خاطرات منوچهر سعیدوزیری؛ از سردبیری ارگان دموکراتها تا خبر بازداشت آیشمن ایران
از «منوچهر سعیدوزیری» میگویم؛ سردبیر روزنامه اطلاعات و مجله اطلاعات هفتگی در سالهایی دور؛ سالهایی که نسل من که هیچ، نسل بسیاری از پدرانمان هم تجربهاش نکردهاند. اما در همان سالهای دور (۱۳۴۱-۱۳۳۶)، منوچهر سعیدوزیری مجموعهای را مدیریت کرده، که هنوز هم پس از پنجاه و اندی سال، «شرش» به مردم نرسیده است و همواره مجموعهای قابل احترام برای مطبوعاتیها از یک طرف و مردم از طرف دیگر بوده است. داستان روزنامهنگار شدن سعیدوزیری تا انتخابش به عنوان سردبیر، یکی از دو روزنامه مهم و تاثیرگذار آن سالهای ایران، خود حکایتی است خواندنی که شرح آن بیشک در این مقال نمیگنجد اما از آنچه همگی مطبوعاتیهای همنسل او درباره دوره مدیریتش بر تحریریه «اطلاعات» و «اطلاعات هفتگی» میگویند، میتوان با قاطعیت گفت که بیشک «عباس مسعودی» در انتخابش اشتباه نکرده است و دوران او، یکی از دورانهای موفق روزنامه اطلاعات در سالهای حیات این روزنامه بوده است. تزریق ایده و انرژی تازه در کنار مدیریت مشارکتی، از مهمترین دستاوردهای سالهای حضور سعیدوزیری در روزنامه اطلاعات بوده است؛ سالهایی که امروز باید اثر آن را بیشتر در آرشیوها جست تا در بازخوانی خاطرات آن سالها؛ چه آنکه بیشتر دستاندرکاران آن روزگاران یا چهره در نقاب خاک کشیدهاند یا نفسی و توانی برای بازگویی وقایع آن سالها در اختیار ندارند و اگر هم دارند، به دلایلی ترجیح میدهند «سکوت» کنند و سخنی چالشبرانگیز را مطرح نکنند.
منوچهر سعیدوزیری چه پیش و چه پس از دوران سردبیریاش بر روزنامه اطلاعات، سرگذشتی دارد تاملبرانگیز و خواندنی؛ از روزهای «سرد» زنجان که انتخاب اجباریاش به سردبیری نشریه رسمی «فرقه دموکرات» که با دستور شخص «جعفر پیشهوری» صورت گرفت و آن روزها را برای او سردتر هم کرد گرفته تا دوران نمایندگیاش از حوزه انتخابیه ابهر و خدمات و دستاوردهایی که در تمام سالهای نمایندگیاش برای مردم این دیار به ارمغان گذاشت و تمام روزهای فعالیتهای سیاسیاش در نهضت ملی و جریان «خلیل ملکی».
منوچهر سعیدوزیری به عنوان فردی که تمام روزها و سالهایی را که دو رقم اول آنها ۱۳ بوده را دیده است و اینک نزدیک به ۹۵ سال دارد، یادگاری است از قرنی که اینک در سالهای پایانی آن قرار داریم؛ قرنی که او در سالهای بحرانیاش حضور و «مسوولیت» داشته و هیچگاه فراموش نکرده است که باید همواره در کنار مردم باشد و برای آنها بگوید و بنویسد. شاید از همین رو هم باشد که «احیای» او برای بازخوانی کارنامه روزنامهنگاریاش و کنکاش در روزنامهنگاری آن سالها در کنار آشنایی نسل جدید با یکی از تاثیرگذاران سالهای دور، نه نشان «بیکاری»، که ضرورتی انکارناپذیر باشد...
جناب آقای سعید وزیری! پیش از آنکه به سوالات برسم، از آنجایی که جنابعالی سالهاست که در حاشیه هستید و خیلی مایل نبودهاید در متن رسانهها حضور داشته باشید و همین موضوع به کمتر شناخته شدن شما برای نسل جدید منجر شده است، از بیوگرافیتان آغاز میکنم؛ اینکه در چه سالی و در کجا متولد شدید و در چگونه خانوادهای چشم به جهان گشودید؟
من در سال ۱۲۹۹ در شهرستان زنجان به دنیا آمدم. خانواده ما یک خانواده نسبتا شلوغ بود و به جز من، سه برادر و دو خواهر من هم که همگی کوچکتر از من بودند در خانه ما زندگی میکردند. من فرزند ارشد خانواده بودم و پدرم هم «علینقیخان سعیدالسلطان» از مالکان و کارمندان عالیرتبه دولت در آن روزگاران بود. مادرم خانهدار بود و در حد معلومات قدیمی سواد داشت. خانواده ما خانوادهای معمولی بود و مادرم بیش از پدرم اهل شعر و ادب و این دست مسایل بود.
تا چه سالی برای تحصیل در زنجان بودید و چه سالی برای ادامه تحصیل زنجان را ترک کردید؟
من دوران دبستان و متوسطه را در زنجان بودم و برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان به تهران آمدم و موفق شدم دیپلمم را در سال ۱۳۱۹ در تهران اخذ کنم.
از قرار معلوم شما برای ادامه تحصیل در دانشگاه هم پذیرفته شده بودید و به دلایلی به دانشگاه نرفتید و از ادامه تحصیل منصرف شدید؟
بله! من در آزمون ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران شرکت کردم و در آن آزمون پذیرفته هم شدم اما به دلایلی که در حوصله این بحث نیست ترجیح دادم که تحصیل در دانشگاه را رها کنم و به شهر آبا و اجدادیام زنجان بازگردم.
پس از بازگشت به زنجان چه کردید؟
من بلافاصله بعد از بازگشت به زنجان، به عنوان دبیر به استخدام اداره فرهنگ زنجان درآمدم و به تدریس ریاضی و ادبیات به دانشآموزان مشغول شدم.
فضای عمومی شهر زنجان در آن سالها چگونه بود؟ چه نسبتی از مردم تحصیلکرده بودند و شهر چه تعداد به قول معروف «روشنفکر» داشت؟
زنجان از این حیث در آن سالها مثل خیلی دیگر از شهرهای ایران، شهری متوسط بود و خیلیها هنوز باسواد هم نبودند. از سوی دیگر تعداد روشنفکران زنجان هم زیاد نبود و هر که بود را همه میشناختند.
از این سوال میخواهم به جریان فرقه دموکرات آذربایجان و انتخاب اجباری شما به عنوان سردبیر نشریه «آذر» ارگان این حزب در زنجان برسم. واقعا چرا شما را برای این سمت انتخاب کردند؟ علت اصلی مخالفت شما با این فرقه چه بود؟ کمی از آن روزها و آن انتخاب برایمان بگویید؟
یادم میآید که یکی از روزهای آذر سال ۲۴ بود که من از روستا، به خانه پدریام در زنجان میآمدم. زمانی که به زنجان رسیدم قطاری را دیدم که از سمت میانه به زنجان وارد شده است و عدهای مسلح به محض رسیدن قطار به ایستگاه، دفتر آن و پاسگاه پلیس راهآهن را به اشغال خود درآوردند. پس از مدت زمان کمی تمام شهر و مراکز مهم نظامی آن به اشغال نیروهای فرقه دموکرات درآمد و این در حالی بود که آن روز هنوز ما نمیدانستیم این افراد وابستگان این فرقه هستند. فردای آن روز من از طریق یکی از آشنایانم از جریان دیشب به خوبی مطلع شدم و به توصیه او و با توجه به موضعی که من در برابر برخی از اعضای «حزب توده» گرفته بودم، قرار شد که مدتی را از دست افراد فرقه، پنهان شوم. پنهان شدن من حدود دو ماهی طول کشید تا اینکه یک روز که بر اثر شدت بیماری میخواستم به دکتر مراجعه کنم، به قول معروف گیر افتادم! ماجرا هم این بود که آن روز «نصرتالله جهانشاهلو» رهبر کمیته «حزب توده» که از دوستان من هم بود، من را در خیابان شناخت و جلو پای من ترمز کرد و من را مستقیم به محل استقرار نیروهای فرقه دموکرات برد. در آنجا او که پزشک هم بود من را معاینه کرد و ضمن معاینه، به من گفت که انقلاب به تو احتیاج دارد معلوم هست کجایی؟ از لحن صحبتهایش فهمیدم که میخواهند من را هم جزیی از نیروهای فرقه کنند و نخست هم به تبریز بفرستند. درست هم حدس زده بودم زیرا خیلی زود مقدمات سفر فراهم شد و حتی اجازه ندادند من به منزل بروم و با خانواده خداحافظی کنم! به سرعت به طرف تبریز حرکت کردیم و فردای آن روز به تبریز رسیدیم. من را به هتل بردند و خیلی با احترام و ادب از من پذیرایی کردند. چند ساعتی نگذشته بود که فردی به نام «حسیناوف» معاون سردبیر روزنامه کمونیست باکو به اتاق من آمد و با من درباره فرقه و اهمیت کمک به آن سخن گفت! بعد از کمی سخن گفتن، کاغذ و خودکاری درآورد و از من خواست که روی کاغذ تعهد دهم که با فرقه دموکرات مخالفتی نکنم و ارگان فرقه را هم در زنجان منتشر کنم. من همان لحظه خیلی سریع به او گفتم که من نه روزنامهنویسی و مدیریت روزنامه بلدم و نه روزنامه درآوردن به زبان ترکی را و از او خواستم که وقتی که مرا قرار است نزد «پیشهوری» ببرند، خودم نزد او به این کار تعهد دهم؛ در واقع با این ترفند میخواستم خودم را از زیر بار فشار ناشی از این درخواست رها کنم. خوشبختانه او هم پذیرفت و قرار شد فردا من را به حضور نخستوزیر فرقه مشرف سازند! در هوای سرد و برفی فردای آن روز، من را نزد پیشهوری بردند. او هم در همان ابتدای ملاقاتمان خیلی گرم از من استقبال کرد و دستور داد تا برایم چای و شیرینی بیاورند. پس از مدت زمان کوتاهی خیلی صریح به من گفت که فرقه تصمیم گرفته است روزنامهاش را در زنجان به وسیله تو که از روشنفکران شهر هستی منتشر کند. لحن او طوری بود که معنی آن این بود که من به اجبار باید این امر را بپذیرم و جالب اینکه همان زمان به من گفت تا آن موقع هم چند شماره از این روزنامه را با نام من چاپ هم کردهاند و من در این لحظه بود که فهمیدم هیچ راه فراری از این داستان ندارم؛ اینگونه بود که من پس از خروج از دفتر پیشهوری به عنوان یک روزنامهنگار، فورا به زنجان انتقال داده شدم تا مقدمات کار را بچینم.
بعد از بازگشت به زنجان چه اتفاقی افتاد؟ پدرتان که سابقه زندانی شدن نزد روسها را هم داشت، با این پست شما و پذیرشش از طرفتان، چه برخوردی کرد؟
پدرم در وهله اول از اینکه سلامت بودم خوشحال بود ولی باید بگویم که در همان بدو ورودم به خانه، او به تندی من را سرزنش کرد که چرا همکاری با فرقه را پذیرفتهام؟ من هم در مقابل به او گفتم که اگر در برابر افسر روس اسلحه به دست یا پیشهوری که با تهدید و ارعاب این مسوولیت را به من داده بود، آن را نمیپذیرفتم باید چه میکردم؟
از آن پس یعنی روزنامه فرقه را شما اداره کردید؟ یا این موضوع در عمل هم تشریفاتی از کار درآمد؟
عرض کردم که من نه روزنامهنگار بودم نه به مدیریت یک روزنامه تسلط داشتم و عملا اداره روزنامه با فردی به نام «باقراوف» بود که آن زمان افسر سیاسی روسها در زنجان بود. در واقع موضوع این بود که آنها میخواستند نام من در روزنامه به عنوان مدیر درج شود که آن روزنامه را نتوان با زنجان و مردم آن بیگانه دانست اما واقعیت آن بود که بیشتر مطالب از سوی خود افسران فرقه جمعآوری و منتشر میشد اما به هر حال این مدیریت برای من منجر به نوعی توفیق اجباری هم شد.
توفیق اجباری؟
بله من از طریق موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم، میتوانستم مسایل و مشکلات شهر و مردم شهرم را با مدیران مستقر در تبریز در میان بگذارم و در چند مورد همین کار من منجر به گرهگشایی از کار برخی از مردمان شهرم شد. دیگر اینکه به اعتراف تجار و بازاریان زنجان، من در آن سالها توانستم با مخالفت با جابهجایی اسناد خزانهداری آذربایجان با پول رایج و تحمیل آن به بازار زنجان، از خطر سقوط مالی و بحران اقتصادی زنجان در آن روزگار بد، جلوگیری به عمل آورم.
علت اصلی مخالفت شما با فرقه دموکرات آذربایجان و حاکمیتشان بر آذربایجان و زنجان چه بود؟
علت اصلی مخالفت من با آنها در این نکته خلاصه میشد که به باور من آنها ملی نبودند و دغدغههای ملی- میهنی نداشتند. همین عامل مهمترین دلیل برای مخالفت من با آنها بود. البته همین جا این را هم اضافه کنم که به باور من رفتارهای دولتهای تهران هم همواره در عصبانی کردن مردم آذربایجان در زمان شاه موثر بود و عجیب آنکه شاه از تجربه سالهای ۲۴ و ۲۵ هم عبرت نگرفت و این دست روزگار بود که با فراهم شدن امکان سفر به آن سوی «ارس» برای مردم آذربایجان، این مساله به شدت روشن شد که حرف روسها دروغی بیش نبوده و مردمان آن سوی ارس زندگی بسیار عقبماندهتری نسبت به آذریهای ایران داشتند.
بعد از پایان غائله آذربایجان چه کردید؟
من در سال ۲۶ بعد از پایان آن ماجرا به تهران آمدم و در محضر درس «علامه طباطبایی» و استاد «بدیعالزمان فروزانفر» کسب علم کردم. ضمن اینکه در همین سال در یکی از نشریات تهران ماجرای فرقه دموکرات را به صورت مقالات دنبالهدار نوشتم و همین موضوع هم منجر به احضار من به ستاد ارتش «رزمآرا» شد. رزمآرا در آن دیدار به من گفت که نباید از جریان فرار افسران ارتش به آذربایجان چیزی نوشته شود و بلافاصله ادامه داد که باید از تهران خارج شوی و مدتی با مطبوعات قطع رابطه کنی. او که میدانست من تقاضای استخدام در بانک کشاورزی را کردهام، در پایان صحبتهایمان به من گفت که برو و مشغول کارهای بانک باش. فردای آن روز حکم انتقال من به بانک کشاورزی خراسان به دستم رسید در حالی که روی برگه من نوشته شده بود که باید تا سه روز دیگر در بانک کشاورزی تربتحیدریه حضور داشته باشم. من هم همان موقع به خراسان رفتم و تا سه سال بعد از آن در شهرهای مختلف خراسان مسوولیتهای مختلف داشتم مثل ریاست بانک کاشمر و... البته همین جا این را هم بگویم که مهمتر از سالهای خدمت در بانک، سالهای اقامت در کویر و برخورد با مردمان خوب کویر بود که برایم اهمیت داشت و خاطرات ریز و درشتی را به جای گذاشت. خلاصه اینکه در سال ۳۰ به تهران بازگشتم و به ریاست دفتر مرکزی بانک کشاورزی منصوب شدم.
گویا در همین زمان هم بود که کم کم و به صورت جدی به روزنامهنگاری روی آوردید؟
بله! همزمان با اشتغال در بانک کشاورزی تهران، من کم کم با برخی مطبوعات تهران مانند مجله بدیع و روزنامه سحر و قیام ایران، همکاری خودم را آغاز کردم و همزمان به فعالیتهای سیاسی هم روی آوردم و به عضویت نهضت ملی درآمدم. مقالات من که در آن زمان در روزنامه سحر چاپ میشد، هم برای من شهرت به دنبال آورد و هم منجر به آشنایی من با بسیاری از چهرههای سرشناس آن روزگاران شد و همان زمان هم بود که من با معرفی یکی از دوستانم محمد فضایلی، به روزنامه اطلاعات راه پیدا کردم.
دوران روزنامه اطلاعات به نظر میرسد که یکی از مهمترین دورانهای زندگی شما در حوزه روزنامهنگاری حرفهای بوده است. از ابتدا شروع کنیم؛ پس از معرفی محمد فضایلی چه اتفاقی افتاد و از سوی چه کسی برای کار در روزنامه اطلاعات دعوت به کار شدید؟
پس از معرفی او، من در سال ۱۳۳۶ رسما از طرف «عباس مسعودی» مدیر روزنامه اطلاعات، برای همکاری به این روزنامه دعوت شدم. در آغاز هم نویسنده این روزنامه بودم و هم دبیری بخش اجتماعی آن را بر عهده داشتم تا اینکه در سال ۳۷ از طرف عباس مسعودی به سردبیری اطلاعات هفتگی منصوب شدم. اطلاعات هفتگی مجلهای بود که از سال ۱۳۲۰ منتشر میشد و من چهارمین سردبیر آن بودم و جالب است بدانید پیش از من هم «انور خامهای» سردبیری آن را بر عهده داشت. اوضاع یک چندی بر همین منوال گذشت و ما در اطلاعات هفتگی به دنبال جذب مخاطبان تازه و افزایش تیراژ مجله بودیم تا اینکه «امینی» نخستوزیر ایران شد. پس از نخستوزیری امینی و با توجه به رابطه نزدیک امینی با مسعودی، او مرا نزد خود فرا خواند و از رویدادهایی گفت که در دوران نخستوزیری وی، منجر به تکان خوردن مملکت خواهد شد. او این را هم اضافه کرد که باید روزنامه را برای حرکتهای بعدی آماده کنیم؛ در همین حین هم بود که وی ناگهان رو به من کرد و گفت که اعتقاد دارد که از این پس روزنامه را من اداره کنم و مدیریت اطلاعات هفتگی را هم به معاونم بسپارم. همان زمان هم «مهندس کردبچه» سردبیر وقت روزنامه را به اتاقش فراخواند و تصمیمش را با او در میان گذاشت و او هم با بزرگواریاش این تصمیم را پذیرفت و اضافه کرد که اتفاقا سعیدوزیری بیشتر با مسایل سیاست روز آشناست و گزینه بهتری برای سردبیری اطلاعات است. مسعودی هم همان موقع دستم را گرفت و مرا به عنوان سردبیر کل به سردبیران و دبیران و خبرنگاران و اعضای تحریریه معرفی کرد و از همه خواست که با من همکاریهای لازم را داشته باشند.
از همکاران مستقیمی که در تحریریه با آنها کار میکردید کسانی را به خاطر دارید؟
همکاران مستقیم من در روزنامه را دکتر «بهرهمند»، «احمد سروش»، «احمد احرار»، «غلامحسین صالحیار»، «علی باستانی»، «حسین شمس ایلی» و افرادی از این دست تشکیل میدادند.
برسیم به دوران سردبیریتان بر یکی از بزرگترین موسسات مطبوعاتی آن روزهای ایران...
«عباس مسعودی» با شناختی که از رفتارهای «علی امینی» داشت، فکر میکرد من مناسبترین گزینه برای هماهنگکنندگی سیاسی موسسه اطلاعات در دوران نخستوزیری امینی هستم. به هر حال یادم میآید روزی خبر دستگیری عدهای از امیران ارتش و بلندپایگان دولتی از سوی دادگستری به دفتر روزنامه رسید و من هم فیالفور تیتر فردا را اینگونه انتخاب کردم: «مشت قانون بر بالای سر غاصبان حقوق ملی!» فردا که روزنامه منتشر شد همه از این تیتر شگفتزده شده بودند و برخلاف تصوری که من از جریانات داشتم، این تیتر نه مورد استقبال مردم قرار گرفت و نه مدیر روزنامه و نمیدانم چرا من گمان میکردم که مردم از اینکه من در یک روزنامه محافظهکار سخن از آرمانهای انقلابی به میان آوردهام، از من تشکر خواهند کرد! به هر حال هر روز با دهها سوژه و رویداد میگذشت و من هم در تلاش بودم تا ایدههای جدیدی را در روزنامه مطرح کنم و بتوانم به قول معروف، هم تیراژ روزنامه را بالاتر ببرم و هم اقبال مردم را به سوی اطلاعات بیشتر کنم. همه این ماجراها گذشت تا اینکه ماجرای بازداشت «سپهبد حسین آزموده» پیش آمد.
همان ماجرایی که به قول معروف منجر به «خبر خوردن» شما و کنارهگیری خودخواستهتان از موسسه اطلاعات شد...
بله! بازداشت آزموده از این جهت مهم بود که او کسی بود که «دکتر مصدق» را محاکمه و محکوم کرده بود و پس از کشف شبکه حزب توده در ارتش، تعداد زیادی از افسران را به جوخه اعدام سپرده بود؛ در واقع میتوان گفت که مهمترین خبر آن سال شاید همین بازداشت بود. در همان روزها بود که یک روز خبرنگار ما به دفتر من آمد و روی کاغذ برای من نوشت که «وزیر دادگستری در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت که سپهبد آزموده، آیشمن ایران است.» از این خبر شگفتزده شدم! با خودم گفتم این خبر حتما تیراژ روزنامه را خیلی بالا خواهد برد و با توجه به نفرتی هم که از آزموده داشتم، با خودم در حال فکر برای انتخاب عکسی برای صفحه اول روزنامه بودم. اما بیشتر که فکر کردم و آن ماجرای قبلی را هم که با خودم مرور کردم، در فکر فرو رفتم که چاپ این خبر چه تبعاتی برای کشور میتواند داشته باشد؟ واکنش ارتش چه خواهد بود؟ سرنوشت روزنامه پس از چاپ این خبر چه خواهد شد؟ در حال کنکاش روی این موضوع بودم که بالاخره تصمیمم را برای عدم چاپ این خبر گرفتم. عصر فرا رسید و کیهان با اختصاص تیتر اصلی خود به این خبر، فروشی بینظیر کرد و چهار بار متوالی چاپ شد و اطلاعات روی دست باد کرد و اصلا فروش نکرد!
واکنش عباس مسعودی به این خبر خوردن چه بود؟
واکنش مسعودی تند اما همراه با احترامی بود که همیشه به من میگذاشت؛ او ابتدا از من پرسید که آیا ما این خبر را داشتهایم یا نه و وقتی فهمید که ما آن خبر را داشتهایم، رو به من گفت که «چطور خبر به این مهمی را چاپ نکردهایم؟ حالا فروش و تیراژ به جهنم حیثیت روزنامهنگاری ما بعد از سالها خون دل خوردن لکهدار شد» من هم پس از اینکه او خونسردیاش را باز یافت، دلایل و محدودیتهایم را برای عدم چاپ این خبر با او در میان گذاشتم اما او بازهم قانع نشد و رو به من گفت: اینها نقطه نظرهای سیاسی شماست در حالی که کار ما، روزنامهنگاری حرفهای است. در همین حین «سرلشکر پاکروان» رییس سازمان امنیت تماس گرفت و بعد از آن تماس، مسعودی رو به من کرد و از من خواست که به دیدار پاکروان بروم و موضوع سقوط تیراژ و چرایی عدم چاپ آن خبر را با وی در میان بگذارم. در دیدار با پاکروان، او در همان بدو دیدار، از من علت عدم چاپ این خبر را پرسید و در ضمن خبر داد که کیهان با چاپ این خبر برای مملکت دردسر درست کرده و وزیر دادگستری این خبر را تکذیب کرده است و خود وزیر هم دستور توقیف کیهان را صادر کرده است. مذاکرات بین مدیر کیهان و دولت آغاز میشود و کیهان با ترفندی خاص، حکم رفع توقیف را میگیرد در حالی که عصر شده است و کیهان نمیتواند شماره آن روزش را دیگر منتشر کند؛ به هر حال ما آن روز فروش بیشتری کردیم و جبران روز قبل تا حدودی عملی شد اما من دیگر اخلاقا نمیتوانستم در کسوت سردبیر، با روزنامه اطلاعات به همکاریام ادامه دهم.
یعنی همان موقع استعفا دادید؟ واکنش مسعودی به استعفایتان چه بود؟
بعد از استعفای من از سردبیری اطلاعات، هرگز ارتباط من با مرحوم مسعودی قطع نشد زیرا او نیک میدانست که من هیچگاه قصد ضرر زدن به او و موسسهاش را نداشتهام و هیچگاه هم از موقعیتم در اطلاعات برای منافع شخصی استفاده نکردهام. حتی چندی بعد از آن اتفاقات، مسعودی به من پیشنهاد کرد که مدیریت بنیاد مطبوعاتی تازهای را قبول کنم که او و مدیر مجله «دانستنیها» برای انتشار نشریه هفتگی «کتابنامه» که میخواست در هر شمارهاش چکیده کتابهای خواندنی آن روزگاران را منتشر کند، قبول کنم که من هم قبول کردم و آماده فعال کردن آن نشریه شده بودم که مدیران آن بنیاد خیلی زود از این اقدام خود پشیمان شدند و کار منتفی شد. من هم پس از این ماجرا مدیریت و مسوولیت روزنامه «مسلک» را که «ساغر یغمایی» صاحب امتیاز آن بود را برعهده گرفتم و...
از آن به بعد در چند مراسم رسمی، مسعودی را ملاقات کردم در حالی که او نایب رییس مجلس سنا شده بود و من نماینده مجلس شورا! سالها بعد از آن در سال ۵۳ و در اتوبان شاهنشاهی (مدرس) خیلی اتفاقی او من را دید و من هم توقف کردم و رفتم سوار بر اتومبیل او شدم و در راه از من گله میکرد که چرا دیگر به موسسه نمیروم؛ در همان دیدار هم بود که به من ایده بازگشت به اطلاعات را داد زیرا به باور او، من فردی بودم که میتوانستم در برابر مداخلاتی که در روزنامه میشود، تا اندازهای مقاومت کنم و دستورات را بیچون و چرا قبول نکنم! خلاصه آن دیدار تمام شد و متاسفانه فردای آن روز پدرم دار فانی را وداع گفت. من مشغول برگزاری مراسمهای یادبود بودم و چند روز بعد از آنکه در حال برگزاری مراسم پدر در ابهر بودیم، روزنامه اطلاعات به شهرمان رسید که در صفحه اول آن خبر از درگذشت عباس مسعودی داده بود. من که به تازگی پدرم را از دست داده بودم احساس کردم که پدرم را دوباره از دست دادهام و...
در آن سالها به غیر از کار مطبوعاتی، آیا بعد از خروج از اطلاعات، کار دیگری هم میکردید؟
بله! من پس از استعفا از سردبیری موسسه اطلاعات، به سمت مشاور عالی وزیر کشاورزی در امور روستایی تعیین شدم و یک سال در این سمت بودم تا اینکه سال ۴۲ فرا رسید و من برای نمایندگی از حوزه انتخابیه ابهر، نامزد شدم.
چرا ابهر؟
ابهر در آن سالها مرکز بخشداریای بود از توابع زنجان؛ با سابقه تاریخی غنی، به دلیل دورافتادگی از جاده تهران- تبریز، یک حالت عقبافتاده و روستایی داشت اما مردم آن هم با هم پیوستگی و همدلی بیشتری داشتند و هم مردمی بودند که به دلیل همین ویژگیها، بیش از سایرین در جستوجوی پیشرفت و ترقی بودند. من هم تصمیم خود را برای کاندیداتوری از این شهر گرفته بودم و وارد مبارزات انتخاباتی شدم. البته یک بار هم پیش از آن از سوی «علم» دبیرکل «حزب مردم» از حوزه انتخابیه ابهر داوطلب نمایندگی اعلام شده بودم که به دلیل اینکه در مظان اتهام شرکت در تبانی قبلی برای اتلاف حق مردم ابهر نباشم، از کاندیداتوری استعفا داده بودم و همین موضوع جنجال زیادی را در کشور به راه انداخته بود.
در دوران نمایندگی مجلس اینطور که گذشتگان و بومیان ابهری میگویند، شما از جمله نمایندگان کوشا و مردمی ابهر بودید؛ کمی از اقداماتتان برای مردم ابهر و خدماتی که برای آنها کردید بگویید؟ زیرا به نظر میرسد ابهر قبل و بعد از نمایندگی شما تکانهای اساسی خورده است.
من در دورههای ۲۱، ۲۲ و ۲۳ مجلس، از ابهر نماینده مردم بودم در حالی که در دور اول با حدود شش هزار رای و در دور سوم با حدود ۱۷ هزار رای به مجلس راه پیدا کرده بودم. از جمله اقداماتی که من برای ابهر کردم و رشد و آبادانی آن را هم به دنبال داشت، یکی تغییر اولیه جاده تهران به تبریز و بازرگان و عبور آن از حاشیه ابهر بود که خود این اقدام توانست اقتصاد شهر را رونقی دیگر بخشد. احداث بیمارستان امداد و درمانگاه مجهز ابهر، بنیانگذاری جاده ابهر به بیجار و استان کردستان و مشارکت دادن مردم در امر توسعه و آبادانی شهر و روستاهایشان، از دیگر اقدامات من در دوران نمایندگی مجلس بود.
پس از اتمام نمایندگی مجلس در سال ۵۴ به چه فعالیتی مشغول شدید؟
من دوباره به بانک کشاورزی بازگشتم و این بار در سمت بازرس هیات مدیره، به فعالیت مشغول شدم تا اینکه در حوالی سال ۵۷ بود که رسما بازنشسته شدم.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟ از قرار سه کتاب تالیفی را در کارنامهتان دارید؟
اولا بعد از انقلاب چون سنم بالا رفته بود و بازنشسته شده بودم، عملا دیگر کار خاصی نمیتوانستم بکنم و تنها نشستم و به نویسندگی و کارهای پژوهشی مشغول شدم که ماحصل آن در کنار برخی مقالات مطبوعاتی، سه کتاب پندنامه یحیویه درباره شرح حال زندگینامه حسنعلیخان امیرنظام گروسی، جستوجو در گذشته و مقدمهای بر کتاب گزارش ایران تالیف مخبرالسلطنه هدایت است.
به عنوان یک روزنامهنگار پیشکسوت، یک روزنامه خوب و حرفهای را واجد چه ویژگیهایی میدانید؟
یک روزنامه خوب به باور من روزنامهای است که مردم و مخاطبانش، همواره با احترام از آن یاد کنند و به اخبار و تحلیلهایش، اعتماد داشته باشند؛ اگر یک روزنامه این دو ویژگی را داشته باشد، هم عمر زیادی خواهد داشت و هم مخاطبان خود را برای همیشه حفظ خواهد کرد.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :