روزنامه توفیق؛ از شاه و گدا تا بی‌سوادها می‌خواندند

۱۷ آبان ۱۳۹۲ | ۱۶:۳۲ کد : ۳۷۲۸ از دیگر رسانه‌ها
تاریخ ایرانی: عباس توفیق یکی از برادرانی که نشریۀ فکاهی «توفیق» را منتشر می‌کردند، می‌گوید «روزنامۀ توفیق را از کودک ۹ ساله تا پیرمرد ۹۹ ساله، حتی بی‌سوادها هم می‌خواندند.»

 

او در مقاله‌ای با عنوان «توفیق چگونه توفیق یافت؟» که در شمارۀ اخیر مجلۀ «مهرنامه» منتشر شده، از همسایگی با مهندس مهدی بازرگان در سال‌های انتشار توفیق یاد کرده و می‌نویسد: «در طبقۀ دوم شمارۀ ۱۲۸ خیابان استانبول، دفتر توفیق و دفتر «شرکت یاد» مهندس مهدی بازرگان روبه‌روی هم بود و گاه من و او در راهرو به‌هم برمی‌خوردیم. موقعی که توفیق هنوز منتشر می‌شد، یک روز مهندس بازرگان باز مرا دید و با صدای آهسته و به صورت محرمانه و درِ گوشی به من گفت:

آقای دکتر توفیق، شما این چیزها را می‌نویسید، کاری‌تان نمی‌کنند؟

گفتم: آقای مهندس بازرگان، چرا یواش حرف می‌زنید؟ کار ما علنی است.

باز با صدای آهسته گفت: نه؟ کاری‌تان نمی‌کنند؟

گفتم: اگر مقصودتان کشتن ماست، می‌بینید که زنده‌ایم. اگر مقصودتان زندانی کردن ماست، می‌بینید که آزادیم... ولی تا دل‌تان بخواهد دعوا و سانسور و توقیف!

و او می‌خندید و می‌رفت دفترش!»

 

توفیق معتقد است: «بذری که توفیق یک بار در شصت و هشت سال پیش و باری دیگر در حدود نیم قرن پیش افشاند گل‌ها و گیاهان و درختان برومند کهنسالی گشتند که بیش از شصت سال آزگار است فکاهی‌نویسان و طنزپردازان و هنرمندان صدها و صدها روزنامه و مجله و کتاب و رادیو و تلویزیون و تئاتر و سینمای ایران هستند.»

 

«تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از این مقاله که حاوی خاطراتی از دوران انتشار روزنامۀ «توفیق» است را انتخاب کرده که در پی می‌آید:

 

 

برای حق گفتن باید هنرش را داشته باشی

 

پس از ۲۸ مرداد و شوکی که به همه و بخصوص به جوانان ایران وارد آمده بود، همه نومید از همۀ مبارزات سیاسی، معتقد شده بودند که «دیگر فایده ندارد» و «دیگر کاری نمی‌شود کرد» - و سیاست را بوسیده و کنار گذاشته بودند. حتی نویسندگان مبارزی رسماً نوشته بودند «ما را دیگر با سیاست کاری نیست!» اما ما بدان باور نداشتیم و معتقد بودیم: در هر زمانی – حتی در بدترین زمان – کارهایی می‌شود کرد. می‌شود به مردم روحیه‌باخته، روحیه داد. می‌شود به ریش دنیا و آنچه در آن هست خندید. می‌شود لااقل با شوخی و گوشه و کنایه و در لفاف، متلک گفت و داد دل خود و مردم را از کهتر و مهتر ستاند. می‌شود: اگر هنرش را داشته باشی. و از آن مهم‌تر: اگر دل‌اش را داشته باشی... و اگر حاضر باشی خطر کنی. در آن صورت می‌توان نه‌تنها به قول مولانا «در زیر لحاف حق گفت» بلکه می‌شود «کاکاتوفیق»وار بر بالای گلدسته‌ها و مناره‌ها حق گفت...

 

 

با کاریکاتور سانسور را فریاد زدیم

 

در کاریکاتور روی جلد نخستین شماره‌مان که در شب عید نوروز ۱۳۳۷ منتشر شد، کشیده بودیم «کاکاتوفیق» (که آن موقع جوان بود) در لباس حاجی‌فیروزها دارد بشکن می‌زند و می‌رقصد و می‌گوید: «اینجا بشکنم، یار گله داره / اونجا بشکنم، یار گله داره!» و «ممولی» میمون «کاکاتوفیق» می‌گوید: «این آدم بیچاره عجب حوصله داره!» با این کاریکاتور، ما خود و کار خود را مسخره کرده بودیم، ولی همزمان، در آن جو سانسور، اعلام کرده بودیم که سانسور وجود دارد.

 

 

نمی‌دانستند «فکاهی سیاسی» هم داریم

 

تیمسار قلدر رئیس حکومت نظامی، هنگام موافقت با صدور امتیاز ما گفته بود:

- فکاهی باشه ‌ها!

و ما قبول کرده بودیم!... اما آن کم‌سواد نمی‌دانست که «فکاهی» دو جور است: «فکاهی صرف» و «فکاهی سیاسی»!

 

 

فکاهی هم اسم روزنامه بود و هم صفت‌اش

 

رژیم، پس از ۲۸ مرداد هرگز اجازه انتشار مجدد روزنامۀ توفیق را نمی‌داد. تیمسار رئیس حکومت نظامی گفته بود:

-اسم‌اش «توفیق» نباشد ها!

- ابداً.

- پس اسم‌اش چیست؟

- فکاهی.

- فکاهی که صفت‌اش است.

- مال ما، هم «اسم»‌اش است، هم «صفت»‌اش؟

وقتی او خیالش از این هم راحت شد که اسم روزنامۀ ما هم «توفیق» نیست، اجازۀ انتشار روزنامه‌ای به نام «فکاهی» صادر شد... ولی ما برادران توفیق، روزنامۀ با نام «فکاهی» را که منتشر کردیم آگهی کردیم: «روزنامۀ فکاهی برادران توفیق منتشر شد!» باز هم خلاف نگفته بودیم!...

 

 

مجبور شدیم روزنامه را دوباره چاپ کنیم

 

آنچنان استقبالی از روزنامۀ ما کردند که نه‌تنها تمام سهمیۀ تهران در همان روز اول در تهران به فروش رفت که «روزنامه‌فروشی‌های سال‌ها ناامید به هیجان آمده» به هیأت اجتماع به دفتر روزنامۀ ما ریختند و ما را وادار کردند تمام بسته‌های سهمیۀ تمام شهرستان‌ها را هم که دست تنها و با زحمت بسته بودیم، باز کنیم و برای فروش در تهران به آن‌ها بدهیم و در آن ایام تعطیلات عید که همه جا بسته بود، با زحمت بسیار، برای شهرستان‌ها روزنامه‌مان را دوباره چاپ کنیم. ما برای چاپ دوم تا صبح کنار ماشین چاپ می‌خوابیدیم و من به علت استنشاق پودر ماشین چاپ به سختی مسموم و بستری شدم.

 

 

گفتند به جهنم، نام‌اش توفیق باشد!

 

در نخستین شماره‌های روزنامه‌مان، کاریکاتوریست و شاعر و نویسنده خودمان بودیم و دو سه نفر از همکاران قدیمی‌مان – و صحاف، بسته‌بند، آدرس‌نویس، تمبرچسبان، پادو، باربر و رانندۀ خودمان بودیم و خانواده‌مان و خدمتکار منزل‌مان – صبح تا شب و شب تا صبح. کاغذ از کاغذفروش نسیه خریده بودیم و گراور گراورساز و چاپ چاپخانه‌چی پولش پس از فروش شمارۀ اول پرداخت شد. پس از مدتی، ماموران شداد و غلاظ دولتی که دیدند اتفاقی که نباید بیفتد، افتاده و روزنامۀ توفیق که نباید درمی‌آمد، عملاً درآمده، گفتند به جهنم اینکه درمی‌آید نام‌اش توفیق باشد!

 

 

از شاه تا گدا «توفیق» را می‌خواندند

 

پس از چند سال روزنامۀ ما روزنامه‌ای شد که از کودک ۹ ساله تا پیرمرد ۹۹ ساله، از بی‌سواد تا ادیب، از فقیر تا غنی، از کارگر تا کارخانه‌دار، از دانش‌آموز تا دانشجو تا استاد دانشگاه، از شیعه تا سنی تا کلیمی تا ارمنی تا زرتشتی، از مذهبی تا لامذهب، از پلیس تا ژاندارم تا نظامی، از سرباز تا ارتشبد، از وکیل تا سناتور، از پیش‌خدمت تا کارمند تا رئیس تا مدیرکل تا وزیر تا نخست‌وزیر و به معنای صد درصد واقعی کلمه: «از شاه تا گدا!» آن را می‌خواندند و به آن اعتقاد داشتند – یا لااقل به درستی نوشته‌های آن باور داشتند.

 

 

آبگوشت روی توفیق می‌ریختند و پس‌اش می‌دادند!

 

گرچه تنها تکیه‌گاه اقتصادی ما بهای تک‌فروشی روزنامه‌مان بود، ولی برخلاف تمام مطبوعات ایران و جهان، از فروش تک‌شماره‌های روزنامه‌مان مهم‌تر برایمان «هرچه بیشتر خوانده شدن توفیق» بود. لذا برای نخستین بار در تاریخ مطبوعات جهان در بالای روزنامه‌مان نوشتیم: «بعد از فروش پس‌گرفته می‌شود». می‌دانید که روزنامه تنها مصرف‌اش خوانده شدن‌اش است و جنس «مصرف‌شده» را هیچ فروشنده‌ای پس نمی‌گیرد و یادتان هم هست که در قدیم – و شاید هنوز هم – در اغلب مغازه‌ها می‌نوشتند: «بعد از فروش پس گرفته نمی‌شود» و حتی اجناس مصرف‌نشده را پس نمی‌گرفتند. ولی ما به مردم گفتیم حتی اگر پول ندارید می‌توانید روزنامۀ ما را بخرید... به این صورت که روزنامۀ ما را بخرید، بخوانید و بعد برای ما پس بیاورید و تمام پول‌تان را پس بگیرید. در اینجا توجه داشته باشید که این کار ما از ملانصرالدینی هم ملانصرالدینی‌تر بود و آن اینکه: قیمت روزنامۀ ما پنج ریال بود. (ارزان‌ترین وسیلۀ تفریح). روزنامه‌فروش یک ریال‌اش را بابت حق‌الزحمه فروش برمی‌داشت و فقط چهار ریال‌اش را به ما می‌داد. ولی ما یک ریال هم رویش می‌گذاشتیم و به خواننده‌هایی که روزنامه‌مان را پس می‌آوردند پنج ریال می‌دادیم. حالا بگذریم که جدول روزنامه را حل کرده بودند و آبگوشت هم رویش ریخته بودند!... و همۀ این‌ها به این خاطر بود که فقیرترین طبقات نیز بتوانند روزنامۀ محبوبشان را بخوانند.

 

 

بی‌سوادها هم توفیق می‌خواندند!

 

یکی از خوانندگان‌مان به نام حسن بذرافشان کارگر کارخانۀ کازرونی اصفهان در نامۀ اعتراض‌آمیزی به ما نوشت: «کاکاجون، مگه تو فکر می‌کنی ما کارگرها که خوانندۀ روزنامۀ تو هستیم روی گنج قارون نشسته‌ایم؟... ما تا قبل از گران شدن روزنامۀ تو، برای اینکه بتونیم روزنامۀ پنج‌زاری تورو بخونیم، در کارخونه ده نفر جمع شده بودیم، هر کدام دهشی گذاشته بودیم، می‌شد پنج‌زار و یک نسخه روزنامۀ تورو می‌خریدیم تا در ساعت‌های ناهاری و استراحت‌مون من که باسوادشون هستم براشون بخونم و اون‌ها بخندند. ولی کاکاجون، هیچ فکر کرده‌ای حالا که روزنامه‌تو هفت‌هزار و دهشی کرده‌ای ما کارگرهای بیچاره چیکار کنیم؟ ولی کاکاجون فکر نکن ما دیگه روزنامه‌تو نمی‌خونیم. ما رفته‌ایم پنج تا کارگر دیگر را هم جمع کرده‌ایم، اون‌ها هم هر کدوم هفته‌ای دهشی گذاشته‌اند جمعاً شده هفت هزار و دهشی و حالا ما ۱۵ نفری روزنامه‌تو می‌خونیم.» حالا متوجه شدید بی‌سوادها چطور روزنامۀ ما را می‌خواندند؟

 

 

بودجۀ زمان جنگ، سپر ما در برابر توقیف بود

 

از ابتدا می‌دانستیم در راه سنگلاخی که قدم گذاشته‌ایم پر از چاله و حتی چاه است، و چون می‌دانستیم با سانسورها و توقیف‌های متعدد و گاه بسیار طولانی تا سرحد ورشکستگی روبه‌رو خواهیم شد، ما دارای یک «بودجۀ زمان جنگ» بودیم و ذخیره‌ای برای ایام توقیف و حتی تعطیل و جنگیدن علیه توقیف کنار می‌گذاشتیم. همین «بودجۀ زمان جنگ» و «ذخیره برای هزینه‌های ایام جنگ» بود که ما را کمک کرد در مقابل دولت سپر نیاندازیم، مقاومت کنیم و «نه» بگوییم.

 

 

عدم وابستگی به احزاب یکی از رموز موفقیت بود

 

ما برادران توفیق، حتی در دورانی که در ایران برای هر نوع سلیقه، حزبی وجود داشت... استقلال کامل خود را از همۀ احزاب، گروه‌ها، دسته‌جات و جمعیت‌ها حفظ کردیم و هیچ‌گاه، هیچ‌کدام، داخل هیچ‌یک از آن‌ها نشدیم و حتی در دورانی که عضویت در حزب واحد دولتی اجباری شد ترک وطن نمودیم. این یکی از رموز موفقیت و توفیق ما بود که ما هیچ نقطه‌ضعفی نداشتیم و ما را به هیچ گروهی نمی‌توانستند ببندند.

 

 

صدیقی می‌گفت هم من توفیق می‌خوانم، هم راننده‌ام

 

دکتر غلامحسین صدیقی صاحب نخستین کرسی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران به من می‌گفت: «توفیق را من می‌خوانم و لذت می‌برم. رضا، راننده‌ام هم می‌خواند و لذت می‌برد!... و جالب اینکه گاه او از آن چیزهایی بیشتر از من می‌فهمد و برای من تعریف می‌کند!» غیرممکن را ممکن کردن یعنی همین!

 

 

هیچ همکاری را به ساواک معرفی نکردیم

 

در مطبوعات آن زمان، حتی در روزنامه‌های پرقدرتی مانند اطلاعات که مدیران‌شان علاوه بر وابستگی، از مصونیت آهنین برخوردار بودند، به محض اینکه از طرف مقامات کوچکترین ایرادی به هر مقاله‌ای گرفته می‌شد، فوراً نویسنده را معرفی می‌کردند و او را دم چک ساواک و شهربانی می‌فرستادند... اما ما در روزنامۀ توفیق همیشه سینۀ خودمان سپر بود و هیچ‌گاه هیچ همکاری را به عنوان مسئول به وزارت اطلاعات و شهربانی و ساواک و غیره معرفی نمی‌کردیم.

کلید واژه ها: روزنامه توفیق عباس توفیق


نظر شما :