خاطرات آخرین بازماندگان جنگ جهانی اول

ترجمه: شیدا قماشچی
۰۸ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۹:۰۸ کد : ۳۹۸۱ تاریخ جهان
خاطرات آخرین بازماندگان جنگ جهانی اول
تاریخ ایرانی: طی یک همکاری مشترک میان چهار روزنامهٔ اروپایی، با برخی از بازماندگانی که حوادث مهم دوره جنگ جهانی اول را به خاطر می‌آورند مصاحبه‌هایی انجام شده است.

 

***

 

خدا زندگی‌‌ام را به من بخشید تا بتوانم داستان را بازگو کنم

اوسانا گالوستیان، ترکیه

 

بانوی کهنسال ریزاندام به ندرت از خانه‌اش در مارسی خارج می‌شود. او بر روی عصایش خم شده است و دختران و نوادگانش از او پرستاری می‌کنند.

 

اگر از او دربارهٔ دوران کودکی‌اش سؤال کنید، با هوشیاری به شما پاسخ می‌دهد. اوسانا گالوستیان ۱۰۶ سال دارد و از آخرین بازماندگان نسل‌کشی ارامنه در سال ۱۹۱۵ به شمار می‌رود. با گذشت نزدیک به یک قرن، او از نقش خود به عنوان نگاهدار این خاطرات به خوبی آگاه است. او می‌گوید: «خدا زندگی‌ام را به من بخشید تا بتوانم داستان را بازگو کنم.»

 

اوسانا تصاویر و جزئیات کشتار‌ها، وحشت و تبعید مردمش توسط امپراتوری عثمانی را به خوبی در خاطرش حفظ کرده است و آن‌ها را با حرارت توصیف می‌کند. او در سال ۱۹۰۷ در آداپازاری، شهری در ۱۰۰ کیلومتری شرق کنستانتینوپل (استانبول امروزی) به دنیا آمد. او در خانهٔ سه طبقهٔ زیبایی با حیاط مشجر در مقابل کلیسای محله، دوران کودکی خود را سپری کرد. این شهر از مراکز مهم تجاری و صنعتی ارامنه به شمار می‌رفت و در سال ۱۹۱۴ جمعیت ارامنه در این شهر به ۱۲۵۰۰ نفر می‌رسید، یعنی چیزی در حدود نصف جمعیت کل ساکنین شهر. اوسانا می‌گوید: «حتی ترک‌ها و یونانی‌ها نیز به زبان ارمنی سخن می‌گفتند.» او زبان ترکی را در زمان تبعید فرا گرفت. پدر او صاحب میخانه‌ای بود که در آن یک آرایشگر و یک دندانپزشک نیز سهیم بودند. اوسانا هر روز صبح پیش از آنکه به مدرسه برود چای خود را در آنجا می‌نوشید.

 

در سال ۱۹۱۵، زمانی که دولت ترکیه دستور تبعید ارامنه را صادر کرد، اوسانا هشت سال داشت. فردریک نوهٔ اوسانا که خاطرات خانوادگی را به خاطر سپرده است، این‌گونه می‌گوید: «روز یکشنبه بود و مادر اوسانا از کلیسا به خانه باز می‌گشت؛ کشیش در کلیسا اعلام کرده بود که تمامی محلات شهر می‌بایست ظرف سه روز تخلیه شوند.» گروه‌های مختلفی تشکیل شدند و پیاده به سمت شرق و جنوب راه افتادند. اوسانا به همراه والدینش، برادرش، عمو‌ها و عمه‌ها و عموزاده‌هایش به شهر اسکی شهیر رسیدند و در آنجا سوار قطارهای حمل دام شدند؛ وسیله‌ای که هزاران تن از ارامنه توسط آن به صحراهای سوریه فرستاده شدند. قطار در میانهٔ راه در چی واقع در استان افیونکاراهیسار توقف کرد و آن‌ها مجبور به ساخت اردوگاه‌های موقتی شدند. دیگر مراکزی که در مسیر قرار داشتند اشغال شده بودند.

 

دو سال طول کشید تا بتوانند دوباره متفرق شده و در حومهٔ شهر پنهان شوند. اوسانا به خاطر می‌آورد که نگران دخترانی بود که توسط راهزنان ربوده می‌شدند؛ این راهزنان نیروی کمکی ارتش ترکیه به شمار می‌رفتند. در سال ۱۹۱۸ و پس از پایان جنگ، اوسانا و خانواده‌اش به شهرشان بازگشتند و خانه‌شان را ویران شده و آتش گرفته یافتند، سپس ترک‌های اشغال کنندهٔ شهر آن‌ها را به بیرون راندند.

 

آن‌ها در ابتدا به کنستانتینوپل مهاجرت کردند. در سال ۱۹۲۴، عمو‌ها، عمه‌ها و عموزاده‌های اوسانا به آمریکا مهاجرت کردند. چهار سال پس از آن اوسانا با قایقی به مارسی مهاجرت کرد. او به خاطر می‌آورد: «زیر بارش برف سنگین ماه دسامبر وارد مارسی شدیم.» امروز ۱۰ درصد از جمعیت مارسی از نسل بازماندگان کشتار ارامنه هستند. اوسانا در زمینهٔ منسوجات به کار مشغول شد و با زاوه گالوستیان، تنها بازماندهٔ یک خانواده از کشتار‌ها، ازدواج کرد. آن‌ها مغازه‌ای گشودند و قطعه زمینی خریدند و در آنجا مستقر شدند.

 

فردریک می‌گوید: «او به ما زبان ارمنی آموخت، ولی داستان‌های تاریخی‌اش را دیر‌تر برایمان بازگو کرد.» اوسانا با سازمان‌های فرهنگی همکاری دارد و در اعتراضات اجتماعی نیز شرکت می‌کند. او صدایی خستگی‌ناپذیر در برابر انکار قتل‌عام ارامنه است. فردریک می‌گوید: «انکار قتل‌عام به معنای انکار سخنان مادربزرگم است.»

 

گیوم پریه، لوموند

 

***

 

من به ویلفرد افتخار زیادی می‌کنم

دوروتی الیس، انگلستان

 

در زمان نامزدیشان، موضوع جنگ جهانی اول هرگز مطرح نبود. تنها پس از ازدواجشان بود که دوروتی متوجه زخمی به بزرگی یک سکهٔ پنجاه پنسی بر روی پای شوهرش ویلفرد شد.

 

او می‌گوید: «ما از ابتدا راجع به جنگ جهانی اول حرفی نزدیم. چیزهای زیادی داشتیم تا راجع بهشان حرف بزنیم. او مانند بسیاری دیگر از مردان آن زمان علاقه‌ای به صحبت در این باره نشان نمی‌داد. اما هنگامی که زخمش را دیدم از او سؤال کردم. او پاسخ داد که زخم یک گلوله است و به این ترتیب مسائل کم کم برایم روشن شدند.»

 

دوروتی ۹۲ سال دارد و آخرین بیوهٔ بازمانده از یک سرباز جنگ جهانی اول است. او سه سال پس از پایان جنگ متولد شد و در سال ۱۹۴۲ با ویلفرد ازدواج کرد. اما خاطرات دوروتی از او، مکالماتشان و چندین سوغاتی که از دوران نوجوانی وحشتناک او در جبهه‌های غربی به جای مانده است برای ایجاد رابطه با جنگ بزرگ کفایت می‌کنند؛ رابطه‌ای که حساس، بی‌نظیر و با ارزش است.

 

دوروتی می‌گوید: «ویلفرد به من گفت که به قوزک پایش شلیک شد و به سختی می‌توانست راه برود. او بر شانهٔ دوستی تکیه داد و با کمک او از برزخ عبور کرد. گلوله بر سرشان می‌بارید ولی آن‌ها توانستند جان به در برند. دوستش به او گفت: این همهٔ کاری بود که می‌توانستم برایت انجام دهم. ویلفرد جواب داد: بسیار ممنونم. زخمی‌ها را در واگنی می‌گذاشتند؛ ویلفرد توانست خودش را جا دهد. او در آخرین فضای خالی واگن جای گرفت.»

 

ویلفرد که ۱۹ ساله بود اجازه نداشت زمان زیادی در بیمارستان باقی بماند: «به قدری میزان کشته‌شدگان زیاد بود که اگر سلامتی‌ات را کاملا بازنیافته بودی باز هم به جبهه بازگردانده می‌شدی.»

 

ویلفرد در صفحهٔ نخست انجیلش دربارهٔ مصدومیتش نوشته است، انجیلی که امروز دیگر یک ورق نازک از خاطرات باقی مانده از دوران خدمتش است. او به سادگی نوشته است: «مارس ۱۹۱۸ زخمی شدم.» یادداشت بعدی نیز که در دورهٔ دوم نبرد سُم نوشته شده، به همین اختصار است: «آگوست ۱۹۱۸ توسط گاز مسموم شدم.»

 

دوروتی می‌گوید: «گاز بی‌رنگ فسژن بود. نبرد در جریان بود. بار دیگر دوستی به کمکش آمد و او را درون سنگر قرار داد. ویلفرد برایم تعریف کرد: در سنگر خوابیده بودم و آرزو می‌کردم که نبرد هرچه زود‌تر متوقف شود. کمی بعد یک سرباز آلمانی به درون سنگر پرید و سرنیزه‌اش را به سمت شکم من نشانه رفت. ویلفرد فکر کرد که دیگر پایانش فرا رسیده است. اما به دلایلی سرباز آلمانی از سنگر بیرون پرید. ویلفرد به من گفت که سرباز آلمانی با خودش فکر کرده که این بیچاره ارزش کشتن ندارد. سربازان ما سنگر را پس گرفتند و او نجات یافت.»

 

یکی از مسائلی که ویلفرد افسوسش را می‌خورد تاخیر در رساندن خبر پایان جنگ به سربازان در نوامبر ۱۹۱۸ بود. دوروتی می‌گوید: «او در ابتدا چیزی نمی‌دانست. آن‌ها هنوز می‌جنگیدند و نبرد برای آن‌ها هنوز ادامه داشت. یک روز دیر‌تر خبر به گوششان رسید. وحشتناک بود، مردانی بودند که پس از پایان جنگ زخمی و یا کشته شده بودند.»

 

آخرین یادداشت ویلفرد در انجیل این بود: «دسامبر ۱۹۱۸، بازگشت به خانه» و باقی زندگی‌اش آغاز شد. «او تصمیم گرفت تا گذشته را پشت سر بگذارد و زندگی جدیدی آغاز کند. کینه و نفرتی به دل نداشت. فرد با ایمانی بود و فکر می‌کنم که دعا خواندن نیز به او کمک کرد.»

 

پس از بازگشت به انگلستان، خانوادهٔ ویلفرد از او پرستاری کردند تا سلامتی‌اش را دوباره باز یابد. او یک موسیقی‌دان بااستعداد بود و روزهای بسیار خوشی را به عنوان ویولونیست ارکستر موسیقی در کشتی اقیانوس‌پیمای ملکهٔ بریتانیا سپری کرد. او عقیده داشت که هوای اقیانوس به او کمک می‌کند تا از عوارض گازهای سمی بهبود بیابد، اگرچه بیماری برونشیت هرگز او را‌‌ رها نکرد. علی‌رغم پای آسیب دیده‌اش، او رقصندهٔ خوبی بود.

 

او از لندن به دوون رفت، جایی که با دوروتی آشنا شد و با اینکه دو برابر او سن داشت عاشقش شد. آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و سپس به تجارت عتیقه پرداختند. یکی از همسایگان آن‌ها مایکل مورپورگوی نویسنده بود که برای نگارش کتابش «اسب جنگ» از داستان‌های ویلفرد و دیگر اهالی روستا کمک گرفت.

 

در طول سال‌های متمادی دوروتی از ویلفرد راجع به جنگ سؤال پرسید. یک ‌بار از او پرسید که چرا پیش از هیجده سالگی‌اش برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کرده است. «از او پرسیدم چه چیزی او را به این کار واداشت؟ ویلفرد لاغر و قد بلند -۱۹۰ سانتیمتر- بود. او بزرگتر از سنش نشان می‌داد و در آن دوران، بانوان انگلیسی یک پر سفید را به نشانهٔ بزدلی به مردانی می‌دادند که اونیفورم بر تن نداشتند. او گفت: می‌خواستم هیچ زنی به من پر سفید ندهد. باید ثبت‌نام می‌کردم و می‌رفتم.»

 

او هیچ وقت از رفتن به جبهه خشمگین نبود. دوروتی می‌گوید: «بسیاری از دوستانش کشته و یا زخمی شدند ولی او عصبانی نبود و هیچ وقت خصومتی با آلمانی‌ها نداشت. او عقیده داشت که هر دو طرف تلفات زیادی داشتند و هیچ یک از طرفین جان سالم به در نبردند. ویلفرد چندین سرباز آلمانی را اسیر کرده بود. او گفت آن‌ها‌‌ همان کارهایی را می‌کردند که ما نیز انجام می‌دادیم. آن‌ها برای کشورشان می‌جنگیدند، ما نیز برای کشورمان می‌جنگیدیم. هنگامی که مسالهٔ رنج کشیدن به میان می‌آید همه‌مان با یکدیگر برابریم.»

 

ویلفرد در سن ۸۲ سالگی پس از آنچه که دوروتی آن را «یک زندگی عاشقانهٔ زیبا» می‌نامد در سال ۱۹۸۱ از دنیا رفت. دوروتی ابزار سنگرسازی ویلفرد را به موزه بخشید ولی کتاب انجیل و کارت یادگاری قلاب‌دوزی‌شده‌ای که روی آن نوشته شده بود «خدا نگهدارت باشد تا بار دیگر همدیگر را ببینیم» که ویلفرد از فرانسه، به همراه گلی که از جبهه چیده و برای مادرش لاوینیا فرستاده بود را نزد خود نگاه داشت.

 

او عکس نوجوانی ویلفرد را که در آن اونیفورمش را پوشیده و مغرور و با اعتماد به‌نفس ایستاده است را هرگز از خود جدا نمی‌کند. «فکر می‌کنم که عکس زیبایی است. او در عکس مهربان و مصمم است. معلوم است که به او افتخار می‌کنم. خیلی خیلی زیاد به او و دستاورد‌هایش افتخار می‌کنم. او انسان فوق‌العاده‌ای بود.»

 

آیا علی‌رغم زخم‌های جسمی، آسیب‌های روحی نیز از آنچه که در جبهه‌های غربی دیده بود بر او متحمل شده بود؟ «او همیشه می‌گفت که از دست دادن انسان‌ها به نوعی به یادتان می‌آورد که می‌شد جلوی وقوع این اتفاقات را گرفت. در پایان هیچ کس برنده نیست، هر کداممان به نوعی بازنده‌ایم. ویلفرد می‌گفت قرار بود این جنگ بر تمامی جنگ‌ها پایان بخشد. این‌طور نشد. جنگ‌ها همچنان ادامه دارند.»

 

استیون موریس، گاردین

 

***

 

ما از بازگشت پدر به خانه خوشحال بودیم

گرترود دایک، برلین

 

گرترود دایک برای بازگو کردن داستانش از یک شاخه به شاخه‌ای دیگر می‌پرد. او سال‌هاست که در یک خانهٔ سالمندان در حومهٔ مونیخ زندگی می‌کند و اتاق او تقریبا فراموش شده است.

 

او آواز می‌خواند: «در ریکسدورف موسیقی جریان دارد» و کودکی‌اش در برلین را به یاد می‌آورد. «اینجا یک اصطبل است. این اسب نمی‌تواند تکان بخورد، اسب دیگر هم تنبل است.»

 

هنگامی که گرترود کودک بود، این‌ها ترانه‌های محبوب دوران بودند که در آشپزخانه‌ها و میکده‌ها به گوش می‌رسیدند؛ بیش از ۱۰۰ سال از آن روز‌ها می‌گذرد. نوی کُلن - محلهٔ مشهور برلین- آن روزها هنوز ریکسدورف نامیده می‌شد. آلمان تحت سلطهٔ امپراتور ویلهلم دوم قرار داشت.

 

در زمان جنگ جهانی اول، دایک گرسنگی و سرما را طاقت آورد و بی‌صبرانه انتظار بازگشت پدرش را کشید تا از جبهه بازگردد. در طول جنگ جهانی دوم نیز نگران جان همسرش در جبههٔ نروژ بود. چگونه توانست این مشکلات را دو بار پشت سر بگذارد؟ امروز در سن ۱۰۵ سالگی گرترود سرشار از زندگیست، می‌خندد و شوخی می‌کند، انگار هیچ کدام از این اتفاقات رخ نداده است. آیا این نتیجهٔ حافظهٔ انتخابی است؟ شاید این تنها راه ممکن برای ادامهٔ حیات است.

 

هنگامی که جنگ در سال ۱۹۱۴ آغاز شد ترودل باندو، نامی که با آن صدایش می‌زدند، هنوز به مدرسه می‌رفت. دو ماه پس از آن برادرش هاینز به دنیا آمد و پدرش فریتز به خدمت در بلژیک فراخوانده شد. مادرش لینا مجبور شد به تنهایی از چهار کودک نگهداری کند. او هنوز متعجب است که مادرش چگونه توانست این کار را انجام دهد، اگرچه هرگز از این قضیه حرفی به میان نیامد. فریتز باندو نقاشی بود که به پایتخت پروس آمده بود تا سرمایه‌ای برای خودش فراهم سازد؛ همانند دیگر مردانی که از شرق و غرب پروس، برندنبورگ، سیلسیا و پومرانیا به آنجا آمده بودند، او نیز خانواده‌اش را به محلهٔ فردریک‌شاین منتقل کرد تا به کارخانه‌ها نزدیک باشند. این محله، پایگاه حزب سوسیال دموکرات (ای پی دی) و همچنین حزب کمونیست (در سال ۱۹۱۸) به شمار می‌رفت.

 

برای کودکان حیاط ساختمان‌های کوتنیواشتراسه زمین بازی بزرگی محسوب می‌شد، آن‌ها با همسایه‌هایشان در پارک بازی می‌کردند، با برگ درختان کلبه می‌ساختند و در دنیای افسانه‌ای‌شان بازی می‌کردند و با بستگانشان به چیدن تمشک می‌رفتند. دوران آسانی نبود ولی کودکان آزاد بودند.

 

سپس جنگ سر رسید. فریتز پدر در جبهه بود و لینای مادر اتاق‌های خانه‌شان را اجاره داد تا پولی به دست بیاورد. مستاجر‌هایشان از شرق فرار کرده بودند، جایی که نبرد در آنجا شکل گرفته بود. جنگ صدمات فراوانی در پی داشت. یکی از مستاجرین در خواب فریاد می‌زد؛ خواب می‌دید که ذغال‌های آتشین بر سرش می‌بارند. کودکان از اینکه در‌ها قفل می‌شدند و دیگر نمی‌توانستند در خانه‌شان به آزادی بچرخند، ناراحت بودند. یک مرد لهستانی در اتاق بالکن دار آپارتمان مستقر شده بود که عادت‌های بدی در غذا خوردنش به چشم می‌آمد. ا‌و سوسیس تهیه شده از جگر را با نان و مربا می‌‌خورد. دایک می‌گوید: «آه، خیلی عجیب بود ولی ما هم بچه‌های شیطانی بودیم. دلمان می‌خواست که باز هم به بالکن برویم و آنجا بازی کنیم.»

 

پول کم بود و گرسنگی همراه دائمی‌شان شده بود. کودکان معمولا با شکم گرسنه منتظر مادر می‌ماندند تا به خانه بازگردد. بد‌ترین خاطرات دایک از سال ۱۹۱۸ است، اندکی پیش از آنکه جنگ پایان یابد و نان‌های سیاه بدمزه (شوارتزبروت) «مسخره‌ترین چیز ممکن بودند و هنگامی که به آن‌ها گاز می‌زدی به زبان می‌چسبیدند.»

 

مادرشوهر آیندهٔ او هنگامی که از خواب برمی‌خاست کمی ذغال می‌خورد تا شکم خود را سیر نگه دارد. در هنگام غذا، کودکان اولویت داشتند. هنگامی که خانواده متوجه شدند که پیرزن به سختی از سوءتغذیه رنج می‌برد، دیگر دیر شده بود و او از کمبود مواد غذایی گوژپشت شده بود. سرما نیز از خاطرات همیشه حاضر در ذهن گرترود است؛ لینا مجبور بود شماره‌های کنتور گاز را دستکاری کند.

 

پدر در نامه‌هایش از بلژیک از مردانی سخن می‌گفت که در خیابان‌ها تیله‌بازی می‌کردند. دایک سرش را با خوشحالی تکان می‌دهد. آن‌ها در فردریک‌شاین بازی بُل نداشتند. یک ‌بار در سال سربازان اجازه مرخصی داشتند تا به خانه بازگردند و خانواده از دیدن پدر در نوامبر سال ۱۹۱۸ بسیار خوشحال بود. تنها یک روز پیش از آنکه پدر به جبهه بازگردد تفنگ‌ها در خط مقدم خاموش شدند. شلوغی‌های خیابان‌های برلین تقریبا مشابه جنگ داخلی بود، ولی دایک به فرزند ۱۰ ساله‌اش گفت که خانواده برای او از هر چیز دیگری مهم‌تر است. «ما از بازگشت پدر به خانه بسیار خوشحال بودیم.» خانواده پولی برای خرید فرش نداشتند، پدرش یک فرش ایرانی را بر کف خانه‌شان نقاشی کرد.

 

دایک علیرغم سنش هنوز «پاپا» را می‌پرستد. عکس‌های پدرش دیوارهای خانهٔ سالمندان را پوشانده‌اند. او با تحیر می‌گوید: «در راهروی خانه‌مان تصویر یک زن برهنه درون آب نیز آویخته شده بود.» اگرچه پدرش از جنگ جان سالم به در برد ولی هنگامی که او ۱۴ سال داشت در تصادفی جانش را از دست داد. با گذشت ۹۰ سال او هنوز نمی‌تواند جلوی سرازیر شدن اشک‌هایش را بگیرد. مرگ پدرش به دوران کودکی او خاتمه داد و او مدرسه را ترک کرد. «می‌خواستم پولی در بیاورم تا بتوانم به مادرم کمکی کرده باشم.» او با همسرش گرهارد در ۱۸ سالگی آشنا شد و در ۲۲ سالگی با او ازدواج کرد. باقی داستانش نیز به تاریخ پیوست.

 

آنا گونتر، زوددویچه سایتونگ

 

***

 

دیگر نامه‌ای نرسید و من هرگز او را ندیدم

اما مورانو، ایتالیا

 

«من و آگوستو آرزوی زندگی مشترک را در سر می‌پروراندیم. جوان بودیم و عاشق. او هم مثل من در سال ۱۸۹۹ به دنیا آمده بود. هنگامی که سربازان را به جنگ فراخواندند او نیز به آلپینی‌ها (ارتش کوهستان) پیوست. از یکدیگر خداحافظی کردیم و برای مدتی از او نامه دریافت می‌کردم. ولی دیگر نامه‌ای به دستم نرسید. دیگر هیچ وقت آگوستو را ندیدم.»

 

اما مورانو ۱۱۴ سال سن دارد. او مسن‌ترین زن در اروپاست و هنوز خاطرات زیادی از زندگی‌اش را در خاطر نگه داشته است، زندگی او چندین قرن را به خود دیده است. پیش از آغاز جنگ بزرگ، او و خانواده‌اش از خانه‌شان در روستای پیدمونتزه در چیویاسکو به روستای ویلادوسُلا نقل مکان کرده بودند، جایی که پدرش توانست در کارخانهٔ فولاد مشغول به کار شود.

 

امروز او در پالانزا، وربانیا، در نزدیکی دریاچهٔ ماجیوره زندگی می‌کند. مورانو در کنار بنای یادبود ژنرال لوییجی کدورنا (رئیس ستاد ارتش ایتالیا از سال ۱۷‌ـ ‌۱۹۱۵). می‌گوید: «او را شاهزادهٔ جنگ می‌نامیدند.» درون آرامگاه ۱۲ سرباز- مجسمه‌هایی که از سنگ‌های والدوسلا تراشیده شده‌اند - از کدورنا محافظت می‌کنند. این محیط در تضاد کامل است با پلاک ساده‌ای که در آن نزدیکی برای یادبود ۱۰۲ سرباز کشته شده در نبرد نصب شده است: ستوان‌ها، ناخدایان و سرجوخه‌ها. مردان جوانی که داستان زندگی‌شان تفاوت چندانی با داستان زندگی آگوستو نداشته است.

 

مورانو می‌گوید: «او هم اهل ویلادوسُلا بود. ما در یکی از خانه‌های کارگری پشت کارخانهٔ فولاد زندگی می‌کردیم. من جوان بودم؛ آواز خواندن را دوست داشتم و هنگامی که مردم از زیر پنچره‌ام رد می‌شدند دقایقی می‌ایستادند تا به آواز من گوش دهند. آگوستو نیز عاشق آواز خواندنم شد. من و خواهرم آنجلا به رادیو گوش می‌دادیم و اخبار جبهه را می‌شنیدیم. با وجود جنگ، آن سال‌ها رویایی بودند. ما به مجالس رقص می‌رفتیم. کمی برنج، نان و پنیر می‌خوردیم و خودمان را با اجاق گرم می‌کردیم. من درآمد اندکی هم برای خانواده داشتم؛ در سیزده سالگی در کارخانهٔ کنف‌بافی اوسولانو آغاز به کار کردم. ما با دستگاه‌های بزرگ خیاطی کیسه‌های کنفی می‌دوختیم، وای بر ما اگر چیزی را خراب می‌کردیم، مجبور بودیم هزینه‌اش را بپردازیم. اما وضعیت سلامتی من مناسب نبود و دکتر تشخیص داد که بهتر است به پالانزا بروم، در آنجا در کارخانهٔ کنف‌سازی مایونی مشغول به کار شدم. تا آن زمان دیگر جنگ هم تمام شده بود و فصل جدیدی در زندگی من آغاز شد.»

 

کارلو بولوگنا، لا استامپا

 

***

 

سربازان لهستانی بی‌خبر به درون قطار می‌رفتند. آلمانی‌ها حیرت‌زده بودند

یوزف لواندووسکی، لهستان

 

روزهای جنگ جهانی اول به طرز عجیبی دوران آرامی از زندگی من به شمار می‌آیند. به عنوان یک لهستانی، جنگ شانس تولدی دوباره را به ملت من داد. اثری که این جنگ در لهستان باقی گذاشت از دیگر نقاط اروپا متفاوت است.

 

«من شاهد شلیک گلوله، نبرد یا کوچکترین خونریزی نبودم؛ و پایان جنگ؟ ما شب در آلمان خوابیدیم و صبح در لهستان بیدار شدیم. به همین سادگی. هیچ جشنی گرفته نشد. مقامات تغییر کرده بودند؛ همین‌طور پرچممان و مسئولان ادارات. در آن زمان من با خانواده‌ام (در بیدگوشچ) در خانه‌ای نزدیک ریل راه‌آهن زندگی می‌کردم. از دیدن قطار‌ها از پنجرهٔ خانه‌مان لذت می‌بردم. یک ‌بار شاهد حملهٔ ارتش لهستان به یک درایزن (وسیلهٔ نقلیهٔ سبکی که روی ریل حرکت می‌کند – خط‌رو) آلمانی بودم. خط‌رو، بیدگوشچ را ترک کرد تا سربازان به همرزمانشان در ناکلا (در شمال لهستان) بپیوندند. سربازان ما پنهانی سوار قطار می‌شدند. آلمانی‌ها متعجب به نظر می‌رسیدند. آن‌ها بدون هیچ مقاومتی تسلیم می‌شدند. لهستانی‌ها آن‌ها را خلع سلاح می‌کردند، ولی نمی‌دانم پس از آنچه بر سرشان می‌آمد.»

 

تاثیرات آلمان پس از جنگ نیز باقی ماند. «معلم من در مدرسه آلمانی بود، او به زبان لهستانی مسلط نبود ولی مرد بسیار خوب و معلم خوبی بود. ما در کلاس بسیار می‌خندیدیم و به لطف او من توانستم به زبان آلمانی مسلط شوم. سال‌ها پس از جنگ، هنگامی که تصمیم گرفت به آلمان بازگردد دانش‌آموزان با چشمانی اشک‌بار او را تا ایستگاه قطار بدرقه کردند. هیچ کس او را به خاطر ملیتش قضاوت نکرد. البته، آلمانی‌هایی بودند که در لهستان استقلال یافته احساس راحتی نمی‌کردند. آن‌ها دعوا می‌کردند و به دنبال انتقام‌جویی بودند. در کودکی با پسر قصاب که وولف نام داشت دشمنی داشتیم. او می‌خواست من را به خاطر اینکه لهستانی صحبت می‌کردم، کتک بزند. خوشبختانه او و خانواده‌اش خیلی زود به شهر گدانسک نقل مکان کردند. بسیاری از آلمانی‌ها در بیدگوشچ باقی ماندند؛ و به این ترتیب تا زمانی که جنگ جهانی بعدی شکل گرفت، ما در صلح و آرامش در کنار یکدیگر زندگی می‌کردیم.»

 

وُچک بیه لاوا، گازتا ویبورشا

 

 

منبع: روزنامه گاردین

کلید واژه ها: جنگ جهانی اول نسل کشی ارامنه


نظر شما :