در آستانۀ جمعه سیاه؛ نگاهی به نمایش «اگر سپیده سر زد»
امید ایرانمهر
این صحنه آغازین نمایش «اگر سپیده سر زد» است. نمایشی به نویسندگی هادی حوری و کارگردانی سیدجواد روشن که از ۲۵ اردیبهشت ماه در «تماشاخانۀ ماه» حوزه هنری روی صحنه رفته است. روایتی از شب جمعه؛ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷.
چهل تکه زیر یک سقف
خانۀ شاغلام سرآسیابی. خانهای کوچک مشرف به میدان ژاله تهران. جایی که شوکت خانم پس از مرگ همسرش، با سختی و مشقت دو فرزندش حشمت و خدابخش را در آنجا بزرگ کرد. خانهای که موقعیت مکانی آن با ترتیبی که در نمایش بیان میشود، پرسشبرانگیز است. وقایع نمایش در طبقه دوم ساختمانی مشرف به میدان ژاله اتفاق میافتد. با توجه به شکل فعلی میدان شهدا [ژاله سابق] که هویتی صرفا تجاری دارد، تصور چنین خانهای در فضای واقعی با تردید روبروست، آیا این خانه از اساس ساختۀ تخیل است یا نمونه واقعی آن هم وجود داشته است؟ جواد روشن کارگردان اثر، در این باره به «تاریخ ایرانی» میگوید: «آقای حوری، نویسنده کار بر اساس اطلاعاتی که داشت میگفت بافت تجاری میدان شهدا بیشتر مربوط به تحولات منطقهای پس از انقلاب است و پیش از انقلاب ساختمانهای دو اشکوبه زیادی در اطراف میدان بوده که خانه مسکونی هم در آنها وجود داشته و مثلا طبقه همکف مغازه و بالای آن خانه بوده است.»
آنچنان که از نمایش برمیآید، زیر این سقف هر جا که بوده، دو سبک زندگی کاملا متفاوت متولد شدند؛ آنچنان متفاوت که رفتارهای فردی دو فرزند شاغلام به شکلگیری شکافی دامنهدار از منظر فرهنگی، اجتماعی و عاطفی منتهی میشود. حشمت جوانکی لاابالی است که به دلهدزدی روزگار میگذراند و رفیق گرمابه و گلستانش جلال، از کلاه مخملیهایی است که نمونههای مشابه آنها را در فیلمفارسیهای پیش از انقلاب کم ندیدهایم. حشمت که برادر بزرگتر است در ارتباط با برادرش خدابخش، کینهای دیرینه را مبنا قرار داده، کینه از برادری که در کودکی قربانی مستی و لایعقلی شبانه او بوده اما از دایره ادب خارج نشده، درس خوانده، به اصطلاح بچه مثبت خانواده بوده و به همین واسطه سهمی به مراتب بیشتر از او از عاطفۀ خانوادگی نصیبش شده است. حشمت در جایی از کار شبهایی را به یاد میآورد که مست و لایعقل به خانه میآمده و بیهیچ دلیلی خدابخش کوچک را با کمربند به باد کتک میگرفته و صبحهایی که بیدار میشده و میدیده خدابخش، ملحفهای روی او که کنار حوض خوابیده، انداخته و به مدرسه رفته است. این ماجرا در شب مرگ پدرشان شاغلام نیز به شکلی دیگر تکرار میشود. حشمت دیر به خانه میآید و با ملحفه و کمربندی که خدابخش برایش کنار حوض گذاشته مواجه میشود و فردا میفهمد برادر کوچکتر برای تحویل گرفتن جنازۀ پدرشان که راننده جاده بوده و در تصادف جان سپرده، رفته است.
این دو نفر که از همان نوجوانی دو مسیر کاملا متفاوت را برای زندگی برگزیدهاند، جایی به هم برمیخورند و آن عشقی است که هر دو به عفت، دختر همسایه پیدا میکنند. عفت که دختری سنتی در قالب حجب و حیای مطلوب آن سالهاست، دست آخر خدابخش را برمیگزیند. ضربهای عاطفی که تفاوت حشمت و خدابخش را به تضاد و کینهای دیرین تبدیل میکند. کینهای که در بسیاری از لحظات کار بر تعقل حشمت سایه میاندازد و او را به فحاشی نسبت به برادر کوچکتر وامیدارد.
سیدجواد روشن میگوید: «شخصیت هر دو برادر ترکیبی از خصلتها و رنگهای مختلف رفتاری است که تونالیته آنها نوعی دوگانگی را به تصویر میکشد. دوگانگی و اختلافی که به سبب سابقه رقابت عشقی که میانشان شکل گرفته، رگههایی از کینه را نیز شامل میشود.»
ورود غفور و بحث سهنفره درباره کمونیسم
شخصیتهای محوری در اکثر صحنههای نمایش اما، جز خدابخش که حضوری فیزیکی ندارد اما در جای جای نمایش به نقش و ویژگیهایش اشاره میشود، حشمت و دوست دیرینش جلال هستند که «سیاست» نقشی در زندگیهایشان ندارد و اساسا اهمیتی به آن نمیدهند اما ناخواسته در مسیر یک مامور ساواک قرار میگیرند که در پی یافتن خدابخش است. خدابخشی که ما آرام آرام به نقش ویژهاش در قامت یک جوان مبارز واقف میشویم. غفور از همان ابتدای ورود به ماجرا، تیپی به غایت متفاوت با حشمت و جلال دارد. جوانی اتوکشیده و مطلع، که اشرافش بر مسائل سیاسی روز، بعضی جاها حشمت و جلال سرخوش از مستی را به شک میاندازد. او که در کافهنشینی شبانه به این دو نفر نزدیک شده و با آنان طرح دوستی ریخته، مدعی میشود که خبرها و اطلاعاتی از چند مجلس اعیانی دارد که جلال و حشمت میتوانند به آنجا رفته و شاید تحفهای از خوان گستردهشان برگیرند. همین وعدههاست که آنان را مجاب میکند غفور را که به گفتۀ خودش در شب حکومت نظامی بیجا و مکان مانده، به خانه بیاورند، بیآنکه بدانند او نه دورهگردی بیجا و مکان که مامور مخفی ساواک است و در پی خدابخش.
بحثهایی که میان غفور، حشمت و جلال درمیگیرد میزان تسلطشان بر مباحث سیاسی روز و موضعی که در قبال این تحولات دارند را به مخاطب ارائه میکند. جایی از کار، غفور که مرتب از پنجره بیرون را میپاید به جمشید آموزگار، نخستوزیر پیشین فحاشی میکند که چرا فضای باز سیاسی اعلام کرده تا در این آشفته بازار هر دانشجویی مدعی تاج و تخت شود و حشمت میپرسد: «این آموزگار که میگی، معلمت بوده!؟» و جایی دیگر حشمت و جلال شک میکنند که مبادا غفور کمونیست است و فرارش از حکومت نظامی به این دلیل بوده. آنها اما در این شرایط هم از بردن نام «کمونیست» ناتوانند. نه به خاطر ترس، بلکه به خاطر آنکه اساسا نمیدانند به این افراد چه میگویند! وقتی هم که میفهمند، به شوخی میگویند ما چند کمونیست را در همین خانه میشناسیم و وقتی با پرسش جدی غفور روبرو میشوند که این کمونیستها چه کسانی هستند، با لودگی از مادر حشمت بنام «شوکت کمونیست» یاد میکنند و با تمسخر غفور، آب سردی روی کنجکاویاش میریزند.
غفور هم چندجا شاید بیآنکه بخواهد از برنامه مخفی خود خبر میدهد. از جمله جایی که حشمت در همان حال نزار، مشغول خاطرهگویی است و او به پایان شب و برآمدن سپیده بشارتش میدهد که اگر سپیده سر بزند دیگر از داشتن برادری چون خدابخش در عذاب نخواهد بود. سخنی که حشمت پس از آن چهره در هم میکشد.
خدابخش کیست؟
ماجرای «اگر سپیده سر زد» در آستانۀ یکی از بزرگترین تجمعات مردمی دوران انقلاب یعنی جمعه سیاه، اتفاق میافتد. شاید همین موقعیت زمانی باشد که پرسشهایی ایجاد میکند. پرسشهایی که کمتر برای پاسخ دادنشان چارهای اندیشیده شده است. شاید مهمترین این ابهامات گرایش سیاسی خدابخش باشد. خدابخش از ابتدای کار دیده نمیشود و انگار در این دیده نشدن عمدی وجود دارد. موضوعی که در نورپردازی نه چندان دست و دلبازانه در اندک لحظات حضور خدابخش در صحنه، به وضوح نمایان است. روشن با تایید این پنهانسازی، میگوید: «خدابخش را به عمد در سایهای از استعاره و توضیحات دیگران پنهان کردهایم تا مخاطب، تصویر دلخواه خودش را او بسازد.» اما برای داشتن تصوری از خدابخش که به واقعیت شخصیت او نزدیک باشد، بسیار مهم است بدانیم خدابخش به عنوان تنها نیروی مبارز نمایش که ابهام درباره سرنوشتش، بخشی از بار درام را به دوش میکشد، وابسته به کدام یک از طیفهای رنگارنگ مخالفان رژیم شاه است؟
در نگاه اول به نظر میرسد برای این کار چارهای جز مرور نشانههای سیاسی موجود در متن، وجود ندارد. اما این مرور هم کمتر ما را به مقصود میرساند چرا که عمده مطالب و مواضع سیاسی که در اثر بازگو میشود، از دل بحثهای سه نفرۀ دو سارق بیاطلاع و یک مامور ساواک در میآید که تعریفشان از مبارزانی [یا آنچنان که رژیم مینامید، خرابکاران] که تحت تعقیب رژیم هستند، تنها شامل «کمونیستها» و «فداییها»ست. این در حالی است که با توجه به نزدیکی ۱۷ شهریور و ناپدید شدن خدابخش در این زمان و جستوجوی ساواک برای یافتن او، باید ارتباطی منطقی با واقعهای که در شرف وقوع است داشته باشد.
سیدجواد روشن در پاسخ به این سوال، به نشانههایی اشاره میکند که وابستگی او به طیف دوستداران امام را مسجل میکند و میتواند پاسخی هر چند مجمل به این پرسش باشد. او از جمله به «چاپ و نگهداری انبوه اعلامیهها» توسط خدابخش در خانهاش اشاره میکند. موضوعی که در خاطرۀ جمعی انقلابیون بیشتر به اعلامیههای امام ارجاع دارد. نشانه دوم که میتواند خاصتر باشد و مهمتر، نوار کاستی است که سهوا از کیف حامل اعلامیهها به زمین میافتد. در آن زمان تنها نوار سخنرانیهای بنیانگذار جمهوری اسلامی بود که دست به دست میان انقلابیون میچرخید و روشن و همکارانش از آن به عنوان المانی برای به تصویر کشیدن گرایش فکری خدابخش بهره بردهاند. او این دو نشانه را برای نشان دادن گرایش فکری خدابخش کافی میداند چرا که به گفتۀ خودش نمیخواسته در معرفی او «زیادهگویی» کند.
تیراندازی در میدان و پردههایی که برافتاد
نقطه عطف «اگر سپیده سر زد» هنگامی است که صدای فریاد «ایست! ایست» از کوچه به گوش میرسد و لحظاتی پس از آنکه حشمت، جلال و غفور پشت پنجره نظارهگر شدند، صفیر گلوله و تصویر تیر خوردن جوانکی انقلابی در هم میآمیزد. اینجاست که محفل سه نفرۀ آنها تحتالشعاع فریاد غفور قرار میگیرد که سراسیمه از حشمت میپرسد: «این خدابخش نبود که تیر خورد؟» مادر حشمت و عفت که در خانۀ کناری حضور دارند هم از فرط سر و صداها به خیابان میآیند و صدای جیغ و فریاد عفت و مادر که شایعۀ تیر خوردن خدابخش تعادلشان را برهم زده، صدای غالب نمایش میشود. بازگشت حشمت به داخل خانه و یافتن اعلامیههای ضد رژیم در پستو، پرسشهای مرتبش از مادر و عفت که خدابخش کجاست؟ و دست آخر پخش شدن اعلامیههای پنهان شده در کیفی که جلال اشتباها آن را نقش بر زمین میکند به عملیات مخفی غفور پایان میدهد، او برای جمع اسلحه میکشد، حشمت که چاقو کشیده میمیرد، مادر راهی بیمارستان میشود و عفت در خانۀ نامزدش بازجویی میشود تا بگوید خدابخش کجاست. پرسشی که پاسخش را نمیداند و به همین سبب زیر شکنجه بیآنکه چیزی گفته باشد جان میسپارد.
«اگر سپیده سر زد» درامی خانوادگی است که در بستری تاریخی اتفاق میافتد. بار درام بیشتر بر دوش دوگانهای است که میان دو برادر از یک خانواده شکل گرفته است. دوگانهای کمتر سیاسی که وقتی به عرصه سیاست میآید، نوعی همدلی میانشان ایجاد میکند. حشمت با همۀ نفرتی که از خدابخش دارد وقتی از وجود اعلامیهها در خانه آگاه میشود، تلاش میکند به نحوی این دردسر را از خانه دور کند. در حالی که شاید با اندک رفاقتی که با غفور پیدا کرده بود، میتوانست هم از شر این دردسر خلاص شود و هم از شر خدابخش. با این حال سرنوشت جوری رقم میخورد که او به خاطر سهلانگاری نزدیکترین رفیقش فرصت دور کردن این دردسر را از خانه از دست میدهد و به سبک فیلمفارسیها، چاقو بر مامور ساواک میکشد و در جریان مقابله با دشمنان برادری که تمام این سالها در موضع نفرت از او قرار داشته و به همین خاطر از خانۀ آبا و اجدادیاش به آوارگی خودخواسته رفته، جانش را از دست میدهد. این نمایش با وجود سطح اجرا که از تئاترهای طراز اول فاصلهای قابل توجه دارد، اثری آبرومند است که توانسته صحنهای خانوادگی را به تصویر بکشد که از بستر اجتماعی واقعه متاثر است. اعلام حکومت نظامی، تیراندازی به جوان مخالف در خیابان، فعالیتهای سیاسی خدابخش، میگساری حشمت و جلال که آنان را با غفور آشنا میکند و... از جمله نشانههایی هستند که این تئاتر را به دورانی که ماجرا در آن میگذرد، پیوند میدهد.
نظر شما :