ناگفتههای محمدرضا طالقانی از روز بازگشت امام
آشنایی شما با خانواده امام خمینی از کجا شروع شد؟
پدرم در لانه زنبور زندگی میکرد. جایی که همه ضد شاه بودند، در محله پاچنار. من آنجا به دنیا آمدم.
پس شما با آقای دادکان هممحلی قدیمی هستید؟
بله، خانههایمان در کنار یکدیگر بود. حالا هم با هم رفاقت داریم. زمانی که من در مسابقات کشتی جام آریامهر شرکت نکردم، بعضی از دوستان هم از من تبعیت کردند و کشتی نگرفتند. در محله ما آقایی بود به نام مهدی عراقی، شبهای پنجشنبه در خانه ایشان روضه بود. یک بار که من هم در روضه حضور داشتم، آقای عراقی به من گفتند: «پهلوان کاری کردی کارستان، به پاریس میآیی؟» من هم یک کلام گفتم «یا علی». شب که به خانه آمدم، پدر مرحومم من را صدا کرد و گفت حاج محمد آقا بیا دم در با تو کار دارند، اما نگفت چه کسی آمده. من با لباس راحتی رفتم و دیدم چند سرباز دم در ایستادهاند و فورا دستبند را به دستم زدند. به من گفتند: «کشتیهای شاه را به هم میریزی؟» من را به کلانتری ۱۲ بردند و از آنجا به باغشاه سابق رفتم و سه هفته آنجا بودم. بعد از آنکه مرا آزاد کردند به پاریس رفتم. در پاریس شهید مطهری به من گفتند مشتی پهلوون تو باید بادیگارد حضرت امام باشی. من در آن زمان نمیدانستم بادیگارد یعنی چه؟ اما متوجه شدم که محافظ فیزیکی حضرت امام حاج محسن آقا رفیقدوست بودند. به من گفتند تو هم باید طوری کنار حضرت بایستی که اگر گلولهای سمتشان شلیک شد، به تو بخورد. من هم گفتم چشم. من آن روز ورود حضرت امام در کنارشان بودم. وقتی به ایران برگشتیم آیتالله طالقانی به من گفت چون دانشگاه شلوغ است حضرت امام نمیتوانند در آنجا سخنرانی کنند، سریعاً با موتور به آنجا برو و اعلام کن که حضرت امام در بهشت زهرا سخنرانی میکنند. بعد از آن هم در ماشین و هلیکوپتر همراه حضرت امام بودم.
از خاطرات روزهای آخر در پاریس هم میگویید؟ یک بار برای سید حسن آقا میگفتید که پدرش را در فوتبال بردید!
بله ما بازی کردیم و خدابیامرز حاج احمد را جلوی حضرت امام بردم! ما در نوفللوشاتو و در حیاط خانه بازی کردیم و برنده هم شدم. حضرت امام به حاج احمد آقا گفتند که احمد، بردی؟ من گفتم حاج احمد آقا قلب مرا برده است! تازه بازیمان تیغی هم بود که من برندهاش شدم! من خاطرات زیادی همراه با حضرت امام در پاریس دارم اما آنها را با خودم به گور میبرم، میدانید چرا؟ چون باعث حسادت میشود. در آن زمان بعضیها میگفتند طالقانی چهکاره است که ریش ندارد و با لباس آستین کوتاه کنار امام در پاریس است. در حالی که خود آنها در آن زمان پنهان شده بودند.
جالب اینجاست که محمدرضا طالقانی از نظر ظاهری خیلی شباهتی به تیم همراهان حضرت امام نداشت. شما که نه از گروههای چپی بودید و نه گروه روحانیون اگرچه یک بچه مذهبی بودید، با صورت اصلاحکرده و یقه باز به مشکل نمیخوردید؟
من همیشه برای خودم زندگی کردم. اگر میخواهم جانم را فدا کنم، باید حتما ریش داشته باشم؟ اولین بار است که این حرف را میزنم. در آن دنیا خدا نه ریش بلند را میخواهد، نه سبیلهای کلفت را. در آن دنیا خدا عمل میخواهد. من بچه مملکتم هستم و میخواهم جانم را فدا کنم. اول انقلاب میگفتند که ریش بذار و برو از مسجد یخچال بگیر. من که هیچ زمان از کسی چیزی نخواستم چرا این کار را بکنم. یک نفر بیاید بگوید که طالقانی فلان چیز را از من خواسته. من همیشه دنبال بینیازی بودم و به همین دلیل سالم زندگی کردم. حضرت امام هم اصلا مشکلی با این تیپ ظاهری من نداشتند. اصلا هیچ یک از بزرگان همراه با امام از شهدای بزرگ جنبش انقلاب، هیچ کدامشان مشکلی نداشتند که یکی مثل من شاید از سر جوانی ریشش را تیغ زده یا دکمه بالای پیراهنش باز است، مشکلی نداشتند. برای آنها اعتقاد مهم بود و باور باطنی برای جنبش انقلاب و دینداری. ظاهر خیلی مهم نبود. حضرت امام واقعا اعتقادشان این بود که به ریش نیست، به ریشه است و باید ریشه انقلابی داشت.
اگر حضرت امام به شکل ظاهری افراد کاری نداشتند، پس بسیاری از سختگیریهای فعلی هم بیمورد است...
به این خاطر است که راهمان عوض شده. حضرت امام هیچ زمان به من نگفتند که چرا ریش نداری و یقه پیراهنت باز است و موهایت بلند است. من تظاهر و ریا را دوست ندارم و بلد نیستم رنگ عوض کنم.
حضرت امام در پاریس ورزش هم میکردند؟
بله، روزی دو مرتبه. صبح ۷:۳۰ تا ۸ و شبها هم بعد از شام. من هم در خدمتشان بودم.
در نوفللوشاتو افراد مختلفی از قشرهای گوناگون در کنار حضرت امام بودند...
بله، امام کاری به این حرفها نداشتند و کار خودشان را انجام میدادند. زمان روحانیت با روحانیت و زمان ورزش با من ورزشکار. با افراد دیگر هم مثل خودشان.
زمانی که قرار شد به تهران برگردید، چه احساسی داشتید؟ به هر حال در آن شرایط جان حضرت امام در خطر بود...
پدر عشق بسوزد که ما را رسوا کرد. وقتی یک یا علی گفتم یعنی همه زندگیام را گذاشتم. مرد باید پای حرفش بایستد. حضرت امام که عزم سفر کرد، دیگر جایی برای ترس وجود نداشت. ایشان که پیر و مراد ما بودند، برای کشورشان و برای دینشان سوار هواپیما شدند. دیگر برای ما جایی برای ترسیدن نمیماند.
زمانی که حضرت امام سوار هواپیما شدند، اطرافیان به این فکر میکردند که ممکن است هواپیما در تهران فرود نیاید؟
بله، تمام مسافران این فکر را میکردند. خود من زمانی که سوار بر هلیکوپتر شدم و با حضرت امام به بالای بهشت زهرا رفتیم، در این فکر بودم که ما را بازداشت میکنند. با تمام این حرفها تا الان ایستادهام.
فضای ابتدایی ورود حضرت امام به تهران چگونه بود؟
خیلی دوست دارم مثل آن زمان همه در کنار یکدیگر باشیم، نه روبهروی هم. این مردم همان مردم هستند اما ما از هم جدایشان کردیم و در احزاب مختلف آنها را طبقهبندی کردیم.
آقای ناطق در مصاحبهای از روز ۱۲ بهمن گفته بودند که در آن شرایط، کنترل از دستمان خارج شده بود و تقریبا حضرت امام را گم کرده بودیم...
بله، زمانی که من رفتم حضرت امام را از ماشین خارج کنم و سوار هلیکوپتر کنم، حاج محسن غش کرده بود. نمیدانستیم باید چه کار کنیم. اول ما با آن بلیزری که برای دوست حاج محسن آقا رفیقدوست بود، امام را آوردیم. بعد ایشان را با هلیکوپتر به بیمارستان هزار تخت خوابی سابق بردیم و از آنجا با پژو ۵۰۴ رئیس بیمارستان به مدرسه رفاه رفتیم.
در آن ۱۰ روز پایانی شرایط طوری شده بود که نیروهای امنیتی جرات نزدیک شدن به حضرت امام را نداشتند...
هر جا که مردم حضور داشته باشند وضعیت همین است. اصلا شرایط قابل توصیف نبود. ما هنوز هم در این مملکت مردم اهل رشادت زیاد داریم. یک بار به من گفتند که سابقه جبههات را برای فلان جا بیاور، اما گفتم که من برای پست و مقام به جبهه نرفتم. من به جبهه رفتم که ناموس مردم آزاد باشد و بتوانند زندگی کنند. من نه کارتی دارم و نه در باند کسی هستم. همه زندگی من آزاد بوده و با عشق کار کردم.
شما مدال نقره جام جهانی را داشتید، هیچ زمان حسرت این را نخوردید که چرا کشتی را ادامه ندادید؟
من هیچ زمان دنبال مدال نبودم. زمین زدن مردم کار سختی نیست، کار سخت این است که مردم را از زمین بلند کنی. به همین خاطر زمانی که انقلاب شد عملا از کشتی کنار رفتم.
آقای تختی را از نزدیک دیده بودید؟
یک بار از پشت شیشههای هفت تیر ایشان را دیدم.
به نظر میرسد جهان پهلوان تختی در علاقه شما به کشتی تاثیر زیادی داشتند؟
من تمام انسانهای یکرنگ را دوست دارم. تمام انسانهایی که به مردم خدمت کردهاند را دوست دارم. به همین خاطر آقای تختی را هم دوست دارم. به همین دلیل الان هر کاری که میکنم به نام ایشان است چرا که نمیخواهم مردانگی بمیرد.
شما میخواستید مقبره جهان پهلوان تختی را هم بازسازی کنید...
من دوست داشتم مقبره آقای تختی را به شکل مقبره حافظ شیرازی بسازم اما نشد. دوست داشتم هر ساله روز تولد ایشان مراسم ویژهای در آنجا برگزار شود.
شما از آن نسلی هستید که مردم برایتان احترام زیادی قائلند و هنوز در مواقع حساس میتوانید از آنها کمک بگیرید، این اتفاق را پس از زلزله ناگوار بم شاهد بودیم...
من پس از زلزله بم گفتم که به آقای تختی تاسی نمیکنم چرا که جرات آن را ندارم. آقای تختی داخل مردم رفت و از آنها پول گرفت اما من جرات چنین کاری را ندارم. من دم امجدیه ایستادم و مردم با کمکهای خود ما را رو سفید کردند. فردای آن روز، روزنامهها نوشتند «طالقانی ۱۲ میلیارد، دولت چقدر؟» همین باعث شد که دشمنان بسیاری پیدا کنم. بعد از آن درخواستهای زیادی از من شد اما من میگفتم که اینها حق مردم است. بعد از آن نوشتند که «طالقانی تختی کاغذی» من چه گناهی داشتم، محبتهای مردم به خاطر من بود؟ من نوکر مردم هستم.
برسیم به حج. شما از افرادی هستید که بارها حج رفتهاید و افراد زیادی را هم به حج بردهاید. حال و هوای آن را توصیف میکنید؟
آدمهای عاشق هر بار که به حج میروند، لذت خاصی از آن میبرند. الان یک سال است که نتوانستهام بروم. خدا کند که حج رفتنمان درست باشد و تاثیری در زندگیمان داشته باشد. مکه رفتن کاری ندارد، اما اگر رفتیم و فهمیدیم که باید بنده مخلص خدا باشیم به جایی رسیدهایم. یک بار دکتر عباسی به من زنگ زد. گفتم دکتر من که خودم گفتم نمیخواهم بیایم، اما شما اصرار کردید. من هنوز هم مدیر مجموعه مکه هستم و میخواستم به کار و زندگی خودم برسم. دکتر عباسی اولین نفری بود که پای تلفن بغض کرد و گفت از تو خجالت میکشم و خیلی متاسفم.
منبع: خبرآنلاین
نظر شما :