امضای دکتر مصدق در اختیار من گذاشت ـ که در آسیای هفت‌سنگ چاپ کرده‌ام. (چاپ هشتم ص 510)

 

ایرج افشار لیسانسیه حقوق بود، کار خود را در کتابخانه دانشکده حقوق شروع کرد ـ یار غار او در آن روزها مرحوم محمدتقی دانش‌پژوه بود. وقتی دانشگاه تصمیم گرفت که کتابخانه عظیم مرکزی را در وسط دانشگاه بسازد، عضو اصلی مطالعات فنی و کارپردازی آن ایرج افشار بود ـ کتابخانه‌ای که بیش از یک میلیون کتاب را در خود جا می‌دهد.

 

موقعیت و اطمینانی که افشار در مجامع فرهنگی و دوستداران کتاب به وجود آورده بود ـ باعث شد که دهها تن از رجال کتاب‌باز روزگار ما کتابخانه‌های خود را و بعضی اسناد خانوادگی خود را به کتابخانه مرکزی دانشگاه هدیه کنند. او فهرست اسامی همه اهداکنندگان را به خط خوش در مدخل کتابخانه مرکزی ثبت کرده است، شاید مهمترین آنها از جهت اسناد خانواده فرخ‌خان کاشی که استشهاد و قباله‌های گران‌قیمت خود را به کتابخانه داده‌اند، اسناد صاحب‌اختیار، از جهت بها غیرقابل سنجش است.

 

بسیاری از کتابهای خطی و ذی‌قیمت کتابخانه‌های اختصاصی دانشکده‌ها نیز از جهت امکانات نگهداری و حفظ آن به کتابخانه مرکزی داده شد ـ مثل کتابخانه مرحوم اقبال آشتیانی، یا یادداشتهای مرحوم محمدخان قزوینی یا کتابخانه مرحوم استاد مشکوة بیرجندی، و دهها تن دیگر.

 

درین میان، چون سوگند خورده‌ام که در هیچ یادواره‌ای مقاله ننویسم ـ ‌مگر آن که به تقریبی یا به تحقیقی یاد کرمان به میان آید، این‌جا عرض می‌کنم که یکی از کتابخانه های مهمی که به خاطر ایرج افشار و به اشاره مرحوم بنی‌آدم کاشانی استاندار کرمان ـ قوم و خویش اللهیار صالح ـ به کتابخانه دانشکده ادبیات هدیه شد ـ کتابخانه مرحوم آقاسیدجواد شیرازی امام جمعه کرمان بود (فوت 1287ه/ 1870م).

 

کتابهای امام جمعه توسط مرحوم محمدتقی دانش‌پژوه فهرست‌نگاری شد و فهرست کتب امام جمعه در یک شماره اختصاصی از مجله دانشکده ادبیات ـ که من آن روزها مدیر داخلی آن بودم ـ به چاپ رسید (مهر ماه 1344ش/ اکتبر 1965م).

 

در این فهرست قریب 500 نسخه کتاب معرفی شده، و بیش از 250 صفحه را دربر می‌گیرد و مخلص پاریزی نیز در شرح احوال امام جمعه بر این کتاب مقدمه نوشته‌ام.

 

ایرج افشار تا اوایل انقلاب مدیر و کارگزار این کتابخانه بوده و همه رؤسای دانشگاه با او مماشات و همراهی داشتند و بعد از آنکه انقلاب شروع شد و (پراکندگی در سپاه اوفتاد/ هزاهز در آرام شاه اوفتاد) ایرج افشار، بعد از انقلاب، به بازنشستگی زودرس خودخواسته تن در داد ـ و در خانه به کار فرهنگی خود ادامه داد.

 

ایرج افشار یکی از معدود محققان ایرانی است ـ و شاید هم تنها محقق ایرانی است که ایران‌شناسان اروپا و امریکا، به مناسبت هفتادمین سال عمر او، مقالات یادبودی نوشته‌اند ـ و مجموعه این مقالات به صورت یک کتاب قطور ـ گمان کنم در دو جلد(؟) به چاپ رسیده است. و این غیر از یادواره‌ای است که محققان ایرانی در آن مقاله نوشته‌اند ـ که خود یک کتاب بزرگ و مورد ارجاع محققان است، از شما چه پنهان، مرحوم دریاگشت، تهیه‌کننده آن یادواره ـ از من نیز مقالتی خواسته بود ـ و من نیز مقاله را نوشتم ـ که عنوان آن «سنگ قبر» بود. و دلیل نوشتن آن نیز این بود ـ که ایرج افشار یکی از پرکارترین سنگ‌قبرشناسان ایران بود و هرجا یک سنگ قبر تاریخی می‌دید ـ خصوصاً در روستاهای دوردست و دورافتاده، از آن عکس برمی‌داشت و جایی به چاپ می‌رساند ـ خصوصاً در سفرنامه‌هایی که داشت ـ و مخلص به دلیل همین خدمت فرهنگی او که به شناخت تاریخ‌های محلی کمک بسیار می‌کند ـ به حساب این که به قول یک فرنگی «زیر هر سنگ قبری، یک تاریخ خفته است» ـ آن مقاله را نوشته بودم ـ ولی دریاگشت نپسندید ـ و حق هم با او بود، و گفت: گفتگو از سنگ قبر، در یادواره‌ای که برای هفتادسالگی کسی نوشته شده ـ نه تنها خوش‌آیند نیست و میمنت ندارد بلکه فال بدزدن است و از قدیم گفته‌اند:

ـ مزن فال بعد ـ کآورد حال بد...

 

به هرحال آن روز کالای ما، ‌به قول معروف، «سنگ شد» و بیخ ریش‌مان ماند ـ چه دریاگشت نپسندید و خودش هم حالا زیر یک سنگ قبر سنگین خفته:

ـ که صحرائی نمی‌داند، زبان اهل دریا را...

 

بالنتیجه آن مقاله چاپ نشد ـ و امروز ـ اگر عمری باقی باشد، پیش از آن‌که خود در زیر سنگ سنگین قبر خفته باشم اگر توفیق حاصل شد آن را به مناسبت یادبود مرحوم افشار، به مجله بخارا خواهم داد. یا اینکه نگه می‌دارم برای سنگ قبر خودم ـ البته به هوای عمر نوح.

 

حال که صحبت بخارا پیش آمد ـ باید عرض کنم که یکی از بهترین سلسله مقالاتی که ایرج افشار تحریر می‌کرد و در بخارا چاپ می‌شد ـ مقالات «تازه‌های ایران‌شناسی» بود، که به صورت قطعات متمایز، درباره حوادثی که مربوط به کنگره‌های ایران‌شناسی و تحقیقات فرنگی‌ها و امریکائیها راجع به ایران و مرگ و زندگی ایران‌شناسان بود و از پرخواننده‌ترین فصول بخارا به شمار می‌رفت، به دلیل اینکه ایرج افشار تنها کسی بود که یکایک ایران‌شناسان را از نزدیک می‌شناخت و کار آنها را با دیده نقد می‌نگریست و به همین دلیل در بیشتر کنگره‌هایی که در اروپا تشکیل می‌شد شرکت می‌کرد.

 

یک نکته اینک یادم آمد که به مناسبت آنرا باید بیاورم. لابد خوانندگان به خاطر می‌آورند که یکی از استادان به نام دانشگاه تهران مرحوم خانم فاطمه سیاح بود ـ زنی از خانواده حاج سیاح ایران‌گرد معروف، محلاتی. خانم فاطمه سیاح استادی بود که به چند زبان خارجی مسلط بود ـ در روسیه زندگی کرده بود و زبان روسی را مثل زبان مادری می‌شناخت، بر زبان فرانسه تسلط داشت، ادبیات انگلیسی را نقد می‌کرد، آلمانی را خوب می‌دانست، زبان عربی و فارسی هم که دیگر به جای خود،‌ بالنتیجه در دانشکده ادبیات تهران درسی می‌داد به نام «ادبیات تطبیقی و نقد آن» و بالنتیجه دانشجویان فارسی‌زبان را با کل ادبیات اروپائی آشنا می‌ساخت و درس او یکی از پردانشجوترین کلاسها بود.

 

وقتی که خانم فاطمه سیاح درگذشت، مرحوم دکتر علی‌اکبر سیاسی رئیس دانشکده ادبیات و رئیس دانشگاه تهران، مجلس یادبودی برای او برگزار کرد که بسیاری از استادان در آن مجلس حضور داشتند، دکتر سیاسی ضمن سخنرانی مفصلی در فضائل این استاد نامدار، در آخر سخن گفت: متأسفم که درس ادبیات تطبیقی را درین دانشکده بعد از مرگ خانم سیاح باید تعطیل کنیم،‌ و شاید صد سال طول بکشد ـ تا کسی مثل این استاد جامع‌‌الاطراف پدید آید و درس دوباره احیاء شود. و این شاید صد سال دیگر طول بکشد، چنین شد و درس تعطیل شد.

 

حالا گمان کنم به آقای دهباشی که بحث تازه‌های ایران‌شناسی مجله بخارا هم احتمالاً باید تعطیل شود ـ تا روزی، استادی مثل ایرج افشار جامع‌الاطراف پیدا شود و بتواند آنرا ادامه دهد ـ و این تعطیلی بسا که صد سال طول بکشد.

 

مرحوم ملک‌الشعراء، در شکستن دست قمرالملوک وزیری گفته بود:

صد قرن هزار ساله باید

تا یک قمرالملوک زاید

 

پیش از انقلاب که کمیسیونی برای خرید کتاب و در واقع کمک به مؤسسات انتشاراتی تشکیل می‌شد ـ زیرنظر مرحوم دکتر ریاحی و آقای علی‌اصغر سعیدی خویی و مخلص، نظر ایرج افشار برهان قاطع بود ـ برای خرید دویست یا پانصد و گاهی هزار نسخه از یک کتاب تازه انتشار یافته، برای کتابخانه تابع وزارت‌خانه، چه در مرکز و چه در شهرها و روستاها ـ علاوه بر آن، او عضو مورد اعتماد تقویم خرید کتابهای خطی و اسناد بود برای کتابخانه مجلس شورای ملی، ‌و مجلس سنا، زیرنظر دکتر زریاب، و کتابخانه مرکزی،‌و کتابخانه ملی، و درین جمع مرحوم علی‌اصغر مهدوی پسر حاج امین‌الضرب حرف آخر را می‌زد ـ بالنتیجه بسیاری از اسناد و کتابهای قیمتی که ممکن بود خیلی زود به خارج فروخته شود ـ در ایران خریداری و در کتابخانه‌های داخلی ثبت و ضبط شد، و بهترین نمونه آن‌را که خود شخصاً شاهد بودم و شاید کمی هم در خرید آن دخالت داشتم ـ داستان خرید کتاب وقف‌نامه خواجه رشیدالدین فضل‌الله است که تفصیل آن را باید جای دیگر دید و خواند ـ مثلاً ـ در آسیای هفت سنگ یا سنگ هفت قلم و یا در کاسه کوزه تمدن (ص 434).

 

ما با ایرج افشار، شوخیهائی هم داشته‌ایم، به خاطر دارم که وقتی من،‌ شوخی مرحوم فروزانفر را در حق افشار و زریاب ، اقتداری و غیره نقل کرده بودم که گفته بود:

ـ روی قاطرهای امامزاده داود را سفید کردید (هواخوری باغ، ص 91)، ایرج افشار به من لقب کلک‌المورخین داده بود ـ در برابر ملک‌المورخین سپهر کاشانی، و اضافه کرده بود که باستانی همه چیز را از کوروش گرفته تا نایب حسین، مثل چسب اوهو به هم می‌چسپاند ـ و آخر کار هم همه را به کرمان وصل می‌کند.

 

در آخرین دیداری که یک هفته قبل از درگذشت او، برای عیادت در منزل افشار داشتم، متوجه شدم که حالش خوش نیست، به شوخی به او گفتم: مواظب باش، رخنه در هزار و سیصد و چهاری‌ها نیندازی! و او متوجه شد که اشاره‌ام به شوخی سابق من در حق دکتر سادات ناصری و فوت او در کابل است، آهسته گفت: آهسته بگو که عزرائیل نشنود.

 

شاید بیش از پنجاه کنگره را در ایران و خارج از ایران، من در خدمت ایرج افشار بوده‌ام ـ و این غیر از ایامی است که در پاریس، مهمان مهربانو افشار خواهرش و آقای عباس عسکری پسرعمه‌اش و شوهرخواهرش بوده‌ام، یا در سوئیس در خدمت جمال‌زاده، و دکتر یحیی مهدوی گذرانده‌ایم. و با برادرانش بهروز و آن مهندس که مدیر یک مجله کشاورزی بود و سالها پیش درگذشت ـ آمد و رفت داشته‌ام.

 

آثار باقیات فرهنگی دیگر افشار، یکی هم مورد بنیاد جمال‌زاده است. مسأله اینست که چند تابستان که همراه ایرج افشار و دکتر ستوده و اقتداری در خدمت مرحوم جمال‌زاده بودیم ـ جمال‌زاده گفت: در نظر دارم هرچه در ایران دارم تقدیم دانشگاه تهران کنم که صرف کمک به دانشجویان و خرید کتاب به کتابخانه مرکزی نمایند. ضمناً گفت می‌خواهم همه کتابهایی که در سوئیس دارم ـ و البته تعداد آن بسیار قابل اعتنا بود ـ همه را به دانشگاه تهران بدهم.

 

ایرج افشار نظر استاد را پسندید و گفت در اجرای آن کمک خواهد کرد. جمال‌زاده سند را بعداً نوشت و سپرده‌های او را که مقداری سهام کارخانه سیمان بود ـ و دلیل آن را من قبلاً در مقاله‌ای مفصل نوشته‌ام. (کتاب هواخوی باغ ـ مقاله کیمیاگری قلم) ـ به دانشگاه تهران واگذار کرد و یک هیئت امناء برای مصرف آن قرار داد. به این شرح که نماینده شخص او ـ ایرج افشار باشد ـ و نماینده دانشگاه ـ دکتر علی‌اکبر سیاسی که هنوز حیات داشت ـ و این دو نفر سومی را برگزینند ـ پس این دو نفر یعنی دکتر سیاسی و ایرج افشار، مرحمت کردند و مخلص پاریزی را انتخاب کردند. و این هیئت امناء طی چند سال، بعد از مرگ جمال‌زاده به خدمات بزرگ نایل گردید ـ البته پس از درگذشت دکتر سیاسی، ازطرف دانشگاه دکتر شیخ‌الاسلامی استاد دانشکده حقوق، و بعد از مرگ او آقای شکرچی‌زاده رئیس وقت انتشارات دانشگاه به عنوان نماینده دانشگاه در هیئت عضویت یافتند. و به هرحال از درآمد و سود سهام سیمان جمال‌زاده ـ توانستیم یک ساختمان مجهز چندطبقه در کوی دانشگاه ـ امیرآباد ـ برای دانشجویان شهرستانی بسازیم که بیش از دویست دانشجو تاکنون از اطاقهای آن استفاده می‌کنند، و ساختمان به نام جمال‌زاده خوانده شده است. در انجام این امر آقای دکتر امید یزدی استاد دانشگاه که سرپرست کوی دانشگاه بود ـ‌ امکانات بسیار فراهم آورد، و در تسریع و تحویل ساختمان منتهای کوشش را به عمل آورد.

 

آخرین کار خیر و باقیات صالحات او چند سال پیش بود که کتابخانه بسیار مهم و باارزش شخصی خود را ـ بیش از سی‌هزار جلد کتاب ـ به مؤسسه مهم دائرة المعارف فارسی اسلامی ـ یعنی آقای سیدکاظم بجنوردی مدیر آن مؤسسه هدیه کرد ـ کاری از نوع بخشش حاتم و امثال آن ـ اما نه افسانه‌ای ـ بل واقعی.

 

و صبح جمعه بیستم اسفند 1389/ 11 مارس 2011، اینک جسد بیجان ایرج افشار، با این کتاب‌ها، در محوطه دائرة المعارف وداع خواهد کرد.

 

ایرج افشار در 20 مهر ماه 1304ش/ 12 اکتبر 1925م در تهران متولد شده ـ تقریباً سه ماه زودتر از من ـ که متولد دیماه 1304ش / آخر دسامبر 1925م ـ بوده‌ام، و بنابراین آن شعر نظامی که در اول مقاله آورده‌ام، امروز در حق من نیز صادق است که فرمود:

فرو میرد امّیدواری مرد

که همسال را تن درآید به گرد

 

ایرج افشار مردی پرتوان و ورزشکار بود، و بارها و بارها با دوستان کوه‌نورد خود، البرز را زیر پای نهاده پیاده به شمال البرز رفته بود ـ و هیچ‌گونه اعتیادی هم نداشت و هرگز لب به مشروب و دخانیات نیالوده بود، و همه گمان داشتند که مثل پدر خود ـ که عمر خود را به صد رساند و مثل مادر خود که هم‌چنین عمر طولانی یافت ـ او نیز صاحب عمری طولانی باشد.

 

اما همه می‌دانند که عمر، دست دیگری است و پیش‌آمدهای روزگار خبر نمی‌کند ـ بیماری طحال و معالجات طولانی در امریکا و تهران ـ که گویا به شیمی‌درمانی هم ختم می‌شد ـ بی‌نتیجه ماند. ـ شیمی درمانی معالجه بی‌امان قرن بیست و یکمی است ـ و من از آن به معالجه «شاهنامه آخرش خوش است» تعبیر کرده‌ام ـ آخر ایرج افشار مؤلف «کتاب‌شناسی شاهنامه و فردوسی» هم هست. و این واقعه، بعد از مرگ فرزند جوانش بابک ـ که افشار را شکسته کرد ـ قابل پیش‌بینی بود ـ به قول نظامی:

برنجد تـن نـازک از درد و داغ

چه خویشی بود ـ باد را با چراغ؟

ولیکن چو در شیشه افتاد سنگ

کلید درِ چاره باید ـ نه جنگ

سبوئی که سوراخ باشد ـ نخست

به موم و سریشم نگردد درست

جهان غارت از هر دری می‌بَرد

یکی آورد ـ دیگری می‌بَرد

 

 

منبع: روزنامه اطلاعات

 

کلید واژه ها: ایرج افشار باستانی پاریزی


نظر شما :