تفرشی: ۱۵ خرداد اعتراض مدنی را تبدیل به مبارزه مسلحانه کرد
بابک مهدیزاده
***
گفتوگو را از یک سؤال کلیشهای شروع کنیم. ریشههای قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به نظر شما چه بود؟
خیزش ۱۵ خرداد ۴۲ حاصل ترکیبی است از ظهور نیروهای فعال مذهبی به عنوان عامل تعیین کننده در عرصه سیاست برای اولین بار و نتیجه حدود ۱۰ سال کشمکش بین نیروهای طرفدار شاه و متحدین سابقی که کم کم به نیروهای ناراضی تبدیل شدند. همان نیروهایی که در جنبش ملی شدن نفت ابتدا متحد دکتر مصدق بودند اما بعدها به دلایل مختلفی، به خصوص ترس از نفوذ حزب توده و سیطره کمونیسم در این جریان به صف مخالفان مصدق و متحدین شاه پیوستند. این نیروها و هواداران سنتی آنان، در فاصله ۱۰ سال پس از کودتای ۲۸ مرداد چون به خواستههایشان نرسیدند و مطالباتشان چندان عملی نشد، به تدریج تبدیل به مخالفان محمدرضا شاه شدند؛ مطالبات مذهبی، اجتماعی و فرهنگی که البته خواستههای اقتصادی و سیاسی و قانونی نیز مکمل و همراه آنها بودند. این نیروها مکمل و متحد و تا حدی نیروهای مذهبی طرفدار آیتالله العظمی خمینی شدند و جنبش ۱۵ خرداد را به وجود آوردند یا تقویت کردند.
چرا این نیروها در ۱۰ سال بین ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲ آرام آرام از متحد شاه تبدیل به مخالف شاه شدند؟ خواستههایشان چه بود که محقق نشد؟
نیروهای مذهبی توقع داشتند که حکومت پس از کودتای ۲۸ مرداد به مطالبات آنان و مخصوصا خواستههای مرجعیت تامه شیعیان، آیتالله العظمی بروجردی در زمینههای اجتماعی و فرهنگی گوش کند ولی این اتفاق به طور جدی نیافتاد. از طرفی تغییرات اجتماعی در ایران شکل گرفت که ناشی از خواست دولت و تا حد زیادی خواست متحدان غربی حکومت شاه، به خصوص آمریکا بود و دولت شاه را وارد یک جریان نوسازی کرده بود که مشخصا خواست نیروهای مذهبی ایران نبود. از سوی دیگر تصور و توقع شاه این بود که بعد از درگذشت آیتالله بروجردی، مرجعیت شیعه دچار گسست و انشقاق میشود، اقتدار لازم را از دست خواهد داد و دیگر نمیتواند به طور جدی در مقابل تغییرات اجتماعی مورد علاقه حکومت مقاومت کند. فقدان مرحوم بروجردی به همراه رشد خودکامگی و تک محوری شاه شرایطی را برای او رقم زد که رویکرد و لحن خود در برابر جامعه سنتی و مذهبی را تند و خشن کند. گرچه نظام مرجعیت شیعه بعد از درگذشت آیتالله بروجردی تا حدی دچار ضعف و گسست شد و مقوله مرجع واحد برای تمام شیعیان جهان به پایان رسید، اما در این میان اتفاق مهم دیگری افتاد و آن این که برای اولین بار رهبر روحانی به نام آیتالله العظمی روحالله خمینی ظهور کرد که برخلاف مراجع پیش از خود، یک مرجع سیاسی تمام عیار بود و نه فقط به عنوان یک چهره صرفا دینی که به عنوان یک کنشگر سیاسی وارد فضای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور شد. این برای اولین بار در دوران پهلوی بود که یک مرجع تقلید شیعه به عنوان یک کنشگر عمده سیاسی وارد کارزار میشد. تا پیش از این، مراجع تقلید شیعه اغلب به عنوان موید، مکمل، کاتالیزور، منتقد، چالشگر و یا مخالف جریانها و روندهای موجود سیاسی و اجتماعی عمل کرده بودند و خود شخصا پیشگامی و ایجاد یک نهضت را به عهده نداشتند.
عدم اشاره شما به آیتالله کاشانی به عنوان یک روحانی شیعه که وارد کارزار سیاست شد، به این دلیل است که ایشان مرجع تقلید نبود؟
اول اینکه آیتالله ابوالقاسم کاشانی به مفهوم خاص کلمه مرجع تقلید نبود و در آن زمان مرجع تقلید واحد شیعیان آیتالله العظمی بروجردی بود. دوم اینکه آیتالله کاشانی رهبر سیاسی واحد نبود و فعالیت سیاسی او در سالهای مختلف با همراهی و مشارکت دیگران صورت میگرفت. در نیمه نخست نهضت ملی ایران نیز کاشانی با دیگران و به خصوص در کنار دکتر مصدق بود و پس از حوادث ۳۰ تیر نیز متحدان دیگری در مواجهه با مصدق یافت.
شما گفتید که روحانیت شیعه در سال ۱۳۴۲ برای اولین بار تبدیل به مخالف سیاسی شاه شدند. درحالی که ما در سالهای قبلتر از آن نیروهایی مانند فداییان اسلام را داشتیم که حتی دست به ترور در رژیم پهلوی زدند. نمونه دیگر مخالفت آیتالله کاشانی تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد بود.
بحث من درباره مقام مرجعیت شیعه بود. مطلقا نگفتم که مخالفت یا فعالیت سیاسی از سوی نیروهای مذهبی با حاکمیت وجود نداشت بلکه تا قبل از سال ۴۲ نیروهای مذهبی پرچمدار اصلی و پیشگام مبارزه با حکومت شاه نبودند. در ضمن گروه فداییان اسلام ضمن آن که در رهبری روحانیت نقش و حضوری نداشتند، در زمره گروههای صرفا روحانی هم محسوب نمیشوند و بسیاری از اعضای آن را غیرروحانیون تشکیل میدادند ولو آنکه بعضی از روحانیون عضو این گروه بودند. ضمن آن که این گروه یک حزب گسترده فعال و فراگیر نبود، بلکه عمده فعالیتش عملیات ترور و مبارزه مسلحانه بود یعنی یک گروه سیاسی کنشگر مرسوم و متعارف از راههای مدنی و حزبی مسالمتجویانه نبود. درحالیکه جنبش ملی شدن صنعت نفت و قیام ۱۵ خرداد جنبشهای مسلحانه نبودند و یک حرکت مدنی اعتراضی محسوب میشدند. فعالیت اعتراضی امام خمینی در سالهای ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۳ با نوشتن نامههایی به شاه و اسدالله علم نخستوزیر وقت آغاز شد. نامههایی که بسیار محکم، مودبانه و محترمانه از سوی یک شهروند عالیمقام به شاه و نخستوزیر کشور نوشته شده بود و ضمن مطرح کردن مطالبات، جنبه اعتراضی و هشدار نیز داشت. مرحوم حجتالاسلام علی دوانی همان زمان این نامهها را در کتاب کوچکی به نام «نهضت دو ماهه روحانیون ایران» منتشر کرد که این کتاب کمیاب چند ماه قبل، پس از سالها توسط فرزند مرحوم دوانی، محقق فرهیخته و گرامی جناب آقای محمدحسن رجبی مجددا منتشر شده است. وقتی که به خواستههای روحانیت توسط شاه توجهی نمیشود آنگاه لحن روحانیت نیز تندتر میشود و فعالیتها نیز رادیکالتر. البته فعالیتها هیچگاه به سمت خشونت و ترور نمیرود. امام خمینی حتی تا زمان انقلاب ۵۷ هم معتقد به مبارزه مسلحانه نبود. اما آیتالله بروجردی به عنوان آخرین مرجع یگانه بلامنازع شیعیان، همانند آیتالله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس حوزه علمیه قم، هیچگاه به طور جدی وارد عرصه سیاست نشد و معمولا تا زمانی که چارهای دیگر نداشت اظهار نظر یا موضعگیری آشکار سیاسی نمیکرد. اما زمانه و شخصیت امام خمینی به گونهای دیگر بود. او یک مرجع کنشگر سیاسی بود و هیچ ابایی از ورود تمام عیار به عرصه سیاست، در صورت احساس ضرورت و مسئولیت نداشت. آیتالله بروجردی معتقد بود که حوزه علمیه نباید وارد فعالیت سیاسی شود تا مبادا بازیچه قدرتمندان سیاسی شود اما آیتالله خمینی در نقطه عکس ایشان قرار داشت و معتقد بود که کنار ماندن از سیاست موجب تضعیف روحانیت و جامعه شیعیان میشود. این دو مرجع متعلق به دو قطب فکری در دو دوره مختلف بودند. به همین دلیل تا قبل از ظهور آیتالله خمینی، مرجعیت شیعیان بازیگر رسمی سیاست نبود و تنها به صورت موردی و آن هم برای تایید یا رد روندهای موجود وارد عمل میشد.
یکی از تفاوتهای محمدرضا شاه با رضاشاه در ادعای پسر به وابستگی به شعائر مذهبی و معنویت بود. مثلا در متن سوگندش به پادشاهی - کاملا برخلاف متن سوگند رضاخان که عرفی بود – سلطنت را ودیعه الهی میدانست و وظیفهاش را حفظ مذهب شیعه عنوان میکرد یا در جریان ملی شدن صنعت نفت آن دشمنی که با مصدق داشت را با آیتالله کاشانی نداشت و حتی از در مصالحه با ایشان درآمد. حتی بارها ادعا کرد که ائمه اطهار جانش را در موارد مختلف نجات دادهاند. در عین حال محمدرضا شاه خاطره مسجد گوهرشاد را در ذهن داشت و دید که حمله پدرش به این مسجد چه عواقبی برایش در پی داشت و حتی سالها بعد اجازه داده نشد که رضاشاه در مشهد و در کنار صحن امام رضا(ع) دفن شود. اما چرا ۱۵ خرداد ۴۲ تبدیل شد به اولین و خونبارترین برخورد محمدرضا شاه با روحانیت شیعه؟
فکر میکنم که ادای رسمی سوگند پادشاهی امری قانونی بود و محمدرضا شاه جوان اجمالا همان متنی را خواند که پدرش هم خوانده بود و تا جایی که من میدانم رضاشاه هم علایق مذهبی داشت و تا زمان مرگش نیز تظاهر آشکار و صریح ضد مذهبی شخصی نداشت. مشکل رضاشاه با روحانیت مشکل واضحی بود. رضاشاه اهل تقسیم قدرت با هیچ کس نبود، از جمله با روحانیت. رضاشاه حتی خردمندان و دلسوزان منتقد اطراف خودش را هم به تدریج کنار میگذارد، یا به زندان میاندازد یا خانهنشین میکند یا حتی به قتل میرساند. بعد از تثبیت قدرت رضاشاه، در نیمه دوم سلطنت او، به خصوص پس از حوادث تمدید امتیاز نفت، خیزش مسجد گوهرشاد و ماجرای کشف حجاب، عدهای از جوانان تکنوکرات متملقی که اهل چالش و انتقاد نبودند بر سرکار میآیند و هدایت دولتها را به دست میگیرند. عین همین اتفاق هم برای محمدرضا شاه افتاد. بعد از سال ۱۳۴۰ یعنی از درگذشت آیتالله بروجردی و آیتالله کاشانی تا اصلاحات ارضی ما با یک دوره گذار در سلطنت محمدرضا شاه مواجه هستیم. در این سالها رجال نسبتا جاافتادهای در کنار شاه بودند مانند علی امینی، حسین علا، عبدالله انتظام، نصرالله انتظام، سردار فاخر حکمت و امثالهم که جرات انتقاد دلسوزانه به شاه را داشتند که از سال ۴۰ به بعد به تدریج کنار گذاشته میشوند و جایشان را به گروه جدیدی مانند منوچهر اقبال و اسدالله علم و سپس افراد ضعیفتر از آنان میدهند. کسانی که اغلب به شاه نه نمیگفتند و انتقاد نمیکردند. محمدرضا شاه از این سالها به بعد مانند اواخر حکومت پدرش، دور و بر خودش را از وجود منتقد دلسوز مشفق خالی کرده بود و جایشان را عدهای متملق چاپلوس گرفتند. این افراد متملق چاپلوس آدمهای ورزیدهای هستند در دوران ثبات. یعنی وقتی همه چیز خوب و آرام است خوب عمل میکنند اما مرد دوران بحران نیستند و در اوضاع و احوال سخت نمیتوانند به کشورشان خدمت کنند. پس در مواقع بحرانی کنار گذاشته میشوند که آن موقع دیگر خیلی دیر شده است، مانند اتفاقی که هم برای رضاشاه افتاد و هم محمدرضا شاه.
در واقع یکی از اصلیترین دلایل برخورد محمدرضا شاه با معترضین در ۱۵ خرداد ۴۲ این بود که نمیخواست روحانیت را در قدرت خود شریک کند؟
یک دلیلش این است، دلیل دیگر هم اینکه روحانیت معتقد بود شاه به عنوان تنها حاکم بزرگترین کشور شیعه دنیا و طبق نص چند بند از متمم قانون اساسی مشروطیت باید به نوعی با روحانیت تعامل و مشاوره داشته باشد. این توقعی بود که همیشه وجود داشت اما بعد از سال ۴۰ و درگذشت آیتالله بروجردی خیلی محکمتر و جدیتر بیان میشد. طبیعتا شاه درصدد برآوردن این توقع نبود و حتی توصیه بعضی از اطرافیانش که طرفدار مماشات بودند را گوش نکرد. او متوسل به خشونت شد و ترجیح داد به روش پدرش در دوران پایانی سلطنت عمل کند و هیچ رقیبی برای قدرتش نتراشد. سیاستی که در کوتاه مدت و میان مدت جواب داد، اما در دراز مدت دیدیم که به چه نتیجهای منجر شد.
شاه همواره فکر میکرد روحانیت حامی سلطنت در ایران است و خطری از جانب ایشان احساس نمیکرد. آیا یکی از دلایل برخورد خشونتآمیز شاه در ۱۵ خرداد به این دلیل نبود که فکر میکرد معترضین بخش قلیلی از روحانیت هستند و اکثریت روحانیت همچنان حامی سلطنت هستند؟
شاه بر اساس تجربه ۲۸ مرداد ۳۲ و وجود دشمن مشترکی به نام حزب توده، کمونیسم و اتحاد جماهیر شوروی فکر میکرد که سازمان روحانیت همواره پشتیبان شاه به عنوان رهبر مهمترین کشور شیعه جهان خواهد بود. شاه همچنین همواره در ذهنش با مراجعی چون آیتالله حائری یزدی و آیتالله بروجردی مواجه بود که سعی میکردند تا جایی که ممکن بود از ورود فعالانه به سیاست پرهیز کنند. به همین دلیل تصور میکرد که اکثریت روحانیان شیعه همواره مخالف رویارویی با شاه هستند، ولی ظهور آیتالله خمینی این معادله را بهم زد. مرجعی که برخلاف مراجع دیگر اهل مماشات به هر قیمتی نبود. شاه فکر میکرد پدیدهای به نام آیتالله خمینی قابل سرکوب است و تا سالهای ۵۵ و ۵۶ هم حتی فکر میکرد که خطر آیتالله خمینی کاملا رفع شده است. این شبیه همان رفتاری بود که رضاشاه نشان داد و نتیجهاش هم تا حدی یکی بود. در شش سال آخر سلطنت رضاشاه، بسیاری از نیروها از جمله روحانیت کنار گذاشته شدند و منزوی شدند اما در شهریور ۱۳۲۰ و عزل رضاشاه باز همین نیروها بودند که وارد میدان سیاست شدند و مجددا دست بالا را گرفتند، یعنی هیچگاه نابود نشدند. شاه توانست آنها را سرکوب و خانهنشین کند اما نتوانست آنها را مضمحل و نابود کند. این نیروها بالاخره سر برآوردند، هم در دوره رضاشاه و هم در دوره محمدرضا شاه.
یعنی محمدرضا شاه هیچگاه متوجه اشتباهش در ۱۵ خرداد ۴۲ نشد و درصدد جبران آن خشونت و به دست آوردن دل روحانیت برنیامد؟
از سال ۴۲ تا ۵۵ شاه تصور میکرد که روحانیت را در مشت خود دارد. گزارشهای مقامات آمریکایی و بریتانیایی در این سالها و یا خاطرات اسدالله علم را هم که میخوانید میبینید که شاه و هیات حاکمهاش از حوادث ۱۵ خرداد به عنوان یک دستاورد درخشان و یک پیروزی کامل یاد میکنند و از قیام به عنوان شورش کور و فتنه اسم برده میشود که با رهبری داهیانه شاه و نخستوزیر کاردانش علم سرکوب شد. اما آن سرکوب یک کینه و مطالبه رسیدگی نشدهای در دل مردم و طبقات پایین جامعه و لایههای مذهبی کشور پروراند که سالها بعد ثمر داد. مشکل بزرگ حکومتهای دیکتاتوری جهان سوم و خاورمیانه این بود که موقعی متوجه اشتباهشان میشوند که دیگر خیلی دیر است. هرگونه امتیازدهی و بازگشتی در شرایط استیصال به معنای ضعف و شکست تلقی میشود. دادن امتیاز از سوی حکومت به مردم زمانی تاثیر مثبت دارد که در دوره اوج قدرت باشد نه در دوره ضعف.
یکی از دلایل قیام ۱۵ خرداد اعطای حق رای به زنان توسط شاه بود. چگونه روحانیت در ۱۵ خرداد ۴۲ به این حق اعتراض کرد اما در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸، خود این حق را به زنان داد؟
مخالفت روحانیت با حق رای زنان از دو جنس گوناگون بود. یکی اینکه آن زمان اساسا بسیاری از روحانیون حتی آنهایی که سالها بعد در زمره روحانیت روشنفکر قرار گرفتند، به دلایل مختلفی اعتقاد داشتند که نباید حق رای دادن و انتخاب شدن به زنان داده شود و حتی در این زمینه مقالات و کتابهایی نیز نوشته شد. از آن جمله میتوان به کتاب مجموعه مقالاتی با عنوان «زن و انتخابات» اشاره کرد که با مقدمه آیتالله ناصر مکارم شیرازی و مقالاتی از چند تن از علما از جمله زینالعابدین قربانی، محمد مجتهد شبستری، علی حجتی کرمانی، عباسعلی عمید زنجانی و حسن حقانی نوشته شد. اما واقعیت آن است که اعتراض به موضوع حق رای زنان و همینطور تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و مساله سوگند خوردن به کتابهای آسمانی دیگر، بیشتر ریشه در چالشهای سیاسی داشت، یعنی در کشمکش قدرت بین دولت و ملت. روحانیت از این مسایل به عنوان ابزار و بهانهای برای مخالفت با حاکمیت استفاده کردند. پس اینگونه نبود که همه روحانیون واقعا و قلبا با این تغییرات مخالف باشند، چه بسا اگر حکومت با روحانیت تعامل داشت میتوانست بسیاری از این موارد را به سهولت به عنوان قانون تصویب کند. وجه دوم قضیه این است که بعد از گذشت ۱۵ سال – از ۴۲ تا ۵۷ – جامعه ایران تغییرات شگرفی کرده بود. روحانیت و مردم هم تغییر کرده بودند. دیگر در سالهای ۵۷ و ۵۸ امکان نداشت به زنانی که نقش عمدهای در سرنگونی حکومت پهلوی داشتند بگویید که شما حق رای دادن ندارید یا حق ندارید که انتخاب شوید. دوران این حرفها متعلق به همان سال ۴۲ بود و گذشت زمان و مشارکت گسترده زنان در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، چه در موافقت و چه در مخالفت با حکومت پهلوی، باعث شد که اساسا طرح چنین موضوعاتی در دوران انقلاب و پس از آن منتفی شود. در سال ۵۷ کسی نمیتوانست به زنان بگوید که وارد فعالیت سیاسی نشوند چون زنان قبل از آن با اجازه و بیاجازه در سیاست و در کف تحولات روزانه خیابانها حضور داشتند.
محمدرضا شاه در اوایل حکومتش بخشی از قدرت روحانیت که در دوران رضاشاه گرفته شده بود را به این طبقه برگرداند، مانند سپردن دوباره اوقاف به روحانیت و نقششان در دادگاهها. اما در سال ۴۲ به این نتیجه رسید که برای پیش بردن پروژه مدرنیتهاش نیاز به قدرتی تام دارد و باید روحانیت را نیز از سر راه بردارد. آیا در آن سال، شاه نمیتوانست همانطور که شما گفتید با تعامل با روحانیت پروژه مدرنیتهاش را نیز پیش ببرد؟
شاه علاوه بر روحانیت، درصدد تضعیف زمینداران و نظامیان پرقدرت نیز بود. در ۱۵ خرداد ۴۲ فقط روحانیت و نیروهای مذهبی مخالف شاه نبودند، بسیاری از گروههای دیگر هم در زمره مخالفان شاه درآمدند، مثل بسیاری از زمینداران، خانوادههای قدرتمند سنتی، بازرگانان پرنفوذ و امثال تیمور بختیار. از این رو اگر شاه واقعا میخواست بنا به آنچه که شما نامش را گذاشتید پروژه مدرنیته، ایران را تغییر دهد، بهتر بود که با تمام عناصر دخیل و بانفوذ این ماجرا به نوعی تعامل برقرار میکرد. الان بعد از گذشت نیم قرن در مییابیم که اجرای این پروژه بدون همفکری و همکاری عناصر فعال، موثر و دخیل در پروژه محکوم به شکست بود. شاه مثل خیلی از حاکمان منطقه و جهان سوم، اصرار داشت که به جز خودش هیچ کس نباید و نمیتواند نگران منافع ملی باشد و کسی از او بیشتر دلواپس کشورش نیست. او راه میانبر را انتخاب کرد. شاه تصور میکرد که روحانیت یا از سیاستهایش حمایت میکند یا اعتراضشان بسیار محدود و بیاثر خواهد بود که البته دیدیم اشتباه فکر میکرد.
قیام ۱۵ خرداد چه تاثیری بر گروههای سیاسی دیگر اعم از ملیگراها و چپها داشت؟
قبل از قیام ۱۵ خرداد چند جریان سیاسی منتقد وجود داشت مانند جبهه ملی. سوای آن، جریان به اصطلاح امروزی ملی - مذهبی که منجر به تشکیل نهضت آزادی شده بود و جریانهای چپ مارکسیستی که معتقد به مبارزه مسلحانه نبودند و مبارزه با رژیم شاه را در رفتارهای مدنی جستجو میکردند و همچنین گروههای معترض مذهبی از قبیل هیاتهای دینی و پیروان سنتی علما. از دل این سه نیرو بعد از تجربه تلخ و سخت ۱۵ خرداد، سه گروه عمده متولد میشوند. یکی سازمان چریکهای فدایی خلق از دل حزب توده و سازمان دانشجویی و یکی هم سازمان مجاهدین خلق از دل نهضت آزادی و گروه سوم هم هیاتهای موتلفه اسلامی و حزب ملل اسلامی هم از دل نیروهای مذهبی. این گروهها معتقد به مبارزه مسلحانه با رژیم پهلوی بوده و معتقد بودند که مشی مسالمتجویانه مدنی جواب نداده است و نه شاه ظرفیت پذیرش نقد را دارد و نه مخالفان میتوانند با مبارزه مدنی به مطالباتشان برسند. نتیجه زودهنگام برخورد خشونتآمیز شاه در ۱۵ خرداد تشکیل این سه جناح عمده بود. مهندس مهدی بازرگان در دفاعیاتش در دادگاه نظامی خطاب به رئیس دادگاه صریحا گفته بود که ما آخرین کسانی هستیم که با زبان قانون با شما سخن میگوییم. در واقع خشونت در ۱۵ خرداد، قیام مدنی را تبدیل به قیام مسلحانه کرد و عملا ابزار گفتوگو در عرصه سیاست حذف شد و هم رفتار حکومت در قبال معترضین و هم رفتار معترضین در قبال حکومت خشونتآمیز شد. مخالفان شاه رو به فعالیت مسلحانه آوردند و حکومت شاه هم دست به دستگیری گسترده و شکنجه و نقض حقوق بشر و اعدام زد.
یعنی در واقع چه آن نیروهایی که طرفدار مشی مسلحانه بودند و چه آن نیروهایی که جزو مبارزان مدنی بودند بعد از سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۴۲ از منتقد و مخالف تبدیل به برانداز شدند؟
بله. وقتی که گفتوگو و تعامل از صحنه حذف میشود اصل «بود و نبود» و تنازع بقا به هر قیمت جایگزینش میشود.
پس قیام ۱۵ خرداد ۴۲ نقطه آغازین انقلاب بود؟
شاید نقطه آغاز فراگیر شدن اندیشه ضرورت یک انقلاب در ایران و نقطه پایان گفتوگوی مسالمتآمیز بود. در ابتدا شاه و حکومتش راه این تعامل را بستند و وقتی که خیلی دیر شد و به دلیل استیصال و بنبست تلاش کردند تا این راه را بازگشایی کنند، مخالفان او حاضر به چنین کاری نشدند. اقدامی که به قول انگلیسیزبانها too little, too late بود.
نظر شما :