هادی غفاری: اسناد ناخدا افضلی را به امام دادم/ نقشی در اعدام هویدا نداشتم/ بابی ساندز را من دفن کردم
«تندروی» اما هاله ابهامی است که در همه این سالها بر سر او بوده، اویی که میگویند در دهه ۶۰ جزء روحانیون تندرو بوده و حتی برخی اعدام هویدا را به او نسبت میدهند، غفاری اما نه فقط از مواضع و عملکردش دفاع میکند که تاکید دارد نه پشیمان است نه اهل توبه. خود را نه فرزند انقلاب که مادر انقلاب میداند، صاحب انقلاب، نه تماشاچی انقلاب.
حرفهایش با ما را از بنیصدر شروع کرد، از همان جلسه معروف جامعه روحانیت مبارز که او به کاندیداتوری بنیصدر برای ریاست جمهوری رای منفی داد، امامی کاشانی رای ممتنع و بقیه رای مثبت. آیتالله خامنهای و آقایان هاشمی و باهنر هم اصلا به جلسه نرفتند چون مخالف بودند.
به خاطراتش از مجلس که رسید از آن نماینده روحانی آذربایجان غربی که دائم چرت میزد گفت تا همین شهید امانی خدابیامرز. از نطقی که در آن به امانی گفته بود: «شما آبگوشت ما را رنگ کنید نه دین ما را».
از رد صلاحیتهای پی در پی او که پرسیدیم، گویی دل پردردی داشت، به جلساتش با آیتالله یزدی و آیتالله جنتی اشاره کرد و ماجرایی شنیدنی از پرونده تایید صلاحیتش در انتخابات مجلس هشتم. همان پروندهای که در کشوی آیتالله جنتی مانده بود و زور آیتالله یزدی نمیرسید آن را بیرون بیاورد.
خاطرات هادی غفاری اما بیش از آنکه خواندنی باشد، شنیدنی و دیدنی است. وقتی شیخ ۶۵ ساله که حالا خیلیها میگویند آرام شده و او میگوید با گذشته فرقی نکرده، با همان صدای بلند و شوخ طبعی گاه و بیگاهش و حرکات دست و صورتش برایمان سالهای انقلاب و بعد از آن را روایت کرد.
مشروح گفتوگوی «خبرآنلاین» با وی را در ادامه مطالعه فرمایید:
***
جریانی در جامعه روحانیت مبارز بود که خیلی از شهید بهشتی و آقای هاشمی خوششان نمیآمد. در مجلس اول شما جزء افرادی بودید که تلاش زیادی را برای عزل بنیصدر داشتید، پیش از آن هم شما در جلسه جامعه روحانیت مبارز به کاندیداتوری بنیصدر از سوی این جامعه رای منفی دادید، دلیل این سرسختی شما با او بر سر چه چیزی بود، چه شناختی از او داشتید؟
من تنها کسی بودم که در جامعه روحانیت رای منفی به کاندیداتوری بنیصدر دادم. آن زمان جریانی در جامعه روحانیت بود که متاسفانه زلال نبودند، به گونهای که خیلی از شهید بهشتی و آقای رفسنجانی خوششان نمیآمد.
چه کسانی بودند؟
اسم نمیخواهم ببرم. طیف زیادی از ۲۵ نفر عضو جامعه دل خیلی دل صافی با شهید بهشتی و آقای رفسنجانی نداشتند. این جریانی که امروز با آقای رفسنجانی مشکل دارند، عقبه تاریخی خیلی طولانی دارد و جدید نیست.
در آن جلسه رایگیری برای ریاست جمهوری بنیصدر یک نفر رای ممتنع داد که آن هم آقای امامی کاشانی بود. من هم رای منفی دادم، بقیه هم بدون استثنا رای مثبت به بنیصدر دادند.
البته من دل خوشی از آقای جلالالدین فارسی، کاندیدای حزب جمهوری اسلامی هم نداشتم، تمایل هم نداشتم که کاندیدای حزب این فرد باشد اما آقای فارسی را حزب کاندیدا کرد، وقتی هم که بنیصدر بحث افغانیالاصل بودن او را مطرح کرد اجبارا به خاطر تعبد به قانون، آقای فارسی کنار گذاشته شد و مرحوم حسن حبیبی مطرح شد که متاسفانه رای هم نیاورد.
آقای بنیصدر دو تا مشکل اساسی و جدی داشت. اول اینکه به شدت دیکتاتور بود. مستبد به رای بود، بلای خانمانسوزی که من از دوران بچگی آن را تجربه کرده بودم و وحشت شدید از آن داشتم. از هیچ چیز به اندازه استبداد نمیترسم و با هیچ چیز به اندازه استبداد کینه ندارم.
میدانید که هر مستبدی فاشیست هم هست، فاشیسم محصول تفکر استبدادی است، خاطرهای را در این خصوص تعریف کنم، منزل پدری من دوتا اتاق بیشتر نداشت، یک اتاق بیرونی مخصوص پدرم بود با کمدی در این اتاق که همیشه درش بسته بود و کسی حق نداشت در کمد را باز کند یا در آن تجسس کند، البته میدانستم که در آن کمد چه چیزهایی وجود دارد، پدرم رابطه بسیار گرمی با دانشجویان ایرانی انجمنهای اسلامی اروپا و آمریکا داشت و مرتب نوشتههای آنها را دریافت میکرد.
خاطرم هست زمانی که من نوجوان ۱۲ سالهای بودم یک روز دیدم در کمد ایشان باز است، اولین جزوه را که برداشتم روی آن نوشته بود «مرگ بر حکومت فاشیست پهلوی». من معنای کلمات مرگ، حکومت و پهلوی را میفهمیدم اما نمیدانستم معنای فاشیست چیست. شب که پدرم آمد سؤال کردم فاشیست یعنی چه؟ گفت کجا خواندی؟، گفتم روی یک جزوه داخل کمد شما نوشته بود، پدرم گوش من را به شکل خیلی بدی کشید که فریاد من بلند شد. مادرم گفت حاج آقا چرا بچه را میزنی؟، پدرم به من گفت پسرم خواستم به تو بگویم فاشیست یعنی چی. این دست خودم است، این گوش توست، خودم قدرت دارم و فشار میدهم و پاسخگو هم نیستم. گفت فاشیست به کسی میگویند که اختیار دارد، قدرتش را هم اعمال میکند، پاسخگو هم نیست. ویژگی اصلی بنیصدر این بود که دیکتاتور بود و اصلا پاسخگو نبود، هرگز نمیخواست باور کند که در برابر کسی باید جوابگو باشد.
دومین ویژگی بنیصدر این بود که اهل دعوا بود. خاطرم هست قبل از پیروزی انقلاب در سفری که به پاریس داشتم منزل ایشان هم رفتم. منزل بنیصدر در فرانسه در محله کُشُن بود، آن زمان بنیصدر داشت در خانهاش اسنادی را علیه بازرگان، قطبزاده و دکتر یزدی جمع میکرد.
یعنی پروندهسازی میکرد؟
بله پروندهسازی میکرد. اصلا بنیصدر طبیعتش چنین آدمی بود. در ایران دو نفر بودند که به شدت آرشیویست بودند. یک نفر را چون شهید شده است اسم نمیبرم. این دو نفر مثلا اگر ۳۵ سال پیش کسی کلمهای گفته بود میگشتند، میگشتند و برای اینکه او را بیحیثیت کنند روی همانها انگشت میگذاشتند. برای مثال من خاطرم هست این آقایی که شهید هم شدند زمانی من در مجلس از نخستوزیری میرحسین موسوی دفاع کردم، این آقا رفتند آرشیوی را آوردند که ببین در سال ۵۷ و بلافاصله بعد از انقلاب آقای موسوی از من انتقاد کرده بود. میگفت ببین این فردی که دفاع میکنی منتقد تو بوده، من گفتم به خاطر همین چیزی که آوردی مصمم هستم که به او رای بدهم.
نفر دوم که به شدت آرشیویست بود هم همین آقای بنیصدر بود. . در پاریس که به دعوت ایشان به منزلش رفتیم باز هم برای من روشن شد که این فرد اهل دعوا است و هیچگونه تحملی در مقابل عقاید مخالف ندارد. من در آن زمان یک جوان ۳۰ ساله بودم که به شدت روحیه ضد استبدادی داشتم. برای من بنیصدر همان روحیه دیکتاتوری شاه را داشت و با این روحیه مخالف بودم.
خاطرهای را بگویم. جامعه روحانیت مبارز جلسهای را با روحانیون سراسر تهران و شهرهای اطراف در مدرسه شهید مطهری گذاشت، در این جلسه قرار بود آقای بنیصدر اعلام موضع کند، در واقع یک نوع تبلیغ محترمانه برای کاندیدای جامعه بود. وقتی حرفهای بنیصدر تمام شد گفت حالا سؤالی هست بپرسید. من درست بغل دست او ایستاده بودم. آمدم پشت بلندگو و گفتم شما الان آقای دکتر سید ابوالحسن بنیصدر و کاندیدای ریاست جمهوری هستید، اگر شما یک روز به سلطان ابوالحسنخان اول تبدیل شدید چه ضمانتی برای ما وجود خواهد داشت که بتوانیم برای خودمان تصمیم بگیریم.
آقای بنیصدر دوتا دستهایش را بهم زد و گفت، اگر چنین روزی به وجود بیاید باز هم آقایانی مثل آقای هادی غفاری پیدا میشوند که مردم را از قیطریه به میدان خراسان بیاورند و رئیسجمهور سقوط کند. در واقع اشاره به راهپیمایی عید فطر سال ۵۷ کرد. اتفاقا من این خاطره را یک بار به رخ ایشان کشیدم، جلسهای بود که قرار بود آقای بنیصدر برای خانمهایی که گروه خونیشان به ما نمیخورد سخنرانی کند. در آن جلسه خانمها داد میزدند که «ابوالحسن سلطان مایی، تا ابد رئیسجمهور مایی». یاد همان روز افتادم و دیدم که چقدر پیشبینیام درست بود. همان جا هم برخی بچههایی که مثل ما فکر میکردند شعار میدادند «ابوالحسن پینوشه، ایران شیلی نمیشه».
آن زمان صحبتهایی میشد و الان هم برخی میگویند امام حامی بنیصدر بودند.
اصلا چنین چیزی نبود. روحیه امام مراجعه به آرای عمومی بود. این روحیه را امام واقعا داشتند نه اینکه ژست باشد. ما با امام بزرگ شده بودیم و به عنوان یک مدیر اجرایی نبودیم که دست به سینه بگوییم هر چه شما بگویید قبول داریم. ما با امام محاجه میکردیم، جدل میکردیم، حرف میزدیم و ... پدر ما بیش از ما با امام زندگی کرده بودند، در سالهای نوجوانی ما پدرم دائما خاطراتی را از این روحیه استبدادستیزی امام برایمان تعریف میکردند. واقعا ما از همان نوجوانی با امام زندگی میکردیم و با ایشان محشور بودیم، بعد هم به خارج از کشور رفتند ما هم نزد ایشان رفتیم و دائم با ایشان بودیم، بعد از انقلاب هم همیشه همراه ایشان بودیم. شاید به شوخی بتوان گفت که خانهزاد بودیم. شاید ما در سطحی نبودیم و لیاقت این همه محبت را نداشتم اما امام به شدت به ما بها میدادند.
یک خاطرهای را بگویم، یک روز با امام کاری داشتم، ۸ صبح رفتم تا ساعت ۱۲ با ایشان راجع به فردی صحبت کردیم، اسنادی بود خدمت ایشان ارائه دادم. آن جلسه تمام شد. گذشت تا ساعت ۳ ظهر که یادم آمد مطلب مهمی را به امام نگفتم. برگشتم جماران. حاج احمد آقا راه نمیدادند، میگفتند تو صبح تا ساعت ۱۲ اینجا بودی و نمیشود. گفتم برو به امام بگو من آمدم، راه نمیدهند بر میگردم. گفت پس تو هم بیا. رفتیم دم در اتاق امام، حاج احمد آقا امام را امام خطاب کرد، من تا آن زمان نمیدانستم حاج احمد آقا پدر نمیگفتند و ایشان را امام صدا میزدند، گفت امام آقای غفاری صبح ۴ ساعت اینجا بودند حالا هم آمده و باز میخواهد نزد شما بیاید. امام گفتند: «آنکه شاه بود حریف پدرش نشد، آقای غفاریه دیگه چیکارش کنم، بنشین پسرم، بنشین آقا» همین تعبیر را به کار بردند. (خنده) نشستم و آن چیزهایی که فراموش کرده بودم را مفصل گفتم که بعد از آن امام با مشورت با دیگران تصمیم قاطعی گرفتند.
چه کسی را در آن جلسه از کار بیکار کردید؟
کسی را از کار بیکار نکردیم، از کار به اعدام سپردیم.
اعدام! کی بود؟
فرمانده نیروی دریایی. آقای ناخدا افضلی که جاسوس روسها بود و اسناد به کلی سری نظامی را به روسها میداد، روسیه هم آن اسناد را به عراق و صدام میداد و باعث شده بود که ما کشته زیادی بدهیم.
خودتان پیگیر پرونده او بودید؟
من هم بودم، ولی افرادی دیگر هم بودند که زحمت زیادی کشیدند. منتها من پرونده را نزد امام بردم. بنابراین میخواهم بگویم رابطه ما با امام خیلی خوب بود. امام یک ذره روحیه مردمگریزی نداشتند و به این امر واقعا معتقد بود. یک نکته این است که آیا امام مشروعیت تنها را برای حاکمیت خودش و ولایت قبول داشت یا مقبولیت را؟ این نیست که امام هم مشروعیت را قبول داشت هم مقبولیت را، نه این نیست. اصلا مقبولیت بخشی از مشروعیت است. به اعتقاد امام مقبولیت در حکومت چیزی جدا از مشروعیت نیست.
بگذارید به زبان سادهتر بگویم، اگر به عصمت علی، به قدرت علی، به دیانت علی، به پاکی و عدالت علی باشی اما مردم تو را نخواهند علی مکلف نیست و حق ندارد که شمشیر بردارد و در مقابل حکومت بایستد. از عصمت علی که بالاتر که نداریم. این یعنی مقبولیت مردم برای حاکمیت اهمیت داشت. امام به جد به این مقبولیت مردم اعتقاد داشتند برای همین هم وقتی بنیصدر رای آورد ایشان کاملا نظر مردم را پذیرفتند. حتی تا آخرین روز امام در مقابل بنیصدر نایستاد، چند جا بنیصدر دائما من من میکرد امام گفت این من شیطان است، هی نگویید من، بگویید مکتب، دیانت، ایران، کشور و ... امام این مواضع را بدون اینکه از کسی اسم ببرند، میگرفتند ولی در مقابل رای مردم مخالفت نکردند.
فارغ از ما، فردی که بیشتر از ما موضع تند نسبت به بنیصدر داشت، آیتالله خامنهای بودند. آن زمان ایشان نماینده تهران بودند و مواضع تندی علیه بنیصدر داشتند. البته نه اینکه این تندی را از جنبه بد و منفی آن بگوییم، من از مواضع ایشان دفاع میکنم.
در آن جلسه جامعه روحانیت به جز شما که مخالف بودید و آقای امامی کاشانی که رای ممتنع دادند، آیتالله خامنهای چه رایی دادند؟
ایشان در آن جلسه نبودند، در آن جلسه آقایان خامنهای، هاشمی و باهنر غایب بودند.
عمدی در این عدم حضور بود؟
نمیدانم.
ولی مخالف بودند؟
در جلسه حضور نداشتند. اما خب آقای بهشتی خودشان دبیرکل حزب جمهوری اسلامی بودند و کاندیدای حزب هم آقای فارسی بودند طبیعی بود که حامی او باشند. در کل طیف خط امام آن روزها خیلی با آقای بنیصدر روی خوش نشان نمیداد. افرادی مانند آیتالله خامنه ای، شهید بهشتی و من ...که خیلی از استبداد میترسیدیم با بنیصدر مخالف بودیم. منتهی برابر قانون عمل کردیم و ایام رایگیری برای ایشان هیچ جا علیه او صحبت نکردیم. خود آیتالله خامنهای در سخنرانی گفتند اگر آقای جلالالدین فارسی انتخاب نشود انقلاب تضمینی برای بقا ندارد. من خاطرم هست این جمله ایشان تیتر روزنامههای آن روز شده بود.
در تحولات بعد هم دیدیم که بنیصدر به راحتی در دامن صدام و منافقین و تروریستها افتاد، اگر کسی دیکتاتور نباشد که در دام رجوی نمیافتد، در خط ترور نمیافتد، آن هم ترور پاکترین جوانان و شخصیتهای موثر نظام.
یک مثال بزنم. یک بنده خدایی بود در جوادیه تعمیرکار این چراغهای پریموس بود، چون چراغ دوتا از بچههای سپاه را تعمیر کرده بود منافقین داخل مغازهاش نارنجک گذاشتند. بعد هم گفتند این فرد عامل امپریالیست بوده است. میخواهم بگویم اینها به یک پیرمرد بیچاره فلاکتبار هم رحم نکردند. آقای بنیصدر با همین آدمها جفت سیاسی شد.
آقای غفاری! به بحث اعدامها اشاره کردید، بعضیها در آن زمان و امروز از برخی رفتارها تعبیر به تندروی میکنند و معتقدند آن اعدام کردنها و رفتارهای تند آن زمان مناسب نبوده است. تحلیلتان چیست؟
من باید دو سه جا جواب بدهم. من در اعدامها هیچ نقشی نداشتم، آن فردی که مثال زدم را هم من تنها آن مسائلی که در پروندهاش وجود داشت و تماسهایی که با روسها داشت را به اطلاع مقامات رسانده بودم. والا من در هیچ یک از این اعدامها نقشی نداشتم. من به عنوان تماشاچی به دادگاه هویدا رفتم ...
تماشاچی هم نبودید، ردیف اول نشسته بودید؟
تماشاچی بودم. قبل اینکه جواب شما را بدهم یک شوخی هم بکنم، یک زمانی گفته بودند که انقلاب فرزندان خود را میخورد گفتم درست است ولی من فرزند انقلاب نیستم من مادر انقلاب هستم. مادر را نمیشود خورد، مادر لقمه گندهای است که کسی بخواهد آن را بخورد اول خودش خفه میشود.
آن زمان و حتی حالا هم همه میدانند که هادی غفاری سالهای سال و بهترین سالهای زندگیاش را در شکنجهگاههای رژیم پهلوی گذراند، من هم میتوانستم مثل خیلیها دیپلم بگیرم و به خارج بروم. خیلی هم باهوش و با استعداد بودم، مسلط به زبان انگلیسی، آشنا به زبان فرانسه و آلمانی هم بودم. میتوانستم مثل خیلیها به آلمان یا آمریکا و کانادا بروم، یک دکترا بگیرم، بستنی ایتالیایی گاز بزنم، شیرینی دانمارکی بخورم، بعد از پیروزی انقلاب هم برگردم ایران و بگویم «انا رجل». ولی من این کار را نکردم. چند سال پیش مصاحبهای خواندم از فردی که آن زمان معاون [...] بود، خیلی مصاحبه خوبی بود، به نظرم این فرد خیلی صادقانه به سؤالات جواب داده بود. از ایشان پرسیده بودند که ایام انقلاب در پادگان چه خبر بود، گفته بود من سال ۵۳ رفتم آمریکا و ۵۹ از آمریکا برگشتم و در ایران نبودم که بدانم چه خبر بوده است. دوباره از ایشان سؤال کرده بودند که در آمریکا بودید فعالیت انقلابی هم داشتید؟ گفته بود من به ایران که برگشتم فهمیدم انقلاب شده است.
باز خدا پدر این آدم را بیامرزد که صادق بود، من هم میتوانستم مثل خیلی از همین افراد آن زمان از ایران بروم، به هر حال من هم تحصیلکرده بودم، لیسانس کیلویی هم نگرفته بودم، سال ۴۷ شاگرد اول کل کشور بودم، درجه علمی بالایی داشتم، درس حوزه خوانده بودم.
اینکه میگویید من ردیف اول نشسته بودم، چون آن زمان ما جزء صاحبان انقلاب بودیم، تماشاچی انقلاب نبودیم. من به عنوان تماشاچی رفته بودم و میخواستم بدانم سرانجام آقای هویدا چه خواهد شد.
اما مشکل من، شما و خیلی از افراد دیگر این است که امروز و از زاویه سال ۹۳ به انقلاب و آن روزها نگاه میکنید. بروید از زاویه سالهای ۵۷، ۵۵، ۵۴ به آن روزها نگاه کنید، دسته دسته بچههای این مملکت در شکنجهگاههای شاه کشته میشدند، اعدام میشدند، کاری ندارم مسلمان بودند، چریک فدایی خلق بودند، مجاهدین بودند، آخوند بودند یا ... کل ریاست ساواک تحت امر هویدا بود.
اینکه امروز گفته شود ما خوب رفتار کردیم یا بد، خلافکاریهای گذشتگان را تطهیر نمیکند. من امروز به شما نمیگویم حق ندارید در مورد اعدامهای آن روزها اظهارنظر کنید اما میخواهم بگویم چشمهایتان را نبندید، به آن سالها بروید، گروه گروه بچهها را شکنجه میدادند، ناخنهایشان را میکشیدند، من یک دندان ندارم، فک ندارم، جای جای بدنم جای شکنجهها است، ازغندی (شکنجهگر ساواک) با درفشی که یخ خرد میکرد چنان به کمر من فرو کرد که اگر یک میلیمتر آن ورتر رفته بود من تا آخر عمر فلج میشدم. بچه ۴۰ روزه من را جلوی من میزدند که من اعتراف کنم. مردم ما اینها را یادشان رفته است، مردم ایران متاسفانه فراموشکاری دارند، این نسل جدید این چیزها را ندیده و نمیداند.
من آدم ناآگاه و بیاطلاعی در این مملکت نبودم، من میدانستم تصمیمگیر اصلی، ۴۵ هزار مستشار آمریکایی بودند، حرفهای وزیر بهداری شاه را بخوانید، نقل میکند که یک روز قرار بود وزرای بهداری فلان کشورها به ایران بیایند و با شاه ملاقات کنند، شاه با من طی کرد که در این جلسه یک کلمه حرف نمیزنی من خودم تصمیم میگیرم. این را وزیر خود همان شاه میگوید.
چند تلقی از هادی غفاری وجود دارد، آقای غفاری قبل از انقلاب که به هر حال سابقه او برای همه روشن است و در زندانهای ستمشاهی حسابی شکنجه شده و رنج کشیده است، بعد از انقلاب یک دورهای بر مسند کار مینشیند که رفتار و عملکرد شما در آن دوران را تعبیر به تندروی میکنند، و بعدش که الان باشد رویه دیگری دارید و گفته میشود که آقای غفاری به خاطر بالا رفتن سن یا هر چیز دیگری محافظهکار شده، این تلقی بیرونی یک عده از شماست، شما در مقابل اینها چه حرفی دارید؟
مردم حق دارند هر طور میخواهند فکر کنند اما یک بخشی از این تلقی درست نیست. من بعد از انقلاب هرگز کار اجرایی نداشتم، من در مجلس بودم و نماینده مردم بودم و تندروی نداشتم. در پارلمان هم حرف میزدم، داد میزدم، دفاع میکردم...داد و فریاد من هم از استبداد بوده است، علیه شکمبارگان و مفتخوران فریاد میزدم، افرادی که در نظام اسلامی و به نام نظام اسلامی مفتخوری میکردند. خاطرهای را بگویم. خدا رحمت کند حاج سعید امانی را. ایشان انسان خوب، متدین و پاکدامن و متمایل به طیف راست سیاسی بودند مثل آقای بادامچیان، احمد توکلی و ... ایشان در بازار زردچوبهفروشی داشتند. زمانی که امام داشتند کم کم بحث جنگ فقر و غنا را دامن میزدند، یک طیف شکمباره و یک طیف مستضعف بودند که از صبح تا شب تلاش میکردند که به قول امروز یک سبد کالا برای خانوادهاش تامین کنند. در این شرایط ما سردمدار بحث مبارزه با ثروتمندان بودیم، البته منظورم از ثروتمندان افرادی که پول زیادی داشتند نیست، در اسلام مالکیت محترم است، منظورم افرادی است که از رانت استفاده میکردند، شکمباره بودند، زد و بند میکردند و ...
یک روز آقای حاج سعید امانی نطق کرد، همان روز هم قرار بود من به عنوان ناطق بعد از ایشان نطق کنم، من همیشه از روی نوشتههایم حرف میزنم، عادت ندارم شفاهی و فیالبداهه حرف بزنم، آن روز هم نطقم را از قبل نوشته و آماده کرده بودم.
آقای امانی آمد گفت چرا هی میگویید جنگ فقر و غنا، اسلام با پول پولدارها پیشرفت کرده و ثروتمندانی مانند حضرت خدیجه بودند که ثروت فراوان داشتند و... چیه هی فقر فقر فقر میکنید. صحبتهای ایشان که تمام شد من نطقی که نوشته بودم را داخل جیبم گذاشتم رفتم پشت میکروفن. گفتم پیرمرد بزرگوار ضمن حرمت خودتان و برادر شهیدتان اما خواهش من این است که همان قدر که شما آبگوشت ما را رنگ میکنید (چون ایشان زردچوبهفروش بودند) از شما متشکریم، لطفا دین ما را رنگ نکنید.
پشت تریبون گفتید؟
بله. خب تندیهایی که میگویند همینهاست دیگر. من باید میآمدم میگفتم نخیر آقا اشتباه میفرمایید، این نبوده است، بگذارید در مورد دین ما، کسانی اظهارنظر کنند که متخصص دین هستند. اگر من آمدم راجع به زردچوبه اظهارنظر کردم تو دهان من بزن. آقای امانی، پیرمرد عزیز! کسانی را پیدا کنید که قبل انقلاب میلیاردر بودند، همه را برای انقلاب وسط آوردند مثل حضرت خدیجه که بعد از دوران شعب ابیطالب به پیغمبر میگوید رسول خدا، من هرچه داشتم در راه تو آوردم الان هم برای مردن کفن ندارم من را در عبای خود کفن کن.
نه اینکه فردی که قبل انقلاب جوراب نداشته ولی بعد از انقلاب آلاف و الوف بهم زده است. اینها را با هم قاطی نکنید. دفاع شما از چیست؟ از افرادی مثل خدیجه است؟ ما مخلص آنها هم هستیم اما کسانی که تا قبل انقلاب توی پیادهروها هم راهشان نمیدادند بعد از انقلاب به کاخ رسیدند نباید دفاع کنیم. زشت است، بد است، قبیح است...که آقای هاشمی در تریبون گفتند احسنت. که من گفتم احسنت نیاز ندارم بگذار حرفم را بزنم.
من انقلابی زندگی کردم، الان هم انقلابی هستم. اخیرا مد شده آقایی دائم سخنرانی میکند، در انقلاب اندازه نوک سوزن جان نکنده است، یک سیلی نخورده، یک تو برای انقلاب نشنیده است، آن کت و شلواری را نمیگویم...
آقای حمید روحانی!
من نمیخواستم اسم ببرم، شما گفتید. این آقا در نواری گفته بود هادی غفاری دنبال فرصت میگردد، دنبال پست و مقام است. خب آدم دانا من بعد از آنکه احمدینژاد رای آورد مخالف احمدینژاد شدم، بعد از آنکه کروبی و موسوی رای نیاوردند طرفدار و حامیشان شدم، من اگر فرصتطلب بودم فورا در دامن احمدینژاد میافتادم، امروز که دفاع از موسوی و کروبی نه نان دارد نه نام، پس من آدم فرصتطلبی نیستم، اتفاقا ضد فرصتطلبی هستم. آدم کاسبکاری نیستم.
علیه این کسانی که با آنها مخالف بودید اقدام عملی هم میکردید؟
نه من فقط تریبون داشتم و حرف میزدم.
اما آنچه در تاریخ و خاطرات افراد در مورد شما آمده این نیست که فقط اهل حرف و گفتوگو و اینگونه برخوردها بوده باشید. آن زمان شما جز کسانی بودید که گفته میشد طرفدار مشی مسلحانه بودید و معتقد بودید که با سلاح باید مبارزه کرد؟
من این مشی را در زمان شاه داشتم، آن هم یک روز بود. شاه به ما حمله مسلحانه جدی کرد، بچهها نه چوب داشتند نه چماق نه... وضعیت گلوگیری شده بود، برای اینکه مردم را علیه شاه تحریک کنیم گفتیم «تنها ره رهایی، جنگ مسلحانه اس»...
آقای غفاری! یک نکته بگویم، این مباحثی که مطرح میشود مواضع ما نیست، ما مباحثی که مطرح میشود را بیان میکنیم که شما پاسخ دهید. به هر حال آنچه در مطالب مختلف در مورد شما نوشته این است که شما تندرو بودید و حالا رویهتان عوض شده و پیگیر آزادی و این حرفها هستید.
اتفاقا این کار خوبی است. امروز کسانی که در گذشته یک تو برای انقلاب نشنیدهاند، برای جبران آن حقارت گذشته به ما که جان دادهایم انتقاد میکنند. یعنی مطرح کردن خودشان نه با گذشته روشنشان بلکه با تاریک کردن گذشته دیگران. آن زمانی که من میگفتم تنها ره رهایی جنگ مسلحانه است تعداد بیشماری از عمامه به سرهایی مثل من گوشه مسجد طیبالله، اسعدالله و... میگفتند. من از این دسته نبودم. من دین را عامل ارتجاع نمیدانم، من با استبداد نعلین به شدت مخالفترم تا با استبداد چکمه. این موضع سیاسی من است آن را پنهان هم نمیکنم. من میدانم این حرف که منتشر میشود برای من گران تمام میشود اما به جد میگویم که استبداد نعلین و استبداد عمامه بسیار خطرناکتر از استبداد چکمه و کلاه قزاقی و رضاخانی است.
امروز کسانی ما را متهم میکنند که خودشان گذشته بسیار تاریکی دارند. چون نمیتوانند خودشان را روشن کنند مجبورند روشنها را تاریک کنند. با تاریکنمایی روشنی ماها قصد پنهان کردن گذشته خود را دارند.
این خاطره را بگویم که بحثمان عملی شود. چند وقت پیش یکی از نزدیکان ما از دنیا رفته بود، جوان هم بود، در مراسم این بنده خدا شاید نزدیک به ۵۰۰ جوان پای منبر بودند، یک آقای روحانی منبر رفت و شروع کرد به حرف زدن، که جوانی بهار زندگیست، جوانی طراوت است، جوانی بوی خوش گل است و ... بعد گفت حالا برای اینکه مجلس را منور کنیم بگوییم علی یا علی، صدا عقب نمیآید، بلندتر، بلندتر و ... باور کنید ۵۰۰ جوان پای این منبر بودند که شاید با این حرفهای یاوه برای اولین و آخرین بار پای منبر آمدند. رفتم با این روحانی سلام علیک کردم گفتم ببخشید شما خجالت نکشیدی آقای روحانی؟ ۵۰۰ تا جوان، ۵۰۰ تا نیم ساعت میشود ۲۵۰ ساعت، ۲۵۰ ساعت زمان یک ترم کامل دانشگاهی است، شما یک زمان ترم کامل دانشگاهی را به هدر دادید، این چی بود به مردم تحویل دادید؟ ما به اینها شامورتیبازی میگوییم یا به تعبیر بسیار تند اینها را باید شارلاتانیزم نامید.
متاسفانه امروز اینها، این طیف میدانداری میکنند. این طیف که گذشته خفهای داشتهاند امروز ما را تندرو مینامند. من نه تواب هستم، نه از گذشته پیشیمان هستم. امروز هم اگر همان سال ۵۷ و مشکلات آن زمان باشد باز هم همان حرفها را میزنم. همان موضع را میگیرم. ما در مقابل حکومتی قرار گرفته بودیم که تا بن دندان استبداد داشت. من چندین بار در زمان دانشجویی احضار شدم، کتک میخوردم. خاطرم هست در یک مراسم دانشجویی به مناسب ایام نیمه شعبان در دانشکده الهیات من سؤال کردم که پول نفت این مملکت کجا میرود؟ فردای آن روز احضاریه آمد، از در ساواک که وارد شدم پرسید هادی غفاری هستی گفتم بله، چنان توی گوشم خواباند که تا مدتی گوشم وزوز میکرد و گوش میانیام آسیب دید. من میتوانستم آن زمان مانند خیلی از دانشجویان آسه برم آسه بیایم که گربه شاخم نزند، مدرک بگیرم، مانند فلان آیتالله تا آمریکا و کانادا بروم و تحصیل کنم و ...
آقای مصباح را هم آن زمان به خاطر دارید؟ چه میکردند؟
نه، ایشان در مدرسه حقانی تفسیر قرآن میکردند. آدم ملا و متدینی است. بیشترین مسئولیت ایشان در آن زمان این بود که نظریات شریعتی را نقد کند. در حالی که شریعتی تمام توان و تلاشش این بود که در جامعه خیزشی برپا کند ایشان در مدرسه شریعتی را نفی میکرد. آدم ملایی است، آدم فلسفه فهمی است، نمیگویم فیلسوف است، چون ما که فلسفه خواندهایم به کسی فیلسوف میگوییم که دارای نظریه فلسفی باشد. این آقا هم فلسفه را بلد است اما صاحب نظریه فلسفی نیست. علامه طباطبایی و ملاصدرا فیلسوف بودند چون نظریه فلسفی داشتند.
من میخواهم بگویم امروز یعنی سال ۱۳۹۳ تحلیل ما از سال ۵۷، ۵۵، ۵۴ باید به گونهای باشد که به آن فضا برویم، آنجا باشیم، آن فضا را درک کنیم، از سال ۵۳ تا سال ۵۷ این مادر، خواهر و همسر بیچاره من دائما در ترس و لرز زندگی کردند، در خانه را که میزدند، احتمال اول این بود که آمدند مرا بگیرند، خواهر از پشتبام میرفت، مادر زیرزمین میرفت، من از روی دیوار، همسرم از آن ور...
انقلاب ارزان به دست نیامده است، البته من روحیه طلبکاری ندارم. اما برای اظهارنظر در مورد سالهای ۵۷، ۵۸، ۶۰ باید به آن فضا بروید، روزهایی که چریکهای فدایی خلق و حزب توده میخواستند ما را نوکر شوروی کنند.
خاطرم هست سفری به انگلیس داشتم برای تشییع جنازه آقای بابی ساندز، من او را دفن کردم و آقای کیران دوهرتی که بلافاصله بعد او فوت شد. من آن زمان بلفاست انگلیس بودم. در مراسم تشییع جنازه آنها هادی غفاریشان یک خانم بود (خنده) جمعیت زیادی از کلیسا به سمت قبرستان میرفتند، این خانم که نقش هادی غفاری را ایفا میکرد بالای یک فولکس ایستاده بود و شعار میداد. یکهو گفت به خاطر این قهرمان ملی یک دقیقه سکوت کنید. پریدم بالای ماشین، انگلیسی هم بلد بودم، میکروفن را گرفتم و به انگلیسی گفتم دوستان، خواهران و برادران ما، مگر دولت انگلستان به ما کم سکوت تحمیل کرده است؟ ما به دست خودمان هم یک دقیقه سکوت کنیم؟ بلند داد بزنید مرگ بر تروریست. این آقا مقتول تروریسم استعمار انگلیس است. به یکباره آتشی در جمعیت به پا شد.
چه سالی بود؟
آن زمان نماینده مجلس بودم، شاید سال ۶۷، ۶۸. بعد که به سفارت برگشتیم، بیبیسی به کاردار سفارت زنگ زد و درخواست مصاحبه با من را کرد. من گفتم بیایند من ابایی ندارم ولی یک شرط دارم. شرطم هم این بود که هر آنچه گفتم پخش شود، اگر سانسور کنید مصاحبه میکنم و اعلام میکنم. در مصاحبه، مجری از من پرسید میتوانید بگویید در بلفاست چه کار داشتید؟ گفتم همان کاری که شما ۲۰۰ سال در ایران داشتید، شما در دوره قاجار در ایران چه کار داشتید منم همان کار را میکردم، گفت یعنی دخالت در امور داخلی ما، گفتم دخالت شما دخالت نبود یا بود؟ گفت اجازه میدهید یک نماینده پارلمان ما به کردستان ایران برود (آن زمان کردستان شلوغ بود) گفتم میتوانید تضمین بدهید که همین الان هم کارمندان سفارت شما را در کردستان نگرفتیم و زندانی ما نیست، دید من مطلع هستم، دیگر ادامه نداد. آخر سر گفت شما اجازه میدهید یک نماینده مجلس ما این کار شما را انجام دهد؟ گفتم شما مطمئنید نماینده شما همین الان در ایران این کار را نمیکند، گفت اجازه میدهید ما به ایران جاسوس بفرستیم، گفتم میخواهید اسم چندتا از جاسوسهای انگلیسی که در ایران هستند را نام ببرم... آخر میکروفن رو داد به من، گفت شما سؤال کن من جواب میدهم.
میخواهم بگویم امروز عدهای که راحتطلب بودند فکر کردند موقع تقسیم غنائم است برای آنکه بگویند ما هستیم میگویند دیگران نیستند. اما ما این کار را نمیکنیم. ما میگوییم همه در انقلاب زحمت کشیدند جان کندند و امیدواریم که انقلاب در مسیر درستش حرکت کند، منتهی این اتهامات را هم قبول نداریم.
چرا زمانی میرسد که شمایی که مدعی هستید از سابقون هستید رد صلاحیت میشوید؟ چرا هاشمی رفسنجانی که برو و بیایی در این انقلاب داشته است مهر رد صلاحیت خورد؟
بیگناهی کم گناهی نیست در قاموس عشق، یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود. ما دوتا ویژگی متاسفانه داشتیم. اول اینکه چاپلوسی در قامت ما نمیگنجد. هرگز اهل چاپلوسی نبودم و نان به نرخ روز خوردن بلد نبودم و نیستم، نه اینکه بلد نباشم ولی این کار را نمیکنم. دوم اینکه هرگز از اندیشه و آرمانم دست برنداشتم. اندیشه و آرمانم و باورهام را کنار نگذاشتهام. روزی که آقای احمدینژاد رئیسجمهور شد، در دورهای با دوستانم، به آنها گفتم این آقا آدمی است با این ویژگی، این ویژگی...
من سال ۶۴ و ۶۵ دعوای تندی را با احمدینژاد کردم، در اوج جنگ. آن زمان این آقا در دانشگاه علم و صنعت دانشجو بود. آقای میرحسین موسوی نخستوزیر بودند، در آن شرایط سخت جنگ، یک باندی که امروز هم مخالف آقای میرحسین موسوی هستند آن روز هم علیه ایشان فعال بودند، اما امام طرفدار جدی آقای موسوی بود. من برای سخنرانی در دانشگاه علم و صنعت دعوت شده بودم، یک باندی که همه کنار هم نشسته بودند، یک آخوندی هم بین آنها بود، این باند علیه موسوی شعارهای تندی میدادند، یک آقایی بلند شد یک نسبتی به آقای میرحسین موسوی داد، من گفتم اگر راست میگویی بر پدرت لعنت. گفت با پدرم چه کار داری؟ گفتم اتفاقا من به پدرت لعنت نفرستادم چون میدانم دروغ میگویی.
آن فرد کی بود؟
من آن زمان نمیدانستم که احمدینژاد است.
چه نسبتی داد؟
دقیق خاطرم نیست اما نسبت ناروای سیاسی داد. خلاصه اینکه گذشت تا ایشان شهردار تهران شد. سال آخر شهرداری ایشان و در بحبوحه انتخابات ریاست جمهوری بود، رفته بودیم نمایشگاه عطر سیب محرم که شهرداری راه انداخته بود، من هم که امام جماعت بودم رفتم ببینیم چه خبر است و چه چیزهایی میشود برای مسجد خریداری کرد.
یک آقایی که کارمند شهرداری بود آمد نزد من و بعد از سلام و علیک گفت آقای غفاری من را میشناسی گفتم نه، گفت چهره من یادت نمیآید، گفتم نه، گفت من الان شهردار منطقه ۷ تهران هستم. گفت آقای غفاری این آقای احمدینژادی که برای رئیسجمهور شدنش آنقدر مخالفت میکنی را به خاطر داری، گفتم نه من همین سالها و رفتارهای او در اردبیل و تهران را میبینیم، برخوردی با هم نداشتیم. گفت سال ۶۴، ۶۵ یادته، دانشگاه علم و صنعت نارمک یک نفر بلند شد با میرحسین موسوی مخالفت کرد، شما فلان جواب را به او دادی، آقای احمدینژاد همان فرد است.
خاطرهای را بگویم. یکی از دوستان ما که معتقدیم ایشان دکترای هواشناسی دارد...
نان به نرخ روز خور؟
اووه هواشناس. الان هم مقام بالایی در کشور دارد. من با ایشان در مجلس بودم. جنگ به مشکل خورده بود، آقای رفسنجانی در موضع فرماندهی کل قوا چند نفر را جمع کردند و به هر کدام از ما یک سمتی را محول کردند و جدی هم از ما مسئولیت خواست. حتی گفتند اگر نرسیدید به مجلس بیایید نیایید اما این کارها را انجام دهید. من شدم مسئول مجروحین جنگی که باید در سراسر کشور ستاد میزدیم و به همه بیمارستانها اشراف داشتیم. بعد هم معاونانی را برای من تعیین کردند. آن موقع بین بهداری سپاه، ارتش، نیروی هوایی، بنیاد شهید، وزارت بهداشت و ...دعوا بود. یک آقایی که همین آقای هواشناس باشند یک گوشه دیگر کار را گرفت. یک روز من را در مجلس دید گفت آقای غفاری نمیآیی به آقای رفسنجانی گزارش بدهی؟ حداقل هفتهای دو بار بیا گزارش بده، گفتم من دارم کارم را میکنم چه گزارشی بدهم. گفت نه برو نشان بده، با دست اشاره میکرد برو خودت را نشان بده. من ۶ ماه یک بار هم گزارش نمیدادم ولی در یک روز شاید به سه شهر و سه نقطه کشور سفر میکردم. من کارم را کردم، خودم را هم نشان ندادم، تملق و چاپلوسی هم نکردم. نه در گذشته نه امروز برای کسی سینه نمیزنم.
خاطرم هست نوجوان بودم، پدرم یک شب در مسجد مهمان داشت، به من گفت یک چایی برای این آقا بیاور، گفتم این آقا کیه، گفت نماینده تبریز در مجلس. پدرم از این آقا پرسید تو مجلس کارت چیه کدام کمیسیونی؟ به ترکی گفت ما فقط کفش را میزنیم. دست میزنیم. من در مجلس کفزن نبودم. عقبه من به من نهیب میزند که نه تملق کنم، نه چاپلوسی کنم، نه طلبکار باشم.
پس آقای غفاری نرمخو نشده؟
من نرم و تند نیستم، من همان هادی غفاری هستم، آن روز هم اصلاحطلب بودم. روبهروی من بنیصدر بود. امروز هم اصلاحطلبم، روبهرویم همان کسانی هستند همان حرفهای بنیصدر را میزنند اما قالب عوض کردهاند. امروز هم با صراحت میگویم طرفدار کسانی هستم که از آزادی مردم دفاع میکردند، آزادی که ما میگوییم آزادی حرام و گناه نیست که به بیخ ریش ما میبندند.
من یادم نمیآید راهپیمایی رفته باشم همسرم با من نبوده باشد، من به شدت زن ذلیل هستم (خنده) خیلی با هم رفیق هستیم و ایشان را در اوج قبول دارم. بعد از ۸۸ در یکی از راهپیماییهایی که برگزار میشد من هم حضور داشتم، خانمم با من بود، این بیانصافهای دروغگو یک عکسی را فتوشاپ کردند و خانمی با حجاب بد را کنار من گذاشتند این را چاپ کردند و به تعداد فراوان پخش کرده بودند. یک روز مسجد خیابان نیلوفر رفته بودم آنجا دیدم آنجا این عکس را به عنوان بانیان فساد اجتماعی در لباس روحانیت چاپ و منتشر کرده بودند. من اصلا همچین عکسی ندارم، بینی و بینالله فتوشاپ است.
من در طول زندگیام به کسی تهمت نزدم، بهتان نزدم، دروغ نگفتم. اصلاحطلبی یعنی همین. ما خواهان عدالت اجتماعی بودیم. ما خواهان آزادی بودیم. من علی ابن ابیطالب را بیش از همه چیز در آن چهره آزادیخواهیاش میشناسم. جای موعظه نیست ولی برای اینکه میخواهم از من بماند این را برایتان بگویم. بعد از جنگ نهروان علی ابن ابیطالب توی کوچه روی زمین نشسته بود، تعدادی از دوستان و یارانش اطراف ایشان نشسته بودند، برخی از خوارج هم اطراف امام بودند. همان خوارجی که تا دیروز علیه ایشان میجنگیدند با آزادی تمام کنار ایشان نشسته بودند.
حضرت داشتند صحبت میکردند. یک لحظه خانمی از آنجا رد شد، به جز عده معدودی همه حواسها به سمت آن خانم جلب شد و سرشان را برگرداندند. یکی از یاران حضرت ناراحت شد و به آنها توپید. حضرت گفت آرام باش، مردان را به زنان توجه ویژهایست اما هرگاه زنی توجه شما را جلب کرد به منزلتان بروید. آنچه را که او دارد همسر خودتان هم دارد. ببینید چطور با واقعیت برخورد میکردند.
آن فردی از که خوارج بود بلند شد و گفت قَاتَلَهُ اَللَّهُ کَافِراً مَا أَفْقَهَهُ. خدا این کافر را بکشد. یعنی علی را. چقدر خوب میفهمد. یکی برخاست تا با این فرد برخورد کند، به هر حال به علی گفته بود کافر. حضرت فرمودند بنشین، این آقا یک بد به ما گفته حداکثر حقش این است که یک بد بشنود. علی این چنین فردی است. کسی است که نهروان و جمل را خوابانده اما در بین مردم چنین است. من خندق و خیبر و احد را قبول دارم اما علی برایم بیش از همه در این آزادیخواهی تعریف میشود.
ما اینگونه رفتار میکنیم؟ کسی جرات میکند به ما بگوید بالای چشمت ابرو است؟ این تفکر به مردم اندیشه و آزادی میدهد، با واقعیات اثباتی برخورد میکند نه اینکه زود چماق بردارد و بر دهان و سر مردم بکوبد. ما همچنان در برابر ظلم میایستیم با کسی هم تعارف نداریم، چیزی هم نمیخواهیم.
من به شدت به شریعتی علاقمند هستم، این را پنهان هم نمیکنم، چون با او همبند بودم. سلول او روبهروی سلول من بود. من به خاطر اینکه میخواستم او را بیشتر ببینم بهانهای درست میکردم تا از سلول بیرون بیایم و سلام و علیکی با ایشان کنم. دکتر شریعتی میگوید نه چیزی دارم که ترس از دست دادنش و نه چیزی میخواهم که از ترس از به دست نیاوردنش سازشکار باشم. نه چیزی دارم که از من بگیرند، نه چیزی میخواهم که بترسم به من ندهند.
اینکه چرا آقای رفسنجانی، چرا من و چرا خیلیهای دیگر رد صلاحیت میشوند یا این برخوردها با آنها میشود به این خاطر است که دفاع از اندیشه هزینه دارد، چاپلوس نبودن و نان به نرخ روز نخوردن هزینه دارد. من هم این هزینه را دادم.
سؤالم را پاسخ ندادید، شورای نگهبان دقیقا در دلیل رد صلاحیت شما چه چیز را گفت. این را از این باب میپرسم که بعد از سال ۸۸ آنچه که به شما نسبت داده میشد بحث عدم پایبندی شما به ولایت فقیه بود.
در انتخابات دوره چهارم مجلس من رد صلاحیت شدم. یعنی در سال ۷۰. به جز مجلس هشتم و ششم که با جان کندن صلاحیتم تایید شد چند بار دیگر رد صلاحیت شدم. در مجلس چهارم که رد صلاحیت شدم نه اعتراض کردم نه حرفی زدم. آن زمان مسئول بررسی صلاحیتها فردی بود که من ایشان را متدین میدانم اما خب در کار اوضاع فرق میکند.
یک سالی از رد صلاحیت من گذشت. یک روزی من ایشان را در جایی دیدم، گفتم حالا که گذشته ولی میشود بگویی دلیل رد صلاحیت من چه بود؟ گفت وقتی پروندهها را از وزارت کشور آوردند چهار هزار تا پرونده بود. اولین پرونده هم برای شما بود. راست هم میگفت چون من آن زمان نمیخواستم بروم ثبتنام کنم ولی آیتالله خامنهای گفتند که بچههای انقلاب قهر نکنند و ...من هم به خاطر این سخنان رفتم و کاندیدا شدم. آخرین نفری که ثبتنام کرد من بودم و بعد از من در وزارت کشور را بستند.
پرسیدم چرا من را رد صلاحیت کردید؟ گفت پرونده اول مربوط به شما بود، گفت داخل پروندهات همین عکس و مدارک تحصیلی و فتوکپی شناسنامه و اعلام آمادگیات برای انتخابات بود. گفتم به جز اینها چه بود؟ گفت هیچی گفتم پس چرا من را رد صلاحیت کردید. (بینی و بینالله قرآن من را بگیرد اگر دروغ بگویم) گفت در باز شد یک جوانی آمد داخل. نفهمیدیم از دادگاه ویژه روحانیت بود یا وزارت اطلاعات. سؤال کرد پرونده چه کسی مطرح است گفتیم پرونده آقای غفاری، گفت ایشان مسائلی دارد. ما هم پرونده را بستیم و رفتیم سراغ نفر بعدی. گفتم همین؟ گفت بله همین. گفتم چرا؟ گفت چون وقتمان کم بود و چهار هزار تا پرونده بود از این بیشتر به شما وقت نمیرسید. بینی و بینالله اگر دروغ بگویم یا کم و زیاد کرده باشم.
گذشت تا به انتخابات مجلس ششم شد. من رفته بودم حج. معمولا موبایلم را به طواف نمیبردم ولی آن روز استثنائاً همراهم بود. مشغول طواف مستحبی بودم که تلفن زنگ خورد و گفتند از دفتر آقای جنتی تماس میگیریم، صلاحیت شما در انتخابات احراز نشده است. گفتم من طواف هستم چه کار کنم؟ گفت یک جایی بروید که بتوانیم دلایل عدم احراز صلاحیتتان را برایتان فکس کنیم. خلاصه اینکه برای من فکس کردند. به ۴ یا ۵ دلیل من را رد کرده بودند. اول عدم التزام عملی به اسلام یعنی من مسلمان نبودم، دوم عدم اعتقاد به قانون اساسی، سوم عدم التزام به ولایت فقیه، چهارم سوءشهرت در حوزه انتخابیه.
من از مکه زنگ زدم شورای نگهبان و با خود آقای جنتی تلفنی صحبت کردم. گفتم من را به این دلایل رد کردید. گفتم من ۳۰ سال است امام جماعت مسجد هستم، حکومت به چه مجوز شرعی میگذارد که منی که مسلمان نیستم امام جماعت این مسجد باشم. گفتید عدم التزام به قانون اساسی، من کجا علیه قانون اساسی یک کلمه حرف زدهام، اصلا باور ما به قانون اساسی است.
گفتم کجا من به ولایت فقیه اعتقاد نداشتم که من را متهم به عدم التزام و پایبندی به ولایت فقیه کردید، من از آقای میرحسین موسوی حمایت کردم حالا هم میکنم کجای این موضوع به ولایت فقیه ربط دارد. مهمتر از همه اینکه نوشتید سوءشهرت در حوزه انتخابیه، گفتم شما میدانید که سوءشهرت در قانون به معنای قواد، عرقخوری، فحاشی و... است. من کدامیک از اینها را دارم. گفتم من به تهران میآیم با هم کنار خیابان برویم، شما آن ور خیابان بایستید من این ور خیابان. ببینیم تاکسی من را سوار نمیکند یا شما را. کدام مردم هستند که برای من مشکل اخلاقی قائل شدند؟ گفتم من نه مشکل مالی و اخلاقی دارم نه مشکل سیاسی. من بارها گفتم زیر مالی، سیاسی و اخلاقیام خیس نیست.
چه گفتند؟
گفت کی بر میگردید؟ گفتم یک هفته دیگر برمیگردم، گفت اعمالتان تمام شد زود برگردید. برگشتم و دوباره زنگ زدم و ایشان بزرگواری کردند و جواب تلفن من را دادند و گفتند که اعتراضت را بنویس. اعتراض نوشتم و خلاصه اینکه من را برگرداندند و تایید صلاحیت شدم.
مجلس ششم ولی رای نیاوردید.
بله. من آن زمان یک بدسلیقگی بزرگی کردم. من معتقدم حرف حساب اسلام با مردم سه تا کلمه است. خدا، نان، آزادی. خدا معنویت است. نان اقتصاد سالم است و آزادی. آن موقع به ما تهمت زدند که نان همان حرف کمونیستها است. ابوذر میگفت تعجب میکنم کسی که نان برای خوردن ندارد چرا علیه همه مردم شمشیر برنمیدارد. همه مردم در گرسنگی من دخیل هستند. آزادی هم منظور آزادی شهوت نیست، آزادی بیان، آزادی عقیده، آزادی اندیشه.
در دوره هشتم هم من باز هم رد صلاحیت شدم. آن زمان رفتم پیش آقای کروبی و ایشان به خاطر من نزد رهبری رفتند. در این میان خود من هم با آقای یزدی صحبت کردم. من ایشان را از قم میشناختم.
یکبار هم در مجلس با آقای یزدی دعوا کرده بودید.
نه من دعوا نکرده بودم، نظریه آقای یزدی را قبول نکردم.
آقای هاشمی در خاطراتش آورده که آقای یزدی و غفاری در صحن دعوا کردند.
نه دعوا نبود. مجلس جای داد زدن است دیگر. مجلس که جای موشمردگی بازی نیست. خاطرم هست یکی از نمایندگان شهرهای استان آذربایجان غربی بود که ۶ ماه کنار من مینشست، یک فرد روحانی بود، این آنقدر حال نداشت که کفش بپوشد به مجلس بیاید، با دمپایی به مجلس میآمد. تا مینشست شروع میکرد به چرت زدن، همین که آقای هاشمی زنگ رایگیری را میزد از خواب بیدار میشد. مجلس جای این افراد است مگر؟ من بین خود و خدا شهادت میدهم من ۴ سال با این فرد در مجلس بودم یک کلمه سخن نگفت. آن وقت صلاحیت این فرد تایید میشود و به مجلس میآید آن وقت من که اعتراض میکنم، نقد میکنم، بررسی میکنم، حرف میزنم، وزرا را سین جیم میکردم باید رد صلاحیت شوم؟ همان وزیری که به او رای داده بودم چون کمکاری کرده بود در مجلس تا پای استیضاحش پیش رفتم.
وزیر قدری مثل آقای رفیقدوست که مانند وزیر جنگ بود را به مجلس کشاندم، به من تهمت ضد جنگ زدند اما من عقب ننشستم، آنقدر مستنداتم قوی بود که آدم راست راستی مثل آقای اکرمی نماینده سمنان به من گفت آقای غفاری به ادله حرفهایت رای کبود به آقای رفیقدوست میدهم. گفت با تفکراتت مخالفم اما این حرفایی که میزنی مستند است که بعد هم آقای رفیقدوست افتاد.
بعد از آن آقای رفیقدوست برایم تعریف میکرد که چندتا از نیروهای خودجوش به من گفتند که چون غفاری ضد جنگ است اجازه بدهید با تریلی زیرش کنیم، گفتم نه آقا ضد جنگ چیه، آقای غفاری یک پایش مجلس است یک پایش در جنگ است. با من مخالف بود. رای هم نیاورد و با اقل رای از وزارت سپاه بیرون آمد.
آن ماجرای رد صلاحیت مجلس هشتم را نیمه کاره گذاشتید، بحث رفتنتان پیش آقای یزدی.
رفتم پیش آقای یزدی و گفتم مشکل من چیست؟ شما سالهای سال است که من را میشناسید، حرفهای من را گوش دادید، نایب رئیس مجلس بودید و سالها حرفها و مواضع من را در مجلس شنیدهاید، حالا هم که عضو شورای نگهبان هستید همه نظرات و افکار من را میشناسید، کجا نظرات من ضد دین است؟ کجا صلاحیت ندارم؟ به بیگانه وابسته هستم؟ تقوا ندارم؟ بیاصالت هستم؟ مال مردم را خوردهام؟ آقای یزدی منزل من آمده بود، گفتم شما منزل من آمدید من هنوز تهراننو زندگی میکنم همین هم منزل پدری من است... گفت راست میگویی قطعا من اقدام خواهم کرد.
چند روز گذشت دوباره با ایشان تماس گرفتم گفتم آقای یزدی چی شد، گفت آقای غفاری پرونده شما در جلسه شورای نگهبان رای آورده و شما تایید صلاحیت شدید اما آقای جنتی پرونده را توی کشوی خودش گذاشته و در نمیآورد، زور من هم بهش نمیرسد. اینها را میگویم چون پنهان نیست، این آقای یزدی و این خدای من. گفتم یعنی چه؟ گفت ما زورمان به آقای جنتی نمیرسد. هر چی میگوییم پرونده شما را از کشو در نمیآورد. به آقای یزدی گفتم شما یک وقتی از آقای جنتی بگیرید تا من خودم پیشش بروم و صحبت کنم. فردای آن روز با خود آقای یزدی رفتیم شورای نگهبان. رفتیم پیش آقای جنتی. آقای یزدی به آقای جنتی گفت آقای غفاری میگوید چرا پرونده من را از کشویتان در نمیآورید، خلاصه این ور آن ور در نهایت گفتند که فردا جواب میدهیم. چهار روز مانده بود که تبلیغات شروع شود بالاخره ایشان در ساعات آخر پرونده از کشو بیرون آمد و ما تایید صلاحیت شدیم.
در دوران تبلیغات هم صریحا گفتم که من اصولگرا نیستم، مجلس هم بروم رودروی حاکمیت میایستم منظورم احمدینژاد بود که آن زمان رئیس دولت بود. گفتم که مردم من به مجلس بروم از من آسفالت نخواهید من پیمانکار آسفالت شما نیستم، وظیفه من تصویب قانون و نظارت بر اجرای آن است، من مسئول آب و برق و نان و نفت شما نیستم. با صراحت همینها را گفتم.
بعد هم اعلام کردم من در مجلس چهارتا ابزار دارم، نظارت بر رفتار رئیسجمهور و قوه مجریه میکنم اگر تخلف دیدم اول تذکر میدهم، نشد سؤال میکنم، نشد استیضاح میکنم در وهله آخر هم اگر دیدم رئیسجمهور محترم کفایت سیاسی ندارد طرح بحث عدم کفایت سیاسی را مطرح میکنم.
اینها را که گفتم برخوردها با من شروع شد. فلان آقا و فلان خانم رایگیری را به سمتی دیگر بردند، رفتم در یک ده سخنرانی کنم راهم ندادند. گفتم چرا گفت خانم کاندیدا ۵۰۰ تا چادر برای ما آورده. شما چی آوردید.
میدانید به من چه تهمتی زدند، گفتند هادی غفاری دنبال تجزیه آذربایجان است، دنبال آذربایجان بزرگ است. آن هم سر اینکه من یک کلمه گفته بودم که چرا به اندازه قومیتها در هیات دولت نیستند. به منی این تهمت را زدند که معتقدم و متکبرانه میگویم که امروز در کشور از من وفادارتر به انقلاب و نظام نیست. من خون خودم و زن و بچه و زندگیمان را فدای یک وجب خاک کشورم میکنم، حاضرم برای یک میلیمتر از خاک این کشور کشته شوم.
همین جمله را من در ساری گفتم که اگر از من وفادارتر پیدا کردید بر او سجده کنید، یالثارات نوشته بود که مگر آقای غفاری نمیداند که سجده بر غیر خدا حرام است. نمیفهمند که اصلا من چه میگویم، فارسی که حرف میزنیم هم نمیفهمند یعنی چه (خنده).
مجلس دهم میآیید؟ فضا هم معتدلتر شده است؟
نه نمیآیم.
چرا؟
قطعا میدانم که به مصلحت دوستانمان نیست که من ورود کنم.
کدام دوستانتان؟
دوستانی که ما را رد صلاحیت کردند. (خنده) تمام کسانی که با من اختلاف سیاسی دارند در سلامت نفس من مطمئن هستند. من از این نظام به اندازه یک پیمانه سوءاستفاده نکردم، الان یکی از بچههای من مدیر تولید ایران خودرو است، تحصیلات بالای مکانیک دارد، دانشگاه پولی هم درس نخوانده است. بلد بودم برای پسرهایم معافیت از خدمت بگیرم اما این کار را نکردم. من از این حکومت یک متر زمین نگرفتم، یک قران رانت نگرفتم، یک مسافرت تفریحی نرفتم، یک سوریه و کربلا و سفر زیارتی نرفتم، همیشه مثل کارگر برای نظام کار کردم و الان هم از نظام دفاع میکنم، با هر کسی که قصد براندازی نظام را داشته باشد مخالف هستم. منتهی فرق من با خیلیها شاید این باشد که نقد میکنم. نقدم هم دوستانه است. این آقایی که این همه ازش دفاع میشد کشور را گرفتار کرد و رفت، کشور را به مخمصه انداخت و رفت.
نظر شما :