ظهور هیتلر؛ کودتاچی یهودستیزی که پیشوا شد
مجتبا پورمحسن
آدولف هیتلر، رهبر آلمان در دوران جنگ جهانی دوم، یکی از این شخصیتهاست که حدود شش دهه پس از مرگش همچنان کابوس بسیاری از مردم جهان است. درباره این شخصیت تاریخساز نیز کتابهای زیادی نوشته شده، اما یکی از مشهورترین این کتابها، «هیتلر» نوشتهٔ یوآخیم فست است. این مورخ آلمانی به طور تخصصی درباره آلمان نازی و هیتلر تحقیق کرده است. کتاب هیتلر در سال ۱۹۷۵ منتشر شد، اما ترجمهٔ فارسی آن به تازگی در دو جلد و با عناوین فرعی «جوانی و فتح قدرت» و «پیشوا» منتشر شده است. مترجم این کتاب مهدی سمسار ۱۱ سال پیش درگذشت.
شکوه تاریخی، آغازها و زندگی بیهدف
فست در سه فصل ابتدایی این کتاب به بررسی کلی ماهیت هیتلر و همچنین دوران کودکی و جوانیاش میپردازد. به عقیدهٔ او، مواضع هیتلر از نخستین بحران حزب ناسیونال- سوسیال در تابستان ۱۹۲۱ تا واپسین روزهای آوریل ۱۹۴۵، زمانی که گورینگ و هیملر را عزل کرد، هیچگاه با انتقاد و اعتراضی روبهرو نشد. او حتی تحمل این را نداشت که ایده و تصوری بالاتر و برتر از قدرت او وجود داشته باشد.
در فصل آغازها درباره ریشه خانوادگی هیتلر بحث میشود و در آن بیش از آنکه روایتی از میان روایتهای متعدد درباره خاستگاه او به عنوان واقعیت معرفی شود، هر کدام از روایتها مورد نقد قرار میگیرد؛ و در این بین روایت خود هیتلر از زندگیاش بیش از بقیه هدف انتقاد یوآخیم فست قرار میگیرد. در این بین چیزی که فست و دیگر مورخان بر سرش اتفاق نظر دارند، علاقهٔ او به هنر در دوران نوجوانی و البته شکستش در این راه بود. علاقهٔ او به موسیقی و واگنر از همان دوران کودکیاش که همراه پدر و مادرش به شهر لینز اتریش رفت، مشهود بود. اگرچه او نتوانست به مدرسهٔ هنرهای زیبا راه یابد اما همواره از زمان اقامت به لینز به عنوان روزهای خوش زندگیاش یاد میکرد. حتی بعدها در زمانی که پیشوا شده بود علاقهاش را به این شهر پنهان نمیکرد: «در زمان جنگ، وقتی خسته و خشمگین بود، غالبا به میل و علاقهٔ خود برای اقامت در لینز در زمان بازنشستگی و ساختن یک موزه در شهر، شنیدن موسیقی، خواندن، نوشتن و بازیافتن خاطرههایش، اشاره میکرد. این خاطرهها چیزی نبود جز سراب گذشته، خانهٔ پدری با یک بانوی خانهدار بسیار متشخص و محفل شادمانهٔ دوستان یکدل؛ همان جا که در زوایای روح او خانه کرده بودند. در ماه مارس ۱۹۴۵، زمانی که ارتش سرخ پشت دروازههای برلین بود، دستور داد تا نقشههای تجدید بنای شهر لینز را به پناهگاهش، زیر ساختمان صدارت عظمای رایش بیاورند و نقل میکنند که زمانی طولانی، غرق در عالمی رویایی، به تماشای آنها ایستاد.» (ص۴۹)
با این همه هیتلر به فراخور اقتضائات، گذشته نه چندان پراهمیتاش را تحریف میکرد که در آن هیتلر نه قهرمانی مقاوم، بلکه یکی از مردمان عادی محسوب میشد که روزگار سختی را از سر گذرانده بود و لابد حق داشت که برای اعاده غرور ملی برخیزد. او در اینباره نوشت: «برای من یاد پنج سال تهیدستی و نگونبختی با خاطرات این شهر فئاسینها گره خورده است. پنج سالی که طی آن ناگزیر بودم نان روزانهٔ خود را نخست به عنوان کارگر روزمزد و بعد یک نقاش خردهپا به دست آورم. این نان در واقع جیرهٔ اندکی بود که هرگز برای رفع گرسنگی معمولی که همیشه همراه باوفای من بود و هیچگاه ترکم نمیکرد، کفایت نمیکرد.» (ص۶۳)
بررسی دقیق درآمد او در این دوره نشان میدهد که در طول زمان اقامتش در وین، به یمن ارثیهٔ پدری، مادری و مقرری مخصوص یتیمان، درآمد او هشتاد تا صد کورون بوده، بدون در نظر گرفتن آنچه خود به دست میآورده.
البته بخشی از این ناکامیها واقعیت داشت. او نقل کرده که چگونه یک روز، هنگامی که به عنوان کارگر کمکی در یک کارگاه ساختمانی مشغول کار بوده، هنگام استراحت ظهر، با بطری شیر و یک قطعه نان، جدا از دیگران «به گوشهای» رفته است. صحت این مطلب هر قدر هم که باشد، نشانی از واکنش «تند و خشمآلود» اوست در برابر رفتار تند و منفی کارگران، امری که در ذات شخصیت او ریشه داشته است. همه چیز را فاش میکرد، ملت را اختراع طبقات سرمایهدار میدانست، وطن را وسیلهای در دست بورژوازی برای استثمار طبقهٔ کارگر، قانون را ابزاری برای ستم بر پرولتاریا، مدرسه را نهادی برای تولید مادهٔ خام انسانی بردگان و دربانها، مذهب را دستاویزی برای تضعیف خلق و به تبع آن بهرهکشی از او، اخلاق را اصل انتظار ابلهانهٔ گوسفندان و نظایر آن... هیچ چیز پاک و خالصی نبود که او آن را به کثافت نکشد. (ص۷۳)
خاستگاه فکری ناسیونالیسم افراطی
دربارهٔ خاستگاه فکری فاشیسم هیتلری بحثهای فراوانی مطرح شده است، اما با بررسی زندگی و اندیشههای هیتلر و مقایسهاش با جامعهٔ آن زمان آلمان و اتریش، میتوان گفت که هیتلر بیش از آنکه خود مولد اندیشهٔ سیاسی خاصی باشد، محصول نوعی ناسیونالیسم خامدستانه بود که در محافل اتریشی شکل گرفته بود.
لینز، در آغاز قرن بیستم، نهتنها یکی از مراکز پیوند گروههای ناسیونالیست بود، بلکه روحیهٔ ناسیونالیستی این گروهها نیز در آن نفوذ کرده بود. این نفوذ به خصوص در هنرستان محل تحصیل هیتلر پیدا بود. شاگردان این مدرسه آشکارا بر یقهٔ کت خود گلهای آبی رنگ بنفشه را که مظهر عناصر آلمانی بود، میزدند و با شادمانی پرچمهای مزین به رنگهای جنبش وحدت آلمان را (سیاه، سرخ، طلایی) تکان میدادند، با ادای واژهٔ «هایل» به یکدیگر سلام میگفتند یا سرود دویچلاندلید را به جای سرود امپراتوری اتریش میخواندند. هدف مخالفتهای ملیگرایانهٔ آنان، به ویژه سلسلهٔ سلطنتی اتریش بود و حتی با تظاهرات گوناگون علیه سازمانهای مذهبی و راه انداختن مراسم راهپیمایی عید پاک، هویت خود را در یک رایش یا امپراتوری آلمانی پروتستان میدیدند. هیتلر در زمان جنگ، در ستاد ارتشهای خود و سر میز غذا برای مهمانانش تعریف میکرد که اتفاق میافتاده که خود او نیز میان کف زدنهای همشاگردیهایش عقاید ضد مذهبیاش را به شکلی و با کلماتی بیان میکرد که اغلب معلم تعلیمات دینی مدرسه را که شخصی به نام سالس شوارز بود، به قدری مضطرب میساخت که نمیدانست چگونه خود را از این مخمصه نجات دهد.
هیتلر همیشه کوشید تا فلسفهٔ خود را حاصل و نتیجهٔ تامل شخصیاش معرفی کند. به گفتهٔ او، نتیجهگیریهایش ناشی از استعداد نگاه به پیرامون و سختکوشیاش بودهاند. حتی بعدها، به منظور آنکه وجود هر نوع نفوذ قطعی و تعیینکننده را در افکار خود انکار کند، از اعتقادش به نوعی لیبرالیسم فارغ از هرگونه پیشداوری نام برد و مثلا بر این نکته تاکید کرد که در طول سالهای اقامتش در لینز برخی «اظهارنظرهای نامساعد» در مورد یهودیان در او ایجاد نفرت میکرده است.
در «نبرد من»، هیتلر از کارل لوئگر، شهردار وین و خطیب حزب مسیحی – اجتماعی اتریش با صفتهای «نابغه» و «مقتدرترین شهردار سراسر تاریخ» تجلیل کرده و او را به هیات «آخرین آلمانی بزرگ مرزهای شرق» ستوده است. البته در همان حال از برخی جنبههای برنامهٔ او، به ویژه ضد یهودیگری سطحی و فرصتطلبانه و نیز ایمان و عقیدهاش به قابلیتهای ادامهٔ حیات یک دولت چندملیتی، به شدت انتقاد کرده است. اما آن چیزی که در کارل لوئگر به شدت هیتلر را تحت تاثیر قرار میداده، توانایی عوامفریبانه و تاکتیکی او بوده است در بهرهبرداری از احساسات مسلط مسیحی و ضد یهودی مردم به نفع خود و زمینههای اجتماعیاش. ستایش هیتلر از لوئگر به این دلیل نبود که مرید معنوی ماکیاول بر مسند شهرداری وین تکیه زده، بلکه به خاطر ظرافتها و خصلتی بود که گمان داشت در وجود او یافته است. (صص۹۲-۹۱)
هیتلر بعدها تاکید کرد که به استثنای ریشارد واگنر، هیچ «پدر فکری» و پیشکسوتی نداشته است و با صراحت نهتنها در همهجا به آن موسیقیدان دراماتیک استناد کرد بلکه شخصیت مقتدر او را به مثابهٔ «بزرگترین چهرهٔ پیامبرگونهٔ سراسر تاریخ آلمان» ستود. هیتلر عادت داشت تا با لذت از اهمیت ویژهٔ واگنر «برای رشد و شکوفایی انسان آلمانی» یاد کرده و تواناییای را که او در مسائل سیاسی به نمایش گذاشته تحسین کند. گاهی نیز تصریح میکرد که احساس نزدیکی و پیوند با این مرد بزرگ، در او «هیجانی دیوانهوار» برمیانگیخته است.
به گفته یوآخیم فست، شباهتهای حیرتآوری میان این دو وجود داشت: ابهام در نسب خانوادگی هر دو، شکست تحصیلی، فرار از خدمت نظام وظیفه، نفرت بیمارگونه از یهود و همچنین گیاهخواری، که واگنر چنان به آن معتقد بود که در راستای این نظر تاکید داشت بشریت باید با تغذیهٔ گیاهی سازماندهی شود.
جنگ جهانی اول و ورود به سیاست
با شعلهور شدن نانسیونالیسم و اوضاع نابسامان اروپا، جنگ جهانی اول در شرایطی آغاز شد که مردم خیلی از آن غافلگیر نشدند و چه بسا خود نیز به سویش رغبتی داشتند. در آن زمان نهتنها آلمانها، بلکه اکثریت اروپاییان، جنگ را وسیلهای برای رهایی از وضعیت ناامیدکنندهٔ زندگی روزمرهٔ خود یافته بودند. هنگامی که از نزدیک به این میل عمومی دقت شود، نمیتوان مقابل بازتاب پردامنهای که دغدغههای روزگار در هیتلر داشته، حیرتزده نشد: او به درستی نیازها و خواستههای زمان را درک کرده و با آنها هر چند به شکلی افراطی و حاد شریک شده بود. آنچه برای آن عصر بیماری فراگیری به شمار میرفت برای او نتیجهٔ از کف دادن امید بود. همانطور که او معتقد بود که جنگ تمام مناسبات انسانی اساس جریانها را تغییر میدهد، به همان ترتیب، در هر جا که اعلان جنگ با استقبال مردم روبهرو و حتی شروع آن خواسته شده بود، این احساس پایان یک دورهٔ تاریخی و شروع دورانی دیگر، برای همه یکسان بود. مردم، با تبعیت از انگیزههای زیباشناختی زمان جنگ، آن را به مثابهٔ پدیدهای برای تزکیهٔ نفس میدیدند؛ جنگ، امید به آزاد شدن از حالت متوسط بودن، خستگی زندگی و دلزدگیهای خاص آن را نوید میداد! مردم، جنگ را در «سرودهای مقدس» ستایش میکردند و گمان داشتند که «اوج لذت زندگی جهانی» است. این «اوج پرشور لذت» آن خلأ گسترده را که دنیای نو از دل کهنه برمیآید، آفریده و بارور میکند. سر ادوارد گری وزیر امور خارجهٔ انگلیس در زمان اعلام جنگ اظهار داشت که روشناییها در اروپا خاموش شدهاند. این نظر، البته راوی ناامیدی و حسرتها، اما در همان حال مژدهدهندهٔ امیدواری بود.
سهم هیتلر از جنگ جهانی اول خیلی برجسته نبود، اگرچه بعدها در روایتهای رسمی، سعی شد تصویری افسانهای از حضور او در جنگ ارائه شود. او وقتی در دسامبر ۱۹۱۴، اولین سال جنگ، نشان «صلیب درجهٔ دوم» دریافت کرد، به پوپ خیاط نوشت: «این زیباترین روز زندگی من بود، هر چند تمام رفقای من که آنها نیز شایستهٔ دریافت همین نشان بودهاند، مردهاند.» در مه ۱۹۱۸ نام او را به دلیل شجاعت و نترسیاش در فرمان هنگ خوانده و در چهارم اوت همین سال به دریافت نشان صلیب درجهٔ یک نائل شد؛ نشانی که به ندرت به سربازان سادهٔ لشکریان داده میشد.
اما پایان جنگ جهانی اول دستاوردی جز احساس تحقیر برای آلمانیها چیزی نداشت. معاهدهٔ ورسای حتی یکی از مباحثی را که موضوع اصلی جنگ سال ۱۹۱۴ بود، حل نکرد و این اصل بدیهی را که هدف نهایی و واقعی یک معاهدهٔ صلح دقیقا استقرار صلح است، نادیده گرفت. این معاهده، در مقیاس وسیع، وجدان همبستگی اروپایی و مفهوم یک میراث مشترک را که در طول نسلها بهرغم جنگها و ناآرامیها سالم و دستنخورده مانده بود، ویران کرد؛ میراثی که سازمان جدید صلح علاقهٔ چندانی به تجدید حیات آن نشان نداد. در هر حال آلمان از این همبستگی اروپایی برای همیشه بیرون گذاشته شد و در آغاز حتی حق عضویت در جامعهٔ ملل هم به این ملت داده نشد. این تبعیض بیش از هر چیز به ضدیت آلمانیها با اندیشهٔ پیوند با اروپا افزود. اینک وقت آن رسیده بود که مردی پدید آید که واقعیت مقاصد دول متفق را برایشان آشکار ساخته و وادارشان کند تا بر ریاکاری و دوروییهای خود نقطهٔ پایان بگذارند، چون هیتلر بخش مهمی از نخستین موفقیتهایش در سیاست خارجی را از این راه به دست آورد که خود را، دوستانه، به عنوان هوادار پر و پا قرص پرزیدنت ویلسون و واقعیتهای بدیهی مندرج و طرح ۱۴ مادهای ورسای او معرفی کند. در واقع از برخی وجوه هیتلر بیشتر متولی یک نظم کهن و متحول شده بود تا مخالف و دشمن آن. (ص۱۶۹)
به گفته خود هیتلر، او علاقهای به حضور در میدان سیاست نداشت اما «فقط خطر مهلکی که نژاد او را تهدید میکرد موجب شده همچنان در مسیر سیاست که راه و مسیر او نبوده حرکت کند.» (ص۱۷۴) اما این شرایط نژادی که هیتلر از آن سخن میگفت چه بود و چقدر واقعی بود و ریشه در چه واقعیاتی داشت؟ یک کشیش ناشناس در روزنامهای که بعدها به ارگان مطبوعاتی حزب ناسیونال - سوسیالیست هیتلر تبدیل شد، وضعیت را چنین توصیف کرده بود: «دوران غمانگیزی است که آسیاییهای شرور و دشمنان مسیحیت، همه جا دستهای خونچکان خود را بلند کردهاند تا گلوهای ما را بفشارند! قتلعامهای دستهجمعی مسیحیان که به دستور اسحاق زدربلوم یهودی و با نام دیگرش لنین انجام میشود، روی چنگیزخان را از شرم سرخ کرده است. در هنگری (مجارستان) شاگردش کوهن، به نام دیگرش یعنی بلاکون، در راس دار و دستهٔ تروریست خود که برای کشتن و غارت و دزدی تربیت شدهاند، سراسر کشور بدبخت را زیر پا میگذارد تا بورژواها و دهقانان را شکار کرده و اجسادشان را در کامیون بریزند. مکان خوشگذرانیاش، یک حرمسرای مجلل است که در اتومبیلهای شاهانهٔ دزدی برپا شده و در آن دامن دختران عفیف و پاکدامن مسیحی را لکهدار میکند. معاونش ساموئلی به تنهایی شصت کشیش را در یک پناهگاه زیرزمینی سر بریده. شکم کشیشها را پاره میکنند و بعد از سرقت تمام داشتههایشان جنازههای خونینشان را قطعه قطعه میکنند. ثابت شده که هشت کشیش را بعد از قتل، برابر در کلیساهایشان به صلیب کشیدند! حالا هم خبر میرسد که قرار است چنین صحنههای وحشتناکی، درست به همین شکل و سیاق در مونیخ تکرار شود.» (ص۱۸۲)
هراس و وحشتی که در پی خبرهای مربوط به شقاوت و کشتارهای شرق اروپا در جهان پخش شده بود بیپایه و اساس نبود زیرا بر اساس گفتهها و شهادتهای اشخاص قابل اعتماد بود. در پایان سال ۱۹۱۸ یکی از روسای چکا موسوم به لاتیس اهل لتونی گفته بود که مجازاتها و حتی اعدام اشخاص ربطی به گناهکاری یا بیگناهیشان ندارد بلکه مربوط به طبقهٔ اجتماعی آنهاست؛ او میگفت: «ما در حال نابود کردن بورژوازی به عنوان یک طبقهٔ اجتماعی هستیم. شما هیچ نیازی ندارید تا ثابت کنید که این یا آن شخص ضد منافع و مصالح شوروی اقدام کرده است. نخستین پرسشی که از فرد بازداشتی میشود این است که از چه طبقهای است و چه خاستگاهی دارد، از کجا میآید، چه تحصیلاتی دارد و شغل و حرفهاش چیست. پاسخهای این سوال سرنوشت متهم را معلوم میکنند، این است جوهر و عصارهٔ معجونی که آن را ترور (وحشت) سرخ مینامند.»
یوآخیم فست در کتاب «هیتلر» به بهرهبرداری او از این وضعیت بغرنج اشاره میکند و مینویسد: اعلامیهای که در همین زمان از سوی حزب ناسیونال – سوسیالیست کارگری آلمان (N. S. D. A. P) منتشر شد پی همین مطلب را میگیرد و مینویسد: «آیا منتظر خواهید ماند تا در هر شهر آلمان، هزاران بشر به تیرهای چراغ برق آویزان شوند؟ که همه جا، مثل روسیه، یک کمیتهٔ جنایتکار بلشویک مستقر شود؟... منتظرید تا روی جنازههای زنان و فرزندانتان سکندری بخورید؟» از این به بعد خطر از سمت چند توطئهگر منزوی و تحت تعقیب در اروپا حس نمیشد بلکه از سوی روسیهٔ بزرگ و ترسآور ناشی میشد که هیتلر «غول بیرحم قدرتمند» نامیده بودش. تبلیغات گستردهای که رژیم تازهٔ روسیه، با ایمان به دستیابی بر پیروزی به کار میگرفت، جزئی از یک سیاست کلی بود که فیلیپ توراتی آن را «سمپاشی بلشویسم» نامیده بود. هدف از این تبلیغات آن بود که نشان دهد فتح آلمان به دست نیروهای مشترک پرولتاریای جهانی نهتنها یک مرحلهٔ قطعی انقلاب جهانی نبوده بلکه قریبالوقوع و نزدیک است. (ص۱۸۳)
با این حال، ترس و وحشت از انقلاب به تنهایی نمیتوانست آن قدرت و انرژی را داشته باشد تا حتی مسیر تحول و جهتگیری دنیای بعد از جنگ را مورد پرسش قرار دهد. این مطلب به خصوص از این جهت قابل بررسی است که در این زمان انقلاب برای انبوهی از مردمان یک «امید» بود. بنابراین تلاشی فوق بشری مورد نیاز بود تا تودههای مردم را قانع کند که مارکسیسم انقلابی پیشقدم و پیشتاز حملهای بینهایت گستردهتر است علیه تمامی مفاهیم سنتی.
وجه اشتراک هیتلر با رهبران اصلی فاشیست کشورهای دیگر، تصمیم قاطع او برای مبارزه با این تحول بود؛ اما تفاوت او با آن رهبران در این بود که او با یک تعصب جنونآمیز تمام عناصر و اجزای هراسی را که در آن زمان احساس میکرد فقط به یک عامل نسبت میداد، زیرا در مرکز هرم غولآسای اضطراب او فقط یک شخصیت سیاه، پشمالو و زانی با محارم، یعنی «یهودی» دیده میشد: موجودی که تمیز نیست، عرق روی پوستش است، با حرص و شهوت در کمین دختران جوان مو بور است - اما چنان که خود او با نگرانی در تابستان ۱۹۴۲ تاکید میکند - «از نظر نژادی قویتر» از «نژاد آریایی» است. در چارچوب این عقدهٔ روانی، هیتلر پیوسته بر این باور بود که آلمان طعمهٔ یک توطئهٔ جهانی است و از هر سو در هجوم بلشویکها، فراماسونها، کاپیتالیستها و یسوعیها (ژزوئیتها). اینها همه برده و بندهٔ «زورگوترین انسانها» و «یهودی تشنه به خون و طلایی» هستند که فرماندهی استراتژیک این انهدام و ویرانی را در کف دارد. آنها [یهودیان] مالک ۷۵ درصد سرمایهٔ جهانی هستند. بر مارکسیسم، بورسها، انترناسیونال سرخ و انترناسیونال طلا، حاکماند. مدافع زاد و ولد و تئوری مهاجرت هستند، بنیان دولتها را از ریشه برمیکنند، نژادها را به تباهی میکشانند، برادرکشی را تشویق و جنگ داخلی به پا میکنند. (ص۲۰۱)
یوآخیم فست دربارهٔ اعتماد به نفس هیتلر مینویسد: بخشی از ایمان هیتلر به موفقیت که به شکلی شکستناپذیر و اغلب جنونآمیز در وجود او خانه کرده بود، معتقد بود که خود را تنها انقلابی حقیقی برآمده از بورژوازی بداند و به این اعتماد داشت که به فطرتهای بشری نقشی را که حق آنان بوده، باز پس داده است. هیتلر خود را شکستناپذیر میدانست زیرا «در رویارویی با منافع اقتصادی، با فشار افکار عمومی و حتی با عقل و خردورزی»، همه جا پیروزی از آن او شده بود.
به گفته او، فاشیسم فقط به آرزوهای شاعرانه و رمانتیک عصر خود پاسخ نمیداد، بلکه محصول دلهره و اضطراب عصر بود و در همان حال قیامی برای اقتدارگرایی، شورشی برای استقرار نظم. «تناقضگویی» این فرمولها دقیقا جوهر فاشیسم را تشکیل میداد. فاشیسم در عین حال، هم شورش بود هم اطاعت، هم بریدن از سنتها و هم مقدس شمردن آنها، هم یکدستی جامعه و هم نظم سلسله طبقاتی شدید، هم مالکیت خصوصی و هم عدالت اجتماعی. اما تمامی این اصول مسلم که فاشیسم خود را مجریشان معرفی میکرد همیشه به گسترش آمرانهٔ اقتدار یک دولت توانمند نیاز داشت. موسولینی تاکید میکرد: «خلق امروز بیش از هر زمان دیگر خواستار اقتدار و آمریت، مدیریت و نظماند.» (ص۲۱۶)
هیتلر به شکلی التقاطی تکههایی از ایدهٔ خود را، هم از ریشارد واگنر گرفت، هم از لنین، هم از کنت دوگوبینو، فریدریش نیچه و گوستاو لوبون، هم از مارشال لودندورف، لرد نورتکلیف، شوپنهاور و کارل لوئگر، تا از تمام آنها معجونی استبدادی و غریب بسازد که نشانهای بود از نوعی مونتاژ ابتدایی. هر چند با وجود این در آن نوعی همگونی و هماهنگی مشهود بود. در این مجموعه، موسولینی و فاشیسم ایتالیایی نیز جایی مشخص و برتر یافتند و او تا آنجا پیش رفت که به اصطلاح «فرزانگان صهیون» را نیز میان نمونههای خود جای داد، زیرا هر چند ویژگی جعلی قوانین آنها مشخص و معلوم شده بود اما نظریات ماکیاولیشان میتوانست متقاعدکننده نشان داده شود.
صلیب شکسته و کشف «ویروس یهود»
یکی از ویژگیهای نازیها که هنوز کابوس بسیاری از اروپاییان و دیگر مردمان جهان است، نمادهایی از حزب ناسیونال- سوسیالیست بود، مثل صلیب شکسته. اما برخلاف آنچه پنداشته میشود این هیتلر نبود که این نمادها را ابداع کرد.
برخلاف آنچه هیتلر در «نبرد من» ادعا کرده، او مخترع پرچم صلیب شکسته نبود؛ بلکه این ایده، توسط یکی از اعضای حزب به نام فریدریش کرون دندانساز و به مناسبت جلسهای که برای گشایش شعبهٔ حزب در استارنبرگ در مه ۱۹۲۰ تشکیل میشد، پیشنهاد داده شد. او یک سال پیش از این تاریخ، در یادداشتی توصیه کرده بود که صلیب شکسته را مظهر و سمبل احزاب ناسیونال - سوسیالیست قرار دهند. در آن تاریخ نیز این ایدهٔ اولیه از هیتلر نبود، اما او بلافاصله به اهمیت آن پی برد و با آگاهی فوری از قدرت تبلیغاتی این سمبل در حوزهٔ روانشناسی، آن را علامت رسمی حزب و استفادهٔ آن را اجباری کرد.
بعدا همین موضوع دربارهٔ استانداردها نیز مصداق پیدا کرد: هیتلر این مفهوم را نیز از فاشیسم ایتالیایی قرض گرفت و آن را به عنوان متمایزکنندهٔ گروهها با حزب به کار برد. همچنین سلام رومی را نیز بر اعضای حزب تحمیل کرد و سختگیرانه نظارت کرد تا به درجهها و یونیفرمهای حزب جلوهای کاملا نظامی دهد. از سوی دیگر اهمیتی فوقالعاده برای تمام مسایل مربوط به «فرم» و ظواهر از قبیل سازماندهی راهپیماییها، جزئیات صحنهآرایی و تزئین، تشریفات بیش از پیش پیچیدهٔ مربوط به تقدیم پرچمها، رژهها، نمایشها تا تظاهرات بزرگ تودهای به مناسبت تشکیل کنگرهٔ حزب، قائل شد. زمان درازی را برای جستوجو در مجلات قدیمی هنری و بخش نشانههای کتابخانهٔ دولتی مونیخ صرف کرد تا نمونهٔ عقابی را که میبایست برای مهر مکاتبات حزبی به کار برده شود، پیدا کند. در اولین بخشنامهای که در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۱۹۲۱ به عنوان رئیس حزب ناسیونال – سوسیالیست کارگری آلمان (N. S. D. A. P) امضا کرد به شدت بر نقشی که سمبلها دارند تاکید کرده و «با تحکم هر چه تمامتر به گروههای محلی [تاکید کرده است] که باید برای حمل علامت حزب (کوکارد) تبلیغ کنند. معتقد بود که باید مدام به اعضای حزب یادآوری شود که همیشه و در همهجا نشان حزب را بر خود داشته، و با یهودیانی که مسخرهشان میکنند بدون کوچکترین ملاحظهای بلافاصله و در محل برخورد کنند. (ص۲۵۲)
در کتاب «هیتلر» نویسنده با بررسی ریشههای یهودیستیزی این دیکتاتور بزرگ نشان میدهد که در واقع او هرگز از اعماق وجودش یهودستیز نبود و یهودیستیزی، شاکلهٔ فکری هیتلر نبوده، بلکه او تنها بر موجی سوار شد که زمینههایش در جامعه آن روز آلمان وجود داشت، موجی که بیشتر مبتنی بر وضعیت اقتصادی نامطلوب کشور بود.
این شبح اخمو و دوزخی، «رباخوار تمام کرهٔ خاکی»، «دشمن همیشگی» و «ارباب ضد جهان» موجودی بود به دشواری قابل شناسایی، حاصل توام سماجت و محاسبهٔ روانشناختی در انطباق با تئوری او دربارهٔ دشمن واحد. هیتلر از انسان یهودی تجسم تمامی معایب و اضطرابها و دلهرههای قابل تصور را ساخت. یهودی «عامل همهٔ جرایم» است، مسوولیت دیکتاتوری بورس و ایدئولوژیهای مردمگرا و نیز قتلعام سی میلیون قربانی در روسیهٔ شوروی بر عهدهٔ اوست. در یک مصاحبه با دیتریش اکارت که در این فاصله از دنیا رفته و متن آن در زمان حبس او در لاندسبرگ منتشر شد، هیتلر به استناد کتاب اشفیا (۱۹، ۲-۳) و کتاب خروج (۱۲، ۱۸) تا آنجا پیش میرود که جوداییسم (یهودیت)، مسیحیت (کریستیانیسم) و بلشویسم را یکی معرفی میکند، زیرا اخراج یهودیان از مصر نتیجهٔ این بود که قصد داشتند میان تودهٔ عوام با استفاده از کلام و جملات انساندوستانه («درست نظیر آنچه امروز برای ما اتفاق افتاده است») شورش و محیطی انقلابی برانگیزند، به صورتی که کاملا میتوان به آسانی موسی را اولین رهبر بلشویسم معرفی کرد و همانطور که تا حدودی «پل قدیس» نیز مسیحیت (کریستیانیسم) را ابداع کرد تا امپراتوری روم را سرنگون کند و لنین از آئین مارکسیسم بهره گرفت تا سازمان و تشکیلات امروزی جهان را به نابودی بکشاند. عهد عتیق شامل مدل و نمونهٔ حملهای است که یهودیان علیه نژاد برتر و آفریننده آغاز کردند، حملهای که پیوسته و دایم در طول تاریخ تکرار شده است.
هیتلر هرگز جنبهٔ فنی تبلیغات ضد یهود را که از یهودی دشمن جهانی و تنها مسوول تمامی تیرهبختیهای جهان میساخت از نظر دور نداشت. میگفت: «اگر یهودی وجود نداشت باید یک یهودی اختراع میشد، زیرا آنچه مورد نیاز است یک دشمن مرئی است نه یک خصم نادیدنی.»
در واقع شدت و خشونت و نفرت او، بدون شک ناشی از زندانی شدنش در قلعهٔ لاندسبرگ نبود، زیرا پیش از آن در مه ۱۹۲۳ در اجتماعی در سیرک کرون فریاد کشیده بود: «یهودیان هر چند یک نژادند، اما بشر نیستند. آنها نمیتوانند به شکل انسانهایی که پروردگار جاودان آفریده است، باشند. یهودی تصویر ابلیس است و یهودیت سل نژادی اقوام و ملل.» از لحظهای که هیتلر انسان یهودی را به عنوان یک موجود بشری انکار کرد و برای تنفیذ نظریهٔ خود از اصطلاحات انگلشناسی کمک گرفت، دیگر آنچه که میگفت نمیتوانست به پرخاشجوییهای یک سخنران عوامفریب تعبیر شود، بلکه نظریات او تبدیل به یک آئین، یک دکترین ترسناک جدی شده بود که با آن ادعای معالجه و درمان این بیماری انگلی را میکرد.
در پایان فوریهٔ ۱۹۴۲، اندک زمانی بعد از کنفرانس وانسی که در جریان آن موضوع معروف به «راهحل نهایی» تصویب شد، به نزدیکان خود گفت: «کشف ویروس یهود یکی از بزرگترین انقلابهایی است که در تاریخ جهان روی داده است. نبردی که ما به آن مشغولایم در ردیف کشف پاستور و کخ در قرن اخیر [نوزدهم] است. چه بیماریهایی که ناشی از ویروس یهود است!... ما سلامت خود را به دست نخواهیم آورد مگر بعد از نابود کردن یهودی...»، با اعتقاد شکستناپذیر مردی که عمیقتر از دیگران اندیشیده و حقیقت را بهتر از دیگران دریافته، رسالت حقیقی و ماموریت تاریخی خود را در این زمینه میدید. (ص۴۰۳)
از کودتای آبجوفروشی تا صدارت عظما
شاید پس از کودتای نافرجام سال ۱۹۲۳ که منجر به مرگ ۱۸ نفر شد و هیتلر را روانه زندان کرد، کمتر کسی فکر میکرد این مرد جسور که به زندان افتاده، روزی روزگاری خود را منجی آلمان بداند و از آن بالاتر، آلمانیها نیز او را بپذیرند.
همه چیز از اشغال منطقه روهر توسط فرانسه و تلاش برای الحاق ایالت بایرن به خاک فرانسه شروع شد. آلمان شکستخورده در جنگ جهانی اول میبایست غرامتهای زیادی را در درازمدت پرداخت کند. تلاش هیتلر و حزبش برای کودتا علیه نخستوزیر آلمان شکست خورد و او روانهٔ زندان شد. اما برگزاری دادگاه فرصتی برای هیتلر فراهم کرد تا از خود یک چهرهٔ منحصر بهفرد بسازد.
فست مینویسد: وقتی آگاه شد مقدمات یک دادگاه قانونی برای محاکمهٔ عوامل واقعه فراهم میشود، ناگهان امید و اعتماد به وجودش بازگشت. بلافاصله صحنهٔ باشکوهی را مجسم کرد که او بازیگر اصلی آن خواهد شد؛ حضور پر سروصدا در صحن دادگاه، جمعیت تماشاگر، کف زدنها. بعدها در گفتوگویی مشهور گفت که شکست نهم نوامبر ۱۹۲۳ شاید «بزرگترین شانس زندگیاش» بوده است. صد درصد در این لحظه این اندیشه را نیز از ذهن میگذراند که دادرسی آینده او را از چنگال نومیدی و فراموش شدن بیرون خواهد آورد و در وضع و موقعیت دلخواه یک قمارباز خواهد داد. پس او خواهد توانست با دوچندان کردن داو این قمار، تمامی سرمایهٔ باخته را دوباره به دست آورد و سرانجام فاجعهٔ قیام شکستخورده را به پیروزی عوامفریب تودهها مبدل کند.
با موافقت ضمنی تمام عوامل توطئه بر اینکه هیچکدام در روایت ماجرا تمام واقعیت را نگویند، جلسهٔ محاکمه برای رسیدگی به «توطئه ضد امنیت کشور» روز ۲۴ فوریهٔ ۱۹۲۴ در ساختمان مدرسهٔ سابق جنگ، بلوتن اشتراسر آغاز شد. هیتلر، لودندورف، روهم، فریک، پوهنر، کریبل و چهار نفر دیگر در ردیف متهمان جای داشتند و کار، لوسو وسایسر به عنوان شاهد حاضر شده بودند. هنگام شروع دادرسی، هیتلر تمام امتیازات ممکن این رودررویی عجیب را به نفع خود کرد.
نخست آنکه برخلاف عاملان کودتای کاپ، خود را بیگناه ندانست و گفت: «در این دادگاه همه دست خود را بلند و سوگند یاد میکنند که از هیچ چیز خبر نداشتهاند، هیچ طرح و اقدامی در سر نمیپروراندهاند و قصد هیچ حرکتی نداشتهاند. دنیای بورژوازی به این دلیل منهدم شد که رهبران آن شهامت نداشتهاند مسوولیت کارهای خود را بپذیرند و مقابل قاضی اعلام کنند: آری، این همان کاری بود که ما میخواستیم انجام دهیم، ما قصد داشتیم این دولت را سرنگون کنیم.» در نتیجه هیتلر به صراحت اهدافش را پذیرفت اما اتهام توطئه ضد امنیت کشور را با شدت و قاطعیت رد کرد.
او گفت: «من خود را گناهکار نمیدانم. بدون شک آنچه را که اتفاق افتاده قبول میکنم، اما توطئه علیه امنیت کشور را نمیپذیرم. در عملیاتی که علیه خیانت بزرگ ۱۹۱۸ اجرا شد، توطئهای علیه امنیت کشور صورت نگرفته است. از طرفی این اتهام نمیتواند فقط متکی بر روزهای هشتم و نهم نوامبر باشد، بلکه مبارزات و اقدامات ما در طول هفتهها و ماههای پیش از آن را نیز شامل میشود. اگر [دادگاه] قصد داشته باشد بر این ادعا پافشاری کند که توطئهای در میان بوده آنگاه من میتوانم حیرت کنم که چرا آنهایی که در طول این دوران همین هدف را دنبال کردهاند نباید کنار من روی صندلی متهمان بنشینند. در هر حال من مجبورم تا وقتی همهٔ کسانی که در این عملیات همکاری داشته، مشورت داده و جزئیات طرح را فراهم آوردهاند در صف متهمان جای نگرفتهاند، اتهام را رد کنم. من خودم را در توطئه علیه امنیت کشور گناهکار نمیدانم، اما من یک آلمانی هستم که به خیر و صلاح مردم خود حرکت میکند.»
گفتن این جمله، ستونهای افسانهٔ آیندهٔ این کودتا را استوار کرد و با شور و هیجان دیدگاه پیروزیاش را در سیاست و تاریخ تحلیل کرد: «ارتشی که ما ساختهایم روز به روز و ساعت به ساعت و با سرعتی روزافزون بیشتر میشود. دقیقا در همین لحظه من با غرور و افتخار امیدوارم روزی بیاید که این جوخههای سختکوش به گردانها و هنگها به لشکرها تبدیل شود. کوکارد کهن آنگاه از گل و لای بیرون کشیده خواهد شد، پرچمهای قدیمی بار دیگر در نسیم به اهتزاز درخواهند آمد و صلح و آشتی در برابر دادگاه خداوند که ما همه حاضر به حضور در آن هستیم به وجود خواهد آمد. در آن وقت استخوانها و گورهای ما حکم تنها دادگاهی را خواهند شنید که صلاحیت داوری دارد. زیرا، آقایان، این شما نیستید که اعمال ما را داوری خواهید کرد، حکم را دادگاه ابدی تاریخ دربارهٔ اتهامی که ما در معرض آن هستیم صادر خواهد کرد. زیرا من رایی را که شما اعلام خواهید کرد میدانم. لیکن دادگاه ابدی از ما نخواهد پرسید که آیا شما علیه امنیت کشور توطئه کردهاید یا نه؟ او، ما را داوری خواهد کرد، اوست که رئیس سابق ستاد کل ارتشهای آلمان، افسران و سربازانش را که به عنوان «آلمانیها» تا آنجا که قدرت داشتند برای ملت و میهن خود کار کرده و خواستند بجنگند و بمیرند، داوری خواهد کرد. حتی اگر شما ما را هزار بار مجرم بدانید، ربالنوع دادگاه ابدی تاریخ، لبخندزنان، ادعانامههای دادستان کل و حکم دادگاههای شما را پاره میکند زیرا او ما را تبرئه خواهد کرد.» (صص۳۶۶-۳۷۲)
این دادگاه و صدای کف زدنها گواه آن بود که ملت آلمان در انتظار مردی به نام هیتلر است و این برای او که پس از کودتا و در زندان آیندهٔ سیاسیاش را نابود شده میدید، نیروی محرکهای بسیار قوی بود. حتی در حکم دادگاه نیز میشد این خواست عمومی را دید. رئیس دادگاه به زحمت و بعد از دادن این اطمینان که پیشاپیش تدبیری برای عفو و بخشودگی و تخفیف در مجازات اتخاذ خواهد شد، موفق شد قضات غیرحرفهای دادگاه را راضی کند تا رای به مجرم بودن متهمان دهند. حکم دادگاه که در آن بار دیگر بر «روح کاملا میهنی، دوستانه و ارادهٔ شرافتمندانه» متهمان تاکید شده بود، برای هیتلر حداقل پنج سال زندان تعیین کرده بود با این امید که بعد از شش ماه اقامت در زندان، با تعلیق حکم بتواند باقیماندهٔ دوران محکومیت را آزاد باشد.
دادگاه تصمیم گرفت قانون اخراج خارجیان بزهکار را از کشور، دربارهٔ هیتلر اجرا نکند زیرا به عقیدهٔ رئیس دادگاه این قانون نمیتوانست دربارهٔ فردی اجرا شود «که به اندازهٔ او آلمانی احساس کند و آلمانی بیندیشد.» این تصمیم با فریادهای «آفرین» جمعیت انبوه و پرجنجال حاضر در سالن دادگاه استقبال شد.
به سال نکشیده هیتلر مشمول تخفیف شد و دادگاه عالی در ۱۹ دسامبر ۱۹۲۴ تصمیم به تخفیف زمان زندان گرفت و در ۲۰ دسامبر در همان هنگام که زندانیان برای مراسم کریسمس در لاندسبرگ آماده میشدند، یک تلگرام از مونیخ به مقامات زندان اطلاع داد تا بلافاصله هیتلر و کریبل را آزاد کنند.
پس از آزادی از زندان، مسیر هیتلر رو به جلو با سرعت بیشتری پیش رفت تا در سال ۱۹۳۳، رسما وارد قدرت میشود. در روز اول فوریه هیتلر با یک پیام به ملت آلمان که خودش در رادیو خواند تاریخ حرکت را اعلام کرد.
یالمار شاخت که در زمان خواندن پیام در ادارهٔ رادیو حضور داشت متوجه هیجان هیتلر «که لحظه به لحظه میلرزید و با تمام وجود مرتعش میشد» شده است، اما متن پیام که قبلا به اطلاع و تصویب همهٔ اعضای کابینه رسیده بود، متین و سنجیده بود و از هر جهت با سبک کلامی یک رئیس دولت مطابقت داشت. پیام را با انتقاد از گذشته آغاز کرد و این انتقاد را با تایید و تاکید بر ارزشهای ملی، محافظهکارانه و مسیحی درآمیخت: «از روزهای خیانت نوامبر ۱۹۱۸ به بعد، قادر متعال برکت را از ملت ما گرفته است. تب دستهبندی، کینه و آشوب، وحدت ملت را به آشفتگی و درهمریختگی مخالفتهای سیاسی خودخواهانه تغییر شکل داده و آلمان تصویری از دوپارگیای که قلب را به درد میآورد، به نمایش گذاشته است.» پیام، با صدور احکام کلی، تباهی داخلی، فقر، گرسنگی، ناسزاواری و فاجعههای سالهای گذشته را محکوم و اعلام میکرد: «هجوم خشم و خشونتی که کمونیسم به آن دست زده بود بر دو هزار سال فرهنگ نقطهٔ پایان میگذاشت. از خانواده و اقتصاد و از آنجا تا بنیادهای ابدی اخلاق و ایمان ما، هیچیک از آسیب این اندیشه که همه چیز را به ویرانی میکشاند، دور نماندند. چهارده سال مارکسیسم آلمان را ویران کرده و یک سال بلشویسم آلمان را به کلی از صفحهٔ روزگار پاک خواهد کرد. قلمروهای فرهنگی که امروزه پربارترین و زیباترین در جهاناند، محل آشوب و پریشانی خواهند شد، حتی مشقتهای هجده ماهی که گذشت میتواند با مذلت اروپایی که در قلب آن پرچم سرخ تباهی برافراشته شده، قابل قیاس باشد.» (ص۷۳۴)
به اعتقاد یوآخیم فست، اغراق نیست اگر بگوییم که هیتلر موفق شد بخشی از طرز تفکر افتخار «جاروکش کوچهها و شهروندان رایش» بودن را - که گاه تکیه کلامش بود - در جامعه پخش کند. این شم ابتکار و اعتماد به نفس بیشتر از آن جهت شگفتانگیز بود که هیتلر هیچ برنامهٔ دقیقی برای آن نداشت. در جلسهٔ ۱۵ مارس کابینه، هیتلر برای نخستین بار این دوراهی را پذیرفت و توضیح داد که ضرورت دارد «ذهن مردم از قلمرو صرفا سیاسی و مدام سرگرم تظاهرات بودن دور شود، زیرا در حال حاضر هنوز نمیتوان به تصمیمهای اقتصادی پرداخت.» در ماه سپتامبر، به مناسبت «اولین ضربهٔ کلنگ» خاکبرداری بزرگراه آیندهٔ فرانکفورت – هایدنبرگ، باز هم این فرمول معنادار از زبان او بیرون آمد که از این پس «باید در هر جایی دست به کارهای ساختمانی غولآسا زد تا اقتصاد آلمان راه بیافتد.»
با توجه به اوضاع و احوالی که در سال ۱۹۳۳ بر آلمان حاکم بود، این داروها اثری جادویی داشتند زیرا ناامیدی و دلسردیای را که بر کشور سنگینی میکرد از سر راه برمیداشتند. این روشها حتی اگر با اصلاح وضعیت مادی جامعه فقط از سال ۱۹۳۴ به بعد احساس شد عمیقا این باور را در جامعه پدید آوردند که «اوضاع رو به بهبودی است.»
کتاب «هیتلر» نوشتهٔ یوآخیم فست، شخصیت هیتلر را در بزنگاههای تاریخی دنبال میکند و میکوشد روایتی نزدیک به واقعیت از شخصیت و تصمیمهای دیکتاتور بزرگ ارائه کند.
***
هیتلر
یوآخیم فست
ترجمه: مهدی سمسار
نشر زاوش، ۱۳۹۱
۱۳۸۲ صفحه (دو جلد)
۵۵ هزار تومان
نظر شما :