جلال آلاحمد به روایت دهباشی، انوار، آغداشلو، امامی و کاتوزیان
به گزارش خبرگزاری مهر، این مراسم را علی دهباشی آغاز کرد که در یادی از جلال آلاحمد چنین گفت: چهل و چهار سال از خاموشی جلال آلاحمد، نویسنده و روشنفکر ما، میگذرد. با گذشت هر چه بیشتر زمان، حضور اندیشههای وی در عرصه فکر و نقد مسایل اجتماعی، به ویژه رابطه ما با غرب، روشنفکران و وظایف آنان و آزادی قلم مطرح میشود. از فردای تشکیل جمهوری اسلامی تحقق برخی از نظریههای آلاحمد به نوعی در برداشت جنبه سیاسی و اجتماعی دکترین وی مورد توجه قرار گرفت و شاید بتوان گفت که جنبه ادبی شخصیت و آثار وی در حاشیه قرار گرفت.
وی افزود: آلاحمد بیش از دو دهه در سالهای سی و چهل بیشتر حضور مستقیم و بلامنازع در جریانات ادبی و روشنفکری ایران داشت و به نوعی پیشقراول فعالیت اجتماعی و سیاسی روشنفکران زمانه خود بود. جلال آلاحمد روشنفکری بود که حتی مخالفانش در وطنپرستی و عشق او به فرهنگ ملی ایران تردید ندارند. نوشتن برای او به مثابه عبادت بود. زبان و قلمش صریح بود و صراحتی که در کمتر کسی میتوان سراغ گرفت.
دهباشی اضافه کرد: چهل و شش سال زندگی کرد و بیش از ۳۸ اثر از او به جا مانده است. حتما در نظر دارید که چهل و شش سالگی به نوعی آغاز کار جدی و پختگی یک نویسنده است و او در این آغاز، عمرش پایان یافت. آثار آلاحمد بسیار متنوع است. در حوزه رمان و داستاننویسی آثار ماندگاری به جا گذاشته است. رمان «مدیر مدرسه» بدون تردید یکی از ده رمان مهم زبان فارسی است. داستانهای کوتاه «گلدستهها و فلک»، «خونابه انار»، و «خواهرم و عنکبوت» از بهترین داستانهای کوتاه زبان فارسی است.
مدیرمسوول نشریه بخارا ادامه داد: در زمینه سفرنامهنویسی از آلاحمد چندین سفرنامه داخلی و خارجی باقی مانده است. «سفر»، «سفر به آمریکا»، «سفر اروپا» و سفرنامههای داخلی که سفرنامه «خسی در میقات» جایگاه خاصی دارد. شاید بتوان گفت که از سفرنامه حج ناصر خسرو تا «خسی در میقات» آلاحمد سفرنامهای چنین جذاب و عمیق و با نثر ویژه که از تواناییهای زبان فارسی بهره گرفته نوشته نشده باشد.
وی گفت: در زمینه «مونوگرافی» کتابهای «جزیره خارک در یتیم خلیج فارس»، «تاتنشینهای بلوک زهرا» و «اورازان» از مهمترین مونوگرافیهایی میباشد که تاکنون منتشر شده است و پس از آلاحمد بود که غلامحسین ساعدی مونوگرافی «خیاو یا مشکینشهر» را منتشر کرد، و دیگران در سالهای بعد آثار مهمی را در این زمینه منتشر کردند. در زمینه مقالهنویسی که اوج نثرنویسی آلاحمد را بیشتر در این زمینه میتوان یافت آثار به یاد ماندنی باقی مانده است. مقالاتی همچون «پیرمرد چشم ما بود» که تنها مقالهای است به زبان فارسی درباره نیما یوشیج که گویا شخصیت واقعی نیما است. یا مقاله «هدایت و بوف کور» و یا رساله «یک چاه و دو چاله».
دهباشی همچنین به ترجمههای آلاحمد هم اشاره کرد و افزود: در زمینه ترجمه هم باید از کتاب «بازگشت از شوروی» اثر آندره ژید، «دستهای آلوده» از ژان پل سارتر و «عبور از خط» ارنست یونگر که با همکاری دکتر محمود هومن انجام داد و «کرگدن» از اوژن یونسکو و چند کتاب دیگر نام برد. یکی دیگر از زمینههای نوشتههای آلاحمد مسایل سیاسی و اجتماعی است که بسیار بحثانگیز و محل داوریهای تند و تیز از سوی مخالفان و موافقان نظریههای او شده است. آثاری همچون «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» در بین کتابهای سیاسی و اجتماعی بیشتر محل منازعه قرار گرفته است. به طوری که امروزه یکی از مباحث اصلی جریان سیاسی و اجتماعی روشنفکران مساله برخورد با نظریات آلاحمد در زمینه مسایل سیاسی و اجتماعی است و در این زمینه موافقان و مخالفان راه افراط را طی میکنند و به جز چند مورد که با انصاف به نقد آرا و عقاید آلاحمد پرداختند، مابقی ناشی از قضاوتهای تند و تیز است. بدون تردید در تاریخ اندیشه اجتماعی و سیاسی ایران معاصر آلاحمد و نظریاتش جای ویژهای دارد و چه بهتر که این داوریها با معیارهای نقد اصولی باشد.
سپس سید عبدالله انوار طی گفتاری به ۴۶ سال زندگی جلال آلاحمد اشاره کرد و گفت: امروز که در این مجلس عالی به یاد فرهیختهای نشستهایم که حدود ۴۴ است از میان ما رخت بربسته و در آرامگاه ابدیش خفته است، عدم حضور او در این مجلس که نمیتواند درباره اندیشه و رفتار اجتماعی خود سخن گوید و از کردهها و گفتههای خود دفاع کند. این عدم حضور و شرافت اخلاقی بر ما ایجاب میکند که تا آنجا که در طاقت بشری ما اجازه میدهد سعی کنیم که گفتههای خود را از کژی و کژتابی برکنار داریم و محدود به ۴۶ سال عمر او کنیم. از ۱۳۰۲ شمسی شروع میشود و در شهریور ۱۳۴۸ شمسی ختم میشود.
انوار در بخشی دیگر از سخنان خود به پیشینۀ جلال آلاحمد اشاره کرد: مادر جلال خواهر بزرگترین فقیه عالم شیعه بود که از اواخر دورۀ قاجارها تا اواسط دوره پهلوی دوم زیست و جلال با این پیشینه مادری از پدری بود که عمر در امام جماعت یکی از مساجد بزرگ شیعه گذراند و به رتق و فتق امور شرعی مسلمانان پرداخت. جلال کودکی خود را در دامن چنین مادر پرهیزکار و حجر پدر چنین شریعتمدار گذراند و به قول روانکاوان بزرگ جون باسونز و هورنای نخواسته در ضمیر نابخود هستههای دینی را به گنجینه گذارد، اما او با سال تولد خود یعنی ۱۳۰۲ شمسی باز ناخواسته در موجی قرار گرفت که از پیدایی مشروطیت این موج پس از سالها خفا به آشکارا درآمده بود و مرتب بر قدرت خود میافزود، به نام مدرنیت و از سالهای نخستین حکومت پهلوی اول که سالهای آغاز عمر جلال را در بر میگرفت بر شدت این موج مرتب افزوده میشد و چنان که خود میگفت تقابل مذهبگرایی خاندان و این مدرنیته اجتماعی او را به کارهای احمد کسروی کشید و روزگار دبیرستان او را این تقابل پر کرد.
پس از آن نوبت به سخنرانی آیدین آغداشلو رسید که اولین مصاحبهای را که از آلاحمد در دست است، با حضور آغداشلو و چند تن از دوستانش برای انتشار در مجله «اندیشه و هنر» به مدیریت زندهیاد دکتر ناصر وثوقی انجام شده است. آغداشلو در سخنرانی خود با عنوان «جلال آلاحمد و حدیث نفس» گفت: وقتهایی پیش میآید که مفاخری به صورت خودمانی درمیآیند، یعنی ما فکر میکنیم این را که میشناسیم، این را که بلدیم، این را که میدانیم. اما واقعیت این است که این طوری نیست و گاهی روایتها که متعدد میشود کار حقیقت هم تابناکتر میشود. میشود آن قصۀ مشهوری که هر کسی بخشی از فیل عظیمی را لمس میکرد و روایت خودش را میگفت و این روایتها چقدر متفاوت بود. بحث در باب تفاوت این روایتهاست، ولی نتیجهگیری زیباست چون به هر حال این نتیجهگیری نشان میدهد که اگر این تکهها کنار هم قرار بگیرند یک تصویر کلی و شاملی به دست میآید. اینجا هم مطلب همین است.
وی افزود: یعنی در طول سالهای پس از درگذشت جلال آلاحمد، این روایتهای متعدد به انواع و اقسام بیان شده و مخصوصا بعد از انقلاب تحسین جلال آلاحمد آشکارتر، بارزتر و گستردهتر بوده ولی انتقاد از او به قول خودش در پسله انجام میشده و این حساب نیست. اصلا برخورد منصفانه برای شخص من همیشه اصل بوده. با وجود آنکه آدمی که همیشه سعی میکند لابهلای چرخها گیر میکند و چیزی از او باقی نمیماند، ولی باکی نیست. به همین دلیل است که حضور من در این جلسه باید با نکتهسنجی خاصی صورت گرفته باشد. من به عنوان کسی که ساحت حضور جلال آلاحمد را درک کرده، دارای منظری هستم، دارای اعتقادی هستم. اعتقاد من هم در طول زمان متأسفانه خیلی تغییر نکرده است. خیلی بالا و پایین نرفتم، شاید به خاطر اینکه عقلم همان عقل جوانی باقی ماند. ولی دو سه نکته است که من اینجا میخواهم به آنها اشاره بکنم چون به نظر من اشاره به اینها ضروری است.
آغداشلو اضافه کرد: یک نکته، مساله زندگی آلاحمد است به عنوان یک چالشگر. آدمی که اصلا اهل چالش، اهل درگیری و اهل تندی بود در بسیار مواقع. این تندی را من هیچ وقت با بیادبی و بیحرمتی در او ندیدم. ولی تندی میکرد یعنی حرفش را با شدت و حدت میگفت و باکی هم از چیزی نداشت. و این شجاعت آلاحمد از همان جوانی برای من الگو شد، از او آموختم، با وجودی که به شجاعت او حتی ذرهای هم نزدیک نشدم. ولی دانستم که این امر بسیار پر قدری است هر چند که من نتوانم آن را با خودم حمل کنم.
این نقاش پیشکسوت گفت: خاطرم هست وقتی آن جلسه مصاحبهای که آقای دهباشی عزیزم به آن اشاره کردند، قرار شد برویم و با یکی از مهمترین روشنفکران آن دوران مصاحبه کنیم، بسیار بیمناک بودیم، یعنی نمیدانستیم که او با ما چگونه مواجه میشود. دکتر ناصر وثوقی هم قدری ما را میترساند. میگفت اگر اوقاتش تلخ بشود، اگر حرفی به نظرش ناجور و ناپسند بیاید، دیگر قیمه قیمهتان میکند. شما اصلا فکر نکنید که اهل مجامله است و اهل تعارف. اصلا، مطلقا. ما فکر کردیم که بهتر است یکی از همکارانمان، پوران صلح کل را که بعدها همسر گرامی و گرانقدر سیروس طاهباز شد همراه ببریم که به یمن حضور خانمی که همراه ما هست یک قدری شاید تندی نکند. ولی تمام این تفکرات بیهوده بود. او تندی نمیکرد، بلکه بسیار هم مهربان بود. من خاطرم هست که وقتی رفتیم نشستیم، من بیست و یک یا بیست و دو سالم بود، ما به وسیله دکتر ناصر وثوقی که از دوستان قدیمی آلاحمد بود، معرفی شدیم، با هم جزو کسانی بودند که همراه با خلیل ملکی انشعاب کرده بودند. وقتی که معرفی کرد، خوب یکی، دو نفر را زیاد نشناخت ولی همین که اسم مرا برد، گفت آها این همانی است که راجع به نقاشی پقاشی مینویسد؟ معلوم بود که آن چند شمارهای که من مطالبی را دربارۀ نقد نقاشی هنر معاصر ایران نوشته بودم، خوانده بود و نقاشی خیلی دوست داشت، فوقالعاده زیاد. شاید درست باشد که در مجموعه مقالاتش این بخش مجزا فراهم بیاید برای اینکه هم با بیانکینی دوست بود، هم با محصص دوست بود، دربارۀ هر کسی بالاخره او اظهارنظر میکرد و وقتی که من در همان مصاحبه از او سوال کردم که قربان شما چه طور دربارۀ هر چیزی اظهارنظر میکنید؟ او گفت من قاعدهام بر این است که راجع به هر چیزی اظهارنظر بکنم. من اینجا نایستادهام که مرا در اتاقکهای کوچک بگذارند. من هر جایی که احساس بکنم باطلی دارد صورت میگیرد فغان میآورم و محکم هم میزنم و به جایش هم میزنم و اشارهای هم کرد، حالا نمیدانم در آن مصاحبه بود یا نبود، گفت که من دوست دارم مشت که میزنم روی تشت مسی بزنم که صدایش دربیاید. روی عدل پنبه دوست ندارم که مشت بزنم.
آغداشلو ادامه داد: جلال انسان فوقالعادهای بود برای من. مقامی داشت غیرقابل تصور. اینکه من فکر میکردم من یک جوان بیست و یکی، دو ساله در حضورش نشستهام و به طور مساوی با او مباحثه میکنم، افتخار عظیمی بود برای من و هنوز هم هست. من آلاحمد را همیشه فوقالعاده زیاد دوست داشتم. هر کاری هم که از دستم برآمده، در بابش کردهام. صورتش را نقاشی کردم، برای ویژهنامه او، همین کتابی که آقای دهباشی درآورد، صورت همسر نازنینش، سیمین خانم دانشور را برای جلد کتابش نقاشی کردم و تا به حال کلامی غیرمنصفانه در باب آن بزرگوار از من صادر نشده است و نمیشود، نه در باب او، در باب هر کسی. این رفتاری است که من سعی کردهام به قیمت گزافی ادامه بدهم.
وی سپس گفت: حضور آلاحمد به عنوان یک روشنفکر، حضور فوقالعادهای بود. همه از او حساب میبردند و اگر حکم میکرد که چیزی نباید انجام بشود، کسی در فلان مجله نباید کار بکند، یا با فلانی نباید آمد و شد بشود، همان طور میشد، اجباری در کار نبود، احترام غریبی بود به شجاعت آدمی که صاحب نظر بود. یعنی فقط شجاع خالی نبود. نظریه پشت شجاعتش بود و میایستاد پشت شجاعتش و نظریه خودش را هم عنوان میکرد. من همیشه افسوس خوردم آدمی چنین صاحب نظر، به معنای کسی که صاحب نظر هست، حالا ممکن است که کسی مثل من یا امثال من از بخشی خوششان بیاید یا از بخشی خوششان نیاید، این امری نیست که من بخواهم به آن اشاره بکنم. او صاحب نظر بود و در این بحثی نیست. من همیشه افسوس خوردم در طول این سالها که چرا آدمی به بزرگی و رشادت جلال آلاحمد نویسندگی را به عنوان اصل مسلم اختیار نکرد و نویسندگی را وسیله کرد برای اشاعۀ نظرش. برای تبیین و توجیه نظرش. این به خودی خود اشکالی ندارد. به خاطرم هست که یک بار اشاره کرد به آرتور کوستلر، من آن موقع آرتور کوستلر را نمیشناختم، و با تحسین از او یاد کرد. حق هم بود برای آنکه آرتور کوستلر نویسندۀ بزرگی است. حالا میتوانم بگویم حیف که مانند کوستلر نوشتههایش به خودی خود و به استقلال هم اهمیت ادبی نداشتند. مایل نبود که این فشار را عمده کند. مایل بود که از ادبیات و از نویسندگی، از قصهنویسی و از هر چیزی که به قلم مربوط میشد و او خودش را به درستی صاحب قلم میدانست، مایل بود که احضار کند قلم را برای اظهار نظر، برای گفتارهایی که فکر میکرد باید گفته بشود و میگفت. به همین دلیل است که من به عنوان خوانندۀ همۀ آثارش و تعقیبکنندۀ همه چیزهایی که در بابش مینویسند، همیشه این افسوس برای من باقی ماند، چرا فکر نکرد که نوشته، که قصه، که رمان فینفسه و به تنهایی میتواند حامل نظریاتی باشد که غیرمستقیم بیان بشود. در نتیجه آدمی که کتابی مثل «مدیر مدرسه» را نوشته، کتاب «نفرین زمین» را هم نوشت. کتاب نفرین زمین نشانهای بود از غیر آرتور کوستلری نوشتن. یعنی نوشته بهانه بود، نظریه و تفکر اصل بود. کوستلر هم این کار را میکند، منتها با چه نبوغی و با چه درایت شگفتانگیزی اصل ادبیات را، اصل قصهگویی را و اصل داستاننویسی را محفوظ و گرانقدر نگه میدارد. ولی اینها خدشهای بر قامت تاریخی آلاحمد نیست. آلاحمد در دورهای ظهور کرد که باید ظهور میکرد و از عهده برآمد. حالا بعد از نشستن این گرد و خاک عظیمی که به پا کرد، بعد از این چالشگریاش، حالا شاید تصویر واضحتر شد، حالا شاید نقاط قوت و نقاط ضعف را بهتر بتوانیم ببینیم. و خوشا به حالش برای اینکه این چنین به نیکی هم از او یاد میشود چرا که او توانست در دوران خودش تأثیری شگفتانگیز بر همۀ جریانهای روشنفکری دوران خودش باقی بگذارد.
این منتقد ادبی و هنری با یادآوری خاطراتش از آلاحمد تاکید کرد: من خاطرم هست، با آن شوق و با آن اشتیاق جوانی خودم، یک نکته را که بعدها در همان شمارۀ مجله اندیشه و هنر منتشر شد در باب استنادهای تاریخی مورد تردید قرار دادند و اصلا خود این فینفسه کار غریب و کار باورنکردنی بود. نه به عنوان تحسین میگویم بلکه به عنوان سهلانگاری و سهل دیدن قصه میدیدم. مساله آلاحمد این نبود که در فلان جا، این قصه تاریخی را جور دیگری نقل کردهاند یا فلان تاریخی که اشاره کرده غلط است. آلاحمد برای خودش رسالت بسیار بسیار مهمی قائل بود که وقتی پاسخ داد به آن مقاله، آن مقاله نزدیک به ۲۰ مورد قابل تشکیک را در مقالهها و نوشتههای او ذکر کرده بود، مخصوصا در غربزدگی، در مقالۀ بسیار زیبا و درخشانی اشاره کرد به اینکه تاریخ مگر چیست؟ تاریخ یک بازیچه است، تاریخ کجایش راست و کجایش دروغ است. من با تاریخ کاری ندارم. اشاره کرد که من با برداشتم از تاریخ سر و کار دارم. یعنی تاریخ را در جایی خرج میکنم که منظورم به این طریق و به این واسطه برآورده بشود. در آن ذهنیت چهارگوش و با چارچوبههای مشخص دوران نوجوانی ما این قابل درک نبود برای ما. شاید ما به ضرورت عظیمتری دقت نمیکردیم، نگاه نمیکردیم و همینطور هم بود. اما نکته اصلی این است که پیکره اصلی جلال آلاحمد محفوظ ماند. پیکرهای که در جایی از او به نادرستی یاد کنند، پیکرهای که یک بزرگراه عظیم را به نام او اسمگذاری کنند.
آغداشلو اضافه کرد: امروز این گرد و خاک فرو نشسته است. حالا ما تقریبا میتوانیم در باب آلاحمد، در شقوق مختلفش صحبت بکنیم. آلاحمد نویسنده، آلاحمد مبارز، آلاحمد منقد، آلاحمد مقالهنویس که به زعم من آلاحمد مقالهنویس یکی از مهمترین آلاحمدهایی است که در این جمع آلاحمدها وجود دارد. قطعا یکی از مهمترین مقالهنویسان دوران خودش بود و من کسی را به یاد ندارم که مقالههایش این چنین تکاندهنده باشد. پیش از او شاید کسانی بودند که مقالههایی توأم با فحاشی و غیره و ذالک مینوشتند و اسم خودشان را روزنامهنگار میگذاشتند. نه منظور من درستی، صحت و پاکی و اصابت آلاحمد است به عنوان مقاله نویس، آلاحمد نثرنویس. کمتر درباره اهمیت نثر آلاحمد بحث شده. من شاید یکی از کسانی باشم که بتوانم در این باره صحبت کنم، نه به عنوان متخصص، بلکه به عنوان کسی که سالها و سالها نثر مقالهها و نوشتههایم را از آلاحمد تأثیر گرفتهام و مدتها و مدتها این تأثیر را نگه میداشتم و به آن میبالیدم. بعدها بود که عمرم زیاد شد، سنم زیاد شد و صاحب نثر مشخصتر و متفاوتتری شدم ولی آن معنا و آن نثر باقی ماند، آن نثر قوی منسجم. دکتر ناصر وثوقی بعضی اوقات شوخی میکرد و میگفت که این نثر تلگرافی است. اینکه نثر نیست. حتی این را به خود آلاحمد هم در آن جلسه گفت. حتی چنین اشاره کرد، «من»، نقطه. «میآیم»، نقطه. «باشید»، نقطه. نه این نبود، این مزاح بود. بحث اصلی این است که نثر آلاحمد از کجا میآمد. فقط با اشاره به اینکه از ناصر خسرو، از گلستان سعدی میآمد کافی نیست. بلکه نثر آلاحمد نثری بود که دقیقا در خدمت منظور او حرکت میکرد. نثرش را عرض میکنم، شاید وقتی درباره قصه، داستان کوتاه، درباره رمان بحث بشود، خللی را در خودش داشته باشد. هیبت او هیبتی انکارناشدنی بود، چه از جانب دوستانش و چه از جانب کسانی که معاند او بودند، او را برنمیتابیدند، به دلایل درست و یا به دلایل غلط. این هیبت را وقتهایی که جوانترها دلشان تنگ میشد، میتوانستند بروند در کافۀ فیروز و او را ببینند، با آن سبیل سفید و آن قیافۀ اخمآلودش نشسته و عدهای را دور خودش جمع کرده. همه میگفتند آلاحمد مرید جمعکن است. مرید جمعکن نبود، مریدها دورش جمع میشدند. مگر میشد دور او جمع نشد. مگر آن شجاعت و صراحتی را که او در نثر خودش داشت که لرزاننده بود مگر میشد نادیده گرفت. مگر میشد به آن محضر تمسک نجست. او که در مقالهای در اوج اقتدار شاه نوشت اسم این تئاتر را نوشتهاند «بیست و پنج شهریور»، مگر بیست و شهریور چه روزی است؟ اسم این تئاتر را باید بگذارند تئاتر «سنگلج». برای همه در آن روزگار افتخار عظیمی بود که به او میرسید و سهمی از او میگرفت و او این سهم را به راحتی و به سادگی، بدون هیچ مانع و رادعی به اطرافیانش تقسیم میکرد.
وی با اشاره به جلال آلاحمد گفت: اینکه سعی شد از او اسطورهای بسازند، سعی باطلی بود. او خودش اسطوره بود. آدمی بود که در طول حیاتش همانطور زندگی کرد که فکر کرد. حالا ما چیزی را برمیتابیم یا برنمیتابیم، یا فکر میکنیم این غلط است یا درست، این امر ماست این امر او نیست. همانطور که استادم انوار اشاره کردند آلاحمد را باید در طول سالهای عمرش، در طول ۴۶ سال زندگیاش دید. این را باید درست دید، درست نگاه کرد. باید دید او چه میخواست و چه کرد. سهم آلاحمد نویسنده، سهم آلاحمد نثرنویس، در پس ابر قطور شخصیت او در وجوه دیگر پنهان ماند. این ابر بر آن سایه انداخت. و اگر بشود و اگر ممکن باشد که دوباره نگاه کرد به قصههایش و به نثرش، شاید به نتایجی برسیم که بر خلاف نظر او و همان دوره باشد. به زعم من شخصیت ادبی آلاحمد، ادبی که میگویم منظورم قصه است، منظورم ادبیات است، منظورم ادبیات خالص است، منظور ادبیات از نوع تعهد ژان پل سارتری نیست، ادبیات در خدمت تعهدات مختلف نیست، بلکه منظورم خالص و خلص ادبیات است. نویسندگی، قصهنویسی که چه امر شریفی است و چه امر شگفتانگیزی است. از این منظر اگر بخواهیم به کار آلاحمد نگاه بکنیم، به زعم من که هیچ هم ادعای اصابت امر ندارم در این مورد، ولی به زعم من دو حلقه پرانتزی که با قدرت تمام زندگی نویسندگی و ادبی آلاحمد را در برمیگیرد دو کتاب است که کتابهای مفصلی هم نیستند. بلکه شاید دو جزوه باشند. یکی «مدیر مدرسه» است که آقای دهباشی عزیزم اطلاق رمان به آن کردند، خوب حجمش خیلی کمتر از اینکه بتوانیم اسم رمان را روی آن بگذاریم. شاید بتوانیم بگوییم قصه کوتاه دراز، یکی «مدیر مدرسه» است و یکی کتاب درخشان سنگی بر گوری. هر دو بسیار به هم شبیهاند، هر دو حدیث نفساند. هر دو وجوه مشترکی دارند که من میخواهم اشارۀ مختصری به آن بکنم و بگذرم.
آغداشلو گفت: «مدیر مدرسه» در دورۀ خودش با استقبال خیلی زیادی مواجه شد، به نظر اثر تند و گستاخی آمد که بود. ولی من کمتر در این باره خواندم که به جوهرۀ کتاب توجه کرده باشند. آن بخشهای فرعی که از کتاب گرفتند باعث شد که اصل منظور نظر آلاحمد مسکوت و مغفول بماند. به هر حال شناخته شد، رایج شد و مورد تقلید و مورد علاقه. اما این کتاب دیگر، یعنی آن سوی پرانتزی که صحبتش را کردم، روند مناسبی را طی نکرد. وقتی او این اثر را نوشت صداهای مختلفی در ضدیت با او بلند شد. مطلق اشارهای نمیخواهم به اینها بکنم. ولی به نظر من باز این قصۀ فوقالعادۀ آلاحمد که بعدها مورد بحث و فصح قرار گرفت، منتشر بشود یا نشود، دنبالۀ همان اسطورهسازی بود که کار بیهوده و بیحاصلی بود برای آنکه لازم نیست شما برای یک اسطوره تمهید به خرج بدهید تا از او اسطوره بسازید. او هست، او موجود است.
وی یادآور شد: این نظر که بخشهایی از این کتاب حذف بشود، اصلا مدتی اجازه چاپ پیدا نکند، این قصۀ بسیار غمانگیزی بود که دربارۀ این کتاب اتفاق افتاد و به همت همسرشان بود که این کتاب منتشر شد، پافشاری کرد. و باز همسرش، یعنی خانم سیمین دانشور بود که برای اینکه این شبهۀ اسطورهسازی را از آلاحمد جدا بکند، کتاب غروب جلال را نوشت، یعنی نسخۀ واقعی آخرین روزهای زندگی آلاحمد را. این کتاب هم باز مورد نقد بود، مورد شک و مورد هر جور مخالفت. این دو تا قصه که خیلی هم کوتاه هستند برای من همیشه آلاحمد نویسنده را کنار و به یمن نثر درخشان و با شکوهش تثبیت میکند. یعنی اگر قرار باشد من در کنار همۀ مباحثی که دربارۀ دیدگاههای سیاسی ـ اجتماعی، عقاید مختلفش، جنگجو بودنش، یا هر چیزی که دربارۀ آلاحمد اظهار میشود برای من کفایت میکند که چهرۀ آلاحمد را در این دو قصه جستجو بکنم.
این هنرمند تاکید کرد: این چهره چیست؟ و واقعا در این مجال کوتاه چطور میشود اهمیت این دو قصه را در کارنامه ادبی آلاحمد بازگو کرد و از عهده برآمد. وقتی که من «مدیر مدرسه» را میخواندم و میخوانم، جوانی را دیدم که به عنوان مدیر یک دبستان، در یک جای پرت دوری منصوب میشود. خودش در حقیقت میخواهد به آنجا برود. میرود و در آنجا «مدیر مدرسه» میشود. مدتی در آن مدرسه هست و بعد آخر قصه آن مدرسه را رها میکند. برای اینکه متوجه میشود در تغییر چیزی به اسم فساد، چیزی به اسم جهالت و چیزی به اسم بددلی یک تنه کاری از دستش برنمیآید. تمام این قصۀ کوتاه مشحون است از سعی و تلاش حیرتانگیز یک معلم به عنوان مدیر مدرسه، یعنی یک کار اداری که اصلا در شأن او نیست و اصلا او نمیخواهد این کار را به عنوان کار اصلی خودش بپذیرد. یعنی اینکه این مدرسه کوچک را که آدم پولداری ساخته تا به خاطر این مدرسه مردم بیایند و خانههای متعددی را در آن زمینها بخرند و آن منطقه آباد بشود و پولش در جیب او برود. این آدم در انتهای قصه وا میگذارد. متوجه میشود که عملی نیست، از پس این قصه برنمیآید. پس نیروی جوشان و فانی که در مواجهه با سیستم نمیتواند بماند، نمیتواند اصلاح کند. و در آخر کتاب دقیقا اشاره میکند که بیم این را دارد که خودش هم بخشی از چیزی بشود که با آن میجنگد، که از آن نفرت دارد.
وی یادآور شد: «سنگ بر گوری» هم به نوعی حکایت دیگر و روایت دیگری است از این نومیدی. آلاحمد اصلا نویسندۀ نومیدی نیست. ولی وقتی به آثار او مینگریم میبینیم چه طور خودش را جستجو میکند. برای اینکه به خودش برسد، مخصوصا در سنگی بر گوری، چطور پنجۀ خودش را در درون خودش فرو میکند. و پاره پاره میکند خودش را، عیان میکند خودش را. بدون اینکه بخواهد چیزی را مخفی کند. هر چیزی که ممکن است عیب و ایرادی باشد خودش در باب خودش میگوید. «سنگ بر گوری» همیشه من را به یاد «بوف کور» میاندازد، به یاد اولش. یعنی نویسندهای که برای سایۀ خودش مینویسد. مکالمۀ آلاحمد در «سنگ بر گوری» مکالمه با خودش است، با سایۀ خودش است.
آغداشلو افزود: تمام این کتاب در کنار قصههای دیگری که در آن هست، حوادث، برخوردها، حتی قصههای فرعی، مثل فوت خواهر سیمین، همه اینها حول یک محور اصلی عمل میکنند. حول آدمی که از پس چیزی که عظیمتر و عمدهتر است برنمیآید. اینجا فقط یک مدرسه و یک سیستم در دورۀ محمدرضا شاه پهلوی نیست. اینجا مساله خیلی خیلی گستردهتر است. اینجا آدمی است که به خودش میگوید تو در این چرخۀ حیات چه میکنی، عقیمی. تمام سعی باطل و دیوانهکنندۀ این آدم که میخواهد از عقیم بودن بگریزد، میخواهد این چرخۀ حیات را ادامه بدهد، نمیخواهد به خاطر عقیم بودن از این چرخۀ حیات بیرون بیفتد. این سعی باطل و کوشش فوقالعاده که در تمام این کتاب هست، لرزاننده است. آدمی که به هر چیزی تمسک میجوید، به داروهای خرافی، به پزشکان و حتی در جایی اگر ما قصه را جدیتر بگیریم، این ماییم که از پس عقیم بودن خودمان در یک دورۀ تاریخی برنیامدیم، پناه بردن او به فلان پزشک در سوئیس و زوریخ هم احتمالا اثر زیادی هم نخواهد کرد. این چیزی است که آلاحمد میخواهد به ما بگوید. به آن فکر میکند، مسالهاش است. آیا ما میتوانیم در جای دیگری علاج خودمان را پیدا کنیم، نمیتواند پیدا کند. سعی میکند خودش را قانع کند، سعی میکند همسرش را قانع کند. این کتاب یکی از تکاندهندهترین، یکی از عمیقترین کتابهایی است که آلاحمد نوشته. شاید به نظر خودش یک کار سرسری و غیر جدی بوده. ولی اینطور نیست. حالا که ما همین قصه را، همین قصه ساده لرزاننده را میخوانیم و با کتاب پرمدعایی مثل نفرین زمین مقایسه میکنیم، میبینیم واقعیتی است درون نویسنده که دنبال مفری میگردد. بنابراین قصۀ چرخ حیات است، قصۀ عقیم بودن است، این بحث است که من کجای این چرخۀ حیات قرار دارم. و در جایی خودش را دلداری میدهد که اصلا این چرخۀ حیات مگر بیمن نمیگذرد. من چه کارهام اصلا. ولی اگر این فکر را میکرد اصلا این کتاب را نمینوشت.
این نقاش ادامه داد: پس اینجا حال انسانی است که با خودش مکالمه میکند. دنبال معنا و مفهوم خودش است. و اینجا دیگر بحثش بر سر این آدم و آن آدم و این رژیم و آن رژیم نیست. اینجا دیدگاه یک دیدگاه خیامی بسیار گستردهای میشود که یکی از عالیترین نمونههای نثر و قصهنویسی آلاحمد را به وجود میآورد. من نیت کردم که صفحۀ آخر این کتاب را بلند بخوانم و این ادای دینی که واقعا ادا نشده است: «تو، تا سه، چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود، اما پدرم هنوز فرصت دارد. هم سنگی دارد بر گوری و هم نوهها دارد و پسرها و در خانهاش هم هنوز باز است. اما این نوۀ پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو. نمیدانی چقدر خوش است عمقزی از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگلهای بدویت و بلبشوی تمدن آخر کوچه فردوسی تجریش آمده، آن بچه که شنوندۀ قصههای تو بود با خود تو به گور رفت و امروز من آدم اَبترم که پس از مرگم هیچ تنابندهای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردۀ شما پناه بیاورد، پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همه اجداد و همۀ تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم. اگر شده در یک جا و به اندازۀ یک تن تنها نقطۀ ختام سنتم. نفس نفی آیندهای هستم که باید در بند این گذشته میماند، میفهمی عمقزی؟ اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم ولی تو بدان. به راستی میدانی چرا، تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازۀ یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی، به این زنجیر ظاهرا به هم پیوسته که بر گردۀ بردباری خلایق از بدو خلقت تا انتهای نفیر، هیچی را به هیچی میپیوندند، اگر شده به اندازۀ یک حلقۀ تنها بسته است و این همه چه واقعیت باشد و چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشتۀ در هیچ و این سنته رفته.»
یکی دیگر از بخشهای این مراسم قرائت پیام دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان بود که توسط غلامرضا امامی قرائت شد. امامی پیش از قرائت پیام دکتر کاتوزیان، از جلال آلاحمد سخن گفت: جلال آنچنان که از نامش برمیآید، روشنی بود و شکوه. باغبان بود و بیش از همه انسانی مهربان. دریغ که عمر کوتاهی داشت و نتوانست تمامی آنچه را میاندیشید و به آن دل بسته بود را عرضه کند. روزی در خرمشهر در باغ هتل آناهیتا در کنارش بودم. با هوشنگ پورکریم آمده بود. او را از تدریس در دانشسرای عالی محروم کرده بودند. در نامهای برایش نوشته بودم: اگر هوای تهران سرد است، خرمشهر گرم است و دلهای مهربان و دیدگان کاوشگر منتظر شمایند. هفته بعد نامهاش رسید و در آن نوشته بود: از وقتی از مدرسه بیرونم رواندهاند، خیال سفر دارم.. اما کی و به کجا؟ نمیدانم.
وی ادامه داد: پس از آن بود که هوشنگ پورکریم به در خانه ما در راهآهن خرمشهر آمد و گفت: جلال در هتل آناهیتا منتظر توست. به دیدارش رفتم و هفتهای همراهش بودم. در آن دیدار این سخن را آن نوجوان دیروز گفت: آقای آلاحمد کم بودهاند نویسندگانی که بخت آن را داشته باشند که در زندگیشان بدرخشند و سکه ادب را به نامشان بر ورق و صفحه تاریخ نقش و رقم زنند. شما این شانس را داشتهاید و ما این شانس را که در زندگیتان شما را بشناسیم. هر چند که جلال در زندگیاش خوش درخشید، اما شهرتش پس از پایان حیاتش فزونی گرفت. از چه رو؟ به گمان من ویژگی بزرگ جلال آن بود که در هنر با خود و مردمش صادق و صمیمی بود و جانش ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد بود. با دکانهای دو نبش بیگانه بود. کلام را بر جیفه زر و زور و تزویر نفروخت و مهمتر آنکه همیشه خودش بود.
امامی یادآور شد: کار جلال در ادب فارسی این بود که زبان گفتار و شفاهی را به نوشتار نزدیک کرد. نیک میدانیم که در زبان ما فاصله بسیار است میان فرهنگ شفاهی و مکتوب اما وقتی نوشتههایش را میخوانیم، گویی او با ما سخن میگوید. هرگز از او قدیسی نسازیم بینقد، اما از یاد نبریم که او همیشه دل به مردمش داشت و در راه آگاهی و آزادی همدلان و همزبانانش به جد و جان کوشید. از او بیاموزیم که چگونه میتوان گوهر کلام و آزادی را پاس داشت.
امامی سپس به قرائت پیام محمدعلی همایون کاتوزیان با عنوان «به یاد جلال آلاحمد» پرداخت که از این قرار است: «با جلال آلاحمد در سال ۱۳۳۹ در منزل خلیل ملکی آشنا شدم، اگرچه او را از روی نوشتههایش خوب میشناختم، و در همان دیدار و آشنایی نخست او را آدمی رُک و صمیمی و خوش بیان و خونگرم یافتم. او بر خلاف گذشتهاش در حزب توده و نیروی سوم کار سازمانی سیاسی نمیکرد و به جامعۀ سوسیالیستها که ملکی و یارانش همان روزها تشکیل داده بودند نپیوسته بود. اما علاقه و ارادات بیکرانی به شخص ملکی داشت و نسبت به او نرمی و فروتنی بسیاری از خود نشان میداد، و در جلساتی هم که هفتهای یک بار در منزل ملکی برای بحث و گفتگو دربارۀ زیباشناسی و تاریخ هنر، از جمله با حضور هوشنگ کاووسی، بهرام بیضایی، داریوش آشوری و سیروس طاهباز تشکیل میشد شرکت میکرد.
به یاد دارم که شادروان رضا ملکی برادر کوچکتر ملکی که به او سخت ارادت میورزید در ولنجک که در آن تقریبا بیابان دوردستی بود خانهای ساخته و ملکی و چند تن از ماها را (به اصطلاح آلاحمد) به شامی و گپی دعوت کرده بود، ملکی و صبیحه خانم و من با اتومبیل پسرشان پیروز به خانه «داداش رضا» رفتیم. اکنون که این سطور را مینویسم میبینم که جُز من دست صاحبان خانه و همۀ مدعوین که چند تن بیش نبودند از این جهان کوتاه شده است: ملکی و صبیحه خانم و پیروز، رضا ملکی و خانمش، آلاحمد و خانم سیمین، منوچهر صفا، مرتضی مظفری و دکتر هوشنگ ساعدلو. ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ولی این هم هست که من در آن زمان هیجده سال بیشتر نداشتم.
دکتر علی امینی تازه نخستوزیر شده بود و هیات دولتش را اعلام کرده، ولی جای وزارت فرهنگ را (که در آن زمان فرهنگ و علوم و آموزش را در بر میگرفت) خالی گذاشته بود. محمد درخشش، رهبر جامعۀ معلمین بود که اعتصاب گسترده اخیرشان یکی از علل بلافصل نخستوزیر شدن امینی بود، و حالا در محافل بحث بر این بود که چه کسی را وزیر فرهنگ میکند، اگرچه بیشترین احتمال به درخشش بود. وقتی آلاحمد این سوال را طرح کرد ملکی اطلاع داد که درخشش وزیر فرهنگ شده زیرا عصر همان روز با لباس رسمی وزارت یکسره به منزل ملکی رفته و مصرا از او برای اصلاح وزارت فرهنگ درخواست کمک کرده است. و وقتی ملکی در پاسخ آلاحمد گفت که او حاضر به ارائۀ برنامههای اصلاح شده است، آلاحمد به اعتراض از جا پرید که در این صورت چرا خودتان وزیر فرهنگ نمیشوید. این حرف به ملکی برخورد و سخت بر آلاحمد تاخت و حتی به او (که پیدا بود پیشمان است) اجازه عذرخواهی نمیداد، چنان که وقتی سیمین دانشور برای فرو نشاندن تنش به ملکی گفت، «شما که میدانید ما چقدر به شما ارادت داریم.» ملکی بیتابانه گفت، «سیمین خانم من روشنفکر جماعت [را] خوب میشناسم؛ با قدرت میآید و با قدرت هم میرود.» اشارهاش به یادداشتی بود که آلاحمد اندکی پس از ۲۸ مرداد در یکی از روزنامهها نوشته بود که فعال سیاسی نیست و در سیاست دخالت نمیکند، درست در زمانی که ملکی در زندان بود.
آن شب آشتی نشد ولی دو سه روز بعد که به دیدار ملکی رفتم صدای غش غش خندۀ آلاحمد بلند بود. چیزی هم نگذشت که آلاحمد تشخیص ملکی را که به رغم روش جبهۀ ملی دوم نباید با امینی «مبارزۀ حیاتی مماتی» کرد پذیرفت و خود او به برنامۀ اصلاح فرهنگ پیوست، چنان که تا دو سه ماه بعد که من به انگلستان رفتم ملکی و درخشش و آلاحمد هفتهای یک بار در منزل ملکی دربارۀ پیشرفت کار و برنامههای بعدی ملاقات میکردند. آخرین باری که آلاحمد را در ایران دیدم دو سه روز پیش از سفر بود، ملکی جمعی از دانشجویانی را که از اروپا بازگشته بودند به چای و شیرینی دعوت کرده بود به علاوه چند تن از دوستان، از جمله دکتر رحیم عابدی، آلاحمد و من. به یاد دارم که دکتر هوشنگ شیرینلو که تخصص گرفته و پس از سالها به ایران بازگشته بود، از دوستان قدیم آلاحمد در نیروی سوم بود. در ارتباط با همان موضوع «با قدرت آمدن و رفتن روشنفکران»، شوخیای با آلاحمد کرد با خنده و شوخی، و آلاحمد خندهکنان گفت، «گه خوردم، گه خوردم، دست از سرم بردارید دیگر.»
سال بعد ـ ۱۳۴۱ ـ آلاحمد در لندن پیدایش شد. سفری به فرنگستان آمده بود، گمان میکنم با بورسی و پس از سوئیس و آلمان و فرانسه و هلند به لندن رسیده بود. تلفن که زد با حمید محامدی به دیدارش شتافتیم، در هتل متوسطی در مرکز لندن. در آینه بزرگ تالار انتظار هتل او را دیدم که تقریبا دوش به دوش با خانمی که هلندی به نظر میآمد از پلهها پایین میآمد. من فکر کردم که آن خانم راهنمای اوست، ولی به پایین پله که رسیدند خانم از سوی دیگر رفت و آلاحمد لبخندزنان به سوی ما آمد. بعدها که سنگی بر گوری را خواندم کل داستان به دستم آمد و مساله عقیم بودن آلاحمد که اصلا به خاطرم نرسیده بود و مسایل و مشکلات آن برای او و دانشور.
آلاحمد هشت نسخه از کتاب غربزدگی را به من داد و با خنده گفت، «یکی چهار شیلنگه» چون بهای شیلنگ انگلیس در آن زمان یک تومان بود. شوخی میکرد، و توضیح داد که این کتاب در چاپخانه توقیف شده بود و آنها دویست نسخه آن را بیرون زده بودند که سی نسخه باقیمانده را با خود به فرنگ آورده بود. و اینک این هشت نسخه آخر. قرار شد به سرعت آن را بخوانم تا پیش از بازگشتش دربارۀ آن گفتگو کنیم.
من صرف مقوله غربزدگی را موضوع جالبی یافتم که دستکم بر عکس تحلیلهای متداولی که مدام از بورژوازی و خرده بورژوازی و پرولتاریا سخن میگفتند، وارداتی نبود و پایش روی زمین ایران بود و مسایل ملموس را مطرح میکرد. اما در عوض ارائۀ مطلب را هم تندروانه هم ضعیف یافتم: از تئوری توطئه تا عدم اطلاع درست از تاریخ تا فریاد و فغان مکرر از دست «ماشین». به او گفتم که این دشمنی با ماشین یادآور انگلیس در صد و پنجاه سال پیش است که گروههای کارگران صنایع دستی به راه میافتادند و با چوب و چماق ماشینهای صنعتی جدیدالاختراع را میشکستند. او به کلی انکار کرد و عینا گفت، «من عاشق اتوموبیلم هستم و وقتی در سربالایی جاده شمیران ناگزیر از دنده سه میگذارم دنده دو و میگوید غووم، من میگویم آخ جون!» جواب دادم، در این صورت باید به دنبال هر نسخه از کتابش راه بیفتد و این نکته را به هر که آن را میخواند بگوید. به هر حال از همان پاسخ او پیداست که خودش دریافته بود که تندروی کرده بود، و اینگونه دور برداشتنهای ناخودآگاه در بعضی از کارهای دیگرش نیز دیده میشود.
اما برای رعایت انصاف و توجه به واقعیت باید بگویم که تز غربزدگی آلاحمد که کمتر کسی در زمان حیات کوتاهش خواند امری بود و شعار فراگیر غربزدگی که در دهان پیر و جوان و دارا و ندار و مدرن و سنتی و چپ و راست افتاد امر کاملا دیگری. شعار غربزدگی یک مانیفست ضد غربی بود، یعنی نه فقط مخالفت با سیاست غرب در ایران بلکه ضدیت با کل دستاوردهای غربی حتی در خود غرب. حال آنکه آلاحمد مردی کاملا مدرن و امروزی بود که حتی در آخر همان کتاب غربزدگی از رُمان لولیتا و فیلم مُهر هفتم که تازه در غرب به بازار آمده بودند سخن میگوید. او داستان مدرن مینوشت و از نقاشی و تئاتر و سینما (علاوه بر شعر و داستان) نقد مدرن میکرد. و دربارۀ هدایت و آثارش مقاله نوشته بود و یکی از بزرگترین دوستان و دوستداران و پشتیبانان نیما یوشیج بود. و مهمتر اینکه به رغم تحقیر و تمسخری که طبق مد روز از «آزادیهای بورژوایی» و «آزادیهای غربی» میکردند آزادیخواه بود.
از نقش اساسیاش در انشعاب حزب توده و تأسیس حزب نیروی سوم و تشکیل کانون نویسندگان چیزی نخواهم گفت. ولی دست آخر آلاحمد نویسنده بود و ناقد هنری و اجتماعی. نثری که او ابداع کرد ـ اگرچه هیچ کس دیگر نخواست یا نتوانست از آن تقلید کند ـ برای داستانها و گزارشهایش بسیار مناسب بود و اگر چنین ابداع بدیعی در جامعه پیشرفتهتری صورت گرفته بود در همان زمان توفیق بزرگی تلقی میشد. بعضی از داستانهای اولیهاش، خاصه «گناه» و «بچه مردم» آثار زیبا و قابل اعتنایی بودند. رُمان «مدیر مدرسه» که در زمان خودش سخت موفق شد کار قابل ملاحظهای بود. اما داستانهای کوتاه «جشن فرخنده» و «خواهرم و عنکبوت» ـ اولی کمدی اجتماعی، دومی تراژدی شخصی ـ هر یک شاهکار کوچکی بودند. اما شاهکار آلاحمد که سالها پس از مرگش منتشر شد، همان سنگی بر گوری است، زیرا که حدیث نفسی است که با آن صراحت و صداقت و صمیمیت فقط ممکن بود که در جهان معاصر غرب نوشته شود و جوهرۀ آن با شعار غربزدگی در تضاد بود. بیجهت نیست که دیگر مجوز انتشار نیافت.
آخرین برنامه شب آلاحمد نمایش فیلم مستند ساختۀ مصطفی آلاحمد بود که با گفتاری از محمدعلی عمویی، لیلی گلستان، انور خامهای و دیگر شخصیتهای مطرح ادبی ـ فرهنگی به زندگی و آثار جلال آلاحمد میپرداخت.
نظر شما :