عبدالحسین آذرنگ: از حزب توده ایران، ابتدا ایران افتاد، بعد توده

۳۰ فروردین ۱۳۹۲ | ۰۱:۲۸ کد : ۳۱۱۸ از دیگر رسانه‌ها
علی افتخاری روزبهانی: گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ نویسنده و پژوهشگر به بهانه انتشار کتاب «ناگفته‌ها» صورت گرفت. آذرنگ از جمله گفت‌وگوکنندگان با عنایت‌الله رضاست. این کتاب خاطرات عنایت‌ا‌لله رضا از سال‌ها حضور و فعالیت در جریان چپ ایرانی، بریدن از این جریان و تلاش‌های فکری او را بازگو می‌کند. آذرنگ در پاسخ به سوالات ما تلاش می‌کند جریان چپ در ایران را با تمرکز بر تجربه حزب توده آسیب‌شناسی کند. او معتقد است مارکسیسم از دریچه نگاه استالینی و نه از دریچه نگاه گروه فلسفه دانشگاه و مراکز آکادمیک به ایران وارد شد و هم از این رو از ابتدا به دنبال تشکیلات‌سازی و بسط قدرت بود.

 

به‌عنوان نخستین پرسش می‌خواستم بپرسم حزب توده ایران به عنوان مهم‌ترین سازمان سیاسی مارکسیست در تاریخ ایران هیچگاه امکان حضور در قدرت را نیافته است، با این وجود همواره پرداختن به تاریخچه این حزب برای تاریخ‌نگاران و مخاطبان جذاب است چرا؟

 

مطمئناً در قدرت حضور داشته است، اما نتوانسته قدرت را به دست بگیرد. نفوذ این حزب در دوره‌ای در تشکیلات دولتی تا بالا‌ترین سطوح به حدی بود که سران رژیم شاه را به وحشت می‌انداخت، به‌ویژه نفوذ نظامیان این حزب. حتی دو تن از محافظان شاه از اعضای نظامی حزب بودند. حزبی‌ها در رکن ۲ ارتش و اطلاعات شهربانی و دادستانی نظامی نفوذ کرده بودند و از بسیاری برنامه‌های سرّی رژیم باخبر بودند، اما به دلایلی که بحث‌های مفصل آن هنوز به نتیجۀ کاملاً قطعی نرسیده است، نتوانستند در قدرت شریک و سهیم شوند، یا آن را در قبضۀ خود بگیرند. در باب بخش دیگری از پرسش باید عرض کنم که نمی‌دانم تاریخ این حزب برای همۀ تاریخ‌نگاران و مخاطبان نوشته‌های آن‌ها «جذاب» باشد. برای عده‌ای که گرایش‌های سیاسی خاصی دارند، حتماً جذاب است. در هر حال، چون این حزب از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ش، سازمان‌یافته‌ترین و تشکیلاتی‌ترین حزب در تاریخ احزاب سیاسی ایران بود، برای کسانی که دراین‌باره پژوهش می‌کنند، یا علاقه‌های خاصی دارند، موضوعی است که شاید هیچ‌گاه کهنه نشود؛ به ویژه هر سند تازه‌ای که در این زمینه انتشار یابد، یا حرف و دیدگاه تازه‌ای مطرح شود، انگار که فیلمی را از آرشیو بیرون بیاورند و از نو نمایش بدهند. باز بحث و جدل از سر گرفته می‌شود. در ضمن چون مخالفان و منتقدان این حزب کم‌شمار نیستند، بحث و جدل میان مخالفان و موافقان پایان نمی‌گیرد، یا به این زودی‌ها پایان نمی‌گیرد.

 

 

مرحوم دکتر رضا بعد از سال‌های طولانی دل سپردن به اندیشۀ مارکسیسم و تجربه حضور در دو کشور اصلی سوسیالیستی جهان شوروی و چین، از مارکسیسم بریده و منتقد بی‌پروای این جریان فکری سیاسی می‌شود. با توجه به گفت‌وگوهای مفصل شما با ایشان این تغییر چگونه در پروفسور رضا ایجاد می‌شود؟

 

دکتر رضا در کتاب ناگفته‌ها به بخشی از این جنبه پاسخ داده است، به بخش سیاسی. اما برای بخش فلسفی و تحلیل فکری او دراین‌باره باید منتظر ماند تا خانواده وی کتاب «تاملات» دکتر رضا را منتشر کنند. دکتر رضا در این کتاب منتشرنشده از بن و ریشه به موضوع پرداخته است، از آغاز گرایش‌های فکری خودش، از دریافته‌ها و برداشت‌هایش، تا روزگاری که خود را ناگزیر به بازاندیشی دراین‌باره دیده است. این کتاب را دکتر رضا تقریباً یک سال پیش از مرگش به من داد و خواست که بخوانم و نظرم را به او بگویم. با خطی بسیار خوش و خوانا و با انشایی روان و زیبا در دفتری با جلد سیاه، شاید ۲۰۰ برگی، نوشته شده بود. این دفتر بخشی از کتاب «تاملات» او بود. نمی‌دانم این دفتر و یادداشت‌های دیگر او حالا کجاست. دفتر را با دقت خواندم و همراه با یادداشت‌هایی به دکتر رضا برگرداندم. دکتر رضا به من گفت که نوشتن این کتاب ادامه دارد. قرار بود بخش‌های بعدی را هم بدهند بخوانم، اما بیماریشان شدت گرفت، بستری شد و به اغما رفت. این کتاب را آقای علی همدانی، از همکاران دکتر رضا در بخش جغرافی دایره‌المعارف، دیده‌اند. شاید بعضی دیگر از همکاران در آن بخش هم این کتاب را دیده باشند. در هر حال، امیدوارم این کتاب پیدا و منتشر شود تا مراحل تکوین و تغییر دیدگاه‌های فلسفی دکتر رضا بهتر شناخته شود. البته این را بگویم که آن دفتر را که خواندم، به نظرم تحلیل‌های دکتر رضا مارکسیستی بود. در واقع جنبه‌هایی از فلسفۀ نظری و عملی مارکسیسم را با مبانی مارکسیستی و ماتریالیسم دیالکتیکی تحلیل و نقد می‌کرد. خیال می‌کنم نگرش دکتر رضا تا پایان عمرش در مجموع از حوزۀ کلی مارکسیسم بیرون نرفته باشد. بنده ندیدم که مسائل را از دیدگاه‌های دیگری و بر پایۀ مکتب‌های فکری دیگری بررسی و تحلیل کرده باشند.

 

اما اینکه پرسیدید چرا منتقد شد، باید عرض کنم که تنها دکتر رضا منتقد نشد، بلکه شمار بسیاری از نسلی که در جست‌و‌جوی بهشت زمینی به جامعۀ روسیۀ زمان استالین روی بردند، یا سرخورده و نومید شدند، یا گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌های استالینی افتاد، یا دربه‌در و آواره شدند، یا زندگی‌هاشان متلاشی شد، یا در جامعۀ خودشان با انواع محرومیت‌ها و مشقت‌ها روبه ‌رو شدند، یا بازماندگانشان عاقبت و پس از فروپاشی «بهشت موعود زمینی»، پاکباخته شدند. نسلی که از پی آرمان رفت، به سراب رسید، و هرچه داشت از دست داد. خاطرات بی‌شمار کسانی منتشر شده است که نخست از دهۀ ۱۹۳۰ در اروپا، و سپس به تدریج در جاهای دیگر، از جمله در ایران خودمان، هر کدام وجهی از آن سراب را نشان داده‌اند. تحلیل و نقد آرمان‌گرایی، تمامیت‌خواهی، عقیده‌های جزمی، اطاعت‌ها و پیروی‌های کورکورانه و اعتمادهای بی‌حساب و کتاب را به گونه‌ها و در سطوح مختلف در این آثار می‌توان دید. ناگفته‌های دکتر رضا هم یکی از این سلسله آثار است. آنجا که دکتر رضا در این کتاب می‌گوید از ایران که می‌گریختند، می‌پنداشتند از رود ارس که بگذرند، بهشت آن‌ها را در آغوش می‌کشد، صحنه‌هایی را وصف می‌کند که نخستین برخوردهای میان پندار و واقعیت است. از اولین موهبت‌های بهشت که نصیب دکتر رضا و رفقا و خانواده‌های آن‌ها شد، سرما، بی‌غذایی، نبود پوشاک، سرپناه، وسایل گرم‌کننده، بهداشت، وجود شپش، بیماری، عفونت، تبعیض، فساد، دروغ، جاسوسی و چیزهای دیگری از این دست است که در نوشته‌های بسیاری آمده است. اگر این نوشته‌ها با هم تطبیق داده شوند، مشترکات میان آن‌ها با هم می‌خواند و شهادت‌های عینی مطابقت دارند. شما و من که آن دوره و موقعیت را ندیده‌ایم. ما می‌خوانیم و می‌شنویم. بنابراین، ناگزیریم گفته‌ها را با هم مطابقت بدهیم تا اطمینان بیابیم موارد مشترک و مشابهی که همخوانی دارند، چه مواردی است. اجازه بدهید نکته‌ای را خدمت شما و خوانندگانتان، سال‌ها گمان می‌کردم سیاوش کسرایی، شاعر پرآوازه، از مومنان به جامعۀ سوویتی بوده است. اخیراً یکی از نزدیکان او که او را در سال پایانی عمرش در خانه‌ای محقر در روسیه دیده و تنهایی و سرخوردگی عمیق او را احساس و بلکه لمس کرده بود، گلایۀ کسرایی را از رفقایش نقل می‌کرد، رفقایی که جامعۀ سوویتی را دیده بودند و می‌شناختند، اما حقایق را به او نگفته بودند. او معتقد است کسرایی دق‌مرگ شده، یا دست کم سرخوردگی از آن جامعه و محنت‌هایش، بیماری مرگ انجامش را تسریع کرده است. روایت‌های دیگری هم هست از کسانی که می‌توان به روایت‌های آن‌ها اعتماد کرد. اصلاً از این‌ها گذشته، روایت‌ها و شهادت‌های کتبی و شفاهی یکی دو تا نیست. ما با ادبیات، با ژانر به‌خصوصی روبه‌رو هستیم، که موضوع اصلی آن‌ها تحلیل و نقد «سراب» است. کتاب دکتر رضا در این میان، جزو نقدهای تند و تیز به شمار نمی‌آید، جزو آثاری به شمار می‌رود که حاوی نکته‌ها و داده‌های تازه‌ای است و از این نظر می‌تواند برای تاریخ‌نگاران سیاسی نقاد جالب توجه باشد.

 

 

چرا دکتر رضا بعد از بازگشت به ایران و بریدن از حزب توده و کمونیسم تصمیم به پرداختن به تاریخ ایران می‌کند. آثار و تولیدات فکری ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

 

دکتر رضا از جوانی و از زمان پیوستن به ارتش و حزب تودۀ ایران، کتابخوان و باسواد بود و گرایش‌های ایران‌دوستانه داشت. او اول جزو مریدان احمد کسروی بود و زمانی که بازداشت شده بود، کسروی برای آزادی او اقدام کرده بود و با مقاماتی تماس گرفته بود. دکتر رضا پس از وقایع آذربایجان در ۱۳۲۵ که از ایران گریخت، درس را ادامه داد و در رشتۀ فلسفه دکترا گرفت. پایان‌نامه‌اش هم تحلیل اندیشه‌های کسروی بود. در آذربایجان شوروی متوجه تهدیدهایی شد که موجودیت ایران را به خطر می‌انداخت، چه از جنبۀ سیاسی و چه از جنبه‌های فرهنگی و اجتماعی و غیره. پس از آنکه از باکو و به نوعی از دست فرقۀ دموکراتی‌ها گریخت و به مسکو رفت، در آرشیو‌ها منابعی را جست‌و‌جو می‌کرد که سیاست‌های مداخله‌جویانه در امور ایران و سابقۀ تاریخی این‌گونه مداخلات را نشان دهد. در آن موقع دکترایش را گرفته بود و با روش تحقیق و زبان‌های روسی و ترکی آشنایی داشت. از ایران که رفته بود در حد احتیاج عربی و فرانسوی هم می‌دانست. افزون بر این دانسته‌ها که در تحقیق به او کمک می‌کرد، انگیزه‌های تازه‌ای در او ایجاد شده بود که خواه ناخواه پای او را به عرصۀ تاریخ، گذشته و پیشینۀ سیاست‌های تجاوزگرانۀ متوجه ایران می‌کشید، به‌ویژه ایران فرهنگی، که مرز‌هایش به مراتب گسترده‌تر از مرزهای ایران سیاسی است. او در آذربایجان شوروی تحقیر و تخفیف را با همۀ وجودش حس کرده بود. وابستگی حزبی دکتر رضا را لحظه‌ای کنار بگذارید و افسری را در نظر بگیرید، از خانواده‌ای محترم و ریشه‌دار، خلبانی تحصیل‌کرده و باسواد، جوانی خوش خط و ربط، خوش اندام و خوش چهره، با دلی مملو از شور و امید به آینده و آرمان، آماده برای خدمت و فداکاری که در دام سیاست‌های مزورانه‌ای گرفتار شده است، سیاست‌هایی که می‌خواهند بخشی از خاک وطنش را جدا کنند، برای این جدایی از اندیشه، آرمان، معتقدات، حزب سیاسی، مناسبات دوستانه و انسانی و همه چیز او سوءاستفاده می‌کنند، و درعین‌حال، خود او را هم تحقیر می‌کنند، غرورش را زیر پا می‌گذارند و از کسی که روزگاری می‌خواسته است وطنش از فقر و عقب‌ماندگی رهایی یابد و به عزت و سربلندی برسد، حالا فقط می‌خواهند برای بقا به انواع ذلت و خفت تن بدهد. شما خودتان را در چنان موقعیتی قرار بدهید تا بتوان واکنش‌های دکتر رضا را دست‌کم حدس زد. ما که نمی‌توانیم احساس‌های او را در دلمان احساس کنیم. دکتر رضا وقتی تصمیم گرفت به ایران بازگردد، می‌دانست جز کار پژوهشی و علمی کار دیگری نخواهد کرد، که نکرد. او تا اعماق وجودش، آن طور که بیان می‌کرد و نشان می‌داد، از سیاستی که دل و جان در راه آن باخته بود، بیزار شده بود. وقتش در کارهای پژوهشی، تالیف، ترجمه و مقداری هم آموزش صرف شد و آثاری از خود برجای گذاشت که بخشی از آن‌ها در قلمرو ایران‌شناسی قرار می‌گیرد و بسیار باارزش است. شماری از نوشته‌ها و ترجمه‌های او، به ویژه در زمینۀ مطالعات مربوط به ناحیۀ قفقاز، بی‌نظیر و کم نظیر است.

 

 

به اعتقاد شما چرا اندیشه چپ در ایران هیچگاه نتوانسته ارتباط مناسبی بافرهنگ ایرانی بیابد و یا از فرصت‌های تاریخی استفاده کند؟ گروهی دلیل این اتفاق را همسایگی ایران با اتحاد شوروی می‌دانند و دلیل اینکه همواره اندیشه مارکسیسم، لنینیسم روسی بر دیگر نحله‌های چپ فائق بوده را این همسایگی می‌دانند دیدگاه شما چیست؟

 

دوست عزیز، بیشتر شما روزنامه‌نگاران چند پرسش تو در تو را در لوای یک پرسش طرح می‌کنید و ما را به دردسر می‌اندازید. ماها که کار پژوهشی می‌کنیم، معمولاً پرسش‌ها را می‌شکنیم، خُرد و ریزریز می‌کنیم تا ببینیم می‌توانیم جواب بدهیم یا نه. نمی‌دانم می‌توانم از پس این پرسش شما بربیایم یا نه. «چپ» مفهومی است بسیار گسترده که طیف وسیعی از رویکردهای سیاسی را در بر می‌گیرد. حتماً بهتر از من می‌دانید که هر چپی مارکسیست نیست. همۀ کسانی که طرفدار عدالت اجتماعی هستند، با دیدگاه‌ها و معتقدات مختلف، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، چپ به حساب می‌آیند. سوسیال دموکرات‌ها، که مارکسیست‌ها آن‌ها را دست می‌انداختند و مسخره می‌کردند، چپ هستند. بنابراین، چپ به معنای گرایش به عدالت اجتماعی، یا تغییر دادن وضع موجود به وضع مطلوب برای دست یافتن به عدالت، بافرهنگ هیچ کشوری در تعارض قرار نمی‌گیرد، با هیچ مذهب و دین وحیانی هم تضاد ندارد. مارکسیسمی که به ایران آمد، به روایت بلشویکی و استالینی و از راه تشکیلات سیاسی وارد شد. مارکسیسم از گروه فلسفه در دانشگاه و از محیط‌های آکادمیک و از جمع نخبگان فکری وارد نشد. دانشگاه تهران در ۱۳۱۳ تاسیس شد، تقریبا پنج سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم و با رشته‌های محدود، آن هم در فضای استبدادی و اختناقی دورۀ پهلوی اول و در جامعه‌ای کم سواد و بی‌سواد و محروم از تشکل و تحزب. مارکسیسم مثل اندیشه‌های فوکو و هابرماس و ریکور و گادامر و رُرتی و دلوز و مانند آن‌ها نبود که از جمع نخبگان باسواد فرهیخته به لایه‌های دیگر اجتماعی سرایت کند. مارکسیسمی ‌که تقی ارانی به شیوۀ علمی و در جمع بسیار محدودی تعلیم می‌داد، نه بُرد گسترده‌ای داشت و نه عین روایت‌های بلشویکی و پسالنینی بود.

 

در جنگ جهانی دوم ایران اشغال شد. در ۱۳۲۰ش حکومت دیکتاتوری رضاشاه فروپاشید. بی‌درنگ روزنامه‌ها، مجله‌ها، احزاب سیاسی و گروه‌های مختلف ظاهر شدند، یکباره، بی‌مقدمه، پس از سال‌ها سکوت و خفقان. مردم تشنه و محروم به هر چیز تازه‌ای ممکن بود چنگ بزنند. حزب تودۀ ایران پس از شهریور ۱۳۲۰ تاسیس شد. موسسان این حزب اعلام نکرده بودند که مارکسیست‌اند و حزبشان مرام مارکسیستی دارد و قرار است با سیاست‌های سوویتی روسی هماهنگ باشد. این حزب در آغاز شعارهای فراگیر، عدالت‌خواهانه، جذب‌کننده و درعین‌حال رادیکال داشت. برجسته‌ترین روشنفکران ایران آن زمان به این حزب و شعار‌هایش علاقه نشان دادند. حزب تا ۱۳۲۵، تا زمان تحرکات جدایی‌خواهی در آذربایجان و کردستان، بسیار محبوب و بانفوذ بود. برای مثال، کسی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، از نخستین فارغ‌التحصیل‌های دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، از ادیبان ممتاز و از روشنفکران پیشتاز زمان خود، از جملۀ کسانی بود که به حزب توده گرایش داشت. اما از ۱۳۲۵، عده‌ای که میان تمامیت ارضی ایران و سیاست‌های حزبی باید یکی را انتخاب می‌کردند، ایران را انتخاب کردند. در واقع دورۀ طلایی حزب تودۀ ایران حدود پنج سال بود و بعد از این مدت کوتاه، ریزش و انشعاب و جدایی و اختلافات داخلی و دوری از جامعه شروع شد. بنا به این گفتۀ مشهور، از ترکیب «حزب تودۀ ایران» ابتدا «ایران» افتاد، بعد «توده» افتاد و فقط «حزب» باقی ماند. در باقی‌ماندۀ حزب هم شماری آپاراتچی و فونکسیونر و تنی چند ماجراجو نظیر نورالدین کیانوری و همفکران نزدیکش و افرادی نظیر آن‌ها، اختیار را در دست گرفتند و آن را از نهادی بهره‌مند از پشتیبانی گسترده مردم به تشکیلاتی غیرشفاف، دو و چند چهره تبدیل کردند و سرانجام شماری از فداکار‌ترین، از جان گذشته‌ترین و لایق‌ترین نیرو‌ها را به ورطه نابودی کشاندند. در حزب توده اندیشه‌شناس برجسته‌شان احسان طبری بود. آثار طبری منتشر شده و در دسترس است. انتشارات حزب هم در دسترس است. می‌توان آن‌ها را کاوید تا معلوم شود چه قدر با اندیشه‌های فلسفی روز و با تحلیل‌های علمی زمان خود آشنا بوده‌اند. نوشته‌هایی که به صورت کتاب و مقاله از ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۲ از سوی حزب توده منتشر شده است و ما اکنون در دست داریم، نشان نمی‌دهد که جامعه‌شناسی، فرهنگ‌شناسی، مردم‌شناسی و مقوله‌های دیگری از این سنخ مبنای بررسی و مطالعاتی بوده که تحلیل‌ها و تصمیم‌گیری‌ها بر آن مبنا استوار شده باشد. حزب، نیروهای نفوذی زیادی داشت که خیلی جا‌ها رسوخ کرده بودند، اطلاعات بسیار و دقیقی داشتند و با نارضایتی‌های مردم آشنا بودند، اما قیدوبند‌های ایدئولوژیک، چشم دوختن به روندی جهانی که به گمان آن‌ها همۀ کشور‌ها باید خود را با آن روند هماهنگ می‌کردند و مبنا قرار ندادن بررسی‌های علمی فارغ از تعبیر و تفسیر‌های دیدگاهی خاص، اجازه نمی‌داد که پیوندی اندام‌وار با جامعۀ وسیع ایران و فرهنگ ایرانی داشته باشند. بعد از تیراندازی به شاه در بهمن ۱۳۲۷ یورش گسترده‌ای از سوی حکومت به حزب شروع شد که به اختفا و گریز شماری از سران حزب انجامید. بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هم که مسیر حزب به کلی تغییر کرد، زیرا حزب متلاشی شد، بازماندۀ سران آن از کشور گریختند و تشکیلاتی که در خارج از کشور شکل گرفت، نمی‌توانست با تشکل‌های پنهانی داخلی پیوندی داشته باشد؛ کمااینکه در رویدادهای ۱۳۳۹، ۱۳۴۰ و ۱۳۴۲ که پس از سال‌ها سرکوب و اختناق، حرکت‌های تازه‌ای در جامعه پدیدار شد، تاثیری از جانب حزب توده به عنوان تشکیلاتی زنده و مسلط به رویداد‌ها دیده نشده است. از انقلاب ۱۳۵۷ به بعد هم چون موضوعی معاصر است، به قدر کافی شاهد دست اول وجود دارد و نیازی به صحبت دراین‌باره نیست.

 

 

دیده می‌شود که امروز نیز آنچه در دهه ۲۰ منجر به شکل‌گیری ماجرای فرقه و جمهوری پیشه‌وری شد (همان شعار‌ها و خواسته‌ها) امروز نیز در همسایه شمالی ما در شمال ارس به نوعی دستمایه تحریک قرار می‌گیرد. آیا اتفاقات امروز نسبتی با غائله آذربایجان که در کتاب ناگفته‌ها بدان پرداخته شده دارد؟

 

این ماجرا‌ها که شما اشاره می‌کنید، به گمانم ریشه‌های دیگری دارد. نمی‌توانیم آن‌ها را شبیه ماجراهای دهۀ ۱۳۲۰ بدانیم. در آن دهه اتحاد شوروی در حال تبدیل شدن به ابرقدرتی جهانی بود. میلیون‌ها تن آرمان‌خواه در سراسر جهان، مدافع سینه‌چاک نظام نوپدیدی شده بودند که گمان می‌کردند دنیا را به بهشت تبدیل خواهد کرد. مردم نمی‌دانستند، حتی متخصصان هم پیش‌بینی نمی‌کردند که بعد از چند دهه آن نظام به طرزی اسفبار و درعین‌حال مضحک، فروبپاشد و گروه‌های مافیایی بی‌ریشه، دزد و چپاولگر جای تشکیلات حزب‌های کمونیست و نمایندگان شوراهای خلق را بگیرند. این رویداد در مقیاس زمان تاریخی مثل حبابی است که دمی روی آب پف و جلوه‌گری کرد و پُکید. تا جایی که من خوانده و از نزدیک دیده و حس کرده‌ام، اگر ایران بتواند بر مشکلات کنونی‌اش غلبه کند، معیشت مردم را از تنگنا بیرون بکشد، خصومت‌ها را در روابط خارجی از بین ببرد و سازوکارهای ادارۀ امور به دست خود مردم را در همۀ نواحی کشور برقرار گرداند و نظارت نمایندگان واقعی و منتخب مردم را بر همۀ شئون کشور اصل قرار بدهد، نه تنها گرایش‌های احتمالی گریز از مرکز از میان خواهد رفت، که حرکت معکوس آن، یعنی گرایش‌های جاذب مرکز هم آغاز خواهد شد. البته خوب است که برای جلوگیری از هرگونه سوءتعبیر و سوءاستفاده از حرف‌های دیگران، تاکید کنیم که میثاق‌ها و قراردادهای بین‌المللی همواره معتبر و محترم است. هیچ اصل بین‌المللی، مداخله در امور داخلی هیچ کشوری را مجاز نمی‌داند، اما جاذبه‌های فرهنگی موضوع دیگری است، زیرا هیچ‌گونه مرز مصنوعی و قراردادی نمی‌تواند جلوی نفوذ و تاثیر فرهنگی را بگیرد. فرهنگ ایرانی، کهن، باستانی و ریشه‌دار است و برای بسیاری از مردمی که بیرون از مرزهای سیاسی ایران زندگی می‌کنند، جاذبه دارد. کسی نمی‌تواند جلوی این جاذبه را بگیرد، اما می‌توان بر روند و چگونگی نفوذش تاثیر گذاشت، یا به اعتبار و شهرتش لطمه زد. ندانم‌کاری، ناپختگی، نادوراندیشی، سپردن امور به دست افراد بی‌تجربه و ناآگاه و غیرمسئول می‌تواند لطمه‌های سنگینی وارد کند که دست‌کم جبران کردن آن بسیار زمان‌بر و هزینه‌بر خواهد بود.

 

 

منبع: روزنامه قانون

کلید واژه ها: عبدالحسین آذرنگ عنایت الله رضا حزب توده


نظر شما :