عموی من مصدق: خاطرات فرهاد دیبا
فریبا امینی/ ترجمه: شیدا قماشچی
نجمالسلطنه بانویی بزرگوار، خیر و مؤمن بود. او سه بار ازدواج کرد که در زمان خود امری نامعمول به حساب میآمد و تمام عمر خود را وقف امور خیریه کرد. مادر دکتر مصدق از بسیاری جهات تاثیرگذارترین فرد در زندگی او بوده است. مصدق پایاننامهٔ دکترایش را در سال ۱۹۱۴ با موضوع «ارث در احکام اسلامی» به زبان فرانسه در دانشگاه نوشاتل سوییس نوشت و آن را به مادرش تقدیم کرد.
دیبا - برادرزادهٔ مصدق - از اعضای خانوادهٔ قاجار است. او شکلگیری کودتا در خیابانهای تهران را به چشم خویش مشاهده کرده است. فرهاد دیبا که در آن زمان نوجوان بود در هنگام غارت خانهٔ عمویش در خیابان کاخ حضور داشت. فرهاد دیبا نگارندهٔ نخستین زندگینامهٔ دکتر مصدق به زبان انگلیسی است که آن را با عنوان «محمد مصدق: زندگینامهٔ سیاسی» (۱۹۸۶) به چاپ رسانده است.
او در مصاحبهٔ اخیر خود از تجربیات شخصی با عمویش یاد کرده است. این مصاحبه سرشار از نکات با ارزشی است که تاکنون مطرح نشدهاند و زوایای جدیدی از زندگی مصدق را برایمان بازگو میکنند:
رابطهٔ من و عمویم مراحل مختلفی را طی کرد. مرحلهٔ نخست آن بود که در کودکی همهٔ اعضای خانواده ناهار روزهای جمعه را در منزل عمویم صرف میکردیم. در این مهمانیها، من و فرزندان فامیل با هم بازی میکردیم و البته عمویم بزرگ خاندان محسوب میشد. پیش از هر کار دیگری نزد او میرفتیم و او با تک تک ما با محبت سخن میگفت. روزهایی بخت یار ما میشد و این فرصت را مییافتیم که اندکی کنار او بنشینیم.
یک روز جمعهٔ خاص، در اوایل سال ۱۹۴۶ به خوبی در ذهنم نقش بسته است و عکسی از آن روز به یادگار مانده که توسط احمد مصدق (فرزند دکتر مصدق که عکاس ماهری نیز بود) گرفته شده است. در این عکس من و مادرم و خواهرم در حیاط برفی خانهٔ خیابان کاخ ایستادهایم، آن روز نزد عمویم رفتیم تا از او اجازه بخواهیم که برای تحصیل به یک مدرسهٔ شبانهروزی در اروپا برویم. در این عکس لبخند عمیقی بر صورتم نقش بسته است، غافل از آنکه چه چیزهایی در انتظار است و هفت سال بعد چه بلایی بر سر آن خانه خواهد آمد.
مرحلهٔ دوم سفر به ایران در زمان تعطیلات مدرسه و دانشگاه است. برخی اوقات عمویم به احمدآباد میرفت و ما هم چند شبی را در آنجا میگذراندیم. بیماری مالاریا شیوع پیدا کرده بود و عمویم برای پیشگیری قرصهای سیاه رنگ تلخ مزهای را به ما میداد که مجبور بودیم آنها را ببلعیم. هرگز نفهمیدم که محتوای آن قرصها چه بود. مرحلهٔ دوم مصادف بود با نخستوزیری او و کودتای ۲۸ مرداد.
در دوران نخستوزیری، چندین بار پدرم مرا به اتاق خواب عمویم که دفتر نخستوزیری نیز بود، برد تا با او ملاقات کنم. سؤالهایی راجع به آموختههایم از مدرسه پرسیدند، اینکه زندگی در انگلیس چگونه است. هر بار پیش از ترک دفترش، عمویم پاکتی را به من میداد که مقادیر کمی پول در آن بود. در زمان نوروز که در مدرسه بودم و نمیتوانستم شخصا برای تبریک حضورشان برسم با دست خط بد فارسیام برایش پیام تبریک میفرستادم. ایشان هم همیشه پاسخی دستنویس به همراه هدیهٔ سال نو به پدرم میداند تا به دست من برسد.
در ۲۹ مرداد یک روز پس از کودتا، سربازان به این بهانه که دکتر مصدق در منزل برادرش پنهان شده است، به خانهٔ ما هجوم آوردند. همهٔ ما در حبس خانگی بودیم و یک کامیون سرباز جلوی در خانهمان ایستاده بود تا اینکه چند روز بعد پدرم توانست کاری کند تا من و خواهرم به انگلیس بازگردیم.
بعدها، زمانی که عمو در زندان بودند برایم سخت بود که با او ملاقات کنم و او را در آن شرایط ببینم. اگرچه او هرگز از زندان انفرادی ارتش شکایت نکرد ولی فضا بسیار محزون و دلسردکننده بود. تعطیلات دانشگاهی من همزمان شد با دوران تبعید او به احمدآباد. باز هم هر از چندی شب را در آنجا سپری میکردیم. او تمام مدت در اتاقش میماند و کتاب میخواند و برای صرف غذا به اتاق غذاخوری میآمد (جایی که بعدها محل دفن او شد). غذا همواره ساده ولی کافی بود اما او هرگز مشتاق غذا به نظر نمیرسید.
یکبار از من پرسید که در دانشگاه چه میخوانم و وقتی به او پاسخ دادم «سیاست» متحیر شد. به من گفت: «نمیبینی سیاست با من چه کرد؟» او به عنوان یک مرد، به عنوان عمویم، حامی و پشتیبان بزرگی بود. او که برادر بزرگ پدرم بود به پدرم پند و اندرز میداد. به این ترتیب هر بار که میان من و پدرم بحث در میگرفت (که تعداد آن کم هم نبود!) به عمویم مراجعه میکردم و او هر بار طرف من را میگرفت.
در دیدارهایمان در احمدآباد هرگز نشنیدم که از حبسش گلایه کند، دستکم پیش ما جوانان این کار را نمیکرد. اما حزن و اندوه قابل انکار نبود و جانسوز بود؛ هر بار که او را ترک میکردم میدانستم که تنها مانده است، به دور از جهان، کشور و مردمی که دوستشان میداشت.
مصدق هرگز به طور کامل بر پشتیبانی عظیم مردم تکیه نکرد. او تشخیص کار درست و نادرست را بر عهدهٔ خود مردم گذاشت. تظاهرات گستردهٔ ۳۰ تیر نمونهٔ خوبی برای این امر است. البته که در ۲۸-۲۶ مرداد مردم فکر کردند تظاهرات حزب توده در جریان است، فکری که توسط توطئهگران به مردم القا شد. دکتر مصدق میدانست که کودتا در جریان است. اگر او در رادیوی تهران سخنرانی میکرد و به مردم هشدار میداد تا در برابر توطئهگران مقاومت کنند، تاریخ میتوانست مسیر دیگری طی کند.
در آخر اینکه عمویم به عنوان فردی سختگیر ولی مهربان و نوعدوست در ذهنم باقی مانده است. او همسری وفادار بود و سفت و سخت به قانون پایبند؛ او فردی انساندوست بود. از همه مهمتر او یک وطنپرست بود. همیشه آرزو میکنم که ای کاش در آن زمان بزرگتر بودم و میتوانستم از زندگی او بهره بیشتری ببرم. اگر فقط چند سال بزرگتر بودم بینش و بصیرت آن را مییافتم تا از ذهن سیاسی و موشکافی حقوقی این مرد بزرگ بهره ببرم.
دلم برای او تنگ شده است.
فرهاد دیبا آخرین بار عمویش را در بستر بیمارستان نجمیه ملاقات کرد، روزی که او از دنیا رفت. دکتر مصدق وصیت کرد تا در کنار شهدای ۳۰ تیر دفن شود اما شاه از روی کینه این درخواست را نپذیرفت.
دفتر کار فرهاد یک ساختمان قاجاری بود که پیشتر به خانهٔ مادربزرگش و مجموعهٔ بیمارستان نجمیه تعلق داشت. این ساختمان در ابتدای انقلاب مصادره و تخریب شد.
منبع: Iranian
نظر شما :