در خلوت بابی ساندز؛ هیولا فردا با من چه میکند؟
اینها را بابی ساندز مینویسد. در یادداشتهایی بیتاریخ که تنها مفرّ او از تنهایی زندان بود و آینهای تمامنما از افکار زندانی پتوپوش اچ بلوک. ۳۳ سال پس از مرگ او که پیشقراول اعتصابکنندگان جمهوریخواه ایرلندی در زندان علیه سیاستهای بریتانیا و الهامبخش بسیاری از استقلالطلبان و آزادیخواهان جهان بود، زنداننوشتههایش در قالب کتابی به زبان فارسی به بازار نشر آمده است. کتابی با ترجمۀ حمید جعفری، روزنامهنگار که گویی حسی مشترک با ساندز او را به ترجمۀ این نوشتهها کشانده است: «روز از پی روز و شب از پی شب در گیرودار نوشتن و ترجمه بودم تا اینکه چشم باز کردم و آنچنان که در صفحات بعدی کتاب میبینید و میخوانید، دیدم و خواندم و برایم یقین شد؛ که زندان مرا بارو مباد... آنگونه در زندان خود زندانی بودم، که بهار آمد.» (از مقدمه مترجم، ص۵۱)
زندانی تنهایی خویش شدن وقتی به قلم جان میبخشد و روی کاغذ میآید، خرق عادتی رخ میدهد. تنهایی و خلوت انسان که شاید در نظر اول بخشی از ناخودآگاه و ذات شخصی و خصوصی اوست، به جملاتی عمومی تبدیل و الهامبخش دیگرانی میشود که نه تو و نه تنهاییات را ندیدهاند اما با تو و تنهاییات مشترکاتی مییابند که برای ساختن آینده به کارشان آید، چنانکه خواندن این زنداننوشتهها که روزگاری در قالب پاورقی روزنامۀ بهار به چاپ میرسید، الگویی زنده شد برای نسرین ستوده، زندانی دیگری که سه دهه بعد در کشوری که دستکم یک خیابان و یک همبرگرفروشی به نام و یاد بابی ساندز دارد در حبس بود و تصمیم به اعتصاب غذا گرفت. ستوده که حالا از پی موفقیت اعتراضی که وجه مرگبارش سالها پیش نصیب ساندز شده بود آزاد شده، در پیشدرآمدی بر کتاب «زنداننوشتههای بابی ساندز» نوشته است: «یک زندانی مشتاق است بداند دیگران با چه شیوههایی دوران حبس خود را سپری کردند بیآنکه خشونت بورزند و یا از خواستههای مشروعشان عقبنشینی کنند. از همین رو من در دوران حبسام بارها به دیداری که از زندان موزه ایرلند داشتم، میاندیشیدم و با خود تکرار میکردم که اگر آنها توانستند پس ما نیز میتوانیم.» (ص۲۹) او با اشاره به بخشهایی از آنچه خوانده، میافزاید: «بابی ساندز در زنداننوشتههایش از تجربیاتی سخن میگوید که بین زندانیان سیاسی مشترک است. آنجا که یادآوری میکنند: "روزی زندگی داشتیم" یا در جایی دیگر از خود سؤال میکند: "چطور به اینجا رسیدیم؟" یا زمانی که با هجوم سرما به ایرلند، با خود میاندیشد: "سرما در سیبری چه میکند؟" شاید در آن لحظه به زندانیان سیبری فکر میکرده است! یا وقتی از شب زیبایی سخن میگوید که خودشان در زندان ایجاد کردهاند، تلویحاً اذعان میدارد زندگی در آنجا نیز جریان دارد و فقط شکلش تفاوت دارد و در آخر آرامش را از آن کسی میداند که امیدش را تسلیم نمیکند.» (صص۳۲-۳۱)
کتاب «زنداننوشتههای بابی ساندز» شامل بخشی از یادداشتهای اوست که برخیشان با نام مستعار مارسلا (نام خواهرش) به تحریر درآمدهاند؛ ده نوشته شامل دو شعر از جمله شعری اعتراضی با عنوان «زمانۀ مدرن» که فضای دشوار زندگی زندانی گرسنهای را به تصویر میکشد که در تنهایی خویش با تلاشی جانفرسا برای گذران «زمان» دست و پنجه نرم میکند. او در این یادداشتها، از جزئیترین تحولات اطرافش تصاویری بدیع خلق کرده است که در عین کنایه به زمانهای که او را کنج زندان سرد بلفاست نشانده است، خواننده را مسافر خلوت خویش میکند: «در یک بعدازظهر دلتنگ، تاثرآور و غمگین ماه نوامبر، وقت شکم فردی خالی باشد و وقتی یکنواختی کمکم به سمت افسردگی پیش میرود، گذراندن نیم ساعت وقت، از بسیاری جهات تسلیبخش است. نیم ساعت زمان مناسبی است. برای اینکه سر را به بلوکهای بتنی تکیه بدهی و با دقت به دستۀ سارهای جوان زل بزنی که برای تکهای نان خشک با هم مجادله میکنند، میچرخند، شیرجه میزنند، بالا میروند و در آرزوی لقمهای دیگر، دوباره فرود میآیند. این سارهای جوان در میان خود دشمنی دارند. حریصترینشان مدام در تلاش است تا حکمرانی کند و همواره تمام لقمهها را برای خودش میخواهد و تمام مدتی که گنجشکها پنهانی مشغول نوک زدن به لقمهها هستند، با آنها سر جنگ دارد.» (ص۵۹)
او در یکی از یادداشتها با عنوان «مبارزه برای بقا» ضمن توصیف شرایط دشوار و ویژهای که برای گزارش روزهای زندان با آن مواجه است، مینویسد: «درک شرایط پیچیدۀ روانی من در اینجا، برای فردی که خشنود است یا هیچ نگرانی بزرگی ندارد و یا روزمرگیاش را تکرار میکند، ساده نیست. به دو دلیل: اول، توانایی من برای توصیف کشمکشهای روانی شخص خودم و ۳۵۰ همبندم. دوم به این دلیل که سوق دادن قوۀ تخیل یک شخص به سمت تصور درد و فشار عصبی ناشی از شکنجههای روانی یا فهم عوارض متفاوت ناشی از آن، کاری بسیار سخن و یا نشدنی است.»
همچنانکه جری آدامز در مقدمهای بر نسخۀ انگلیسی زنداننوشتههای بابی ساندز نوشته است: «در مقالههای بابی ساندز پیشبینی نوعی تراژدی شخصی در جریان است: این گمان که در نهایت سلولش به تابوتی بدل خواهد شد و یا تاثیرپذیری از زندانی که «هیولای امپریالیسم بریتانیایی» به وجودش آورده است (بعد از تلاش مداوم اما بینتیجه برای نابودی روح وی) بابی را از بین میبرد.» (ص۴۵)
از نوشتههای بابی ساندز بر میآید که هرچند او وقتی قلم به دست میگیرد و مینویسد، با تداوم اعتصاب غذا هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشود اما هنوز گوشه چشمی به هواداران پرشمارش در خارج از زندان دارد و اعتراضاتی که شاید او را از چنبرۀ هیولای بریتانیا نجات بخشد. او هنوز نیمنگاهی به زندگی دارد و چرا نداشته باشد؟ بابی تنها ۲۷ سال زندگی کرده و بیشتر آن را در گیر و دار مبارزه و حالا بهترین سالهایش را در محبس. او در خلوت خویش صدای همراهانی را میشنود که به مقاومت بیشتر تشویقش میکنند و او با پذیرفتن این خواسته، تن رنجورش را به ادامۀ نبرد نابرابر با هیولا وامیدارد به امید رهایی: «بدنم در هم شکسته و سرد است. من تنها هستم و به استراحت نیاز دارم. از جایی صداهایی آشنا میشنوم که من را به ادامۀ راه تشویق میکنند: ما با تو هستیم. اجازه نده تو را در هم بکوبند. به شنیدن آن صداها نیاز دارم. آنها هیولا را عصبانی و به عقبنشینی مجبور میکنند... گاهی اوقات مشتاقانه در انتظار شنیدن آن صداها هستم. میدانم اگر بلندتر فریاد بزنند هیولا میترسد و رنج من هم تمام میشود.» (ص۸۹)
رنج او اما چنان که تصور میکرد با بالا رفتن فریاد آنان که او را به مقاومت بیشتر میخواندند تمام نشد. او نیز به تاریخ از جان گذشتگانی پیوست که نامشان و الهامبخشی افکارشان را برای آیندگان به یادگار گذاشتند. بابی ساندز خود نیز از پس امیدی که به پایان رنجش داشت، وقتی به خاطر میآورد که صداها هیچ یک آنقدر بلند نشدند تا یارانش و رفقایش را از مرگ برهانند، نوشت: «به یاد میآورم و هرگز هم نباید فراموش کنم چهطور هیولا، جان تام اُش، ترنس مکسوینی، مایکل گاگن، فرانک استج و هیو کنی را گرفت و هر شب به این میاندیشم که، هیولا فردا با من چه میکند.» (ص۸۹)
***
زنداننوشتههای بابی ساندز
ترجمۀ حمید جعفری
با مقدمههایی از فریدون مجلسی، نسرین ستوده، مجید تفرشی و سرگه بارسقیان
نشر قطره
چاپ اول: ۱۳۹۳
۱۰۰ صفحه
قیمت: ۵۰۰۰ تومان
نظر شما :