«مکتب و هویت ایرانی» و تاثیرات پیرامونی آن- سید علی موجانی

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ | ۰۱:۱۵ کد : ۳۱۸۲ از دیگر رسانه‌ها
هنگامی که در قلمرو وسیع پیرامونی جغرافیای سیاسی کنونی ایران، یعنی سرزمین‌هایی که به نوعی در پیوستگی با جغرافیای فرهنگی و تمدنی ما واقع شده‌اند به گفت‌وگو با اصحاب اندیشه می‌پردازیم با تصوراتی متفاوت روبه‌رو می‌شویم. «پیرامونیان ما» از هویت ایرانی ما چه تعریفی دارند؟ آیا تاریخ کهن و تاثیرات فرهنگی ایران ما، یا همان جوهر ذاتی، تنها عواملی است که تصورات آن‌ها را درباره «ایران» شکل داده است؟ یا اینکه رفتار و رویه‌های ما ایرانیان هم در شکل گرفتن قضاوت و تصور آن‌ها تاثیرگذار بوده است؟ و سرانجام مهم‌ترین پرسش برای ورود به این مبحث: آن‌ها چه رابطه‌ای میان رویه‌های رفتاری اعمال ما با ذات هویت ما برقرار می‌کنند؟

 

واکنش در رویکرد پیرامونیان نسبت به ما این نکته را هم به ذهن مخاطر می‌کند که شاید هویت ایرانی ما یا آنچه این روزها در قالب عبارت توصیف‌ناشده «مکتب ایرانی» تبلور یافته، در معرفی خود برای پیرامونیان درگیر پاره‌ای از ملاحظات بوده؛ ملاحظاتی که سبب می‌شود رویه‌ها و رفتارهای ما گاه پیچیده و گاه متناقض جلوه کند.

 

برای درک این موضوع باید مصداقی را در نظر گرفت: به نظر می‌رسد «قالی ایرانی» نمونه مناسبی برای این اشاره باشد. قالی ما جلوه هویت چند هزار ساله ما است که به مثابه «کارت ویزیتی» معرف ما شده است. تار و پود این کالا حاصل تار و پود اندیشه و جهان‌بینی ما به شمار می‌آید. اقتباسات ما از هر آنچه در پیرامونمان بوده است، گل‌ها و رنگ‌های متنوعی را در تصویر عمومی قالی ایرانی به عنوان یک سند ملموس هویتی برجای نهاده است. ارائه‌های متعدد و متنوع، خطوط درهم تنیده ـ گاه هندسی و گاه غیرهندسی-، امتزاج رنگ‌ها، بافت ظریف و به هم پیوسته تار و پود و سرانجام پیام درونی تصویرسازی فکر طراحی که نتیجه خلاقیت ذهن خود را به سرپنجه انگشتان دخترک قالی‌باف می‌سپارد تا جلوه کند، نمادی است که سبب شده دیگران به همان میزانی که در مقابل زیبایی و جذابیت آن لب به تحسین گشایند، از توصیف ساده و روان منازل باغ و شکارگاه، اسلیمی‌ها و ترنج‌ها، تضادها و مانندی‌ها چنین آفریده‌ای درمانده شده، تنها به این بسنده کنند که «چه زیبا و پررمز و راز است». «ایران و هویت ایرانی» برای همسایگان و بیگانگان به همان میزان که زیباست، پیچیده و پررمز و راز هم هست. اینجاست که باید اعتراف کنیم، ما نیز با درک این مشخصه، به دلایل متعدد، گاه خواسته‌ایم به عمد زیبایی‌ها و زمانی پیچیدگی‌های آن را بیشتر به رخ دیگران بکشیم. گویی از اعتراف به عجز و تحسین توامان دیگران از خود، حظی خاص را به ذائقه خود چشانده‌ایم. به باورم، تا این حد امر مذمومی نیست، اما آیا از خود پرسیده‌ایم که مبالغه در این مسیر چه تاثیری را در نظر پیرامونیان ما برجای خواهد نهاد؟

 

عبارت «هنر نزد ایرانیان است و بس»، بیان لذت‌بخش احساس ما از خود است. به نظر می‌رسد اگر تا همین سطح اقناعی به این نتیجه قناعت ورزیم، مشکلی ایجاد نمی‌شود، اما چون در ادواری از تاریخ بیش از حد به این هنر خود غره شدیم، اسباب دل‌مشغولی‌هایی را نیز برای خود و دیگران پیرامون خویش فراهم کرده‌ایم. گاه حتی کار را به چنان رقابتی کشانده‌ایم که سرمایه خود را نیز به اندک بهایی در سر آن باخته‌ایم. مثال تاریخی نزدیک به این اشاره، رویکرد ما به «ایران نوین‌سازی» عهد پهلوی اول است. رضاشاه در رقابت یا در شیفتگی با ترکیه «مصطفی کمال»، کم توجه به الزامات و واقعیات نهفته در سرخوردگی ملی ترکیه برجای مانده از قلمرو عثمانی، که ناچار بود برای حفظ انسجام ملی خود و ممانعت از تجزیه بیشتر ملی‌گرایی و «ترک‌سازی» مورد توجه قرار دهد، بر آن شد از ایران آن روزگار و در پس رقابت با همسایه، تعریفی را ارائه کند که تباین اندکی با واقعیات اجتماعی‌اش داشت. استبداد رای در تحول‌گرایی و همسان‌سازی اجتماع ما، که می‌کوشید از فرق سر تا نوک پای ما را شامل شود، گونه‌ای از ناسیونالیسم را شکل داد، که برخلاف تصور بانیان آن، در حفظ استقلال ملی و تمامیت ارضی هم ناکارآمد ماند. ایران نوین رضاشاهی در سوم شهریور ۱۳۲۰ و هنگام اشغال ایران، در مواجهه با نقض حاکمیت، تمامیت ارضی و استقلال زانو زد. غرض از بیان این اشاره آن است که لااقل تاریخ معاصر ما نشان داده، قضاوت ناصحیح از خود و ورود به مسابقاتی بی‌هدف، نتایج میمونی را در میان‌مدت برای ما به ارمغان نیاورده است.

 

باور عمومی اگر چنین تصور کند که تنها اندیشه، هنر و ذوقیات ما بوده که نقش تاریخی ما را در جهان متمایز از دیگران کرده، حتی نسبت به آن‌ها برتری بخشیده، تنها غروری بَرساخته را دامن می‌زند که در تندباد حوادث، اساس آن دستخوش دگرگونی خواهد شد. ما کمتر توجه داریم که واژه‌آفرینی صرف چون مثال‌های گذشته و وضعیت حال، بدون فرهنگ‌سازی- در صحنه داخلی و منطقه‌ای- چه تاثیری را از ما در ذهن دیگران برجای می‌گذارد. همین کم‌توجهی گاه سبب می‌شود ظرافت‌ها و ویژگی‌های دیگران را نیز به بهای توانمندی خود کمتر مورد توجه قرار دهیم. بنابراین، در نتیجه آیا نمی‌توان گفت: دامنه شناخت ما از فرهنگ‌ها و هویت‌های پیرامونی نیز دچار نقصان و کاستی است؟ ایران در یک محیط مشترک فرهنگی با اقوامی متشکل از عرب‌ها، ترک‌ها و هندیان پیوستگی و چسبندگی یافته، به همان میزان که ترکیب‌کننده این عناصر مختلف بوده در تکمیل هویت کلی آن‌ها و منطقه نیز موثر بوده است. با این همه، از نظر پیرامونیان، در بیان نقش خود به جهت اتکای صرف به تاریخ کهن ایران گاه مبالغه ورزیده‌ایم. این پرسش‌ها مهم است: چرا پیرامونیان ما به چنین رهیافتی رسیده‌اند؟ آیا مسیرهایی که ما در تعامل با ایشان برگزیده‌ایم برای آن‌ها روشن و مفهوم نبوده که گاه واکنش‌های آن‌ها غیرطبیعی است؟ رویکرد بنیادین آن‌ها در خصوص ما تابع چه متغیرهایی است که با واقعیت‌های درونی هویت ایرانی انطباق نداشته است؟ برای همه این پرسش‌ها و احتمالات پاسخ و نتیجه ساده و کلی است: «ما در پیوند با محیط منطقه‌ای خود کمتر مصمم، کوشا و توانا بوده‌ایم»، اما چرا؟

 

با ظهور اسلام اگرچه پدیده‌ای جدید برای چند قرن رابطه ما و پیرامونیان را متحول کرد و سبب شد بستر واحدی گسترانده شود و ما را در کنار آن‌ها سهامدار بخشی از تمدن جدید یا همان «تمدن اسلامی» کند. اهل اندیشه و نظر ما و دیگر سرزمین‌های این قلمرو پهناور به لطف فضای برخاسته از آیین اسلامی، توانستند مناسبات خود با یکدیگر را افزایش دهند و این سبب شد تا شناختی عمیق از ما و درکی صحیح از آن‌ها در دو طرف ایجاد شود. با سقوط بغداد و پایان عصر خلافت در دنیای اسلام، فضای تحولات تاثیرگذار بیرونی یعنی اردوی زرین مغول و رقابت‌های بازماندگان مغولان قلمرو مشترک ما و پیرامونیان را به دولت- شهرهایی تبدیل کرد که دیگر فرصت ملاقات میان نخبگان و اندیشمندان شرق و غرب قلمرو اسلامی، به مصداق آنچه قبل از آن بود را ابتدا پرهزینه کرد و به مرور زمان از رونق انداخت. ما نیز با توجه به شرایط پیش‌آمده در فضای رها شده از چارچوبی واحد، به خودشناسی گذشته خود معطوف شدیم.

 

واژه «ایران» از دل حکومت ایلخانان به عنوان تعریف یک قلمرو سیاسی مصداقی تازه یافت و همین سبب شد تا مناسبات درونی ما نیز تابعی از الزامات و محدودیت‌های «سرزمینی» شد؛ «سرزمینی» که گاه فراخ و گسترده بود و صفحاتی از ماوراءالنهر و شبه‌قاره را تا قفقاز و عراق، چون مقطعی از عهد افشاری در بر می‌گرفت، یا زمانی چنان فسرده و محدود می‌شد که با ساختاری غیرمتمرکز، به تیول اتابکان و ایلخانان می‌افتاد. بنابراین به همان ترتیبی که این جغرافیا کوچک و بزرگ می‌شد، به همان میزان نیز رفتارها و رویه‌های ما متحول می‌شد. نتیجه این وضعیت آن شد که به صورت طبیعی، توصیف ایران و هویت ایرانی در ذهن پیرامونیان ما، تثبیت نشود. آن‌ها گاه ایران را یک امپراتوری تصور می‌کنند و گاه آن را ضعیف و کم‌توان می‌شمارند. از امپراتوری ما می‌ترسند و هنگام ضعف بر ما چشم طمع می‌گشایند. چگونه می‌توان این‌گونه قضاوت کردن را تغییر داد؟ واقع چنین است که ما در ترجمه خود برای پیرامونیان نباید جغرافیای سیاسی را که در قرون متمادی متغیر بوده، مبنا قرار دهیم. زبان گفت‌وگو و توصیف ما باید مبتنی بر جغرافیای فرهنگی باشد. به همان میزان که قلمرو سیاسی ما تغییر یافته و در اوج و ضعف خود قضاوت‌های پیش‌گفته را سبب شده، قلمرو فرهنگی ما باثبات مانده و اجازه داده تا با ترک، عرب یا هندی تعامل داشته باشیم. اگر بیان ما در توصیف هویت ایرانی، مکتب ایرانی و ارزش‌های ایرانی و... مبتنی بر قلمرو فرهنگ و البته بدون مبالغه باشد، دیگر نه هراس‌انگیزیم و نه ضعیف، بلکه تحسین‌برانگیزیم و مکمل.

 

از آنجایی که فرهنگ مجموعه‌ای است از ادب، تربیت، معرفت، دانش، باور و اعتقاد هنر، قوانین، اخلاق و آداب و رسوم، پس به ما اجازه می‌دهد از همه اصول چه زبان، چه مذهب، چه قومیت و... در تعریف فرهنگی هویت، مکتب و ارزش ایرانی خود بدون حساسیت برخوردار شویم. در سال‌های گذشته عباراتی چون «ایران‌هراسی» به کمک تبلیغات سطحی و روبنایی رسانه‌ها رواج یافته و مستولی شد. باور ما آن است که این توصیفات غیردقیق، ناشی از سیاست‌های بیگانگان است. اما باید بپذیریم که مسوولیت ‌بخشی از وضعیت پیش آمده در رواج این تصورات، به کم‌توجهی ما در تحکیم ارتباطات منطقه‌ای و کمک به افزایش شناخت پیرامونیانمان از «ما» نیز باز می‌گردد. در حقیقت ما در تمام دو قرن گذشته از منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم دور مانده‌ایم. «مغرب زمین» یا «نگاه به شرق» سبب شده تا ما در شرایط همزمانی با دهه‌هایی که مغرب‌زمینیان می‌کوشیدند ارزش‌های واحدی را در سرزمین‌های خود تعریف کنند از توجه به همکاری درون منطقه‌ای و همبستگی با پیرامونیان خود غافل بمانیم. به عنوان نمونه، اروپای بعد از جنگ جهانی دوم بر آن شده بود با جهت دادن به منافع و همسان‌سازی درونی ترکیب اجتماعی- اقتصادی خود جامعه‌ای واحد و کم تنش را شکل بخشد. از این جهت بود که بعد از پنج سده جدال بین آلمان و فرانسه، تنها از زمان پیمان الیزه - یعنی اندکی بیش از ۴۰ سال پیش- ما با الگویی جدید از همبستگی قومی، نژادی، مذهبی و زبانی میان این دو رقیب منطقه‌ای روبه‌رو شدیم. کاتولیک‌های فرانسوی در کنار اصلاح‌طلبان دینی آلمانی جای گرفتند. آیین‌ها و باورهای دینی خود را فراموش نکردند اما در تعامل با یکدیگر به تعریفی متوازن دست یافتند که به جدال مذهبی – بخوانید طائفی – پایان داد. دو نژاد متخاصم «ژرمن» و «فرانک» ساز و کار جدیدی را برای همکاری تعریف کردند که نتیجه آن همبستگی بیشتر این دو جنس مخالف بود. حاصل این تفاهم و تعامل تولد ارزش‌هایی بود که با ابزارهای ارتباطی و رسانه‌ای آن‌ها و سازوکارهای برخاسته از قراردادهای اجتماعی پس از جنگ دوم رواج جهانی یافت. پس به تعبیری ما در این بازه زمانی از ظرفیت‌های خود یا همان قلمرو فرهنگی دور ماندیم و به آن کم توجه شدیم، به روایتی بر آن شدیم «در نظام جهانی تنها به اتکای نمادهای تاریخی میراث گذشته خود» حرکت کنیم. در نتیجه به صورت واحدی منطقه‌ای که از پیوست فرهنگی و اجتماعی خود غافل شده بود، درآمدیم. به نظر می‌رسد اینجا بوده که ما قطعه‌ای از موزاییک در منطقه‌ای شده‌ایم که دیگر قطعات آن هم متاسفانه تجارب ما را به نوعی دیگر تکرار می‌کرده‌اند.

 

آیا می‌توان در مقایسه با دوران طلایی تاریخی خود در ارتباط با پیرامونیان، این عبارت را به کار گرفت که مسوولیت ما به عنوان نقطه اتصال هویت‌های محیط پیرامونی چه ترک‌ها، چه عرب‌ها و چه هندیان یکسان بوده اما از آن غافل مانده‌ایم؟ در واقع ایران در دوران طلایی تمدن اسلامی نقطه اتصال این مجموعه‌ها و بازار عرضه فرهنگ، هنر، فکر، سیاست و اقتصاد آن‌ها شد. همین ویژگی سبب شد که به عنوان مثال سعدی زبان بیان سه فرهنگ و هویت مختلف شود. مولانا نقطه اتصال هندو، ترک و عرب شود. ابزاری که او به کار بست تا این قطعات را در پیوستگی و آمیختگی با هم عرضه دارد، وسیله‌ای غیر از زبان فارسی و توانمندی آن در توصیف حالات و هیجانات و اندیشه‌ها و افکار نبود. زبان فارسی به کار گرفته شده در میراث مولانا حتی صدها سال بعد از همان ظرفیت گذشته برخوردار بود؛ به طوری که سبب می‌شد دکتر محمد اقبال در لاهور برای بیان آمال و آرزوهای محیط خود از آن بهره جوید. زبان فارسی در این نگرش یعنی رویکرد فرهنگی به هویت و مکتب ایرانی، ابزاری برای ارتباط ما با پیرامونیان‌مان بود، چرا که تاریخ، زبان فارسی آن روزگاران را خاص ما نمی‌دانست. فارسی برای پیرامونیان ما، ابزاری بود که به غنای معلقات شعر جاهلی می‌افزود و زمینه پویایی فرهنگ عثمانی را در بالکان فراهم می‌کرد و حتی نظام اداری هند را قوام می‌بخشید.

 

پس در واقع زبان فارسی به تنهایی نماد ایرانیت ما نبود، ابزاری بود برای نشان دادن ظرفیت‌های فرهنگی انسان ایرانی ساکن این قلمرو و موجب افزایش دامنه شناخت از هویت ایرانی در محیط پیرامونی را تسهیل می‌کرد. مکتب فکری ما ایرانیان نیز از ویژگی‌های مشابه همین وضعیت برخوردار بود. شهید مطهری از خدمات متقابل اسلام و ایران سخن می‌گوید. روح بیان او نشان می‌دهد که هویت ایرانی در سال‌های نخستین دعوت اسلامی تا استقرار دولت‌های اسلامی، فراهم کردن فرصت‌ها برای تعالی و پیشرفت آیینی بود که به جهت رسوخ در جوامع نیاز به ابزارهایی از دانش‌ها و علوم داشت. اینجا بود که جندی‌شاپور، بیت‌الحکمه و مستنصریه بغداد را پایه نهاد و آن دو نظامیه نیشابور را و این دیگری الازهر مصر را. این روزها ما از «مکتب ایران» سخن می‌گوییم، حال آنکه به تاریخ این پدیده و فراز و فرود آن توجه نمی‌کنیم. گاه متاسفانه در توصیف مکتب ایران به صرف نمادهای تاریخی - موزه‌ای خود بسنده می‌کنیم و از نقش تاریخی خود غافل می‌شویم و اجزایی که جنبه نمادین را دارد، عرضه می‌داریم. حال این لوح کوروش باشد یا...

 

قضاوت پیرامونیان ما که بنا بر آنچه گفته شد در تمام دو سده اخیر از ما دور مانده‌اند و ما نیز از آن‌ها غافل بوده‌ایم، چنین قرائت‌های هویتی چه می‌تواند باشد؟ تظاهراتی له و علیه ایرانیت ما؟ چنانچه گفته شد ما از نقش تمدن‌ساز خود با ذکر «نمادها» یاد می‌کنیم و به فضای اجتماعی و فرهنگی «دورانی» که این نمادها را خلق کرد، کمتر می‌پردازیم. پس چگونه انتظار داریم که پیرامونیان ما در مواجهه با صرف نمادهای هویتی ما دچار سوءتدبیر نشوند؟ در مثالی دیگر بررسی شرایط کنونی دو کشور ایران و مصر را می‌توان مورد توجه قرار داد. نظام حاکم کنونی بر مصر یعنی دولت اخوانی مصر و مکتب مذهبی الازهر که تنها چند دهه قبل نزدیکترین رابطه را با تشیع برقرار ساخته بود، امروز در ارتباط و تعامل با ما از ادبیات و لحنی بیگانه بهره می‌برد. علت بروز این وضعیت را چگونه می‌توان تحلیل کرد؟ آیا ما مجددا با تولد یک قرائت جدید از ملی‌گرایی در این منطقه مواجه نشده‌ایم؟ آیا عثمانی‌گرایی ترکیه امروز، بازتولید ناصریسم دهه ۷۰ در مصر و حتی توجه «ما» به صرف نمادهای هویتی و تاریخی به نوعی آغاز این دور نیست؟ کافی است به شرایط دهه ۷۰ میلادی توجه شود: ایران در فضای باستان‌گرایی و پان‌ایرانیستی آن سال‌ها، مصر در جنبش قوم‌گرایی رواج یافته جمال عبدالناصر، عراق و شام در مواجهه با اندیشه ملی‌گرایی متعصبانه بعثی و... چه نتایجی را برای خود و پیرامونیانشان رقم زده‌اند؟ به نظر می‌رسد بازتولید ادبیات دهه ۷۰ در شکل جدید آن نسخه تحول برای «عصر گذار» منطقه ما نیست.

 

نباید فراموش کنیم آن‌چنان که گفته شد به دلیل آنکه حلقه اتصال محیط هندی، ترکی و عربی، ایران است، رفتار و اعمال ما تاثیراتی وسیع را در تحولات و تغییرات محیط پیرامونی ما خواهد داشت. اگر خردمندانه و با توجه به مسوولیت‌های تاریخی بکوشیم هویت ایرانی خود را با «تسامح» تشریح کنیم و بر آن شویم ظرفیت‌های اصلی سیاست خارجی خود را در ارتباطات درون منطقه‌ای بازجوییم، بدون شک خواهیم توانست از ابزارهای تمدنی و فرهنگی خود برای تولید ارزش‌های جمعی در درون منطقه استفاده کنیم. آنگاه است که زبان فارسی، مذهب شیعی معتقد به تولی جستن به خاندان پیامبر(ص)، دانش و فناوری‌های نوین در علوم و فنون جدید، در کنار موقعیت ممتاز ژئوپلیتیکی ما، این اجازه را به ایران معاصر می‌دهد که نقطه همگرایی اقلیم وسیعی از دنیای اسلام شویم. این نکته را نباید از نظر دور داشته باشیم که محورهای قوام‌دهنده به این اقلیم با توجه به تغییرات جغرافیای سیاسی منطقه امروز، عناصر مشخصی را شامل می‌شود که مزیت‌های خاص هر یک به تنهایی اجازه برتری و جهش آن را فراهم نمی‌سازد بلکه تجمیع این مزیت‌ها و شکل دادن به یک کارگروه محوری از کشورهای مهم منطقه است که زمینه تعالی نسل‌های آینده را فراهم می‌کند. مصر با ظرفیت‌های کشاورزی و تاثیرگذاری مذهبی خود بر دنیای اهل سنت، ترکیه با مزیت پویایی اقتصادی و موقعیت منحصربه‌فرد در ترانزیت میان شرق و غرب، عربستان و بخشی دیگر از کشورهای عربی چون عراق و قطر با ثروت نهفته و مولد خود، ایران با موقعیت منحصربه‌فرد ژئوپلیتیکی چه در جغرافیای فرهنگی، چه در جغرافیای انسانی که نسلی از تربیت‌یافتگان را در شاخه‌های مختلف علوم به وجود آورده و پاکستان به عنوان یک کشور مسلمان دارای توان بازدارندگی، محورهای اصلی همکاری و همبستگی برای تولید ارزش‌هایی منطبق با نیازهای امروز دنیای اسلام و جامعه جهانی را شکل خواهند داد. تنها شرط تحقق این فرض آن است که تجارب دهه ۷۰ منطقه به یکسان مورد توجه قرار این محورها واقع شود و به این ترتیب اجازه بازتولید یک جدال قومی- طائفی جدید ممکن نشود. این محورها با عناصر مقوم تمدن اسلامی در عهد زرین شکوفایی آن بیگانه نیستند. کافی است به این روایت استاد عبدالحسین زرین‌کوب توجه کنیم که تمدن اسلامی را تجمیعی متوازن از «فکر» ایرانی، «خیال» هندی، «زبان» عربی و «بازوی» ترکی می‌دانند، پس با توجه به ظرفیت این عناصر به هم پیوسته و در شکل جدید آن ـ آن‌گونه که ذکر شد- می‌توان انتظار جهش را تنها به شرط همبستگی محوری این استوانه‌های کنونی داشت. اینجاست که رسالت تاریخی «ما» برای تثبیت هویت ایرانی خود باید این‌گونه باشد که بکوشیم با قرائت صحیح از هویت فرهنگی خود مسیر ملاقات هویت خویش را با هویت‌های پیرامونی تسطیح کنیم.

 

* دانش‌آموخته تاریخ، مدیرکل سابق اسناد و تاریخ دیپلماسی وزارت امور خارجه و پژوهشگر حوزه تاریخ روابط خارجی ایران

 

 

منبع: روزنامه بهار

کلید واژه ها: مکتب ایرانی موجانی


نظر شما :