تلگراف دادند که وکیل تبریز شدهاید
خاطرات حسن تقیزاده از مجلس اول-۱
ظاهرا در ماه شعبان ۱۳۲۳ وارد تبریز شدیم. این دفعه که تبریز آمدیم محرمانه با دوستان سیاسی خیلی نزدیک مشغول امور سیاست و فعالیت بر ضد استبداد و تبلیغ آزادی شدیم.
نهضت مشروطیت
این اوقات مقارن همان اوقاتی بود که در طهران جنبش و نهضت مشروطیت شروع شده و اوایل انقلاب بود که شرح آن، از مبارزات با عینالدوله و رفتن علماء به حضرت عبدالعظیم و برگشتن آنها به طهران و بعدها واقعۀ قیام علماء و اجتماع مردم در مسجد جامع و سختگیری که از طرف دولت به آنها شد و منتهی به رفتن آنها به قم گردید و در این اثنا که آقایان در قم بودند در طهران طلاب و تجار و کسبه قیام کرده و به سفارت انگلیس رفته متحصن شدند، تقاضای مجلس ملی کردند که عاقبت به اعلان ایجاد مجلس ملی منتهی گردید. ولی در تبریز به علت سختگیری و استبداد فوقالعادۀ ولیعهد یعنی محمدعلی میرزا هیچ نوع جنبشی ممکن نبود و در عین آنکه در طهران برای ایجاد و تشکیل مجلس شورای ملی، انتخابات به عمل میآمد هنوز در تبریز استبداد سخت فرمانروا بود. حتی اخبار طهران هم منتشر نمیشد و غالبا مردم خبر هم نداشتند. تا آنکه بالاخره در اواخر ماه رجب ۱۳۲۴ هـ. ق. در تبریز هم انقلابی وقوع یافت و مردم در کنسولخانۀ انگلیس متحصن شدند و عاقبت ولیعهد تسلیم شد و مجبور به اعلان مشروطیت و نشر اخبار طهران گردید و انتخابات برای فرستادن وکلای آذربایجان به طهران شروع شد.
نصراللهخان مشیرالدوله
وقتی که مظفرالدین شاه مجبور شد عینالدوله را معزول کند میرزا نصراللهخان مشیرالدوله صدراعظم شد. او را مامور کردند برود قم دستخط مشروطیت را بدهد و آقایان را برگرداند. وقتی این کار شد بنای افتتاح مجلس شد. او قانون اساسی را که مظفرالدین شاه امضاء کرده بود با یک طمطراق به مجلس آورد.
پسران او میرزا حسنخان مشیرالدوله و میرزا حسینخان مؤتمنالملک که در خارجه تحصیل کرده بودند مایۀ بزرگی شدند. آنها را در دوران ناصرالدین شاه به فرنگستان فرستاد. معروف است به رشت که رسیدند ناصرالدین شاه خبردار شد، خیلی برآشفت. تلگراف کردند از رشت آنها را برگردانند. بعدها به تدبیری رفتند.
نظر محمدعلی شاه
بعد از فوت مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه که جای او را گرفت قلبا بر خلاف مشروطه بود. مجلس اصرار داشت کابینه درست بشود و وزراء قبول مسوولیت کنند آنها قبول نمیکردند. از این وحشت میکردند که وزیر بیاید تابع مجلس باشد. مجلس هم تند بود، فشار میآورد. آخر هیاتی درست کردند فرستادند به مجلس معرفی بکنند. کله گندهشان هم نایبالسلطنه کامران میرزا برادر مظفرالدین شاه و پدرزن محمدعلی شاه بود. محمدعلی شاه فکر میکرد از عهدۀ اینها ساخته نیست جلو مجلس بایستند. مجلس خیلی تند بود. هر روز هم تندتر میشد. محمدعلی شاه از عهده بر نمیآمد. نظرش این بود که امینالسلطان را از فرنگستان بیاورند او را رئیسالوزراء بکنند. میرزا نصراللهخان مشیرالدوله فهمیده بود که محمدعلی شاه او را از میان برمیدارد لذا استعفاء داد و کنار رفت. به حال ناخوشی بود. بغته مرد. خیلی هم قال و قیل شد و چیزهایی در آن باره شایع کردند. وزیر افخم سلطانعلیخان که وزیر داخله بود رئیسالوزراء شد (او پدر امیرافخم بود که جزء هیات رئیسۀ مجلس سنا بود و اخیراً فوت کرد).
محمدعلی شاه و تبریزیها
اهل تبریز با محمدعلی شاه خیلی بد بودند. او تلگراف کرده بود اسبابهایش را بیاورند طهران. اسبابها را بار قاطر کردند به طهران بیاورند، تبریزیها جلو قافله را گرفتند که ما نمیگذاریم. چرا میبرد؟ جلو اسب و قاطر را گرفتند. خیلی به محمدعلی شاه که شاه شده بود برخورد. او با تبریزیها خیلی بد بود. بعدها اسم تبریزی نمیشد پیش او برده شود. آنقدر بد بود که خیار بیلانکوه از تبریز برایش آورده بودند دور انداخت و گفت چیزی که از تبریز بیاید نمیخورم. البته دشمنی با تبریز باعث زحمتش شد.
هر روز میانهاش با مجلس بدتر میشد. وقتی شاه شد تمام سفرا را دعوت کرد، ولی مجلسیها را دعوت نکرد. غوغای سختی در مجلس درگرفت که وجود مجلس را نادیده گرفته. آقا سیدحسین بروجردی داشتیم خیلی تند بود و بلند حرف میزد. نطق کرد گفت پس معلوم میشود مجلس وجود ندارد. پس چرا ما اینجا نشستهایم. به اندازهای غوغا شد که محمدعلی شاه ترسید.
مذاکره با سیدین سندین
اسبابهایش را که میخواستند بیاورند و تبریزیها جلوش را گرفتند به او که خبر رسید دیوانه شد. خیلی تند شد. فرستاد آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میر سیدمحمد طباطبایی را طلب کرد پیش خودش. آنها آمدند. آن وقت که رسیدند این یک مرتبه ترکید. گفت مگر ما نوکر اینها هستیم. مثل ترقه از شدت عصبانیت هی بالا میرفت و میگفت من تحمل نمیکنم اسباب مرا توقیف کردهاند. مرحوم بهبهانی دید که این خیلی داد و قال میکند، یک مرتبه گفت: «محمدعلی شاه! شما پادشاه مملکتید، شما نباید رشته را گم کنید. این تندی شایسته شما نیست». وقتی این را گفت محمدعلی شاه یک مرتبه فرو نشست.
رئیسالوزراهای بعد
این کشمکش همینطور با تبریزیها و مشروطهطلبها بود تا اینکه امینالسلطان را خواست. امینالسلطان رفته بود به ژاپون. اوایل مظفرالدین شاه هر چه طرفیت بود با امینالسطان بود تا معزول شد و رفت به قم. امینالدوله را که حاکم تبریز بود و امینالسلطان او را از سر خود باز کرده و به آنجا فرستاده بود، از آذربایجان خواستند و صدراعظم شد. من آنجا بودم. امینالسلطان اتباع زیادی داشت. با آخوندها و تمام دنیا مربوط بود. همه از او منتفع میشدند. امینالدوله به واسطۀ عدم موفقیت در قرض از انگلستان مستعفی و میرزا محسنخان مشیرالدوله به شورای وزیران منصوب شد و چون موفق نشد دوباره امینالسلطان منصوب شد که قرضۀ اول را از روسیه گرفت. امینالسلطان وقتی معزول شد از ایران رفت به قفقازیه و به داغستان. آنجا شهری است پایتخت داغستان که فرنگیها قفقاز شمالی مینامند. شیخ شامل و اینها از آنجا بودند. بعد به سایر کشورها و به ژاپن مسافرت کرد. البته علما و غیره طرفدار او بودند. سعی زیاد میکردند و موفق نمیشدند.
مشروطه از اینجا شد که گفتند عینالدوله را نمیخواهیم. میگفتند این هم آنتریک او بود. بعد از مشیرالدوله (میرزا نصراللهخان) سلطانعلیخان وزیر افخم در ششم صفر ۱۳۲۵ رئیسالوزراء شد که بعد از آن اتابک اعظم امینالسلطان شد که از سال ۱۳۲۱ به این طرف در خارج بود. بعد از او، محمدعلی شاه مشیرالسلطنه را به جای او گذاشت. البته مشیرالسلطنه مناسب مشروطیت نبود. هیچ بصیرتی در این کارها نداشت. پس باعث تعجب شد. البته مجلس نمیخواست قبول کند ولی به این نظر که شاه آزاد است در تعیین رئیس کابینه مخالفت نکردند. پیش خود میگفتند اگر نخواستیم به او رای عدم اعتماد میدهیم میرود پی کارش. همینطور هم شد. سعدالدوله را هم آورد وزیر خارجه کرد. مجلس خیلی بر ضد این کابینه بود و هیچ نپسندیدند. بعد از اندکی در ۱۸ رمضان معزولشان کردند.
کابینه ناصرالملک
مجلس خیلی طرفداری کرد از ناصرالملک که وزیر مالیه بود. او رئیسالوزراء شد. او اشخاصی را که موافق مجلس بودند انتخاب کرد بهجز آصفالدوله حاکم سابق خراسان که مطبوع مجلس نبود. ولی ناچار چون کس دیگر پیدا نشد او را وزیر داخله کرد. مجلس از این کابینه خیلی راضی بود و طرفداری زیادی داشت. به همان جهت هم محمدعلی شاه بر ضد آنها بود. تا آنکه مصمم شد کلک آنها را بکند و یک روز هم اینها را احضار کرد و توقیف نمود. چرچیل نایب سفارت انگلیس اجازه خواست رفت پیش محمدعلی شاه گفت این شخص نشان بزرگی از دولت انگلیس دارد. آنجا ماند تا او را گرفت و با خودش برد. ناصرالملک تقاضا کرد که او را اجازه بدهند برود خارج ایران. همانطور شد. فردای همان روز رفت به خارجه. در دنبالۀ همان چیزها بود که شاه خواست با مجلس گرم بگیرد و ناصرالملک را بخواهد. به او تلگراف هم فرستاد و احوالپرسی کرد. او هم جواب تملقآمیزی داد ولی نیامد. حاجی مفاخرالدوله نبوی این شعر را پیشنهاد کرد که به او بنویسند:
هله نومید نباشی که تو را شاه براند / گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد برو و صبر کن آنجا / به سر صبر تو را او به سر صدر نشاند
ناصرالملک احوال شما چطور است؟ او جوابی با ادب داد ولی نیامد.
بمباندازی به شاه
بعد از او غوغا شد. بازار را بستند. آخر اینقدر کشمکش شد تا عاقبت از طرفین صفآرایی شد. نظامالسلطنه جای ناصرالملک آمد (۱۶ ذیقعده) و در ۲۶ محرم ۱۳۲۶ دوباره نظامالسلطنه رئیسالوزراء شد. محمدعلی شاه خودش آمد به مجلس قسم خورد. آشتی کردند. کنار قرآن نوشت و مهر کرد. یک قدری گرمی شد که بمباندازی به او همه را خراب کرد. من رفته بودم به منزل امام جمعۀ خوئی که در سهراه امینحضور بود. یک مرتبه صدای زیادی به گوش رسید. گفتند به شاه بمب انداختند. بعد گفتند جان بهدر برده است. همه نگران شدند که فتنه میشود. همینطور هم شد.
به سوی تهران؛ وکالت در مجلس اول (۱۳۲۴ ق – ۱۳۲۶ ق)
اینجانب در این اوقات که در تبریز خبر و اثری از آزادی و مشروطیت و مجلس و از وقایع طهران نبود مایوس شده به قصد رفتن به طهران از تبریز حرکت کردم تا از راه روسیه خود را به طهران برسانم. در این مسافرت مرحوم میرزا علیمحمد خان (تربیت) که در زیر تربیت من بود با من همراه بود. وقتی که از سرحد جلفا عبور کردیم برای دیدن منسوبین خانوادۀ پدرم در حوالی اردوباد، دو سه روزه به همان قریۀ وتند که ذکرش گذشت رفتم. ولی بدبختانه در آن موقع جنگ ارامنه و مسلمانان قفقاز کمال شدت داشت. در همان حوالی هم جنگ و جدال درگرفت و دهات ارمنی و مسلمان به هم حمله میکردند و کشت و کشتار پیش آمد. به طوری که ما دیگر قادر به حرکت و برگشتن به جلفا و مداومت در راه خودمان به سوی تفلیس و باکو نشدیم. بعد از شانزده روز توقف اجباری در آن قریه ناچار دل به دریا زده به وسیلۀ دو اسب به راه افتادیم که بیاییم. وقتی که مجددا به جلفای روس رسیدیم دوستانی که در آنجا داشتم خبر دادند که از جلفای ایران اطلاع پیدا کردند که روز قبل در تبریز انقلاب پیدا شده است و مردم به کنسولخانۀ انگلیس رفتهاند.
من که نهایت شوق به اشتراک در این کار انقلاب داشتم ابتدا قصد کردم که دوباره از رودخانۀ ارس رد شوم و برگشته به تبریز بروم. اما چون تشریفات تجدید تذکره و سایر مقدمات قدری مشکل بهنظر آمد عزم به مداومت در راهی که از اول قصد داشتم جزم کرده و از جلفا به نخجوان آمدم و از آنجا با راهآهن تا تفلیس رفتم.
در تفلیس
در تفلیس دوستان آزادیطلب انقلابی متعدد داشتم که از آن جمله بود میرزا جلیل محمدقلیزاده موسس و مدیر روزنامۀ ملانصرالدین. پس از تجدید عهد با این دوستان به باکو رفتم. در باکو ایرانیها کمیتۀ انقلابی داشتند به اسم «اجتماعیون عامیون» یعنی «سوسیال دموکرات» و در ارتباط با انقلابیون مسلمان قفقاز بودند که در آن موقع انقلاب اول روسیه کمال شدت را داشت.
طالبوف
یکی از ایرانیان قدیم باکو گویا به نام عباسعلی که رفیق و از دوستان حاجی میرزا عبدالرحیم طالبوف معروف بود به من خیلی اظهار خصوصیت کرد و گفت که از طالبوف مکتوبی به او رسیده که در آن تقاضا کرده بود او از من درخواست کند که دعوت طالبوف را به مقر خودش یعنی تمبرخان شوره در داغستان بپذیرم.
من این دعوت را با کمال میل قبول کردم و از باکو از راه دربند و پطرووسکی به داغستان و تمبرخان شوره رفتم و به منزل طالبوف وارد شدم. مشارالیه در سن کهولت بود و چشمش قدری ضعیف شده بود. مرا با کمال محبت در خانۀ خود پذیرفت و آنچه که لازمۀ محبت و پذیرایی بود فروگذار نکرد.
چهار شبانهروز در منزل او ماندیم، یعنی من و میرزا علیمحمدخان که با من همراه بود. روز و شب با آن مرد مجرب و دانا مشغول صحبت بودیم.
رشت
بعد باز به طرف باکو حرکت کرده و از باکو به وسیلۀ کشتی به سوی ایران حرکت کردیم. چون هیچ کس را در رشت نمیشناختم از یک شخص آذربایجانی که در کشتی بود تحقیق طریقۀ ورود به رشت و منزل در آنجا کردم. او گفت که بستگی دارد به تجارتخانۀ حسینی تبریزی و در واقع عامل آنهاست که حالا از روسیه به رشت برمیگردد و پیش آنها منزل دارد، به ما تکلیف کرد ما هم با او به آنجا برویم که بعد شاید منزلی پیدا بکنیم. ما هم قبول کردیم. از راه پیرهبازار به رشت رفتیم و وارد حجره و منزل آقای حسینی در سرای گلشن شدیم.
ورود ما به رشت در روز سوم ماه رمضان (۱۳۲۴ هـ. ق.) بود. شب همان روز، تجار رشت جلسهای داشتند در یکی از تیمچهها برای انتخاب وکلای رشت به مجلس شوری. صاحب منزل ما که در آنجا دعوت داشت، مرا هم همراه خود برد و در آنجا مذاکرات زیادی راجع به انتخاب وکیل به عمل آمد که شرح آن طولانی میشود. همین قدر معلوم شد که مدتی است جمع میشوند و راه حلی آسان برای انتخاب وکیل پیدا نمیکنند و بیشتر به همدیگر تعارف میکردند.
من چند کلمه راجع به طریقۀ این کار در ممالک خارجه صحبت کردم. اتفاقا خیلی موثر و مورد پسند آنها واقع شد و طریقۀ صحیح اخذ آراء را به کار بستند.
ورود به طهران و مجلس
پس از دو، سه روز توقف در آن کاروانسرا و منزلی که گرفتیم بالاخره ترتیبی دادیم که به توسط گاری پستی به طهران برویم. اسبابها را روی گاری گذاشتیم. پس از طی مسافت در گاری پستی غروب روز دهم رمضان به طهران رسیدیم. در جایی که حالا میدان توپخانه است جلوی عمارت بانک شاهنشاهی که پستخانه هم نزدیک آنجا (اول خیابان لالهزار) بود گاری ایستاد تا اسبابهای گاری تحویل پستخانه بشود. اسباب ما را هم روی زمین گذاشت و گفت بروید. ما که جایی را در طهران بلد نبودیم بلاتکلیف و حیران آنجا ایستاده بودیم.
تلاقی با برادر
در آن موقع واقعهای اتفاق افتاد که بیشتر به معجزه شباهت داشت. هوا گرم بود و اغلب مردم در کوچه گردش میکردند. دیدم یک کسی دستش را روی شانۀ من گذاشت گفت داداش! برگشتم برادرم را دیدم که از تبریز آمده بود. وی که موقع حرکت ما در تبریز بود، بعدا از راه زنجان با مال به طهران آمده بود و پیش برادرزنش که ساکن طهران بود منزل کرده بود و چند روز بعد از آن منزلی در خیابان شاهآباد کوچۀ آقا سیدهاشم گرفته بود. پس او ما را به همان منزل خود برد و شب را در آنجا خوابیدیم. این منزل دو تا اطاق داشت: یکی خالی بود و سه تومان کرایۀ آن بود. قرار شد هر کدام پانزده قران پرداخت کنیم و شریک در همان خانه بشویم. شب اول در همان یک اطاق پردهای از وسط اطاق کشیده دو قسمت کردیم. یک طرف برادرم با زن و بچههای خود [خوابید] و طرف دیگر ما دو نفر خوابیدیم. فردا صبح بازار رفته حصیری خریدیم و اطاق دیگر خالی را فرش کردیم. فرش شوشتری به دوازده تومان خریدیم. ما دو نفر در این اطاق ساکن شدیم و بقیۀ ماه رمضان را در آن اطاق سر کردیم.
مجلس شورای ملی در هفده شعبان باز شده بود. من هم شوق و ذوقم پیدا کردن مجلس بود. از تبریز به همین منظور آمده بودم. آنجا را پیدا نمیکردم. از هر کسی میپرسیدم سراغ نمیدادند تا آنکه ایام رمضان مسجد و بازار که میرفتم در گلوبندک کسی سلام علیک کرد. برگشته هاشم ربیعزاده را تصادفا دیدم که در طفولیت همسایه و همدرس من در تبریز بود. خوشحال شدم. پرسید چند روز است به طهران آمدهام. گفتم که سه، چهار روز بیش نیست. از او پرسیدم این مجلس کجاست؟ گفت بیا برویم.
هاشم ربیعزاده
پدرش تاجر معتبری بود (حاجی ربیع آقا). مدتها بود در طهران بود. درشکه صدا کرد با هم نشسته رفتیم به همین بهارستان. مجلس تازه به آنجا رفته بود. تمام مردم در حیاط (جلو در ورودی) کفشها را میکندند. رفتیم همان اطاق که قبل از ورود به طالار جلسه هست. آن وقت آنجا که حالا گویا جلسۀ خصوصی مجلس است مجلس بود. توی تماشاچیها نشستیم.
وضع مجلس
مجلس شکل مربعی داشت. دیوار طرف راهرو دو در ورودی داشت که وسط آن پنجره بود. این پنجره درست پشت سر رئیس مجلس واقع شده بود. در طرف راست جایگاه رئیس مجلس، محل ورود وکلاء و در طرف چپ محل ورود تماشاچیها بود که صف به صف پشت صف پایینی وکلاء مینشستند. جای آخوندها و علماء جلو دیوار بالا بود که در راس آنها مؤسسین ثلاثه: آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میرسیدمحمد طباطبایی و حاج شیخ فضلالله نوری بودند. علمای غیروکیل هم به آنجا میآمدند از قبیل میرزا ابوالقاسم امام جمعه که قبلا مخالف مشروطیت هم بود. طرف مقابل جایگاه رئیس، تجار متشخص، ردیف پایین جلو تماشاچیان و دیگر وکلای اصناف نشسته بودند.
سعدالدوله
من هر روز به تماشا میرفتم. عضو مجلس نبودم ولی هر روز میرفتم، میرزا جوادخان سعدالدوله معرکه میکرد. او نفوذ عجیبی داشت. تمام مجلس را زیر دستش گرفته بود. نطق میکرد. از تماشاچیان زیاد احسنت میگفتند (زیرا آن موقع کف زدن معمول نبود).
سعدالدوله طرف پنجره ناظر به باغ، روبهروی رئیس مینشست. با رئیس خیلی مدعی بود. تمام تلاش او این بود که خودش رئیس شود. او اهل تبریز بود. شمرده حرف میزد که تندنویسها تمام گفتههای او را بنویسند. مردم را جلب کرده بود. کار او سخت به دکتر مصدق شبیه بود. مردم گفتههای او را تعقیب میکردند. او وقتی با یک نفر اختلاف پیدا میکرد قوای خود را تمرکز میداد برای از بین بردن آن یک نفر. آن موقع بر ضد مسیو نوز و بلژیکیهای گمرک بود. آن قدر مجلس و ملت را بر ضد آنها دنبال کرد که عاقبت کار را از پیش برد. هر کس با او مخالفت میکرد میگفت اینها آلت خارجه هستند و از مسیو نوز مقرری میگیرند.
قریب سی سال قبل از آن، اول که تلگراف به تبریز آمد چند نفر را برای یاد گرفتن به تفلیس فرستادند که یکی هم او بود. وقتی او برگشت تلگرافچی تبریز شد. تلگراف دست مخبرالدوله، پدر مخبرالسلطنه و مخبرالملک بود. این تلگرافچیها تقریبا مثل نوکر مخبرالدوله که وزیر تلگراف بود بودند. سعدالدوله به طهران آمد مقرب شد. مخبرالدوله دخترش را به او داد. دامادش شد. آدم تند و دعواکن بود. با هر کسی در میافتاد میخواست ریشۀ او را بکند. در دستگاه مخبرالدوله ترقی کرد. داماد او شد. بعد دختر او را اذیت کرد. او را آوردند طلاق دهد نمیداد. به چوب بستند طلاق داد. آن وقت دشمن خونی شد با این طایفه.
سعدالدوله سفیر ایران در بلژیک شده بود. بلژیکیها را او استخدام کرده بود. میگفتند او توقع دریافت پول از آنها داشت. چون نظرش تامین نشده بود با آنها مخالفت میکرد. با عینالدوله هم درافتاد. او یعنی عینالدوله، بلژیکیها را محکم نگه میداشت. سعدالدوله کار مخالفت را به جایی رسانید که تجار را وقتی به حضرت عبدالعظیم رفتند تحریک کرد. بعد عینالدوله او را زنجیر کرد و به یزد تبعید کرد.
همانطوری که گفته شد او میخواست رئیس مجلس شود. ولی چون دیرتر انتخاب شده بود قبل از آن مرحوم صنیعالدوله رئیس مجلس شده بود.(۱)
سعدالدوله همیشه بر ضد رئیس حرف میزد و میگفت این، نظامنامۀ اساسی (یعنی قانون اساسی) نیست. نظامنامۀ ریاست است. بعضی حرفهایی که میزد درست بود. او به فرنگستان رفته بود و اطلاعاتی داشت. طوری در مجلس رفتار میکرد که به تصور او مثل اینکه تمام وکلا آدم او بودند. وقت نطق، نوبت و غیره در کار نبود. رئیس از دست او عاجز شده بود، زورش به او نمیرسید. شمرده، کلمه کلمه حرف میزد.
یک روز یکی از نطقهایش این بود که گفت من دیشب ناصرالدین شاه را در خواب دیدم به من گفت همۀ این حقوق و آزادی را من در پانزده، بیست سال پیش به ملت دادم و بعد گفت این کاغذ آبی رنگ را او در خواب به من داد. بخوانید. رئیس مجلس گفت بدهید منشی بخواند. گفت منشی نمیخواهد بخواند. مجدالاسلام کرمانی روزنامهنویس را که جزو تماشاچیان نشسته بود صدا کرد، کاغذ را داد گفت بخوان. رئیس اعتراض کرد، سعدالدوله گفت نه او بخواند، صدایش خوب است.
ناصرالدین شاه وقتی از آخرین مسافرت خود به اروپا در سال ۱۳۰۶ برگشت، فرمانی صادر کرد که حقوق مردم مساوی باشد. ملل متنوع، ارامنه و یهودی، حقوق کافی داشته باشند. اصلا ربطی به مشروطیت نداشت، این مربوط به همان فرمان بود. خلاصه او هر چه میخواست میگفت و کسی جلودارش نبود. عاقبت قهر کرد و رفت و مخالف مجلس شد. به محمدعلی شاه پیوست. حتی رئیسالوزرای او هم شد.
وکالت تبریز
من تماشاچی بودم. در اواسط شوال تلگرافی از تبریز به من رسید که شما به وکالت تبریز انتخاب شدهاید. هنوز وکلای تبریز که تازه انتخاب شده بودند به سوی طهران حرکت نکرده بودند. لکن در طهران به من گفتند حالا که وکیل آذربایجان هستید بروید مجلس. قبول نکردم، گفتم باید اعتبارنامۀ رسمی برسد.
صبح رفته بودم دیدن مرحوم حاجی میرزا یحیی دولتآبادی که در طهران فقط آن مرحوم را میشناختم. از تبریز پیش از اینها با ایشان مکاتبه داشتیم. مطلب را به او گفتم، گفت نمیروید مجلس؟ گفتم آقا نمیروم تا اعتبارنامه از تبریز برسد. گفت صنیعالدوله را ببینید و با او مشورت کنید. بعد گفت او را با هم ببینیم. دستور داد بچهها درشکه را بستند رفتیم به خانۀ صنیعالدوله. مخبرالسلطنه و مخبرالملک و برادر دیگرش آنجا بودند. رفته نشستیم. گفتند صنیعالدوله نیست به زودی میآید. ولی صحبت کردیم. بعد که صنیعالدوله آمد دولتآبادی گفت که فلان کس وکیل شده از آذربایجان، خیلی خوشحالی کرد، گفت تشریف بیاورید.
آن وقتها دل وکلا بیتاب بود برای آنکه وکلای دیگر از ولایات بیابند. گویا دربار و دولت دست داشتند که وکلای ولایات نیایند تا پارلمان صورت انجمن بلدیه پیدا کند. از ولایات نیامدند. عاقبت یک نفر آمده بود آن هم از همدان که ظهیرالدوله حاکم آنجا بود. وکیلالرعایا حاجی شیخ محمد تقی را انتخاب کرده فرستادند. بدین ترتیب اولین وکیل ولایت وکیلالرعایا و دومش من بودم. مجلسیها ملتفت بودند اگر وکلا از ولایات نیایند کارشان لنگ میشود. به وسیله تلگراف التماس میکردند وکلای خود را بفرستند، به جایی نمیرسید. وقتی شنیدند من آمدهام انتخاب شدم خیلی خوشحال شدند.
ورود به مجلس
صنیعالدوله گفت امروز عصری تشریف بیاورید. گفتم من منتظر اعتبارنامه هستم. گفت ای آقا! امروز بیا اعتبارنامه بعد میرسد. من آن روز رفتم. قبل از آن من در اولین صف تماشاچیها مینشستم. بعضی اوقات مطالبی به وکلایی که در صف جلو نشسته بودند یواش میگفتم. این دفعه از توی تماشاچیها از روی دوششان رفتم آن بالا توی علما وارد حوزۀ مجلس شدم. مستخدم آقا سیدمحمود خیلی ناراحت شد و گفت آقا کجا میروید؟ صنیعالدوله از آن بالا گفت آقا سیدمحمود معترض نشوید بگذارید بیایند. بنده که رفتم آنجا نشستم تلگراف را خواندند. رئیس آن را به منشی داد. تلگراف خوانده شد، همه گفتند مبارک است.
من سنم کم بود و بدتر از آن با اینکه بیست و نه سال داشتم به حساب قمری ۳۰ ساله حساب کردند (وارد سی سال شده بودم). ولی صورةً در حدود هجده، بیست ساله دیده میشدم.
وکلای طهران
انتخاباتی که در طهران شده بود گویا شصت و دو یا شصت و چهار صنف: سلمانیها، چلوپزها، حمامیها حتی حلیمپزها هر صنفی یک وکیل داشتند. اعیان ده نفر، تجار هم ده نفر بودند. تجار خیلی گردنکلفت چند نفر بودند: یکی پدر همین بوشهری حاج معینالتجار و یکی هم پدر آقایان مهدوی حاجی امینالضرب. هفت، هشت یا ده نفر از تجار که در طهران تجارت داشتند چند نفرشان اهل آذربایجان بودند مثل حاجی محمد اسمعیل مغازه (حالا طهرانیان) که از ارکان آذربایجانیهاست. همچنین حاجی سید احمد مرتضوی (حاجی سید مرتضی مرتضوی). معینالتجار بوشهری و امینالضرب (حاجی حسین آقا) نایب رئیس مجلس ارکان مجلس بودند و خیلی پُرزور. در انقلاب دست داشتند. به قم رفتهها پول داده بودند. حاجی سیدمحمد صراف معروف به علوی (جد بزرگ علوی فعلی) از وکلای بزرگ تجار پسری داشت حاجی سید ابوالحسن که اسم فامیلی علوی را اختیار کرد. کوتاهقد بود و آدم با جرأت طبقۀ تجار. شنیدم به حاج محمد اسمعیل مغازه گفت ولایت شما چطور است؟ آدم قحط بود بچه فرستاده؟ به مغازه غیرت آذربایجانی دست داد گفت حالا صبر کن نطق میکند میبینید.
وکلای آذربایجان نیامده بودند. من رفته نشستم. حرفی نزدم. از روی فهم و عقل گوش میدادم، زیرا بعضیها بدون ملاحظه حرف میزدند و نمیدانستند چه میگویند. مثلا یکی از آخوندهای اصفهان بدون اینکه وارد مطلب شود و موضوع را بفهمد رسید شروع کرد به حرف زدن و نمیدانست چه میگوید.
شهرت نطق من
من هفت جلسه حرفی نزدم، دفعۀ هشتم نطق کردم. مردم تصور نمیکردند حرف بلدم. آنجا از هر صنف یک یا دو نفر بودند. از طلاب هم دو نفر، علما دو نفر بودند. حاجی شیخ علی نوری آدم خیلی محکم بود. ریش سفید داشت. بعدها دیدیم تعصب طهرانیگری داشت. آذربایجانیها را داخل آدم نمیشمرد. سیدی بود طلبه از مدرسۀ صدر اهل زنوز آقا سید اسدالله زنوزی، پیش من میآمد. پیش شیخ علی نوری درس حکمت میخواند. سید گفت چرا در مجلس صحبت نمیکنید ما سرافکنده میشویم. جوابی نمیدادم تا موقعش برسد. حاجی شیخ علی نوری در مجلس درس طعنه میزد میگفت وکیل شما بچه است زبان ندارد. وقتی حرف زدم خیلی گل کرد، نطق غرا. سید در درس گفته بود دیدی وکیل ما چگونه صحبت میکند. حاجی شیخ علی نوری گفته بود کسی برایش نوشته است. یواش یواش شهرت پیدا کردم.
در همان اوقات ناصرالملک وزیر مالیه بود، لایحه آورد از روس و انگلیس قرض بگیرند. ناصرالملک میگفت به خدا قسم دربار و دولت شام شب هم ندارند. مجلس مخالفت کرد. در دو، سه جلسه مجلس ضربشست و وجود خودش را نشان داد. لایحه را رد کرد. صنیعالدوله گفت تمام ملت و مجلس مخالف است.
در دفعۀ اول که در مجلس نطق کردم اتفاقی سعدالدوله آنجا نبود. بعد که آمده بود گفت شنیدم داد بلاغت دادهاید. همه سعی او این بود مرا به سوی خودش بکشد. خیال میکرد تابع خودش خواهد کرد. گفتم که من به هیچوجه تابع او نمیشوم.
ورود وکلای تبریز
وکلای آذربایجان آمدند. خیلی مورد استقبال واقع شدند. به منزل حاجی محمد اسمعیل مغازه رفتند. مردم آنجا میرفتند، من هم با آنها بودم. سعدالدوله هم آنجا میآمد. چون او هم تبریزی بود و میخواست مستشارالدوله و غیره را جزو دستۀ خود بکند.
ستیزه با سعدالدوله
یک روز گفتم که گفته میشود در قرارداد قرض روسیه شرط شده بلژیکیها در ایران باشند. چون او دایما بر ضد بلژیکیها بود گفت اگر شما هم این حرف را بگویید خواهم گفت رشوه گرفتهاید. اوقات من خیلی تلخ شد. گفتم چی گفتید؟ اگر شما به آسمان و قعر زمین بروید اعتنایی به حرف شما ندارم. قهر کرد و پلهها را گرفت و رفت پایین. به حاج محمد اسمعیل مغازه صاحبخانه گفت فلانی به جای نوۀ من است با من ستیزه میکند. اعتنایی نکردم. دید در مجلس به دردش نمیخورم. او نطق میکرد من هم میکردم. کاری نمیتوانست بکند.
یکی از مطالب گفتنی اینکه یکی، دو هفته بود در مجلس حاضر میشدم، یک روز آخر جلسه که بلند شدیم صنیعالدوله رئیس مجلس بود به من گفت من یک مطلبی به شما دارم. من که خیلی خودم را کوچک میگرفتم تعجب کردم. رفتم اطاق دیگر. گفت آقا این وکلا که هستند، حرف میزنند تندنویسها نمیتوانند دقیق بنویسند. آنهای دیگر شکایت میکنند. از همه بدتر سعدالدوله که غرض به خرج میدهد. به من گفت شما گوش بدهید در حافظهتان بماند. این تندنویسها نوشتهها را بیاورند شما بگویید کجا اشتباه هست بعد به چاپ بدهند. تندنویسها میآوردند میخواندند. یک هفته مداومت کردم. بعد گفتم از کار باز میمانم و از طرفی چون اهل طهران نیستم اینها حب و بغض دارند، بیغرض نیستند، ایراد میگیرند. وکیلالرعایای همدانی را پیشنهاد کردم. قبول شد.
پینوشت:
۱- همین مطلب برای خود اینجانب در انتخابات مجلس سنا پیش آمد. برای اینکه کس دیگری به ریاست مجلس سنا در دورۀ دوم آن مجلس انتخاب شود انتخابات تبریز را که اینجانب نامزد انتخابات آنجا بودم به تاخیر انداختند تا مرحوم حکیمالملک رئیس مجلس شود. سناتورها که جدا علاقمند بودند اینجانب به ریاست مجلس انتخاب شوم آن قدر پافشاری کردند که در اول سال بعد اینجانب را انتخاب کردند.
منبع:
زندگی طوفانی، خاطرات سید حسن تقیزاده، به کوشش ایرج افشار، تهران، ۱۳۶۸، صص۶۳-۴۶
نظر شما :