استاد کودتا در تهران
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
آدم اصلی کماکان مانده بود: خود شاه، که سرکردۀ اسمی ولی پوشالی توطئهچینها بود و توجیه قانونی برای زاهدی فراهم میکرد تا بتواند به نخستوزیری منصوب شود. اما تنها چیز با ثبات در شخصیت شاه بیثباتیاش بود. حاضر نشد از کودتا حمایت کند، تا اینکه بالاخره مجابش کردند آیزنهاور و چرچیل شخصاً از آن حمایت میکنند، هراسش از «دست پنهان» هنوز تنش را میلرزاند که بریتانیاییها قصد کردهاند برش دارند. لازم بود شاه را به زور با عملیاتی همراه کرد که ممکن بود در صورت شکست بهایش تاج و تخت یا جان او باشد. به نظر آلن دالس، او آدمی بود که «نمیشود رویش حساب کرد» و امکانش هست «در آخرین لحظه» عقب بکشد.
ممکن بود شاهزاده اشرف در تبعید هم، که الان پاشنههای کفشش داشتند زمینهای فرانسه را میساییدند، بتواند برادرش را تحریک به فعال شدن کند، و همین بود که مأمورانی عازم شدند تا او را راضی به بازگشت به ایران و صحبت با شاه کنند. این کار هم خطر داشت، چون اشرف به اصرار مصدق از کشور بیرون شده بود و مشکوک بود به اینکه دارد از سرمایۀ بانکی دولتی، پول به جیب میزند. اما شاهزاده به عوض بیدل و جراتی برادرش، شجاعت بیش از اندازه داشت. جدای از این، مأمور امآی۶ که او را در پاریس دید، کت پوست سموری برایش آورده بود، کتی که چشمهای اشرف با دیدنش «برق زد».
دو روز بعد اشرف سوار هواپیما بود و داشت به تهران میآمد؛ دوستی آمد پیاش و درجا رفتند به سعدآباد. مطبوعات ملیگراها و حزب توده واکنشهای تندی در قبال خبر بیاجازه برگشتن او به وطن دادند و مصدق، شاه را مجبور کرد در صورت تخلف مجدد اشرف از «قوانین دربار»، خواستار «سختترین تنبیهات» برای او شود. طی ده روز ماندنش در دربار سلطنتی (بعدش دوباره برگشت به پاریس) موفق شد نامهای روحیهبخش به شاه برساند و حتی او را ببیند، اگرچه خواهر و برادر از استراق سمع میترسیدند و محتاطانه حرفهایی صرفاً پیشپاافتاده زدند.
با این همه شاه باز هم داشت دستدست میکرد؛ سخت بشود شاهی یافت که تا این حد در برابر نابودی خودش تسلیم باشد. سیآیای کسی دیگر را مأمور کرد، ژنرال نورمن شوارتسکف که فرماندهی ژاندارمری ایران را کرده بود و شاه را میشناخت (و بعدها سال ۱۹۹۱ هم پسرش به همین نام صدام حسین را از کویت بیرون کرد). اما ژنرال که به تهران رسید، شهر غریو و غوغا بود، و گفتوگوهایش با شاه فقط اعصاب خردی به بار آورد و حاصلی نداشت. روشهای دیگری هم برای مصمم کردن شاه به عمل بهکار بردند. پیغامی از چرچیل آمد: «ما طبیعتاً بسیار متأسف خواهیم بود اگر ببینیم شاه اختیاراتش را از دست بدهد یا از مقامش کنار برود یا کنار گذاشته شود.» برای اینکه پای ابزارهای ضبط صدا و استراق سمع به ماجرا باز نشود، شاه گفتوگوهای پنهانیاش را یا در باغ کاخ انجام میداد (جاهایی که خیلی نزدیک به درختها نباشد) یا وسط تالار رقص. حتی حالا هم دو دل بود. نهایتاً روز ۱۰ مرداد ماه، پذیرفت مخفیانه آمریکاییای را ببیند که ادعا میکرد از طرف هم آیزنهاور و هم چرچیل حرف میزند: کرمیت روزولت، استاد کودتا.
روزولت عینکی، طاس بود و سر و ریختی کم و بیش معصوم داشت، نوۀ «سوارکار سرسخت»، تئودور رئیسجمهور آمریکا. او که متولد آرژانتین بود (پدرش آنجا کسب و کار داشت) در سال سوم تحصیل، دانشکدۀ تاریخ دانشگاه هاروارد را رها کرده بود تا به «دفتر مطالعات راهبردی» ایالات متحده بپیوندد؛ در طول جنگ واحد عملیات عرب دفتر را اداره کرده بود. روزولت مخالف سیاستهای بریتانیا در این منطقه بود و همتاهایش را در امآی۶ متهم به «دسیسهچینیهای خودخواهانۀ بنجل» و جفتوجور کردن همپیمانهای محلی متوسطالحال و بیخاصیت میکرد. نه اینکه از اساس با حیلهورزیهای پوشیده و پنهانی مخالف باشد اما نام پایاننامۀ دکترایش «فنون تبلیغاتی در جنگ داخلی انگلستان» و در سیآیای معروف بود به «شرقیکار بیکله»، بسکتبالیستی که معتقد به روشهای شخصی بود و با اینکه استخوان خردکردههای سیاست داشتند همینطور پژوهشهای فاضلانه بیرون میدادند، او اصرار داشت به انجام عملیات جاسوسی و مخفیانه. کیم فیلبی که جاسوس دو جانبۀ بریتانیاییها بود، روزولت را آدمی «خوب خوانده و نه روشنفکر» میخواند، «آخرین کسی که انتظار داری تا خرخره غرق حیلهها و شگردهای کثیف باشد.»
روزولت ۳۷ ساله الان رئیس واحد خاورمیانۀ سیآیای بود، متهم به اجرای نقشۀ کودتا. روز ۲۸ تیرماه با اسمی جعلی وارد ایران شد و فعالیتهایش را با خیال راحت و فراغ بال از خانۀ مأموری دیگر در شمال تهران شروع کرد. روزولت بین جلساتش با رابطهای سیآیای و اسآیاس [نام دیگر امآی۶- م.] جانی واکر میخورد، کنار استخر آفتاب میگرفت، و در زمین تنیس دیپلماتها عرق خودش را درمیآورد، و تقریباً هر بار ضربۀ آسانی را اشتباه میکرد، فریاد میکشید «اه، روزولت» و خودش را لو میداد. بعدها به یاد میآورد که برای خنثی کردن گرفت و گیر محتملی «تمام تلاشم را کردم خودم را جمهوریخواه مرتجع شیطانصفتی نشان بدهم» که برایش "روزولت"، اشاره به فرانکلین دلانو روزولت است «و از ته قلبش مظهر بدی و زشتی.»
۱۱ مردادماه کمی بعد از نیمهشب روزولت را با سازوکاری به شدت مخفیانه به سعدآباد راه دادند. رفتار شاهدوستانه اما ضمناً محتاطانه بود. روزولت طی چند جلسه زحمتها کشید تا بتواند میزبانش را متقاعد کند که دولت ایالات متحده کناری نخواهد نشست تا ایران بدل به یک کشور کمونیست شود، و اینکه اگر او - شاه- در نقشۀ آنها برای نجات این کشور همراهی نکند، ممکن است سیر رویدادها به سمتی برود که نهایتاً به سرنگونی او بیانجامد. پیش از آن هم کسانی دیگر که ایالات متحده بهشان وظیفۀ گفتوگو با شاه را محول کرده بود، او را چنین تهدیدی کرده بودند، از جملهشان اسدالله رشیدیان و پسر ماجراجوی زاهدی، اردشیر. اما مسلماً خود مصدق بود که بیشتر از هر کسی در متقاعد کردن شاه به کنش نقش داشت.
نخستوزیر آمیزهای بود از بصیرت و غر زدن مدام. در حل و فصل مسالۀ نفت شکست خورد چون نتوانسته بود بهترین توافق ممکنی را که برای ایران شدنی و در دسترس باشد، تشخیص بدهد خیلی دنبالش هم نبود. بعد از شکست مذاکرات در واشنگتن، فقط شلوغکاری کرده و وقت تلف داده بود و در عین ناامیدی همینطور امیدوار مانده بود؛ حسننیت آمریکا را به باد داد، و همچنان که ملال ادامه داشت و همه چیز پا در هوا مانده بود، موضعش هر روز بیشتر از قبل گیر و گور یافت، آن قدری که دیگر اساساً نمیتوانست پای هیچ توافقنامهای را امضا کند، هر قدر هم به سود ایران بود.
عکس این، در آبهای پرتلاطم سیاست داخلی، مصدق عادت داشت تصمیماتش را با اعتماد بهنفس کامل بگیرد و بعد ازشان جلوی مردمی مبهوت مانده رونمایی کند. این روش برایش موفقیت چشمگیری به ارمغان آورده بود. دوران زمامداریاش (اگر فاصلۀ اندک آمدن قوام را کم کنیم) تا همینجا هم از زمان سقوط رضاشاه به اینسو طولانیترین بود. به رغم مخالفانی بیاندازه مصمم نجات یافته و دوام آورده بود. فقط نبوغی که برای کسب و حفظ جایگاه رهبری محبوب داشت، دیرپایی عمر زمامداریاش را توضیح میدهد.
حالا در آغاز تابستان ۱۳۳۲ حس میکرد مجلس دارد به دست دشمن میافتد، و راهحلش هم چون همیشه کمک گرفتن از مردمی بود که او نمایندۀ انحصاریشان شده بود. توفانی به راه انداخته بود آن زمان که تقاضای اختیارات تام کرد و حالا درخواست تجدیدشان را داد. حالا سر و کارش با مجلس بود.
ماجرا روز ۲۳ تیرماه شروع شد؛ ۲۷ نماینده با ابراز وفاداری به مصدق و به خواست او از مقامشان استعفا دادند؛ تعداد این نمایندهها تا روز ۶ مردادماه به ۵۶ رسید. این رقم برای متوقف کردن کار مجلس زیاد هم بود، اما مصدق ضمناً میخواست به مصونیت نمایندگی این نمایندهها هم پایان بدهد، کسانی چون بقایی که علیه او توطئه میکردند. خطاب به مخاطبان رادیو گفت: «در کشوری دموکراتیک و قانونمند هیچ قانونی بالاتر از ارادۀ مردم نیست.»
نقشۀ مصدق بیرحمانه بود. از طریق همهپرسی از مردم میخواست رأی به انحلال مجلس بدهند. اگر پاسخ مثبت بود، انتخابات مجلس هجدهم برگزار میشد. اگر منفی بود، نخستوزیر کنار میکشید و ملت مجبور بود خودش را از دل مخمصهای بیرون بکشد که او برایشان ساخته بود.
به تاراج بردن مجلس به دست مصدق لکۀ ننگی است در شخصیت و عمر حرفهای او و نیاز به بررسی و سنجش دارد. البته که در همهپرسی پیروز شد، با اکثریت قاطع و با تعداد شرکتکنندگانی بیسابقه. اما نخستوزیر داشت دموکراسی را به پای کسب جذبهای شخصی فدا میکرد. مخالفان صندوق رأی را تحریم کردند و ماجرا بیشتر از آن که همهپرسی باشد، تعظیمی از سر احترام بود. مصدق بهسان یک کیمیاگر، ارادۀ ملی را تبدیل به قانون کرد، اما قضیهای مثل منحل کردن مجلس به ذهن رأیدهندگان او هم نمیرسید؛ «ارادۀ مردم را خود مصدق میساخت.» اگر مردم جنگ با روسیه یا فرستادن بهاییها به اردوگاه خواسته بودند چی؟ این خواستهها هم بدل به قوانین عالیه میشدند؟
در چارچوب دموکراسی، مجلس قانونگذاری جایی است که در آن خواستههای ملت بنا به قانون اساسی محقق یا رد میشوند. حالا دیگر مجلس قانونگذاری وجود نداشت؛ فقط رهبر بود و مردم، که داشتند همدیگر را غرق بوسه میکردند. امکان داشت مصدق از دست مجلس بعدی هم دلخور بشود و کاری کند مردم آن را هم ببندند. دور تسلسلی شوم داشت شکل میگرفت.
هستۀ اصلی مصدقیها کاظم حسیبی مشاور نفتی، همراهان حقوقدان نخستوزیر، کریم سنجابی و علی شایگان برای اعتراض آمدند به خانۀ شمارۀ ۱۰۹ خیابان کاخ. گفتند حمایتها از او در مجلس، نیرومندتر از آنی بود که فکرش را میکرده. قانون اساسی همهپرسی را به رسمیت نمیشناسد. چه طور میشود شاه را نادیده گرفت، تنها کسی که قانون بهش اختیار انحلال مجلس داده؟ اما گوش نخستوزیر به این حرفها بدهکار نبود. وقتی سنجابی پیشنهاد کرد از شاه بخواهند مجلس را منحل کند، مصدق به کنایه گفت «مثل اینکه شماها امروز صبح حشیش زدین ها.»
با بستن مجلس یکی از دستهای خودش را بست پشتسرش و از کار انداخت؛ حامیانش را هم به مخمصۀ وحشتناکی انداخت. هیات دومی به خانۀ شمارۀ ۱۰۹ خیابان کاخ آمده بود، این یکی به سرکردگی خلیل ملکی، و نخستوزیر آنها را هم مثل قبلیها پس زد. ملکی که میدید بحث بیشتر بیفایده است، پا شد و فریاد زد: «دکتر مصدق! این راهی که شما دارید میروید، به جهنم میرسد، اما ما تا آنجا هم دنبال شما میآییم!»
یک کوه استدلال علیه یورش مصدق به مجلس هفدهم بود. اما یک استدلال حتی نیرومندتر سرنوشتساز به طرفداری از این اقدام هم بود که میتوان با قطعیت از همین چشمانداز دور و تاریخی امروز ما، اقامهاش کرد. با نگاهی به اسناد موجود و سوابق رسمی سیآیای از کودتا، پروندههای وزارت امور خارجۀ بریتانیا در جنوب غرب لندن، آثار ارزشمند پژوهشگران آمریکایی چون مارک گازیوروسکی روشن است این زمان دیگر دولت مصدق آماج اقدامات جنگی بیرحمانهای از سوی هر دوی این قدرتهای متخاصم بود. تحریم زمینگیرکننده، رگبار اخبار و اطلاعات جعلی و گمراهکننده، توطئههای بلوا، قتل و آدمربایی؛ برای برپا کردن جنگ حتماً نباید ارتش فرستاد، قساوت این کارزار انگلیسی -آمریکایی شرح و توضیح نمیخواهد.
مجلس بخش حیاتی و بسیار مهم از این کارزار بود. دو ماه پیشترش در خردادماه، سیآیای بودجهای هفتهای یازده هزار دلار برای جلب همراهی نمایندههای مجلس اختصاص داده بود. مصدق ادعا میکرد تا زمان انحلال، ۳۰ نماینده را خریده بودند و قضیه فقط زمان بود، اینکه ده تا دیگر به این تعداد اضافه نشوند تا دیگر رقمشان به حدی برسد که بتوانند تهدیدی برای دولت شوند. نمایندههای مجلس نشسته در تالار شورا و ایمن پشت مصونیت پارلمانیشان دسیسههای قتل و آدمربایی میچیدند. در چنین شرایطی، سخت است اقامۀ این استدلال که اقدام پیشدستانۀ مصدق زیادهروی بوده. میتوان معتدل و ملایمش هم خواند.
دشمنانش نعره میکشیدند که او یک دیکتاتور است. اگر هم چنین باشد، غریب بود که دیکتاتور خیلی بیحالی بود. باید بین ثبات کشور و آزادی انتخاب میکرد و راهش را صاف به سمت دومی کشید و رفت. در آستانۀ کودتا، بیشتر آنهایی که در سال گذشته به دلیل تلاش برای کشتن مصدق در خانهاش دستگیر شده بودند، دوباره آزاد شدند. مصدق کماکان بیشترین آزادی عمل غیردیکتاتوری را به روزنامههای تهران میداد. یکی از روزنامهها میگفت عقل نخستوزیر را «جنون سفلیس» زایل کرده. روزنامهای دیگر فراخوان قیام مسلحانه منتشر کرد. اینها و دیگر هتک حرمتها از سوی نخستوزیر واکنش و پاسخی نگرفتند.
شکست دولت در حفظ و حراست خودش یک دلیل صرف ندارد. اینکه نیروهای امنیتی قابل اتکا نبودند و بعضیشان با کودتاچیها پیمان بسته بودند، بخشی از توضیح است. حذف تیمسار افشارطوس دولت را از رئیس پلیسی زیرک و باهوش محروم کرده بود. رخوت و خمودی نظام قضایی که شهرۀ عام بود. به رغم همۀ اینها اما عامل اصلی خود مصدق بود. نخستوزیر دست از این اعتقادش برنداشته بود که برای رسیدن به آزادی ملت، توجه به آزادی فردی مهم است. بعدها هم هیچگاه برنمیداشت. نمیشود آزادی بیان گروهی از شهروندان را گرفت، چون کشور در سایهسار شاخههای درخت آزادی بیان به استقلال دست یافته بود. حتی وقتی فعالان حزب توده داشتند شاخ و شانه میکشیدند و خلیل ملکی عاجزانه درخواست زندانی کردنشان را میکرد، او زیر بار نمیرفت، «تو میگویی آنها باید زندانی بشوند، اما چه کسی باید زندانیشان کند؟ وظیفۀ قانون و دستگاه قضا است.» دستگاه قضا هم برنامهای برای این کار نداشت.
ایراد اصلی به حرکت مصدق در بستن مجلس نه اخلاقی بلکه کارکردی است. معلوم شد این اقدام محاسبۀ اشتباه و هولناکی بود که به سرنگونی دولت کمک کرد. حتی اگر برآورد بدبینانۀ مصدق را از میزان حامیانش در مجلس بپذیریم، دستکم نیمی از کرسیها هنوز دست حامیان او بودند و احتمالاً میتوانست در صورتی که پای رأی اعتماد وسط بیاید، زمامداریاش را دوام بدهد. حتی از این هم مهمتر، نمایندههای حامی او میتوانستند با تبدیل کردن مجلس به سنگر ملیگراها، با هر تلاشی برای کودتا مقابله کنند. پیشتر آنقدر چنین کاری کرده بودند که کافی به نظر بیاید.
حالا این یاران وفادار متفرق شدند، بعضی به حوزههای انتخاباتیشان بیرون تهران رفتند و چشمانتظار انتخابات قریبالوقوع شدند. نمایندههای مخالف به عکس به تحریک سیآیای قانونی بودن انحلال را به چالش کشیدند و کماکان دسیسه و توطئه کردند.
همهپرسی روز ۱۲ مردادماه در تهران برگزار شد، فردای نخستین دیدار کیم روزولت با شاه. روز ۱۳ مردادماه رئیسجمهور آیزنهاور ترشرو گفت مصدق «خیز برداشته از شر مجلسش خلاص شود، و در این خیز البته که حزب کمونیست ایران پشتیبانش بوده.» در واشنگتن هرگونه روابط سفیر ایران با دیپلماتهای بلندپایۀ آمریکایی را قطع کردند. ایالات متحده نمیتوانست موضعی از این مشخصتر گرفته باشد.
روز ۱۹ مردادماه همهپرسی در شهرستانها برگزار شد. در ایالات متحده، دونالد ویلبر و گروه تبلیغاتچیهایش فاصله یک هفتهای بین همهپرسیهای تهران و شهرستانها را به کار شبانهروزی گذرانده و دهها و مقاله و کاریکاتور ضد مصدق برای چاپ در نشریات تهران تهیه کرده بودند. آیتالله کاشانی و دیگرانی جار و جنجالها راه انداختند. حولوحوش زمان رأیگیری شهرستانها بود که بالاخره شاه هم مُقُر آمد.
حالا به نظر محمدرضا پهلوی که زیر فشار شدید روزولت، رشیدیان و توطئهچینهایی نظامی بود که به دیدنش میآمدند، اینطور میآمد که دیگر هیچ چیز جلودار مصدق برای دستیابی به قدرت مطلقه نیست. مصدق همهجوره نشان میداد که دارد به نبرد واپسین نزدیک میشود، اما با بستن مجلس، بیآنکه عمدی داشته باشد، فرصتی به شاه داد تا بتواند در چارچوب قانون از شر او خلاص شود. در غیاب مجلس، شاه در عزل نخستوزیرش عملی قانونی کرده بود. این هم به قدر اصرارهای روزولت و دیگران، در جرات بخشیدن به شاه برای دست زدن به عمل مؤثر بود.
۱۹ مردادماه شاه به اسدالله رشیدیان گفت دو تا فرمان شاهنشاهی امضا میکند، یکی عزل مصدق و دیگری انتصاب زاهدی به نخستوزیری، و بعد دیگر حین انجام کودتا کنار خواهد ایستاد. در اردوگاه توطئهچینان شادی و سرور بود. عصر روز ۲۲ مردادماه دست تیمسار نصیری گارد شاهنشاهی دو تا فرمان شاهنشاهی بود با امضای شاه. شاه و ملکه حالا در کلاردشت بودند. اما بعد تأخیری پیش آمد که نمیشد توضیحش داد؛ ارتباط سیآیای با آدمهای زاهدی قطع شد. ویلبر به یاد میآورد که «روز چهاردهم دیگر هیچ خبری از تهران نیامد؛ حالا نه پایگاه سیآیای و نه ستاد فرماندهی هیچ کاری نمیتوانستند بکنند جز اینکه منتظر شوند عملیات شروع شود.»
نظر شما :