کودتای نافرجام و جمهوری ناگزیر
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
کمی قبل از نیمه شب ۲۴ مرداد ماه، حسین فاطمی داشت دندانهایش را مسواک میزد که همسرش جیغی گوشخراش کشید. وزیر امور خارجه به شتاب از دستشویی بیرون دوید و دید خانهاش پر سرباز است؛ دوتایشان تفنگها را به سمت او نشانه رفته بودند. فاطمی را با کامیونی نظامی بردند به قرارگاه گارد سلطنتی در محوطهٔ کاخ سعدآباد؛ آنجا دومین نفر از هیات دولت، یک مصدقی بلندپایهٔ دیگر هم بهش پیوست، هر دو کماکان پیژامه تنشان بود. به فاطمی گفتند سحرگاه اعدام خواهد شد. از یکی از زندانبانانش پرسید: «یعنی کی میتونه شما رو به این کار گمارده باشه؟» جواب این بود که «کی میتونه باشه غیر شاه؟»
توطئهچینها نتوانسته بودند هدف اصلیشان، سرتیپ ریاحی را دستگیر کنند، چون او بو برده بود چهخبر است و کمی قبل از اینکه جیپ نظامی برسد دم خانهاش تا او را بگیرد و ببرد، زده بود بیرون. آدمهای زاهدی خطوط تلفن را قطع و راههای تبادل اطلاعات را مال خود کرده بودند، اما ریاحی توانست تعداد سربازهای نقاط استراتژیک را بیشتر کند. وقتی سرهنگ نصیری فرمانده گارد سلطنتی همراه تعداد زیادی نیرو به خیابان کاخ رسید تا برود مصدق را دستگیر کند، مدافعان نخستوزیر سر جاهایشان آماده بودند.
حدود یک و نیم شب بود که در آستانهٔ در خانهٔ نخستوزیر، نصیری فرمان شاه را به نگهبانها داد تا بروند تحویل مصدق بدهند. بیست دقیقه بعدتر رسیدی به دستخط نخستوزیر بهش دادند اما آن زمان دیگر ریاحی خبردار و نصیری دستگیر شده بود. نیروهای تحت امر نصیری هم محاصره شدند. گارد شاهنشاهی درجا متفرق شدند.
مصدق از قبل خبر کودتا را داشت. خبرچینی در ارتش، تلفنی خبرها را مدام بهش داده بود و او هم گارد دفاعی خیابان کاخ را تقویت کرده بود. همان شب تلفن شهروندی نگران هم او را از خواب پرانده بود که از تحرکات مشکوک سربازهایی میگفت. از پی دستگیری نصیری، هیات دولت و دیگر همپیمانان نخستوزیر از تختخوابهایشان کندند و همگی راهی خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ شدند. ساعت پنج صبح حسین فاطمی آزاد شد و رفت به خانه. بعدش او هم آمد به خانهٔ نخستوزیر. ساعت هفت صبح در رادیو اعلام شد که تلاشها برای کودتا خنثی شده. اعلامیه میگفت مهار وضعیت کاملا در دستان دولت است و تعدادی از خائنان و افراد بیاطلاع دستگیر شدهاند که به زودی به سزای اعمال ضد ملیشان میرسند.
چند چهارراه آنسوتر در سفارت آمریکا، کرمیت روزولت این اعلامیه را شنید و دیگر در آستانهٔ ناامیدی بود. سرلشکر زاهدی شب را نخوابیده و به پیگیری وقایع گذرانده بود. حالا به عوض به دست گرفتن زمام دولت که امیدش بود، میدید تانکها به هواداری از دولت دارند در خیابانها میغرند. در جلسهای با پسرش و دیگر همپیمانانشان، گفت میخواهد از تهران برود و جایی دور از پایتخت ساکن شود.
موج بلند رادیو به شاه خبر داد چه اتفاقی افتاده. او و ثریا با هواپیمایی کوچک به رامسر رفتند و آنجا هواپیمایی بزرگتر آمادهٔ پرواز بود. خیلی نگذشت که زوج سلطنتی دوباره در آسمان بودند، عازم خارج از کشور. شاه آن قدر برای رفتن شتاب داشت که یادش رفته بود جورابهایش را بپوشد. ملکه هم آشفته و ناراحت بود؛ تونی، سگ پاکوتاه عزیزش هم پشتسرشان جا مانده بود.
در تهران، حکومت نظامی شبانه تمام شد و مردم میکوشیدند خودشان را با اتفاقاتی که افتاده، وفق بدهند. مملکت چنان نامنتظر شگفت از آشفتگی و منازعات حوصله سر کشیده بود و حالا افق پیشرو به نظر هیچ مرزی نداشت. مردم در خیابانها جمع میشدند تا دربارهٔ اتفاقات حرف بزنند و آینده را گمانه بزنند. آدمها پلاس کافهها بودند تا مبادا اعلامیهها را در رادیو از دست بدهند. توطئهچینها دستگیر شده بودند و شایعهٔ اعدام قریبالوقوعشان دهان به دهان میگشت. استدلال مردم این بود که اگر کودتا موفق شده بود، حالا جای مصدق و همراهانش سینهٔ دیوار بود؛ عدالت باید متناسب با جرم کودتاچیها مکافاتی تعیین میکرد. حدود وقت ناهار، شهر جنب و جوشی تازه یافت: شاه در بغداد به زمین نشسته.
مصدق حالا با مهمترین کار زندگیاش روبهرو بود. رفتن شاه حفرهای در ایران به جا گذاشته بود که در صورت صلاحدید، او میتوانست پرش کند. نظام حکومتی کشور و گرایشهایش در امور بینالمللی، همه میتوانستند از نو طراحی و تعریف شوند. اما چنین کاری عاقلانه یا درست بود؟ کشور به لحاظ اقتصادی به زانو درآمده بود. حواس سیاستمدار حقیقی باید به آینده باشد. ایران نهایتا و به ناگزیر باید بازاری برای فروش نفتش پیدا میکرد و این بازار هم فقط در غرب بود. کار نخستوزیر کاستن از احتمال حوادث غیرمترقبه بود و به دست گرفتن مهار کشور. باید هواداران هیجانزدهاش را آرام میکرد و نمیگذاشت ابتکار عمل به دست حزب توده بیفتد. باید کشور را به سمت مرحلهٔ بعدی تکامل و حیاتش هدایت میکرد. مهمتر از همهٔ اینها، باید حواسش را جمع میکرد کودتا دوباره جان نگیرد و احیا نشود.
آدمی جوانتر و متناسبتر برای پرداختن به چنین وضعیتی، احتمالا با چرخش به یکبارهٔ وقایع احساس رهایی میکرد و خودش خوشحال و راضی پا پیش میگذاشت. اما مصدق از دلشورههای مقام و منصب خسته بود، و ایالات متحده، اصلیترین امید او برای گرفتن یاری، رهایش کرده بود. به علاوه، حتی اگر اوضاع و شرایط تغییر کرده بود، مصدق تغییری نکرده بود. از صمیم قلب سوگند خورده بود حافظ تاج و تخت باشد و نمیتوانست راحت و بیخیال قسمش را بشکند.
نخستین چالش را کسانی از نزدیکترینها به او پیش آوردند، خیلی زود، روز ۲۵ مرداد ماه. وقتی حسین فاطمی بعد آزادی به خیابان کاخ رسید، از خشمش نمیشد کاست. فاطمی صبح رسیده بود به خانه و دیده بود همه چیزش را زیرورو کردهاند و همسرش هیچ جوره آرام نمیگیرد. سربازها با خشونت با همسرش برخورد کرده بودند، بچهٔ یازده ماههشان بیدار شده بود، و همینطور از زن سوالهای عجیب و غریب کرده بودند. اینها تصاویری بود که فاطمی در نخستین درد دلهای این دوران، تازه تحویل بقیه داد. او و بسیاری دیگر از آدمهای حاضر در اتاق جلسهٔ نخستوزیر در طبقهٔ اول خانهاش شب قبل را نخوابیده بودند. خسته بودند و برخوردهایشان هم احساساتی بود.
ناگهان صداها بالا رفت و غریو فاطمی به گوش روزنامهنگارهای پایین هم رسید که «برای شما راحته بشینین اینجا و دربارهٔ رعایت قانون حرف بزنین! شما که تجربهٔ تلخ دیدن حملهٔ گارد سلطنتی رو به خونهٔ من نداشتین... اگه فقط تصوری از پستی و بیرحمی این کودتاچیها داشتین، واکنشتون اینطوری نبود!»
خطاب فاطمی به مصدق بود. فاطمی اصرار داشت کودتاچیهای دستگیرشده باید اعدام شوند. باقی هم موافقش بودند. هر اقدامی پایینتر از این، لطف زیاده از حد و خطرناک بود. اما مصدق در اعتقادش راسخ بود؛ قانون باید سیر طبیعیاش را طی کند. بعدتر فاطمی به محمدعلی سفری، خبرنگارش در «باختر امروز»، گفت: «پیرمرد در مورد قانون داد و قال راه میندازه و من ترسم اینه که همهمون رو به کشتن بده.» فاطمی وحشتزده از حمله به خانه و خانوادهاش و ناامید از انتقام، چهار ساعت بعد را به تلاش برای وادار کردن نخستوزیر حتی با اکراه به عمل گذراند؛ حالا دیگر هدفش از حد تحقق عدالتی کیفری بسیار فراتر رفت. او طالب تغییر حکومت بود، طالب جمهوری.
فاطمی از شاه متنفر بود. به چشمش شاه نوکر بریتانیا میآمد، و بریتانیاییها که ته تهش مسوول سوءقصد به جان فاطمی به واسطهٔ فدائیان اسلام بودند، از قدیم همیشه مایهٔ رنجش فاطمی بودند. روز ۲۵ مرداد ماه فاطمی سر از پا نمیشناخت وقتی به کارکنان سفارت ایران در بغداد دستور داد بعد فرود شاه در آنجا هیچ تماسی با او برقرار نکنند. سه روز بعدتر که زوج سلطنتی با هواپیما به رم رفتند، سفیر ایران حاضر نشد کلید ماشینی را تحویلشان بدهد که ملکه ثریا در یکی از سفرهای پیشتر آنجا گذاشته بود. این توهینها میخواستند به محمدرضا پهلوی نشان دهند که دیگر شاه ایران نیست. فراموش هم نمیشدند.
شمارهٔ روز ۲۵ مرداد ماه «باختر امروز» ظرفی بود که فاطمی هر زهر ممکنی را تویش ریخته بود. خطاب به شاه نوشت شما «ﺛﺮوت یک ﻣﻤﻠﮑﺖ را ﺑﻪ ﻏﺎرت ﺑﺮدید... ﺣﺎﻻ ﻣﺜﻞ دزدها و بدهکارها از تاریکی شب برای کودتا استفاده میکنید و برای استراحت ﺑﻪ کلاردشت تشریف میبرید.» همان روز بعدازظهر راهپیماییای به افتخار پیروزی برگزار شد که ازش بوی جمهوریخواهی میآمد. مصدقیها یکی بعد دیگری بلندگو را میگرفتند؛ شایگان به کنایه گفت: «متاعی که قرار بود به تهران بیاید، به بغداد رفت.» جمعیت فریاد میکشید «مرگ بر شاه خائن!» و «دربار شاه خائن، با خاک یکسان شود!»
بعد نوبت فاطمی شد. غرید که «شاه میخواست به جنگ با خدا برود و میخواست به جنگ مردم و جامعهای برود که مظهر ارادهٔ خداوندند. اما خدا او را زمین زد...» جمعیت دستهایشان را بالا بردند، به معنای تأیید «اقدامات» در راستای مجازات سریع چهرههای پشت کودتای شکستخورده و نیز تشکیل شورای نیابت سلطنت برای تصمیمگیری دربارهٔ آیندهٔ ایران.
یکجور جنونی در شهر بود. مجلسی در کار نبود. شاه رفته بود. نخستوزیر در پناهگاهش جلسه پشت جلسه برگزار میکرد. سیاست فقط یک راه داشت: خیابان. آن شب شایگان و رضوی برگشتند به خانهٔ مصدق و به نخستوزیر و وزیر کشور، غلامحسین صدیقی، اطلاع دادند در میدان بهارستان چهها گفته شده. صدیقی عصبانی شد. میخواست بداند آنها با چنین سخنرانیهای آتشینی امیدوارند به چی برسند. صدیقی با رئیس پلیس در ارتباط بود و خبرها میآمد از بلوا و بینظمی. کار دشمنان دولت نبود؟ لازم بود الان مردم بیشتر از همیشه آرام بمانند و هوشیار باشند. مصدق ساکت بود. شایگان و رضوی رفتند تا بکوشند نظم را دوباره به شهر برگردانند. اما مهار دیگر از دست دررفته بود.
سخنرانیهای میدان بهارستان سر جمعیت را داغ کرده بود. حالا گروه گروه میگشتند و علیه شاه شعار میدادند. حملهها شروع شد. شیشهٔ یک عکاسخانه را شکستند چون تصویر بزرگی از شاه تویش بود. بعد عکاسخانه را غارت کردند. کاسبها از ترس جمعیت تصاویر سلطنتی مغازههایشان را پاره میکردند و میانداختند توی خیابان. گروههایی با بیل و کلنگ افتادند به خراب کردن مجسمههای پهلویها. دستگیریهایی انجام شد اما کلا غیبت نیروهایی که باید نظم و قانون را در شهر حاکم میکردند، مشهود بود. حقیقت این است که آن شب نیروهای امنیتی دستوری برای سرکوب هیچ تظاهراتی نداشتند.
حالا بود که مصدق احتیاج به دوستان سابق پراقتداری داشت که میتوانستند جمعیت راه بیندازند و اداره کنند: بقایی، حائریزاده و مجموعهٔ آدمهای آیتالله کاشانی. آنها در جریان قیام علیه قوام نشان داده بودند چطور میتوانند خیابانها را پر کنند و جا برای مخالفان باقی نگذارند. آن زمان ملیگراها حزب توده را کنار زده و از مجسمههای سلطنتی حفاظت کرده بودند. اما حالا در بحبوحه و هیجان پیروزی، مدیریت جمعیت هیچ جایی در فهرست اولویتهای دولت نداشت. جنگ بر سر پی افکندن طرحی برای ایران نو بود.
مصدق خیلی گزینهای نداشت. شاهی که زهرش کشیده شده باشد، بهدردبخور بود. تداوم حضور او آمریکاییها را دلگرم میکرد و پیغامی بود به اتحاد جماهیر شوروی که ایران قرار نیست کشوری کمونیستی شود. جدای اینها، مصدق کماکان باور داشت سلطنت مشروطه بهترین نظام حکومتی است. اما حالا شاه بعد توطئهچینی علیه نخستوزیر خودش، فرار کرده بود؛ سخت بود دفاع کردن از بازگشت او. در اتاق جلسات خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ، فاطمی و رضوی و دیگرانی جمهوری میخواستند. بقیه راضی بودند به برافتادن خاندان پهلوی. قانون در غیاب شاه، وظایف او را به یک شورای نایب سلطنت تفویض میکرد، اما انتصاب این شورا به عهدهٔ خود شاه بود. آیا دولت باید به عوض او این کار را میکرد یا مردم از طریق همهپرسی؟
در فاصلهٔ ۲۴ تا ۲۸ مرداد ماه، نخستوزیر و محفل اطرافیانش این مسائل را به دقت و با جزئیات بررسی کردند، و شبح جمهوری از پیش چشمها کنار نمیرفت. فاطمی بیشک به دستور مصدق اعلام کرد هیچ برنامهای برای جمهوری در دستور کار نیست. هیچکس حرفش را باور نکرد. علیاکبر دهخدا، بزرگ ادبای مملکت، رفت سری بهشان زد و همین آتش گمانهها را بیشتر کرد که او قرار است نخستین رئیسجمهور جمهوری باشد. سفری خبرنگار از دهخدا دربارهٔ هدف سفرش پرسید. لغتنامهنویس پیر جواب داد: «برای جویا شدن احوال و سلامتی [دکتر مصدق]» و لخلخکنان رفت.
هر روز جلسات تازهای برگزار میشد که هیچکس نمیخواست دربارهشان حرف بزند. سنجابی و شایگان و دیگران از خانهٔ خیابان کاخ بیرون میآمدند و با خبرنگارها شوخیهای خنک و بیمعنا میکردند. توافق قریبالوقوع است بر سر چی؟ نمیگفتند. بیمزگیها بیداد میکرد. جملهها ناتمام رها میشدند. روز ۲۷ مرداد ماه سفری خبر از بحثهایی دربارهٔ تشکیل شورای نیابت سلطنت داد اما نمیدانست این شورا دربارهٔ چی قرار است شور کنند. فاطمی اینور و آنور میرفت و شاخ و شانهها میکشید. سفری ازش اجازه خواست در صفحات «باختر امروز» در دفاع از جمهوری بنویسد و فاطمی جواب داد: «اینقدر کلهشق نباش! حرف آخر رو که من نمیزنم؛ کسی که حرف آخر رو میزنه هنوز راضی نشده.»
نقدهای به حق بسیاری به مصدق کردهاند که داشتند زمینهٔ سرنگونیاش را میچیدند و او خودش را غرق دقتها و ظرافتهای قانونی کرده بود، اما جا دارد به یاد بیاوریم او رویارو با عظیمترین بحران قانونی کشور بود و به این نتیجه رسیده بود که چگونگی حل این بحران، تعیینکنندهٔ جایگاه آتی ایران در دنیا خواهد بود. این میل مشخصا راهبر مصدق بود که تمام و کمال از دولت آیزنهاور نبرد. فقط یک سیاست خارجی داشت، اینکه به ایالات متحده تکیه کند، و حتی حالا هم امیدوار بود بتواند این سیاست را حفظ کند.
لوی هندرسون با هواپیما آمد به ایران تا حال مصدق را جا بیاورد. روز ۲۶ مرداد ماه بعد غیبتی حدودا سه ماهه، سفیر ایالات متحده به تهران رسید تا کمک کند و جانی تازه به کودتا بدهد؛ تصمیم مصدق به پذیرفتن او حکایت از میزان استیصالش دارد. بازپرسهای نظامی شواهدی پیدا کرده بودند که آمریکا در کودتای شکستخورده نقش داشته. فرماندهٔ هیات همکاریهای نظامی ایالات متحده کوشیده بود سرتیپ ریاحی را بخرد. کنت لاو و یک خبرنگار آمریکایی دیگر شده بودند مسوولان غیررسمی روابط عمومی زاهدی. مصدق چه شواهد دیگری لازم داشت تا بفهمد آمریکا دارد میکوشد او را نابود کند؟
مصدق وقتی ساعت شش بعدازظهر روز ۲۷ مرداد ماه هندرسون را به حضور پذیرفت، هنوز ایالات متحده را به چشم محتملترین منجی دولتش میدید. او احتمالا امیدوار بود سفیر ایالات متحده قدری آرامش کند و در مورد سازوکارهای قانونی آینده راهی بنماید. هیچکدام دستش را نگرفت. جلسه داشت در لحظهای برگزار میشد که به چشم آمریکاییها پایتخت افتاده بود دست حزب توده، و هندرسون به صراحت گفت ایالات متحده زاهدی را نخستوزیر قانونی و شاه را رئیس مشروع حکومت ایران میداند. مصدق که بالاخره باور کرده بود ایالات متحده دشمن سرسخت و سازشناپذیرش است، سوگند خورد دولتش تا آخرین تن مقاومت خواهد کرد، حتی اگر «تانکهای بریتانیایی و آمریکایی از رویشان رد شوند.»
حالا همه چیز میگفت تقدیر پهلویها، بد رقم خورده. برادران شاه در حبس خانگی بودند. تمثالش را از وزارتخانهها جمع و اسمش را از فهرست فارغالتحصیلهای دانشکدهٔ افسری پاک کرده بودند. اینکه بعدها مصدق ادعا کرد میخواسته به شاه اصرار کند به کشور برگردد، بعید است حقیقت داشته باشد. هر تلاشی برای برگرداندن او، به آشوب و اختلاف در دولت میانجامید. خود شاه هم قطعا نمیآمد. روز ۲۷ مرداد ماه، زوج سلطنتی به رم رسیدند، شاه به فکر شروع زندگی تازهای در ایالات متحده بود.
سحرگاه روز بعد، مصدق، صدیقی وزیر کشور را احضار کرد و بهش دستور داد مقدمات لازم را برای برگزاری انتخاباتی سراسری به قصد تعیین اعضای شورای سه نفرهٔ نیابت سلطنت، مهیا کند. این نخستین گام به سوی حکومتی بود که مصدق نمیخواست اما قدرتی برای مقاومت در برابرش نداشت. ایران در همهچیز جمهوری بود غیر اسم.
نظر شما :