هادی غفاری: فدایی بازرگان بودم/ من به صباغیان سیلی نزدم/ با هویدا در دادگاه شوخی کردم

۱۵ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۶:۳۱ کد : ۴۰۱۱ از دیگر رسانه‌ها
زینب صفری: هادی غفاری از مخالفین دوآتشه مهندس بازرگان و دوستانش در دولت موقت و به خصوص در مجلس اول شورای اسلامی بوده است. او البته حالا بسیاری از روایت‌ها درباره نحوه اعتراضش از جمله به کار بردن الفاظ رکیک و یا زد و خورد نمایندگان نهضت آزادی در مجلس را تکذیب می‌کند و در طول گفت‌و‌گو تلاش می‌کند تا تصویر دیگری از خود ارائه کند. می‌گوید من عین فرزند بازرگان و فدایی او بودم اما از جایی به بعد دیگر با هم زاویه پیدا کردیم. به باور غفاری اشتباه جناح او این بود که نمی‌توانستند همه ابعاد شخصیتی بازرگان را با هم ببینند: «بازرگان آینده را می‌دید اما ما از آن غافل بودیم.» او البته این نقد را هم به بازرگان وارد می‌داند که او به رغم دیدن آینده اما در گذشته مانده بود و نتوانست پلی میان گذشته و آینده بزند. هادی غفاری شرحی هم درباره جلسه حلالیت‌طلبی‌اش از بازرگان می‌دهد و می‌گوید بازرگان به من گفت ناشیانه از اعتقاداتت دفاع کردی اما من از تو گذشتم. او ضمن رد ادعاهایی که او را قاتل هویدا می‌دانند روایت جالبی هم از آخرین روزی که در دادگاه در کنار هویدا نشسته بود می‌دهد. گفت‌و‌گوی ماهنامه «نسیم بیداری» با او را در ادامه می‌خوانید:

 

***

 

شما از کجا و کی با مهندس بازرگان آشنا شدید؟

 

به طور مشخص سیاسی شدن من از سال ۱۳۴۵ و سال آخر دبیرستان در دبیرستان دارالفنون شروع شد. آن زمان یکی از معلمین مدرسه مرحوم فخرالدین حجازی، معلم تعلیمات دینی و ادبیات فارسی ما بود و من از طریق ایشان با مرحوم دکتر سحابی و مرحوم آقای بازرگان و مرحوم طالقانی و با جریان سیاسی مختلفی به خصوص با نهضت ملی آشنا شدم. البته قبلا مسجد هدایت می‌رفتم و پای درس‌های آقای طالقانی می‌نشستم و البته خیلی هم متوجه بحث‌های ایشان نمی‌شدم چون بحث‌هایش پیچیده و سنگین بود.

 

 

ظاهرا آن موقع روابط شما با ایشان روابط نزدیکی بوده است. از کی این رابطه مخدوش شد؟

 

بله حتی در مراسم عروسی من، مرحوم آقای مطهری، بازرگان، سحابی و دکتر پیمان حاضر بودند. من رابطه خیلی گرمی با این‌ها داشتم به حدی که مثل پسر آقای بازرگان تلقی می‌شدم و خیلی به من محبت داشتند. ایشان در محاکماتش از موضعی قدرتمند دفاعیات محکمی داشت و من از جمله کسانی بودم که در تعداد بالا محاکمات ایشان را که چاپ شده بود، خریده بودم و در مسجد هم توزیع می‌کردم که چند بار ساواک ریخت و همه را جمع کرد. اما از‌‌ همان موقع هم بحث‌های ما با هم زاویه پیدا کرده بود. ما به دنبال یک حکومت اسلامی بودیم و نه حکومت عرفی اسلامی. حکومت اسلامی که ما می‌گفتیم دقیقا در چارچوب بحث ولایت فقیه بود. یعنی حاکمیت مطلق خدا از طریق پیغمبر در دوره غیبت پیغمبر به ائمه و در دوره غیبت ائمه به ولی‌فقیه عادل واگذار می‌شود. الان هم ما اگر متهم هستیم به بعضی از دفاع‌های تند از ولایت فقیه، دوستان ما این اشتباه را مرتکب نشوند. ما ولایت فقیه را به شرط عدالت کامل قبول داریم. عدالتی که بتوانیم روی آن انگشت بگذاریم، بتوانیم بگوییم فلان کار و فلان تصمیم عادلانه بود و هیچ نکته منفی هم در بحث عدالت پیدا نکنیم. اطاعت را به این شرط قطعا لازم می‌دانیم. یعنی اگر فقیهی باشد که دقیقا عادل باشد، عدالت هم به این معنا که نه گناه کبیره می‌کند و نه گناه صغیره می‌کند و نه خلاف مروت عمل می‌کند ما قطعا اطاعت را از او لازم می‌دانیم.

 

 

اما پیش از پیروزی انقلاب که اصلا شکل حکومت تا این میزان مطرح و روشن نبوده است که بخواهد در قالب ولایت فقیه بحث‌هایی بین شما و سایرین دربگیرد و خط کشی‌های سیاسی حول آن روشن شود....

 

از سال ۵۵ به بعد دیگر شکل حکومت مطرح و مشخص بود و بحث می‌کردیم.

 

 

یعنی اختلافات شما با مهندس بازرگان و جریان ایشان از سال ۵۵ به بعد شروع می‌شود؟

 

بله. قبل از سال ۵۵ هیچ بحثی نداشتیم. حتی در سال ۵۶ و ۵۷ هم به عنوان برادرانی که در کنار هم مبارزه می‌کردیم هیچ نقطه ابهامی بین ما نبود و من حتی در خودم احساس فدایی آقای بازرگان را هم داشتم. یعنی اگر خطری برای آقای بازرگان پیش می‌آمد ما حاضر بودیم بایستیم و گلوله بخوریم که ایشان سالم و زنده بماند. آقای بازرگان را به عنوان یک ایدئولوگ و طراح و متفکر و یک استراتژیست قبول داشتیم و الان هم قبول داریم. منتها در سال ۵۶ و ۵۷ و حتی بعد از آن اساسی‌ترین ایراد ما به آقای بازرگان عبارت بود از اینکه آقای بازرگان به این دلیل که سال‌های ۳۲ علمدار مبارزه بود و مشخصا به عنوان شاخه اسلامی و مذهبی نهضت ملی و به خصوص در دانشگاه‌ها فعال بودند درک صحیحی نسبت به شرایط روز نداشت و نمی‌توانست باور کند که سال ۵۷ شده است. در ذهنش گمان می‌کرد که هنوز سال ۳۲ است و نمی‌توانست متوجه شود که شرایط عوض شده و سال ۵۷ است و رگه عمیقی به نام آیت‌الله خمینی در جان مردم ریشه دوانده است.

 

من یادم است که سال ۶۰ یا ۶۱ به عنوان یکی از مدافعین امام با آقای بازرگان به جبهه رفتیم. من آن موقع هنوز ۴۰ سال هم نداشتم، آقای بازرگان ۷۰ سالش بود و پیر راه مبارزه و قهرمان ملی بود اما بچه‌های جبهه آقای بازرگان را هول می‌دادند کنار تا با من دیده‌بوسی کنند و دست بدهند. آقای بازرگان از دیدن این صحنه ناراحت شد. حق هم داشت چون او استخوان در مبارزه ترکانده بود اما من یک جوان تازه به دوران رسیده بودم. وقتی پشت جبهه آمدیم ایشان گفت دیگر آمدن من با شما فایده ندارد شما خودتان بروید من برمی‌گردم. ایشان همانجا برگشت. من به ایشان گفتم شما تنها بروید. آن موقع جو بدی علیه دولت موقت و طیف سیاسی مهندس بازرگان وجود داشت و ایشان گفت اگر تنها برویم ممکن است در خط اختلافاتی ایجاد شود و من راضی نیستم در شرایطی که ما در حال جنگ هستیم اختلافاتی به وجود بیاید. می‌خواهم بگویم چنین جو اجتماعی حاکم بود. اینکه جمعیتی در برابر آقای بازرگان معترض شود و اعتراضش به گونه‌ای باشد که او را هول بدهد تا به عنوان یک خط امامی با من دست بدهند، موضوعی بود که بازرگان نمی‌توانست دقیقا تحلیل کند و بفهمد که الان سال ۵۹ یا ۶۰ است و نه سال ۳۲. دومین اشتباه بسیار جدی ایشان این بود که خودش را مصدق می‌دانست و امام را آیت‌الله کاشانی. گمان می‌کرد‌‌ همان مناسبات آن سال‌ها در سال ۵۷ به بعد هم حاکم است.

 

 

شما از کدام رفتار مهندس بازرگان چنین تحلیلی داشتید؟

 

مجموعه تحلیل‌های ما این بود. حرف زدن و راه رفتن آقای بازرگان، ایستادن ایشان که دست در جیب می‌ایستاد و قیافه آقای مصدق را به خود می‌گرفت. البته من برای آقای مصدق احترام فراوان قائلم. ضمن اینکه برای آقای مصدق و کاشانی احترام فراوان قائلم اما به اختلاف آن دو هم نقد دارم. هم به کاشانی و هم مصدق هر دو نقد دارم. این‌ها فعلا سر جای خود باقی بماند اما من یک آدم سیاسی هستم که چند وجه را باید در عالم سیاست ببیند.

 

 

اما صحبت‌های شما نشان می‌دهد که اتفاقا نگاه چند وجهی به مرحوم بازرگان نداشتید و برخی ابعاد ظاهری ایشان را دستمایه برخوردهای شدید قرار می‌دادید...

 

بله. متاسفانه یکی از اشتباهات جناح ما این بود که این چند وجهی را در آقای بازرگان نمی‌دید و این غلط بود. نکته بسیار زیبایی که آقای بازرگان داشت و آن روز‌ها همه ما از آن غافل بودیم و من امروز آن را می‌فهمم این بود که آقای بازرگان آینده را می‌دید اما ما نمی‌توانستیم آن را ببینیم. آقای بازرگان آن موقع خیلی تلاش می‌کرد که ما آینده را هم ببینیم و دایره دیدمان را وسیع کنیم ولی ما آن موقع آن‌قدر امام در ذهنمان بزرگ بود (که البته هنوز هم همان قدر بزرگ است) که حتی از ذهنمان هم نمی‌گذشت که ایشان روزی فوت خواهد کرد، چه برسد به اینکه فکر کنیم بعد از امام چه خواهد شد.

 

 

با آن همه علاقه‌ای که گفتید نسبت به مهندس بازرگان داشتید، چرا هیچ وقت تلاش نکردید موضعی روامدارانه نسبت به مرحوم بازرگان بگیرید؟ دقیقا مشکل شما با ایشان چه بود؟

 

ببینید من فکر می‌کنم این آقای بازرگان بود که می‌توانست استراتژی در پیش بگیرد که با درک درست شرایط روز و امام و مردم ما را با خود همراه کند. به جای اینکه از تعابیری این‌چنینی استفاده کند که من چاقویی هستم که دسته‌اش دست دیگران است می‌آمد و از موضع امام با مردم حرف می‌زد. اما آن موقع دو نظریه شاخ به شاخ هم ایستاده بودند. یک نظریه این بود که انقلاب بدون عقبه تاریخی‌اش از جمله نهضت مشروطه و ملی کردن صنعت نفت و مبارزات این‌چنینی محقق نشده است. نظر دیگر هم این بود که آن‌ها نتوانستند کاری از پیش ببرند و این امام بود که آمد و کار را انجام داد.

 

 

دیدگاه دوم در واقع نظر چپ‌های خط امامی بود؟

 

بله، البته نه فقط چپ‌ها بلکه توده مردم این‌طور فکر می‌کردند. توده مردم اصلا مبارزات ۳۲ و مبارزات نفت را نه به یاد داشتند و نه می‌دانستند بر سر چه مسائلی بوده است. به علاوه آن‌ها زندگی خصوصی‌شان هم با ما فرق داشت. این طرف یعنی خط امامی‌ها تیپی بودند که به شدت فقر در آن‌ها بود و زندگی متعارفی داشتند و حتی یک ریال هم تخلف مالی نداشتند. مثلا آقای مطهری با حقوقی که از دانشگاه می‌گرفت زندگی می‌کرد. آقای رفسنجانی هم اگر امکاناتی داشت از گذشته پدری‌اش داشتند. آقای بهشتی هم نه امکاناتی داشت و نه سرمایه‌ای و اگرچه منزلش بالاشهر محسوب می‌شد اما آن موقع بالاشهر با پایین شهر آن چنان تفاوتی نداشت. به هر حال قشر وسیعی از جامعه ما زندگی ساده و حقیرانه‌ای داشتند. خود من هم همین‌طور بودم و الان هم همین‌طور ساده زندگی می‌کنم. خلاصه خط امامی‌ها وابسته به تیپی نبودند که مانند بورژوا‌ها زندگی مرفهی داشته باشند و خوشگذران باشند و حتما رأس ساعت خاصی بخوابند و بیدار شوند و... این‌طور نبودند.

 

 

یعنی معتقد بودید مهندس بازرگان هم متعلق به همین طبقه به قول شما مرفه و خوشگذران بوده و به این دلیل با او مخالفت می‌کردید؟

 

نه. خود ایشان این‌طور نبود. اما مهندس بازرگان و مجموعه دوستان نهضت آزادی وابسته به جناحی بودند که عمده افراد آن‌ها این‌طور بودند. اما آقای بازرگان بسیار مرد پاکدامنی بود. من بین خود و خدای خودم شهادت می‌دهم که آقای بازرگان یک ذره مسائل مالی نداشت. یک ذره مشکل اخلاقی نداشت و حتی نوک سوزن مشکل اعتقادی نداشت. نماز و روزه‌اش همه سرجایش بود. یادم هست آن موقع در مجلس اول که به دلیل انفجار‌ها جو متلاطم بود ما برخی جلسات مجمع نمایندگان تهران را در خانه‌های نمایندگان برگزار می‌کردیم. یک هفته جلسه در منزل ما بود. آقای خوئینی‌ها، بازرگان و سحابی و هاشمی و بقیه نمایندگان تهران در منزل ما جمع بودند. آقای بازرگان به من گفت آقای غفاری جلسه را زود تمام کنید چون هرچه جلسه طول بکشد برای من مهم نیست و از ۹ شب به بعد یک دقیقه هم نمی‌نشینم. آقای سحابی هم گفت منم همین‌طور، رأس ساعت ۹ چه شام آورده باشی و چه نه، بحث باشد یا نه کاری ندارم و ۹ شب بلند می‌شوم. این حرف آن‌ها برایم عجیب بود. فردا شب از یکی از دوستانشان پرسیدم ماجرا چیست. او گفت که آقای بازرگان و سحابی نماز شب می‌خوانند و ساعت ۳ شب باید بیدار شوند و بعد هم دیگر نمی‌خوابند تا نماز صبح و بعد هم انجام کارهای روزمره. برای همین نباید دیر بخوابند. من می‌خواهم همین جا شهادت بدهم که آقایان بازرگان و سحابی اهل تهجد و عبادت‌های نیمه شب بودند. متدین بودند. به نظر من تنها مشکل آن‌ها عدم درک صحیح از شرایط سیاسی بود.

 

آقای بازرگان برخلاف آنچه خودش معتقد بود عمل می‌کرد. ایشان به سیاست گام به گام اعتقاد داشت اما اتفاقا عکس آن عمل می‌کرد. کسی که به چنین سیاستی معتقد است نباید با توده مقابل خود درگیر شود. بلکه باید آرام آرام و گام به گام اندیشه‌اش را پیاده کند. یک گام به پیش و یک گام به پس یا‌‌ همان حرکت زیگزاگی انجام دهد. یعنی آقای بازرگان باید هم هادی غفاری را حفظ می‌کرد و هم محمد منتظری و هم از آن طرف آقای سحابی و دکتر یزدی را. باید بین این دو جریان فکری تعادل برقرار می‌کرد. نباید موضع سخت علیه یک طرف می‌گرفت. اما این چنین کرد و باعث شد تا‌‌ همان مردم عوامی که به تظاهرات می‌آمدند و می‌گفتند بازرگان، بازرگان، حکومتت خدایی است بعد همین مردم در خیابان تعابیر بدی به کار می‌بردند که من شرم می‌کنم بگویم.

 

به اعتقاد من استراتژی و تاکتیک عمل بازرگان با هم نمی‌خواند. استراتژی ایشان به طور مشخص سیاست گام به گام بود اما تاکتیک‌هایی که به کار برد گام به گام نبود. بازرگان نباید با دانشجویان خط امام در می‌افتاد. باید زیر پر و بال آن‌ها را می‌گرفت و از آن‌ها حمایت می‌کرد. حضور مهربانی می‌داشت و جلوی تندروی‌های آن‌ها را می‌گرفت نه اینکه مقابلشان موضع بگیرد و تا لانه جاسوسی را گرفتند استعفا بدهد. یا نباید بر بعضی انتصاب‌ها در دولت موقت تا این اندازه پافشاری می‌کرد. یادم هست در دولت آقای بازرگان یک بار با معاون نخست‌وزیر کار داشتم. وقتی وارد اتاق او شدم دیدم روی میزش ۹ مدل پیپ گذاشته شده بود. برای من جوان ۳۶ ساله که هویدایی که اعدام شد را با پیپش می‌شناختم، این موضوع قابل فهم نبود که هویدا را اعدام کردند و حالا جای او کسی آمده که ۹ مدل پیپ در یک ظرف روی میزش دارد. آن روز ذهن من کاملا بهم ریخت و آتشی در ذهن من روشن شد. آن‌قدر که وقتی بیرون آمدم اشک در چشمانم حلقه زد. به این فکر بودم که من این همه زندان و شکنجه تحمل کردم و پدرم زیر شکنجه از بین رفت و این همه مشقت‌ها که بعد برسیم به دولتی که افراد آن روی میز کارشان ۹ جور پیپ بگذارند، برایم درد داشت. ما به این نوع انتصاب‌ها اعتراض داشتیم. جو آن موقع این‌طور بود و این چیز‌ها در ذهن جوان من جا نمی‌گرفت. به هر حال نقد ما به آقای بازرگان این بود که آقای بازرگان تحلیل درستی از سال ۵۷ نداشت و متناسب با آنچه می‌گفت عمل نکرد. او آینده را درست می‌دید و من در این رابطه بحثی ندارم. اما بین گذشته و آینده نتوانست درست پل بزند و تحلیل درستی نداشت.

 

نکته دیگر اینکه آقای بازرگان باید قبول می‌کرد که نخست‌وزیر دولتی است که امام او را تعیین کرده است و به تنهایی مورد تایید مردم قرار نداشت. البته یقیناً شخصیت مهندس بازرگان آن‌قدر متعالی بود که امام او را انتخاب کرد و به نظرم امام جز انتخاب ایشان چاره‌ای نداشت. بازرگان قیمتی‌ترین شخصیت آن زمان بود. اما امام همان طور که در حکم ایشان آورده بود ایشان را صرف‌نظر از مسائل حزبی و جناحی به عنوان نخست‌وزیر انتخاب کرده بود. برای همین او باید می‌پذیرفت دانشجویانی که سفارت آمریکا را گرفتند دانشجویان همین جامعه‌اند و کسی و یا باند سیاسی آن‌ها را تحریک نکرده است. پس باید با این مردم آهنگ واحد پیدا می‌کرد.

 

به هر حال جو عمومی در آن سال‌ها جوی بود که حرکت‌های اندیشمندانه آقای بازرگان را بر نمی‌تافت. بنابراین آقای بازرگان باید به جای آنکه یک‌دندگی بکند، سعی می‌کرد مردم را با خود و خود را با مردم هماهنگ کند. به هر حال من برای آقای بازرگان احترام فوق‌العاده‌ای قائل هستم و شخصیت ایشان در نزد من بسیار بالاست. ایشان اگر اینجا بایستد من به او اقتدا می‌کنم همچنان که من پشت سر آقای بازرگان نماز خوانده‌ام.

 

 

با وجود این حرف‌ها چطور شما آن رفتارهای تند را علیه بازرگان و دوستان ایشان در مجلس انجام می‌دادید؟

 

بسیاری از چیزهایی که امروز به من نسبت می‌دهند دروغ است. نقد من به آقای بازرگان یک نقد اصولی در دو موضع بود. اول عدم تحلیل درست از شرایط بود که توده مردم را درست نشناختند و در جو سال ۳۲ بودند و دوم فکر می‌کردند رابطه ایشان و امام،‌‌ همان دعوای مصدق و کاشانی است. به همین دلایل در بحث برخورد با دانشجویان و موضوع جنگ و یا ارتباط با آمریکایی‌ها ایشان درست رفتار نکرد. حالا الان را نبینید که ما ناچار هستیم و در مقابل آمریکایی‌ها ملتمسانه رفتار می‌کنیم، اما ما یادمان نرفته آمریکایی‌ها با ما چه کردند. «آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو...» که در رادیو خوانده می‌شد در واقع تبلور روح جمعی جامعه آن زمان بود که در این سرود بیان می‌شد. آقای بازرگان باید این‌ها را درک می‌کرد و در جناح مردم قرار می‌گرفت. اگر آقای بازرگان مثل مردم و جلو‌تر از آن‌ها شعار مرگ بر آمریکا را سر می‌داد و بعد مذاکره با آمریکا را در همین شرایط مطرح می‌کرد، با دانشجویان خط امام هماهنگی‌های بیشتری انجام می‌داد و یا در جنگ موضع جدی ضد صدام می‌گرفت، می‌توانست گام به گام اهداف خودش را در راستای‌‌ همان تحلیلی که از آینده داشت و ما آن را درک نمی‌کردیم پیاده کند. اگر چنین بود قطعا من امروز بیش از گذشته از او دفاع می‌کردم.

 

 

ببینید من مشخصا درباره آن چیزی سؤال می‌کنم که شما چندان مایل نیستید درباره آن حرف بزنید. شما در صحبت‌هایتان بر احترام فوق‌العاده‌ای تاکید می‌کنید که برای مرحوم بازرگان و دوستانشان قائل بودید. اما رفتار شما آن موقع چیز دیگری نشان می‌دهد. شما در مجلس یکی از مخالفین خیلی سرسخت ایشان بودید که در مخالفت‌ها و اعتراض‌هایتان از الفاظ رکیکی هم استفاده می‌کردید. حتی در جایی دیدم که ظاهرا صندلی شما در مجلس پشت سر صندلی اعظم طالقانی بود اما آن‌قدر از این عبارات رکیک استفاده می‌کردید که آقای هاشمی در ‌‌نهایت جای شما را عوض می‌کند...

 

قطعا این حرف دروغ است. آقای هاشمی حق عوض کردن جای کسی را نداشت و جای هر کسی طبق آئین‌نامه هر ۸ ماه یک بار با قرعه‌کشی مشخص می‌شد و رئیس مجلس نمی‌توانست جای کسی را عوض کند. چنین خبری قطعا دروغ است و هر کس این را نقل کرده شواهدش را ارائه کند. بله من با خانم اعظم طالقانی اختلاف فکری قطعی داشتم اما همیشه برای ایشان احترام فوق‌العاده‌ای قائل بوده و هستم. خودشان دیدند که در سالگرد رحلت آیت‌الله طالقانی غیر از حاج حسن آقای خمینی تنها آخوندی که آمده بود من بودم. واقعا من فکر می‌کنم آقای بازرگان می‌توانست طور دیگری عمل کند. جوی بود که هیچ کس جرات دفاع از مصدق را در مجلس نداشت و آقای مصدق را با تعابیر متعارف مثل «مصدق» نام می‌برد و کسی از او تجلیل آن چنانی نمی‌کرد. طبیعی است که در چنین جوی فرد نباید بگوید من پیرو دکتر مصدق‌ام. یک فرد اندیشمند در جوی که می‌خواهد در آن تحول ایجاد کند نمی‌تواند این‌طور با مخالفین شاخ به شاخ بشود. اما ایشان با رفتارش ما را حسابی تحریک می‌کرد. در حالی که باید ضمن احترام به عقاید دیگران نقدش را هم آرام و منطقی و بدون تلخ‌زبانی می‌گفت.

 

 

اما خود شما و چپ‌های خط امامی آن موقع به این شکل عمل نمی‌کردید...

 

نه برای اینکه می‌دیدیم آقای بازرگان چطور عمل می‌کند. البته یک اشتباهی در اینجا وجود دارد آن کسی که در مجلس علیه آقای بازرگان عمل می‌کرد و حتی در مجلس سیلی به صورت آقای صباغیان زد، متاسفانه با من شباهت اسمی دارد و همه چیز به نام من تمام شده است. او آقای علی‌اکبر میرغفاری قره‌باغ، نماینده ارومیه بود و از من ۳۰ سال بزرگتر بود اما در همه روزنامه‌ها نام غفاری به زبان‌ها افتاد. اتفاقا مرحوم عزت‌الله سحابی در خاطرات آن روز خودشان به نام نماینده ارومیه اشاره کرده‌اند. طبق خاطرات ایشان «پیش از پایان نطق پیش از دستور آقای صباغیان، در حالی که یکی، ‌دو دقیقه از وقت ایشان باقی مانده بود ناگهان در مجلس جنجال به پا شد و یکی از روحانیون به نام آقای قره‌باغی، نماینده ارومیه، از جای خود برخاست و فریاد زد که نگذارید این لیبرال‌ها حرف بزنند و به طرف تریبون حرکت کرد تا آقای صباغیان را از تریبون به پایین بکشد. آقای صباغیان در مقابل وی مقاومت کرد؛ ولی بر روی او دست بلند نکرد. در‌‌ همان حال، عده‌ای فریاد برآوردند که دارند قره‌باغی را کتک می‌زنند. از آن طرف، مهندس معین‌فر نیز از جای خود برخاست تا به کمک صباغیان برود، ولی هنوز به جلوی تریبون نرسیده، عده‌ای از نماینده‌ها بر سر وی ریختند. آقای هاشمی هم که ریاست مجلس را برعهده داشت، ساکت و آرام و با لبخند و بسیار خونسرد، به جریان نگاه می‌کرد. مهاجمین علاوه بر ایراد ضرب و جرح و کتک زدن معین‌فر و صباغیان، فحش‌های رکیک و ناموسی هم به آن‌ها می‌دادند».

 

 

طبق خاطرات مرحوم سحابی یکی از آن مهاجمین شما بودید...

 

نخیر موضوع به این شکل نیست. شب‌‌ همان روزی که آقای صباغیان قرار بود نطق در مجلس داشته باشد، آقای هاشمی تعدادی از ما را دعوت کردند. من و مهندس الویری و بشارتی و... تعداد حدود ۳۰ نفر بودیم. آقای هاشمی احساس کرد ممکن است ما مجلس را شلوغ کنیم. صبح نوبت آقای صباغیان برای نطق پیش از دستور بود. آقای هاشمی ما را صدا زد و گفت این‌ها فردا می‌خواهند مجلس را شلوغ کنند و می‌خواهند حرف‌هایی بزنند که شما را تحریک کنند و جو را بهم بریزند و به رادیوهای بیگانه خوراک بدهند. لطفا شلوغ نکنید و واکنشی نشان ندهید و همه چیز را بر عهده من بگذارید. بگذارید صباغیان هرچه می‌خواهد بگوید و هر فحشی هم که می‌خواهد بدهند. آقای صباغیان آن موقع جز تندروهای آن طرف بود و در نطق‌هایش همیشه علیه خط امامی‌ها موضع می‌گرفت. ما ۳۰ نفر که ممکن بود مجلس را بهم بریزیم آن شب با آقای هاشمی پیمان بستیم که فردا در حین نطق صباغیان سکوت کنیم. برای ما هم سخت بود که سکوت کنیم.

 

من از بسیاری از رفتارهای آن موقع خودم دفاع می‌کنم چون انقلاب را مفت به دست نیاورده بودم و برایش جان کنده بودم. یک هزارم سیلی‌های من را آقای صباغیان نخورده بود. یک هزارم شکنجه‌هایی که من دیده بودم را این آقایان ندیده بودند. طبیعی بود که من این‌طور پای انقلاب بایستم. فردا صبح آقای صباغیان نطقشان را انجام داد و وقت ۱۰ دقیقه‌ای ایشان تمام شد. ما چیزی نگفتیم. اما ایشان با اینکه وقتش تمام شده بود باز هم ادامه می‌داد. یک ربع گذشته بود و همچنان داشت نطقش را ادامه می‌داد. آقای بشارتی بلند شد و اعتراض کرد که ایشان حق قانونی‌اش برای نطق ۱۰ دقیقه است اما یک ربع صحبت کرده و ما چیزی نگفتیم. آقای هاشمی به آقای صباغیان گفت که شأن مجلس را حفظ کنید و بهانه به دست دیگران ندهید ساعت شما تمام شده است. اما ایشان باز ادامه داد و ۲۵ دقیقه باز هم صحبت کرد و تعابیر خیلی تندی علیه خط امامی‌ها به کار برد. اینجا بود که آقای غفاری قره‌باغ بلند شد و جلو رفت و گفت آقای هاشمی اگر شما عرضه اداره مجلس را ندارید ما عرضه آن را داریم و بعد آقای صباغیان را از پشت تریبون گرفت و به طرف پایین کشید. در این حین آقای صباغیان با دستش زد و عمامه غفاری قره‌باغ، این پیرمرد سید و اولاد پیغمبر از سرش افتاد. اینجا بود که دیگر نماینده‌های مجلس جوش آوردند و ریختند و مجلس شلوغ شد. آقای معین‌فر هم که جلو آمد کتک خورد.

 

 

شما آن موقع چه کردید؟

 

من هیچ بی‌حرمتی به کسی نکردم اما طبیعی بود که از خط امامی‌ها دفاع می‌کردم.

 

 

بر اساس مذاکرات مجلس که آن روز از رادیو پخش می‌شد در حین زد و خورد و حمله به آقای معین‌فر و صباغیان، در یک جا آقای هاشمی با صدای بلند فریاد می‌زند که آن اسلحه را بگذار توی جیبت! آن روز ظاهرا یکی از نماینده‌ها اسلحه کشیده بود. خاطرتان هست که چه کسی اسلحه داشت؟

 

نه این دروغ است. هیچ کس حق نداشت مسلح به مجلس بیاید. اگر این را ثابت کنید هر جایزه‌ای که شما بخواهید بهتان می‌دهم! شاید اشتباه از آقای هاشمی بوده باشد. چون علاوه بر دستگاه‌هایی که نمایندگان را کنترل می‌کرد بازرسی بدنی می‌شدیم تا کسی سلاح با خود به مجلس نیاورد.

 

 

بنابراین شما همه رفتارهای تند خودتان را علیه مرحوم بازرگان و دوستان ایشان تکذیب می‌کنید؟

 

ببینید من در مجلس به این‌ها معترض بودم و داد و فریاد هم زده‌ام. اما من اصلا به ایشان پرخاش و بی‌ادبی نکرده‌ام. مشروح مذاکرات مجلس موجود است و می‌توانید ببینید.

 

 

پس شما بابت چه چیزی از ایشان حلالیت خواسته بودید؟

 

به هر حال ما جز باندی بودیم که به ایشان معترض بودیم. در مجلس فریاد می‌زدیم. فریاد زدن و حتی دعوا کردن در مجلس در هیچ کجای دنیا بد نیست. به هر حال ایشان و طیف همراه‌شان مبانی و اعتقادات ما را تهدید می‌کردند خوب من که نمی‌توانستم بنشینم و نگاه کنم. آن هم مبانی که خودم و خانواده‌ام برای آن جان کنده بودیم.

 

 

روزی که برای حلالیت نزد مهندس بازرگان رفته بودید را تعریف کنید. آن روز بین شما و مهندس بازرگان چه گذشت؟

 

یکی، دو سال قبل از رحلت ایشان بود. خدمت ایشان رسیدم و آقای بازرگان هم خیلی به من احترام گذاشتند. گفتم آقای بازرگان من در گذشته با شما خیلی تند برخورد کردم. ایشان هم در جواب گفت بالاخره تو از اعتقادات خودت دفاع کردی منتها از اعتقاداتت ناشیانه دفاع کردی ولی من هم به دل نگرفتم. به ایشان گفتم شما در این گفته‌ات صادقی؟ ایشان هم گفت غیر از صداقت از من چیز دیگری سراغ داری؟. گفتم من شهادت می‌دهم که از شما جز صداقت ندیدم. به ایشان گفتم من در جایی عبارتی را در مورد شما به کار برده‌ام. ایشان اصرار کرد و گفت بگو چه گفتی. گفتم سال‌های ۶۰ و ۶۱ از من سؤال کردند که نظرت درباره بازرگان چیست؟ گفتم ایشان صادقانه خیانت کرد. آقای بازرگان گفت همین طوری گفتی!؟ چرا گفتی خیانت کردم! گفتم به هر حال این جریان داشت به سمتی می‌رفت که شما بانی و مدافعش بودید و ما به عنوان توده مردم برای انقلاب جان کنده بودیم و نمی‌توانستیم تحمل کنیم. ایشان گفت مگر من جان نکنده بودم؟ گفتم چرا شما هم زحمت کشیده بودید اما من فقط زندان نرفته بودم بلکه شکنجه‌های خیلی سختی دیده بودم. بچه ۴۰ روزه مرا در مقابل چشمانم شکنجه می‌کردند که من اعتراف کنم اما من اعتراف نکردم. همین‌طور شکنجه‌هایی که خودم و خانواده‌ام دیده بودند را تعریف کردم. وقتی این‌ها را برای آقای بازرگان تعریف کردم اشک در چشمانش حلقه زد. گفت حالا حرفت چیست؟ گفتم اگر فکر می‌کنید من از شما حقوقی ضایع کردم سمت شخص خودت را حلال کن. سمت غیرشخصی‌اش را خودم جبران می‌کنم. اما آن قسمتی که مربوط به شخص شما بوده را از من بگذر. ایشان هم گفت من از شما گذشتم و شما را هم صادق و پاکدامن می‌دانم. حالا از اندیشه‌ات دفاع کردی اما من دفاع تو را قبول ندارم.

 

 

ادعایی علیه شما مطرح است که شما هویدا را پیش از پایان جلسات دادگاه و اعلام حکم، از پشت با تیر زده‌اید...

 

قطعا دروغ می‌گویند. این را آقای عباس میلانی ساخته است. من به جرات می‌گویم هر کس که ادعا کند می‌داند هویدا را چه کسی کشته است دروغ می‌گوید. چون این را فقط آقای خلخالی می‌دانست و با خودش به گور برد.

 

 

شما در دادگاه کنار ایشان نشسته بودید. نقش شما در دادگاه چه بود؟

 

من در دادگاه تماشاچی بودم و در پرونده نقشی نداشتم. خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ نقشی در پرونده و محاکمه ایشان نداشتم. من فقط کنار ایشان در دادگاه نشسته بودم. یک شوخی هم بین من و آقای هویدا آن موقع رد و بدل شد. از آنجا که هویدا مدتی را در لبنان گذرانده بود در دفاعیاتش گفت آقای رئیس دادگاه من حتی حاضرم به عربی از خودم دفاع کنم و گفت: «توکُلتُ علی الله». من هم به او گفت حوصله کن که کُلتُ علی ‌الله از راه می‌رسد. خنده‌اش گرفت و به آقای خلخالی گفت ایشان مرا تهدید می‌کند. آقای خلخالی گفت که تو ۱۳ سال این مردم را تهدید کردی حالا یک دقیقه تحمل تهدید این مردم را نداری؟ من هم بعد از دادگاه به ایشان گفتم من کاره‌ای نیستم و فقط با شما شوخی کردم. ایشان هم گفت من فهمیدم که شوخی کردی صحیح این عبارت چه بود؟ گفتم توکَلتُ علی‌الله نه توکُلتُ علی‌الله. به هر حال این را عباس میلانی از خودش ساخته و این‌ها همه دروغ است. ایشان مطلقا از مسائل ایران بی‌اطلاع است و دروغ می‌گوید.

 

 

منبع: ماهنامه نسیم بیداری

کلید واژه ها: هادی غفاری بازرگان


نظر شما :