هایله سلاسی؛ امپراتوری که شورش را رهبری کرد
امید ایرانمهر
این بخشی از روایت ریشارد کاپوشچینسکی (کاپوشینسکی) روزنامهنگار مشهور لهستانی از فرجام آخرین پادشاه آفریقاست. پادشاهی که نزدیک به ۶۰ سال بر اتیوپی (حبشه) حکم راند، تا مقام الوهیت برکشیده شد و در نهایت از اوج آسمان بر زمین افتاد. کاپوشینسکی این روایت را در کتاب «امپراتور» به رشته تحریر درآورده است. کتابی که در کشور نویسنده، الهامبخش حرکتهای انقلابی شد و اخیرا به ضمیمه نمایشنامهای با عنوان «بازی امپراتور» توسط نشر «ماهی» به بازار کتاب آمده است.
حسن کامشاد، مترجم کتاب دربارۀ تاثیرگذاری «امپراتور» بر جنبشهای مردمی در لهستان مینویسد: «وقتی در لهستان منتشر شد، کتاب بیش از یک خیالپروری ادبی جلوه کرد؛ انگاری کاپوشینسکی شیوه تازهای برای دست انداختن و پیشبینی سقوط دیکتاتور کمونیست کشور خویش یافته بود. و طولی نکشید که ادوارد گیرک، «امپراتور» خود لهستان، در ۱۹۸۰ سرنگون شد. چاپ نخست این اثر، به روایت مجلۀ تایم، الهامبخش اتحادیه آزاد کارگران لهستان (همبستگی) بود. در گیرودار اعتصابهای آن سال، که زمامداران را وادار به دادن و سپس پس گرفتن آزادیهایی به کارگران لهستان کرد، کاپوشینسکی به اعتصابکنندگان پیوست و شرح ماجرا را در کتاب "انقلاب برای حیثیت و شرف" نگاشت.»
هایله (هیلا) سلاسی یا چنان که در بدو تولد نامیده شد، تافاری ماکونن ولدمیکائل، آخرین پادشاه اتیوپی، خود را صاحب «فره ایزدی» معرفی میکرد، در مقامی قدسی، «قدرت ثلاثی» یا نیروی سهگانه را در ید اختیارش میدانست و تثلیث مقدس آئین مسیحیت را در وجود خویش متبلور میپنداشت. او پیرو کلیسای ارتودوکس بود، خود را از اعقاب سلیمان و داوود، پیامبران بزرگ بنیاسرائیل میدانست و بسیاری از زیردستانش او را به عنوان تجسم خداوند بر روی زمین میپرستیدند چنان که تا همین امروز برخی از پیروان آئین «راس تافاری» در اتیوپی و جامائیکا، او را همان «مسیح موعود» میدانند.
او در دوران حکومتش هم جنگ دید و هم کودتا. در سال ۱۹۳۶، سه سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، بنیتو موسولینی، رهبر ایتالیای فاشیست، با حمله به اتیوپی، سرزمین عقبمانده را تسخیر کرد. سلاسی کشور را به فاتحان سپرد و به انگلستان فرار کرد اما اشغال کشورش هر چند برای مردم فاجعهبار بود، برای شخص او فرصتی برای بازسازی «فره ایزدی» شد، چرا که پنج سال بعد همچون یک منجی به همراه نیروهای متفقین به تخت سلطنت بازگشت. هر چند سلاسی پس از آن با القابی مانند «امپراتور دوران»، «شیر آفریقا» و «پرچمدار استقلال و وحدت آفریقا» خوانده شد اما در تامین منافع کشورهای غربی کم نگذاشت و بنابراین به عنوان پادشاهی مردمدوست و خدمتگزار در رسانههای بزرگ دنیا تبلیغ شد.
در اوایل دهه ۱۹۶۰ اما فساد گسترده دربار امپراتور، عنان جوانان را بُرید و اعتراض عدالتخواهانه دانشجویان بالا گرفت، اما سلاسی به سرکوب بیرحمانه اعتراضات فرمان داد و در نطقی اعلام کرد تا زمانی که حیات دارد، قادر متعال زمام امور کشور را به دست او سپرده و پس از او نیز خداوند به مشیت خود عمل خواهد کرد. با این حال، همین سرکوب آغازی شد بر پایان دوران او.
ساعت انتصابات؛ هنگامۀ بیم و امید
کتاب «امپراتور» روایت اوج گرفتن پادشاهی آفریقایی تا مقام خدایی یک ملت است. داستانی که توسط برخی نزدیکان و گروهی از مردمان اتیوپی که با نام مخفف معرفی شدهاند برای روزنامهنگار لهستانی بازگو میشود. آنان که هنوز هایله سلاسی را «اعلیحضرت» خطاب میکنند و از ارادۀ «ذات همایونی» روایتها دارند.
روزگاری که «اعلیحضرت همایونی از ساعت ۹ تا ۱۰ بامداد در تالار شرفیابی به کار عزل و نصب میپرداختند»؛ هنگامهای که آن را «ساعت انتصابات» میخواندند، «امپراتور به تالار تشریففرما میشدند، صف رجال که منتظر مقدم مبارک به خط ایستاده بودند، متواضع سر فرود میآوردند، ذات اقدس بر اریکه سلطنت جای میگرفتند.» ساعت انتصابات همه دربار را به لرزه میانداخت، چرا که هنگامۀ قضا و قدر بندگان بود: «برخی از وجد و سرور، از لذت ژرف جسمانی میلرزیدند، و لرز دیگران، از شما چه پنهان، از روی بیم و فاجعه بود، چون ذات امجد همایونی در آن ساعت نه تنها جوایز و مقامات و عطایای ملوکانه میبخشودند، بلکه افراد را هم تنبیه میفرمودند، تنزل رتبه میدادند و از کار برکنار میکردند... در حقیقت میان وجد و بیم مرزی نبود: هر که به تالار شرفیابی احضار میشد، هم بیم و هم امید دلش را میانباشت، چون هیچ کس خبر نداشت چه در انتظار اوست.» (ص۵۵)
دربارۀ ظاهر «سلاسی» گفتهاند که او لاغراندام و تکیده بود: «در تختی جادار از چوب گردوی کمرنگ میخوابیدند. چنان خرد و نحیف بودند که به دیده نمیآمدند؛ لای ملافهها گم میشدند. در پیری از این هم کوچکتر شدند. وزنشان به ۵۰ کیلوگرم رسید، خورد و خوراکشان مرتب کاسته میشد و لب به نوشابه الکلی نمیزدند. زانوهایشان خشکیده بود و وقتی تنها بودند، پاها را روی زمین میکشیدند و انگار روی چوبپا ایستاده باشند، به چپ و راست تلوتلو میخوردند. ولی همین که میدیدند کسی ایشان را مینگرد، کششی به عضلاتشان میدادند، با زحمت زیاد موقر راه میرفتند و قامت شاهانه را افراخته نگه میداشتند... این سستی دوران کهولت را ذات ملوکانه لحظهای از یاد نمیبردند، ولی در ضمن نمیخواستند هم به روی مبارک خود بیاورند، مبادا از جلال و جبروت شاه شاهان کاسته شود.» (ص۳۶)
آهسته و مبهم سخن گفتن به شیوۀ خدایان
یکی دیگر از رفتارهای عجیب امپراتور آن بود که برای حفظ پرستیژ «الهی» که برایش قائل بودند، آرام، شمرده و در بسیاری موارد «نامفهوم» سخن میگفت: «ذات اقدس بسیار آهسته صحبت میفرمودند و لبهایشان به ندرت تکان میخورد. وزیر دیوان، که در نیم قدمی تخت شاهی میایستاد، برای شنیدن و نگاشتن فرمایشات ایشان ناچار بود خم شود و گوشش را به لبهای مبارک نزدیک کند. بیانات ملوکانه معمولا پیچیده و نارسا بود، به ویژه در مورد مطالبی که صرفا منوط به رای همایونی بود و اظهارنظر قطعی مصلحت نمینمود. زیرکی امپراتور را واقعا باید ستود. هر گاه یکی از رجال جویای تصمیم همایونی میشد، پاسخ سرراست نمیشنید. اعلیحضرت با صدایی چنان ملایم سخن میگفتند که فقط به گوش وزیر دیوان میرسید، آن هم پس از اینکه گوش خود را مثل میکروفون نزدیک میبرد. وزیر نجوای کوتاه و مبهم بندگان همایون را بازنویسی میکرد. بقیه تعبیر بود و تفسیر، و بستگی داشت به سلیقۀ وزیر، که مامور ابلاغ کتبی اراده شاهانه بود.» (ص۳۸)
شاهی بدون امضا و دستخط همایونی
گفتهاند سلاسی روز خود را به شنیدن گزارشهای امنیتی آغاز میکرد. چرا شنیدن؟ چون او اساسا اعتقاد و علاقهای به خواندن و نوشتن هم نداشت: «شب آکنده از توطئههای مهیب است و ایشان میدانستند که رویدادهای شبانه مهمتر از وقایع روزانه است. در خلال روز مراقب همه بودند، اما شبها این کار میسر نبود. به این دلیل، به گزارشهای بامدادی اهمیت فراوان میدادند... ذات مبارک شاهانه اهل خواندن نبودند. حرف نوشته یا چاپ شده برای ایشان وجود خارجی نداشت؛ مطالب باید شفاهی به عرض میرسید. اعلیحضرت به مدرسه نرفته بودند. تنها آموزگار ایشان ـ آن هم فقط در کودکی ـ کشیشی فرانسوی، عالیجناب ژروم، بود که بعدها اسقف هرار شد. این مرد روحانی نتوانست امپراتور را به مطالعه عادت دهد و چون هایله سلاسی از کودکی عهدهدار مشاغل مسئولیتدار اداری بودند و وقت خواندن منظم نداشتند، این خود کار را وخیمتر کرد. ولی موضوع به نظر صرفا کمبود وقت و ترک عادت نبود. رسم به عرض رساندن شفاهی امور دارای این مزیت بود که امپراتور، در صورت ضرورت، میتوانستند، کاملا برخلاف واقع، بگویند که فلان کس فلان چیز را گفت، و از آنجا که مدرک کتبی وجود نداشت، آن کس قادر نبود از خود دفاع کند. بدین قرار، امپراتور نه آنچه زیردستان میگفتند، بلکه هرچه را به نظر ایشان میبایست میگفتند، از آنها میشنید.» این چنین بود که «شهریار ما نه تنها هیچگاه سواد خواندن خود را به کار نمیانداختند، بلکه دست به قلم هم نمیبردند و هرگز چیزی را توشیح نمیفرمودند. با آنکه نیم قرن فرمان راندند، شکل امضای همایونی را حتی نزدیکان ایشان به چشم ندیدند.» (ص۳۷)
امپراتور؛ یگانه اصلاحطلب و نیکوکار کشور
سلاسی رقیب را برنمیتابید، نه در پادشاهی و نه در امور اجرایی، نه در عرصه قدرت و نه حتی در عرصه نیکوکاری و خیرخواهی! او حتی ظهور یک «اصلاحطلب مستقل» را نیز تحمل نمیکرد. با اینکه «ذات ملوکانه مخالف اصلاحات نبودند و اعلیحضرت همواره هوادار پیشرفت و بهبود بودند، اما تحمل کسانی را هم نداشتند که خودسرانه دست به اصلاح میزدند، چون این اصولا منجر به هرج و مرج و آشوب میشد، در ثانی، ممکن بود به این احساس دامن زند که سوای ذات بزرگوار همایونی افراد نیکوکار دیگری هم در مملکت وجود دارند. بدین قرار، اگر وزیر زیرک و باهوشی میخواست کوچکترین اقدام اصلاحی در حیاط خلوت خانه خود به عمل آورد، میبایستی چنان تمهید مقدمات میدید و موضوع را به شیوه معمول و معهود، چنان به عرض پیشگاه همایون میرساند که کوچکترین شبهه نمیماند که مروج بزرگوار و مبتکر دلسوز آن اصلاح شخص شخیص اعلیحضرت همایونیاند، ولو آنکه معظمله در حقیقت اصلا سر درنیاورند که اصلاح راجع به چیست! ولی همه وزیران که شعور ندارند، دارند؟ گاهی افراد جوان که با رسوم دربار آشنا نبودند یا کسانی که جاهطلبیهایی در سر میپروراندند و ضمنا میخواستند خود را هم نزد خلق عزیز کنند ـ گویی عزت جز نزد امپراتور ارزشی دارد! ـ میکوشیدند در اموری ناچیز مستقلا اصلاحاتی انجام دهند. این اشخاص انگار نمیدانستند که با این کار اصل وفاداری را زیر پا مینهند و گور خود و اندیشه اصلاحی خود را میکنند؛ مگر اصلاح بدون ابتکار امپراتور ممکن است؟» (ص۵۹)
جوانان تحصیلکرده؛ پاشنه آشیل امپراتور
سلاسی در پادشاهی خود مدیری توانمند نبود اما دیکتاتوری تیزهوش بود. او میدانست راهیابی هوش و درایت به دربار یعنی تزلزل پادشاهی او، بنابراین «ذات مکرم همایونی به وزیران فاقد فراست و تیزهوشی التفات ویژه داشتند و آنها را عامل ثابت در حیات امپراتوری میشمردند.» (ص۷۵) با این حال امپراتور نیز همچون همتای ایرانی و دوست دیرینش محمدرضا پهلوی از جایی به بعد تصمیم گرفت پرچم اصلاحات و پیشرفت را خود در دست بگیرد. اما او تعریف خاص خود را از پیشرفت داشت. او اعدامها را در کشورش سازمان داد و دژخیمی دولتی را برای این منظور به خدمت گرفت، نخستین چاپخانههای کشور را خرید و فرمان انتشار نخستین روزنامه را صادر کرد، اولین بانک را گشود، برق را به حبشه آورد و خرید و فروش بردگان را ممنوع اعلام کرد. اما او در روند اصلاحات خویش به تعبیر هوادارانش «اشتباهی مهلک» مرتکب شد: «ذات جلیل همایونی، در اشتیاق وافر خود برای پیشرفت، متاسفانه در یک مورد بیاحتیاطی کردند. از آنجا که در کشور ما مدارس دولتی و دانشگاه وجود نداشت، امپراتور جوانان را برای تحصیل به خارج فرستادند. اعلیحضرت خود تا مدتی عهدهدار این مهم بودند و جوانان را از خانوادههای خوب و وفادار برمیگزیدند... جوانان بیشتر و بیشتری برای تحصیلات خود روانه اروپا و آمریکا شدند و دیری نگذشت که دردسر آغاز شد؛ مگر این کار میتوانست عاقبت دیگری هم داشته باشد؟» در جامعۀ بسته اتیوپی رخنهای رخ نمود: «اعلیحضرت، همچون ساحری افسونگر، ندانسته جان در کالبد نیرویی مافوق طبیعی و ویرانگر دمید و آن مقایسه مملکت با جاهای دیگر بود.» (ص۷۷)
سال ۱۹۶۰ نخستین موعد رویارویی امپراتور با «نافرمانی سازمانیافته» بود؛ کسانی که برای کنار زدن او نقشه کشیده بودند و در ساختار مدیریتی کشوری که او خدایش بود، خود را تا سطوح بالا برکشیدند. گرمامه نوای از آن جمله بود. «او از خانوادهای شریف و وفادار بود و هنگامی که دبیرستان را به پایان رساند، شهریار نیکخواه به او بورس تحصیلی داد و فرستادش به آمریکا. در ۳۰ سالگی تحصیلات دانشگاه را به پایان رسانید و به کشور بازگشت. شش سال بیشتر از عمرش باقی نمانده بود.»
بوی خیانت را مکنن هبته ـ والد نخستین بار شنیده بود. او یکی از اطرافیان زاهد مسلک امپراتور بود که سلاسی او را بسیار دوست میداشت، چنان که «هر وقت میخواست اجازه شرفیابی داشت.» مکنن از آن دسته مدیران امپراتور بود که از ثروتاندوزی چشم پوشیده بود، لباس ژنده میپوشید، فولکس واگنی قراضه میراند و در خانهای قدیمی به سر میبرد اما یک سرگرمی و کار همیشگی داشت و آن اینکه «تمام وقت و پول خود را صرف تقویت شبکه خصوصی جاسوسیاش میکرد. مکنن دولتی در داخل دولت به وجود آورد و دستنشاندههای خود را در همه نهادها، ادارات، ارتش و شهربانی گذاشت. روز و شب نخوابید و خرمن اطلاعات خود را کوبید و دوید و رویید تا از فرسودگی همچون سایه شد.» هم او بود که توطئه بزرگ را کشف کرد. گرمامه پس از بازگشت از سفر تحصیلی، از سوی امپراتور به فرمانداری ناحیهای در استان جنوبی سیدامو منصوب شد اما چیزی نگذشت که به رشوهگیری از رجال پرداخت و در منطقه تحت امرش مدرسه ساخت! او صبوری لازم را برای پیشرفت و ارتقای مقام نداشت و از همان نخستین مقامی که به عهده گرفت ساز مخالف زد. پای رجال استان به پایتخت باز شد و شکایت پشت شکایت اما امپراتور به او فرصت داد. چندی نگذشت که رجال بار دیگر راهی دربار شدند و این بار گزارشی دادند که نشان میداد گرمامه به راه کمونیسم رفته است: "اراضی بایر را در اختیار روستاییان بیزمین نهاده و این ضبط قهری اموال خصوصی است. ای وای! چه نشستهاید قربان، که گرمامه کمونیست شده. امروز زمین بایر میبخشد و فردا دار و ندار مالکان، و آخر سر اموال ملوکانه را!" ذات مکرم همایونی نمیتوانستند بیش از این خاموشی گزینند. گرمامه برای «ساعت انتصابات» به پایتخت فرا خوانده شد و به فرمانداری جیجگا منصوب شد، جایی که نتواند زمین بذل و بخشش کند، چون سکنه این منطقه همه ایلات صحراگرد بودند.» (ص۸۸ـ۸۷)
گرمامه اما دیگر به مسیر اطاعت بازنمیگشت. او در روز انتصاب، کاری کرد که شاید اگر امپراتور در خواب همایونی نبود، او را تیرباران میکرد: «پس از استماع خبر انتصاب جدید خود، گرمامه دست مبارک ملوکانه را نبوسید. متاسفانه...»
کودتای ناکام برادران نوای
این چنین بود که گرمامه نوای، به فکر توطئه افتاد. او فردی با شهامت، قاطع و با ذکاوت بود و در میان جماعت چاپلوس و بله قربانگو و مرعوب و اسفناک و بردهصفت دربار به شدت به چشم میآمد، این چنین بود که فعالیتهایش تحمل نشد و او را به نوعی تبعید غیررسمی فرستاده بودند. بدین ترتیب نخست با برادرش تیمسار منگیستو نوای، فرمانده گارد سلطنتی پیمان همکاری بست و سپس این دو برادر همکاری تیمسار صیگو دیبو، رئیس پلیس سلطنتی، سرهنگ ورقنه گبیهو، رئیس امنیت کاخ و دیگر اطرافیان نزدیک امپراتور را به دست آوردند: «توطئهگران در خفا دست به کار شدند و یک شورای انقلاب، که به هنگام کودتا ۲۴ عضو داشت، برپا کردند. افسران گارد ویژه شاهی و خدمات امنیتی کاخ اکثریت را تشکیل میدادند. منگیستوی ۴۴ ساله سالمندترین عضو شورا بود، ولیکن برادر جوانتر گرمامه تا آخر در راس باقی ماند.» (ص۸۸)
مکنن پیش از کودتا، امپراتور را از تحرکات نوای آگاه کرده بود اما پس از پرسوجوی سلاسی از سرهنگ ورقنه (که حتی مکنن هم نمیدانست عضو شورای انقلاب است) و اطمینانی که او به عنوان یکی از نزدیکترین اطرافیان شاه به امپراتور داده بود، با خیال راحت راهی سفر برزیل شد.
توطئهگران، سهشنبه سیزدهم دسامبر، خانواده سلاسی و جمعی از رجال عالیمقام را در کاخ بازداشت کردند اما بسیاری از نیروهای وفادار به امپراتور توانستند از مهلکه بگریزند. از طرف دیگر شورشیان در قطع خطوط تلفن اهمال کردند و همین موضوع سبب تماسهای گسترده هواداران سلطنت و تشکلیابی آنان شد. همان شب خبر کودتا از طریق سفارت بریتانیا به شاه رسید. سلاسی سفرش به برزیل را نیمهتمام گذاشت و بیسر و صدا به کشور بازگشت. یک روز بعد والاحضرت اسفا واسن، پسر ارشد امپراتور به تحریک گرمامه بیانیه شورشیان را از رادیو خواند. بیانیهای که دلیل شورش علیه امپراتور را قحطی، بیکفایتی مسئولان، مشکلات اقتصادی، نارضایتی و سرخوردگی مردم اعلام میکرد، چاره را در تشکیل «حکومت خلق» میدانست و ولیعهد را به عنوان رئیس دولت معرفی میکرد. همزمان با این تحولات شاه به لیبریا رفت، با دامادش تیمسار آبیه آبابا استاندار اریتره تماس گرفت و گروهی از امرای فراری ارتش را مامور سرکوب شورشیان کرد. کودتاچیان تنها چهار روز توان مقاومت داشتند. آنها با حمله هنگهای وفادار به ارتشیان غافلگیر شدند و عمر حکومت خلق به روز پنجم نکشید. یک روز پس از شکست کودتاچیان پادشاه به پایتخت بازگشت: «ذات اقدس هنگام بازگشت به پایتخت خیانتزده پر هراس، ضمن ابراز درد و رنج، شورشیان را دسته کوچکی گوسفند سرگشته خوانده بود که بیمحابا از گله جدا افتاده، در بیابانی سنگلاخ و خونآلود گمراه شدهاند.» (ص۹۵)
سخن او دستکم در فراز پایانی به حقیقت پیوسته بود. گرمامه در فرار از دست حکومتیان لب مرز کنیا در بیابانی سنگلاخ گرفتار آمد و گرسنه و تشنه پیش از آنکه به دست روستاییان خشمگین بیفتد، ابتدا برادران و سپس خودش را به گلوله بست: «خبر که به عرض ملوکانه رسید، فرمودند مایلند جسد گرمامه را به چشم خویش ببینند. پس جنازه را به کاخ آوردند و بر پلکان، برابر در اصلی، انداختند. اعلیحضرت بیرون آمدند. مدتها آنجا ایستادند و خاموش، بدون آنکه کلمهای حرف بزنند، نعش را نگریستند. کسان دیگری نیز همراه ایشان بودند، اما هیچ کس لب از لب برنداشت. آنگاه امپراتور، مثل کسی که جا بخورد، ناگهان رو گرداندند و به درون ساختمان بازگشتند و به نوکرها فرمودند در را ببندند.» (ص۹۴)
به گفتۀ کاپوشینسکی «اگرچه امپراتور طغیان دسامبر را منتفی و پایان یافته میشمرد و دیگر هیچ وقت از موضوع یاد نکرد، کودتای برادران نوای، پیامدهای ناگواری برای دربار داشت. این پیامدها، به مرور زمان، به جای آنکه تخفیف یابد، شدیدتر شد و زندگی دربار و امپراتوری را دگرگون کرد. دربار، پس از تحمل این ضربه، دیگر روی آرامش شیرین و راستین ندید. در شهر هم اوضاع رفته رفته تغییر میکرد. گزارشهای محرمانه پلیس برای نخستین بار خبر از ناراحتی و تشنج میداد. این ناراحتیها و تشنجات، هنوز به مقیاس کلان و انقلابی نبود، بلکه در ابتدا بیشتر لرزش، نوسانی اندک، غرغری مبهم، پچپچ، پوزخند، نوعی سنگینی زیاده از حد در خلق، بیحالی، پژمردگی و درهمبرهمی بود و همه از امتناع و اجتناب حکایت میکرد. به استناد این گزارشها نمیشد دست به عملیات پاکسازی زد. اطلاعات واصله بسیار مبهم و حتی به نحو تسلیبخشی معصومانه بود؛ خبر میداد چیزی در هوا حس میشود، ولی مشخص نمیکرد چی و کجا و بدون این مشخصات چه میتوان کرد؟» (ص۱۰۲)
دانشجویان: با این فقر مطلق، کدام پیشرفت؟
نارضایتی زیر پوست شهر امپراتور ریشه میدواند و با هیچ روشی نمیشد از پیشرویاش جلوگیری کرد. شاه همچنان برای فراموشی آنچه توسط برخی از نزدیکترینهایش بر او گذشته، شعار پیشرفت را پیگیری میکرد: «بین چهار و پنج بعدازظهر، ذات اقدس شوق و نشاطی خاص از خود بروز میدادند. گروه گروه برنامهریزان، اقتصاددانان و کارشناسان مالی را به حضور میپذیرفتند و لحظهای از بحث، پرسش، تشویق و تحسین فرو نمیگذاشتند. یکی طرح میریخت، دیگری میساخت، و خلاصه، در یک کلام، پیشرفت آغاز شده بود و با چه شدت و حدتی! ذات خستگیناپذیر همایونی سوار بر مرکب ملوکانه اینجا پلی میگشودند، آنجا بنایی، جای دیگر فرودگاهی و به همه این بناها نام مبارک خود را میدادند: پل هایله سلاسی در اوگادن، بیمارستان هایله سلاسی در هرار، تالار هایله سلاسی در پایتخت و...» (ص۱۰۴) او نیز چون همتای ایرانیاش چنان غرق در «پیشرفت» شد که «اصلاحات» را فراموش کرد.
موج اعتراضات در میان دانشجویان آمده و در حرکتی سریع بود: «اعلیحضرت مملکت را به سوی پیشرفت سوق میدادند و دانشجویان دربار را به دلیل دورویی و عوامفریبی سرزنش میکردند. میگفتند در بحبوحه فقر مطلق چگونه میتوان از پیشرفت دم زد؟ این چگونه پیشرفتی است که مذلت همه ملت را از پا درآورده است، گرسنگی تمامی شهرستانها را گرفته است، کمتر کسی توانایی خرید جفتی کفش دارد، تعداد انگشتشماری قادر به خواندن و نوشتناند، هر کس جدی بیمار شود جان میدهد چون از پزشک و بیمارستان اثری نیست، جهل و بیسوادی همه جا را گرفته است، و نیز توحش، تحقیر، لگدکوبی، خودکامگی، بهرهکشی، نومیدی، و غیره و غیره.» (ص۱۰۵)
همین دوگانگی، همین پایتخت «پیشرفته» و کشور «عقبمانده» بلای جان سلاسی شد. حالا دیگر همگان به خدایی او رنگی نمیزدند، رسانههایی که تا دیروز فخر پادشاهی او را به جهانیان عرضه میکردند، گزارشهای جاناتان دیمبلبی، خبرنگار تلویزیون لندن را پخش و بازپخش میکردند که از «حبشه: قحطی ناشناس» حکایت داشت، از هزاران اتیوپیایی که از گرسنگی در حال مرگ بودند و درباریانی مشغول سور و بزم. از شکاف طبقاتی در مملکت امپراتور و بیتوجهی او به مرگ صد هزار هموطن گرسنه...
راهکار پایان شورش: روی نیل سدی بزنید!
چیزی طول نکشید که همزمان با شورش لشکرهای مختلف ارتش در اقصی نقاط کشور، محصلان، کارگران، مسلمانان، همه و همه سرگرم تظاهرات شدند، اعتصاب کردند، میتینگ دادند، به دولت ناسزا گفتند و حقوق خویش را طلبیدند. دوران امپراتور به سر آمده بود اما او همچنان در خواب همایونی بود. مشاورانش را گردهم آورد تا سدی بر نیل ببندند: «مشاوران سراسیمه میپرسیدند در حالی که شهرستانها دستخوش گرسنگیاند و ملت بیقرار، و گفتوگوییان در گفتوگوی اصلاح و افسران سرگرم توطئه و دستگیری بزرگان امپراتوری، در این گیرودار ما چگونه میخواهیم سد بسازیم؟ بهتر نیست گرسنگان را یاری دهیم و احداث سد را فراموش کنیم؟» (ص۱۴۲)
افسران توطئهگر تمامی اعضای شورای سلطنتی ناظر بر ساخت سد را بازداشت کردند، چرا که این پروژه را تنها در خدمت افزایش فساد میپنداشتند، با این حال همه این کارها را بیآنکه نام «امپراتور» از زبانشان بیفتد پیش میبردند، آنها شورایی برای رسیدگی به فساد رجال و درباریان تشکیل دادند. موج بازداشتها شروع شد. شاهزاده اسرته کسا، رئیس شورای سلطنت و مهمترین شخصیت مملکت پس از امپراتور در میان بازداشتشدگان بود، وزیر خارجه میناسه هیلا و نیز بیش از صد تن رجال دیگر هم روانه زندان شدند: در همین زمان ارتش ایستگاه رادیو را گرفت و برای نخستین بار اعلام شد کمیته هماهنگکنندهای از نیروهای مسلح و پلیس در راس جنبش نوسازی قرار دارند و کماکان ادعا شد که این کمیته نیز به نام امپراتور عمل میکند!» (ص۱۴۴)
اما خود امپراتور در این دوره چه میکرد؟ یکی از اطرافیان او به کاپوشینسکی میگوید: «ذات مبارک شاهانه میل داشتند بر هر چیز فرمان برانند. اگر شورشی هم برپا میشد، میخواستند در راس شورش باشند و آشوب و سرکشی را حتی اگر بر ضد سلطنت باشد، خود رهبری کنند. دژخیمان زمزمه میکردند که اعلیحضرت همایونی خرفت شدهاند، چون نمیفهمند که با اینگونه رفتار سقوط خود را پیش میاندازند. اما ذات ملوکانه گوششان به حرف کسی بدهکار نبود.» (ص۱۴۵)
امپراتور حبشه، تا پایان عمر
اطرافیان امپراتور یک به یک راهی زندان میشوند تا اوت ۱۹۷۴ که تنها او ماند و افسران. آنها که در جستجوی کاخها اسناد لازم برای افشاگری علیه امپراتور تنها را یافتهاند. تنها کافی است خبر به گوش مردم برسد. آنها کمی زمینهسازی میکنند و سپس ضربه آخر بر پیکر امپراتوری حبشه وارد میآید. ثروت اندوخته در دربار که اعلام میشود، مردم گوش سپرده به رادیوها راهی خیابان میشوند. امپراتور تنها، با گذشتهای لخت و عور در میان مردمانش ظهور میکند و با فریاد «دزد! دزد!» بدرقه میشود.
کاخهای سلطنتی و کارتلهای بزرگ اقتصادی حکومت امپراتور ملی میشوند و روز موعود سرانجام فرا میرسد. سحرگاه ۱۲ سپتامبر ۱۹۷۴ خودروهای ارتش روبروی کاخ امپراتور صفآرایی میکنند و ساعتی بعد سه افسر یونیفورمپوش پس از تعظیم در برابر هایله سلاسی، فرمان خلع او را در کاخی که در آن تنها مانده است، قرائت میکنند: «هر چند مردم از روی حسن نیت تاج و تخت را نماد وحدت انگاشتند، هایله سلاسی از وقار و افتخار و اقتدار سلطنت برای مقاصد شخصی استفاده کرد. در نتیجه، کشور به حال فقر و پریشانی درآمد. از این گذشته، پادشاهی ۸۲ ساله، به دلیل کبر سن، قادر به انجام مسئولیتهای خود نیست، علیهذا، از تاریخ ۱۲ سپتامبر ۱۹۷۴، اعلیحضرت همایونی، هایله سلاسی اول، معزول و قدرت به کمیته موقت نظامی سپرده میشود. سرفراز باد حبشه!» (ص۱۶۸)
آخرین سخن امپراتور این بود: «ارتش هرگز مرا مایوس نکرده است. اگر انقلاب برای مردم خوب است، پس من هم طرفدار انقلاب هستم و با خلع خود مخالفتی ندارم!» (ص۱۶۸) او هنوز در جایگاه فرماندهی ارتش سخن میگفت. او حتی میخواست فرمان خلع خویش را نیز تایید کند. سلاسی از کاخ با ارتشیان همراه شد و تا پایان عمرش در روز ۲۷ اوت ۱۹۷۵، محبوس در کاخ منهلیک، در تپههای مشرف به آدیسآبابا روزگار گذراند. چند ماه پیش از درگذشت او در فوریه ۱۹۷۵ خبری آمد مبنی بر اینکه «به روایت شاهدان عینی، سربازها، مانند بهترین روزهای امپراتوری، همچنان در برابر شاه شاهان تعظیم میکنند. نمایندهای از سازمان کمکهای بینالمللی که اخیرا از امپراتور و دیگر زندانیان بر جامانده در کاخ بازدید میکرد، دریافت که در سایه این توجهات، هایله سلاسی هنوز خود را امپراتور حبشه میداند.» (ص۱۷۱)
***
امپراتور + بازی امپراتور
ریشارد کاپوشچینسکی + مایکل هیستینگز، جاناتان میلر
ترجمه حسن کامشاد
نشر ماهی، ۱۳۹۳
۲۵۶ صفحه
۱۳۵۰۰ تومان
نظر شما :