سایه روشنهای سیمای یک ایرانی میهنپرست- فریدون مجلسی
نویسنده این کتاب یک انگلیسی است. در دید نخست و با پیشداوری میتواند نسبت به مصدق مغرض تلقی شود. خودش با طنزی ظریف و انگلیسیوار مینویسد، «اگر مصدق زنده بود از فکر اینکه یک نفر انگلیسی زندگینامه او را بنویسد، به شدت به خنده میافتاد.» باری این هم از طنزهای روزگار است. اما کریستوفر دوبلیگ، نویسنده نسبتا جوان متولد ۱۹۷۲، از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ میلادی به دلیل ازدواج با بانویی ایرانی در ایران زیسته، فارسی آموخته و برای نوشتن کتابش نیز انگلیسیوار دست به بررسی و تحقیق زده است. مترجم یعنی آقای دکتر عبدالرضا هوشنگ مهدوی خود نویسندهای است با آثار تاریخی بسیار خصوصا درباره مصدق و دوران او که در آغاز جوانی شاهد و حتی درگیر آن جریان بوده و در آن شور و اشتیاق ملی فعالانه مشارکت داشته و برخی از آثارش در شمار مراجع تحقیقی آقای دوبلیگ بوده است. کریستوفر دوبلیگ دستکم به عنوان یک خارجی میتوانسته آن خصوصیت غیرجانبدارانه را رعایت کند و سعی خودش را هم کرده است. اما نمیدانم در آن پیرمرد چه مهره مار و چه خصلت و خصوصیتی و جاذبه و به اصطلاح کاریزمایی نهفته است که هر چه بخواهی به زندگی او با واقعبینی و با دیدی انتقادی نسبت به اشتباهاتش بنگری، باز هم نمیتوانی نسبت به او جانبدارانه نیندیشی! سرانجام ارزیابی و قضاوتی که میتوانم در یک جمعبندی کلی درباره این نویسنده بکنم این است که «اثرش را با شیفتگی بیطرفانه نسبت به مصدق» و با «خصومتی بیطرفانه نسبت به رضاشاه و محمدرضاشاه» نوشته است! باری نباید فراموش کرد که او نیز با ازدواجی ایرانی و با قرار گرفتن در محیط و اندیشه و شناختی ایرانی، با رویکردی نسبتا ایرانیوار به موضع کتاب خود نگریسته و در سرآغاز کتاب به خط فارسی نوشته است، «ترجمهای که آقای عبدالرضا هوشنگ مهدوی از کتاب ایرانی میهندوست کردهاند مورد تایید اینجانب است.» نکته دیگر اینکه نوع محبوبیت مصدق در میان ایرانیان طوری است که نویسنده بیطرف نیز ناچار است دست و پای خودش را جمع کند تا دلی را نیازارد و وای اگر آن دل، دل همسر ایرانی ارجمندی باشد!
باری نویسنده با ظرافتی انگلیسی اغلب حقایق قابل انتقادی را که شاید نویسندگان ایران از ذکرش ابا دارند، تا مبادا بر تصویر خدشهناپذیر مصدق غباری بنشانند، در پوششی همراه با احترام و ظرافت و لبخند آورده و از نگارش آن خودداری نکرده است. اما برای مثال با اشاره به مخالفت مصدق با برنامه رضاشاه در ساخت راهآهن که معتقد بود به جای آن باید تعدادی کامیون خرید و راه ساخت... مینویسد «همان طور که میدانیم حق با او [مصدق] بود!» که البته گمان نمیکنم اظهارنظر در این باره در صلاحیت ایشان باشد! راهآهن و ذوبآهن و دانشگاه برای ایران ضروری بود، خواه رضاشاه یا مصدق یا هر کس دیگری با آن موافق یا مخالف بوده باشند! یا بر خلاف لحنی که به گرفتن اختیارات توسط رضاشاه میتازد «که میتواند منجر به استبداد شود،» در قضیه مشابه درباره مصدق استدلال او را میآورد که «باید اختیارات گستردهای در همه زمینهها داشته باشد تا بتواند بدون اتلاف وقت به وضع نابسامان مالی کشور پایان دهد!» زیرا نمیخواست «مقررات دیوانسالارانه دست و پای او را بگیرد» که در واقع نمایشگر همان لحن انزجار بیطرفانه و شیفتگی بیطرفانه است!
در واقع با توجه به آنچه در این کتاب با صراحت بیشتری آمده است زندگی مصدق به دو بخش تقسیم میشود. یکی زمانی است که در سنین پختگی و با اندوختهای از تجربه همراه با درستکاری و خوشنامی قدم به جهادی بزرگ میگذارد تا ملت تحقیرشدهای را از اهانتی دیرپا به وسیله کشوری استعماری برهاند، کشوری که به دلایل تاریخی و اخلاقی و عینی مورد بغض و نفرت ایرانیان بوده است! اوج این پیروزی در آن لحظهای بود که ملتی چشم به راه سفر تاریخی نمایندگان مصدق به آبادان بود تا در دفتر کار رئیس انگلیسی شرکت اکنون ملی شده نفت برای اجرای قانون مصوب مجلس و خلع ید از آن مدیر و مدیریت حاضر شوند و حاضر شدند! مدیر انگلیسی، یا شاید حتی مهندس بازرگان و مکی، باور نمیکردند که دهها هزار ایرانی با عقدهگشایی و فریادزنان از دور و نزدیک در پشت درهای آن شرکت حضور یابند و سر از پا نشناسند. فریادهایی که دل مدیر انگلیسی را که مامور بود در برابرشان مقاومت کند لرزاند. شب پیش در شرکت نفت انگلیس و ایران که از بهترین امکانات سکونتی و باشگاهی برخوردار بود، به روشی اهانتآمیز آن هیات را در اتاقی گرم و روستاییوار جای داده بودند و اکنون که مدیر انگلیسی با تزلزل از پشت میز خود برخاسته بود تا ببیند هیات اعزامی چه میگوید، مکی با حرکتی تاریخی که هر گناهی را بر او میبخشاید، بازرگان را به پشت میز او هل داد و بر صندلی او نشاند! و انگلیسی مغرور بلاتکلیف فهمید که راهی جز گریز نیست و شبانه گریخت و به بصره رفت! رفتنی که بازگشت نداشت، و برای کارشکنی به پرسنل خارجی دستور داد که دست از کار بکشند و بزرگترین پالایشگاه جهان را تعطیل کنند. آن شب مردم ایران از شادی گریستند و نخوابیدند! مردمی فقیر با پساندازهای خودشان قرضه ملی خریدند تا مبادا فشار مالی دولتشان را به زانو درآورد. دولتی که زور نمیگفت! به کسی سر جنگ و تهدید نداشت! کاری حقوقی کرده بود تا ملتی بر حقوق و ثروت و سرنوشت خودش حاکم باشد، تا تحقیری تاریخی را از خودش بشوید و پرداخت غرامت آن را نیز پذیرفته بود! سزاوار چنان رنج و ستیزی که بر سرش آمد نبود! تاریخ مصدق و کاری که کرد همین بود!
بقیهاش، یعنی در واقع تا پیش از آن جهاد مربوط به مصدق دیگری است که برخی از متعصبان عواماندیش میکوشند با قدیسی کردن آن گذشته، از بدو ولادت، که مانند زندگی هر انسان دیگری تابع شرایط است و زیر و بمهای انتقادپذیر دارد، آن رخداد تاریخی درخشان و این راز محبوبیت را نیز مخدوش کنند! وگرنه مصدق نازپروردهای قاجاری و مستوفیزادهای ثروتمند بود، که به دلیل مرگ زودهنگام پدر، عزیز دردانه مادر میشود، که شاهزاده خانمی عموزاده شاه و خواهر محمدحسین میرزا فرمانفرما بود، و در این انتساب نکتهای قابل عرضه و دفاع جود ندارد و نیازی هم نیست!
مصدق در ۱۲ سالگی به فرمان ناصرالدین شاه لقب میگیرد و مستوفی ایالت بزرگ خراسان میشود! او در این انتصاب کودکانه بیتقصیر است، اما موجب افتخار هم نیست! وقتی جنبش مشروطه در میگیرد، مصدق که در سنین میانه ۲۰ سالگی و برای خودش دولتمردی باتجربه است، روی خوش به آن نشان نمیدهد و وقتی مظفرالدین شاه به تسلیم نزدیک میشود، برای ادامه تحصیل به پاریس میرود. وقتی دوران مشروطه به سر میرسد و محمدعلی شاه پذیرای آن نمیشود، به ایران بازمی گردد و به گفته دوبلیگ به اصرار مادر قاجاری، به عضویت دارالشورای کبری در میآید که مجلس مشورتی محمدعلی شاهی و جایگزین مجلس شوری ملی است و به هر حال کاری قابل دفاع هم نیست و زمانی که آن دوران را نیز ناپایدار مییابد قید ماندن را میزند و در خاطرات خود مینویسد (نقل به مضمون) زمانی که برای خداحافظی نزد محمدعلی شاه رفتم گفت تو هم ما را تنها میگذاری؟ و مصدق به او میگوید که برای ادامه تحصیل میرود. محمدعلی شاه میگوید: ما را بگو که خیال میکردیم تو افلاطون حکیم هستی، حالا میخواهی به ادامه تحصیل بروی؟
باری با مادر، همسر، فرزندان و خواهر و دو ندیمه مادر به لوزان میرود و کار تحصیلش را نیز به طور جدی ادامه میدهد. پس از محمدعلی شاه، وقتی وثوقالدوله در سال ۱۲۹۹ قرارداد شش مادهای خودش را تحت پوشش همکاری فنی با دولت انگلیس امضا میکند، که بیشتر جنبه مقابله مشترک در برابر تهدید توسعهطلبی دولت شوروی داشت، آن را، به طوری مبالغهآمیز نسبت به متن ظاهرا بیخطرش، دسیسه استعماری انگلیس مینامد و با ایرانیان مقیم محل عزاداری مفصلی راه میاندازد. سرانجام راهی ایران میشود، تا در کابینه مشیرالدوله معاون وزارت مالیه شود، اما وقتی به بوشهر میرسد «به خواهش عشایر و خوانین محلی والی فارس میشود!» به نظر من، اینگونه توجیهات جانبدارانه و بیمعنی است. جوانی ۳۰ ساله تحصیلش تمام شده و به کشورش برگشته. خوانین چه شناخت یا حتی چه خبری از او دارند که خواهش کنند والی آنها شود؟ و تازه مگر بنا به خواهش افراد این گونه انتصابات انجام میشد یا میشود؟ دم خروس پیداست، دایی مصدق، فرمانفرما، والی فارس است و ناچار به مراجعت به تهران شده است. این اوست که میتواند برای خودش جانشینی عزیزکرده و تحصیلکرده و لایق منصوب کند. «وقتی فرمانفرما عازم بازگشت میشود مصدق برای او مجلس بزرگداشتی هم میگیرد.» اما تفاوت واقعی در نوع والیگری آنهاست که موجب داوری متفاوت میشود! برخلاف فرمانفرمای دیکتاتور و از لحاظ مالی تابع اخلاقیات و شیوههای رایج قاجاری، مصدق قانونمدار است و درستکار! دوران آن ظلم و جور فرمانفرمایی پایان مییابد و اگر محبوبیتی در فارس حاصل میشود مربوط به بعد از والیگری است نه به طوری که ادعا میشود قبل از آن و خواهش خوانین.
اما در این دوران سیدضیاء، روزنامهنگاری همسن و سال مصدق در تهران با کمک نظامی رضاخان میرپنج کودتایی میکند و با تحمیل از احمدشاه حکم صدارت میگیرد. از والیان دو پسرعموی اشرافی یعنی مصدق در فارس و قوامالسلطنه در خراسان زیر بار این «مردک که معلوم نیست از کجا آمده» و از عوام برخاسته است نمیروند! مصدق به میان عشایر میگریزد و قوام دستگیر و زندانی میشد. اما آن مخالفت به خاطر کودتایی بودن دولت نیست! زیرا دولت صد روزه سیدضیاء را به زودی پایان میدهند و قوام در همان دولت کودتا به جای «آن مردک» صدراعظم میشود و مصدق وزیر خارجه!
شهرت دیگر مصدق نیز تا حدی جنبه شخصی دارد! وقتی سردار سپه صحبت جمهوری میکند، این اشرافزاده وفادار قاجاری به شدت مخالفت میکند و وقتی صحبت از تغییر سلطنت میشود با شدت بیشتری مخالفت میکند. به طوری که دوبلیگ میگوید، فرمانفرما دست خواهرزاده را میبوسد و او را در آغوش میکشد که «کاری که تو برای قاجاریه کردی هیچ قاجاری نکرد!» باری رضاشاه به دلایل بسیار دست به اقداماتی میزند که در میان مردم مخالفتبرانگیز است. کشف حجابش در آن جامعه سنتی تقریبا همه را، حتی کسانی را که صبح در برابرش کرنش میکردند، شب در خانه میرنجاند! خدمت سربازی اجباریاش، همه جوانان و خانوادههایشان را، از روستایی تا شهری، میرنجاند، وقتی به قلع و قمع عشایر و برنامه یکجانشین کردن آنان و برهم زدن آن بساط خانخانی بر میخیزد، خوانین و عشایر بر ضدش میشوند، وقتی مدارس جدید بنا میکند محافظهکاران آن را نیز مایه گمراهی میپندارند و برنمیتابند، وقتی املاکی را میستاند دشمنان بیشتری میخرد، بنابراین مصدق به عنوان یک منتقد دایمی رضاشاه علاوه بر پاکدامنی و درستکاری و حسن سلوک به این دلیل نیز، یعنی در تقابل با رضاشاه، شهرتی مییابد. اما این دلیل نمیشود که آنچنان که هست نامدار شود.
اشغال ایران در جنگ دوم جهانی داغ دل ایرانیان را نسبت به انگلیسیها تازه میکند! افزایش آگاهی مردم ادامه بهرهبرداری سودجویانه انگلیس از تنها منبع درآمد کشور را، آن هم با آن رفتار متکبرانه و ناهنجار، بر نمیتابد و این مصدق است که رهبری این مبارزه را برعهده میگیرد، و با کمک آن کاریزما، یا جذابیتی که گنجینهای کمیاب از خوشنامی و درستکاری در کنار دارد، ملت را یکصدا به حمایتش بر میخیزاند! دوبلیگ به درستی میگوید که ملی کردن نفت ایران بیشتر اهمیت معنوی داشت [یعنی همان اهانتزدایی ملی] تا اهمیت مادی! اما متاسفانه اطرافیانش در چانهزنیهای بیحاصل بعدی بیشتر به همان جنبه مادی و فرعی آن پرداختند، آن هم با امکانات داخلی ناچیز و برخلاف عرف و نرخ و رفتار رایج در بازار جهانی. یعنی ایران که با دریافت سهمی بسیار کمتر از معیار جهانی حمایت جهان را جلب کرده بود، بعدا با طرح ادعاهایی بالاتر از معیارهایی که رفتارهای رایج قدرتها را برهم میزد حمایت جهانی و خصوصا آمریکا را در این مبارزه از دست داد، و برعکس عداوت براندازنده آنان را خرید. اینکه حق داشت یا نداشت مطرح نیست، اینکه میتوانست به آنچه حق کشورش میپنداشت برسد یا نمیتوانست مطرح است! در فاصله ۲۵ تا ۲۸ مرداد، عملا این حزب توده بود که با داشتن امکانات سازمانی و انضباط حزبی در خیابانها حاکم بود و حتی راهنمایی و رانندگی را کنترل میکرد! اما وقتی برکناری مصدق در اجرای فرمان شده و توسط نظامیان به اصطلاح به زبان خوش میسر نشد، موج و ضربه دوم یعنی ضربه کاری برای برکناری او با زبان ناخوش وارد شد، که البته و طبیعتا از حمایت روانی و کمکهای مالی دشمنان مصدق یعنی انگلیس و اینک آمریکا نیز برخوردار بود، و آن حزب هم هیچ واکنشی نشان نداد! البته واکنش حزب توده ممکن بود ایران را به دام دیگری بیندازد که خواسته هیچ یک از ملیون و محافظهکاران و ارتشیان نبود. اما فراموش نکنیم که شش یا هفت سال پیش از آن اولتیماتوم آمریکا به شوروی همراه با دخالت ارتش، آخرین قوای شوروی و وابستگان آن را از ایران بیرون رانده بود. و اکنون، همراه با جنگ کره، که موقعیت استراتژیک ایران شرایط حتی داغتری پدید آورده بود، اولتیماتوم دیگر آمریکا و انگلیس میتوانست موثرترین اقدام آنان در به نتیجه نهایی رساندن رخداد ۲۸ مرداد، و توجیهکننده دلیل کنار کشیدن حزب توده به دستور مسکو باشد! اما انتقام حزب توده با نفوذ و تبلیغات فرهنگی گسترده سلب مشروعیت از حکومت شاه و نهادینه کردن غربستیزی در میان نخبگان ایرانی بود که هرگز قطع نشد.
کریستوفر دوبلیگ در پایان کتاب به رفتار محترمانه سرلشکر زاهدی و حتی سپهبد باتمانقلیج رها شده از زندان، با دکتر مصدق اشاره میکند. ادامه چنین رفتاری میتوانست امیدبخش برون رفت محترمانهتر ایران از آن بحران ملی و آزاد کردن مصدق به احترام خدماتش باشد که اکنون رنگ هویتی و فرهنگی نیز یافته و ایرانیان را در مقابل غرب قرار داده بود. اما این اشتباه لجوجانه و انتقامجویانه شاه بود، که به جای اولتیماتوم زخم بر آن نمک پاشید، و با این کار در همان زمان آغازِ پایان کار خودش را نیز رقم زد. جالب اینکه سپهبد زاهدی نیز که ضمن تفاوت جنبههای سربازی در شمار همان تفکر قدیمیتر رجالی قرار میگرفت که به شعار مصدق در برابر شاه استناد میکردند که باید سلطنت کند نه حکومت، و با وجود آنکه شاه را از مقابله با پیرمرد تسلیمناپذیر رهانید، هرگز نتوانست اعتماد شاه را جلب کند، و به تبعیدی محترمانه تا پایان عمر با عنوان افتخاری سفارت فرستاده شد. اما افسون مصدق با وجود آن شکست، و حتی به رغم سهم مهمی که خود در آن شکست غمانگیز داشت به صورت محبوبیتی نمادین به عنوان یک ایرانی میهنپرست برجای ماند.
روزی که آغاز پایان نهضت ملی بود
ماجرایی که دوبلیگ کمتر به عمق آن پرداخته نتایج قیام ۳۰ تیر است. در واقع آن قیام فقط به برکناری قوامالسلطنه عموزاده اشرافیتر از خودش منجر نشد، که او نیز شاه را عامی و ناچیز میدانست و در جایی ابراز تمایل به بازگشت قاجاریه کرده و در سال ۱۳۲۸ با اصلاح قانون اساسی و افزودن بر اختیارات شاه مخالفت کرده و در پاسخ نامهای جانانه به شاه عنوان جناب اشرفی خودش را از دست داده بود! اما در قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ مصدق حرفی را به کرسی نشاند که بدون آن بنیان مشروطه نقشی بر آب بود! در واقع مصدق با آن کار غیبت خودش را در جنبش بزرگ مشروطه جبران کرد. زمانی سردار سپه از شورایی از اندیشمندان زمان از جمله دکتر مصدق، مشیرالدوله، مستوفیالممالک، تقیزاده، علاء نظری مشورتی گرفت حاکی از اینکه فرماندهی شاه [احمدشاه] بر کل قوا که در قانون اساسی آمده بود نوعی تعارف و ادای احترام در قالب قوه اجرائیه است. مانند قوانین مصوب قوه مقننه که به توشیح شاه میرسید، یا احکام دادگاهها که در قوه قضائیه به نام نامی اعلیحضرت شاه صادر میشد که صرفا ارزش تشریفاتی داشت و به اعتبار آن سردار سپه رسما و با تایید مجلس شد «فرمانده کل قوا». مصدق در ماجرای قیام ۳۰ تیر با همان استدلال آن امتیاز بزرگ فرماندهی کل قوا را از شاه گرفت که در صورت نهادینه شدن میتوانست تضمینی بر تداوم مشروطیت باشد و بدون آن مشروطیت بیمعنی بود. برخی شتابزدگیها مانع نهادینه شدن این مزیت بزرگ شد.
اما ۳۰ تیر برای مصدق آغاز پایان نیز بود! در آن قیام دشمنان تودهای او، که اکنون تغییر سیاست آمریکا و ابراز خصومت آن کشور را با مصدق احساس میکردند، برای نخستین بار، گرچه دیرتر از دیگران، اما منظمتر و فشردهتر از دیگران، به صورت حامیانش به میدان آمدند، حمایتی که در آن اوج جنگ سرد تهدید کمونیسم را پیش آورد و تیشه به ریشه مصدق زد! دکتر مصدق با به دست آوردن فرماندهی کل قوا به جای درنگ کردن و راه آمدن با نظامیان تا جا افتادن فکر و شیوه فرماندهی غیرنظامی بر نهاد نظامی، بیدرنگ به پاکسازی ارتش از عناصری کوشید که در وفاداری آنها تردید داشت و دست به تصفیهای بزرگ و تحقیرآمیز زد. سرلشکر زاهدی که در زمان رضاشاه شیخ خزعل مدعی را که مانند سایر کدخدایان جنوب خلیج فارس قرارداد جداگانه واگذاری منابع را با انگلیسیها را امضا کرده بود و هوس استقلال داشت، به زیر کشیده و خوزستان را عملا به دامان کشور بازگردانده بود و معتقد بود اهمیت بنیادین کارش کمتر از ملی کردن نفت آن استان نبوده است، و فرماندهان دیگری که در ماجرای آذربایجان و دیگر خدمات ملی نقش داشتند، آنان را چه از لحاظ منافع شخصی و فردی، و چه از لحاظ تهدید آشکار حزب توده که اینک سازمان افسری آن صدها عضو نظامی را در خودش جذب کرده بود، با جلب حمایت سایر عناصر محافظهکار نهضت ملی که برای خودشان سهم مهمتری در پیروزی قیام ۳۰ تیر قائل بودند، عناصری که اعطای اختیارات قانونگذاری به مصدق را برخلاف قانون اساسی میدانستند، مانند مکی و بقایی و حائریزاده، به برنامهریزی متقابلی برای براندازی مصدق ترغیب کرد که اکنون، انگ تهدید کمونیسم نیز بر آن افزوده بود.
بدیهی است که شیفتگان مصدق مایل نیستند هیچ کوتاهی و تقصیری در این ماجرا به نام مصدق آورده شود! یعنی همان ارزیابی کلاسیک بسیار ایرانی بر مبنای خود را صد درصد حق انگاشتن و بقیه را صد درصد در موضع باطل انگاشتن! اما حقیقت این است که گروه نظامیان با همکاران خودشان که هنوز در ردههای فرماندهی باقی مانده بودند در تماس بودند، از جمله با افشارطوس رئیس شهربانی نیز تماس گرفته بودند و بعد که به او به عنوان ایفای نقش ماموری دوجانبه مشکوک شدند، او را بعد از بازجویی همراه با شکنجه برای آگاهی از عملکردش و برای حفظ اسرار خودشان از میان برداشتند. آنان در اجرای دسیسه خودشان، یعنی ظاهر قانونی دادن به کودتایی که منجر به برکناری مصدق میشد درمانده بودند و این مشکلی بود که دکتر مصدق خودش آن را برای آنان حل کرد!
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :