پرویز خرسند: وقتی رادیو دست انقلابیون افتاد، نوار هابیل و قابیل پخش شد
امروز ما در خلال خیال پریشانش از زندگی روزمره، به سالهای گذشته برگشتیم. به «آنجا که حق پیروز است»، به «برزیگران دشت خون»، به «مرثیهای که ناسروده ماند»، به «پیغام زخم»، به «هابیل و قابیل» و به همه آثارش و خاطرات و مبارزاتی که از این همه هنوز در یادش مانده است. خاطره «مسجد فیل»، «سخنرانی فرودگاه مشهد»، «تکثیر حدیث امام حسین(ع) در روزی که شاه به مشهد آمده بود»، خاطرات دانشگاه زندان، فرار، حسینیه ارشاد و سخنرانی ظهر عاشورا، همه و همه چه بسیار گفتنیهایی است که او در سینه دارد.
************
اگر مایلید از 12 بهمن 57 شروع کنیم و به عقب برگردیم. روز ورود امام شما قرار بود برنامه ورود را به صورت زنده از تلویزیون پخش کنید. چرا نتوانستید یا چرا نشد؟
شب دوازدهم بهمن 57 در تلویزیون خوابیدیم. با جمعی از دوستان رادیو و تلویزیون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم تا ورود امام را زنده پخش کنیم. من در رادیو در ساختمان ارگ کار میکردم . رفتم و با مدیرام تلویزیون صحبت کردم و با توجیهات فراوان خواستیم که اجازه بگیرند تا برنامه ورود امام را پخش کنیم. چند شب پشت سره هم در تلویزیون بیدار بودیم. من متن مینوشتم و صدا آماده میکردیم. خیلی از این کارها را در قالب کارمند رادیو و تلویزیون به صورت پنهانی انجام میدادیم. روز 12 بهمن گروه سیار را فرستادیم . من در پخش مسئول دریافت و پخش شدم . همان جا به ذهنم رسید که کاری متفاوت بکنم.
نوارها را جا به جا کردم. قرار بود هنگام پخش برنامه ورود، سرود شاهنشاهی پخش شود. سرود را عوض کردم و اول برنامه سرود ای ایران را گذاشتم. چند نفر از گارد آمده بودند مراقب ما باشند . تا متوجه پخش سرود شدند، ریختند توی اتاق پخش. سرباز گارد مرا زد و فحش داد. بعد همان جا طرح ما لو رفت . جلوی پخش ورود امام را گرفتند. همه مان را به صف کردند . مثل اعدامیها. من برگشتم به سربازها به شوخی گفتم: اینجا اتاق پخش است یا جوخه اعدام؟ پس آتشش کو؟ مسئولشان به من فحشهای بد داد. البته نمیتوانستند کاری کنند. چون واقعا از شرائط میترسیدند. بالاخره ما را تا عصر نگه داشتند و بعد آمدیم بیرون و به مردم پیوستیم و وارد راهپیمایی خیابانی شدیم.
روز 21 بهمن ماه شما با جمعی از انقلابیون ومردم توانستید، رادیو و تلویزیون را بگیرید. در حقیقت تلویزیون دست انقلابیون افتاد و 22 بهمن اولین صدای انقلاب از رادیو و تلوزیون پخش شد. اولین صدایی که پخش شد، صدا ومتن شما بود. البته بعد همه فکر کردند آن متن پخش شده نوشته دکتر شریعتی است. ماجرای این متن و صدایی که پخش شد را تعریف کنید.
این متن همان متن «شهید همه اعصار» و "هابیل و قابیل" بود . متنش را ظهر عاشورایی در حسینیه ارشاد نوشته بودم . قبلا متن کامل آن را در حسینیه خوانده بودم . از همان روز، این نوشته در زبانها افتاد. شریعتی خیلی مرا تحسین کرد. حتی بعدها خیلیها به اشتباه فکر کردند که این مقاله را شریعتی نوشته است. این متن را در اوج مبارزات انقلاب با برادرم- احمد که کشته شد- پنهانی در رادیو مشهد ظبط کرده بودیم. من یک روز به صورت پنهانی وارد استودیوی رادیو شدم و متن را خواندم و او ضبط کرد. برادرم برای این مقاله موسیقی" باراباس" و" شیطان در ساعت 4 " را اتنخاب کرد. خلاصه در رادیوی سلطنتی رژیم شاه به صورت پنهانی یک نوار انقلابی ضبط کردیم. این کار، چیزی شبیه به یک معجزه بود.
این نوار بعدها در شمارگان سه میلیون تکثیر شد. دو میلیون در خارج از ایران و یک میلیون در داخل کشور توزیع شد. وقتی نوار به دست ساواک افتاد، باز روز از نو و روزگار از نو بود. ساواک در تعقیب من افتاد و بعد هم من و هم برادرم بازداشت شدیم.
این نوار و این نوشته یکی از معروفترین کارهای فرهنگی دوران مبارزه ما شد. «هابیل و قابیل» فریادی شد که در هر کانون انقلابی به گوش میرسید. شاید ندانید که حتی وقتی رادیو دست انقلابیون افتاد، اولین صدایی که بعد از اعلام صدای راستین رادیو انقلاب اسلامی پخش شد، همین نوار بود. خیلیها اشتباهاً فکر کردند که نوشته و صدای شریعتی پخش شد ولی اینطور نبود.
روز بیست و دوم بهمن هم وقتی رادیو و تلویزیون بهطور کامل دست انقلابیون افتاد و امام، «قطبزاده» را برای مسئولیت آن انتخاب کردند، اولین متنهایی که برای امام در رادیو و تلویزیون خوانده شد، متنهایی بود که من نوشته بودم.
بعد آیت الله خامنهای مرا دیدند و گفتند: «تو برو پیش قطبزاده؛ چون او تجربه کافی ندارد و در راهاندازی رادیو و تلویزیون کمک ما باش.» ایشان تأکید کرد که «مبادا فکر کنی که او رئیس توست و همچنین طوری هم برخورد نکن که تو رئیس او هستی. کمک کن تا یک تلویزیون انقلابی شکل بگیرد.» من هم رفتم تا اینکه مدیر تولید شبکه 2 شدم و بعد مدیرعامل انتشارات سروش شدم و اولین مجله انقلابی ایران را به نام «سروش» منتشر کردم که تأثیرگذارترین و پرتیراژترین مجله انقلابی شد.
آن روزها شبانهروز برای انقلاب کار میکردیم. از آن روزها چه خاطرات گفتنی و نگفتنی دارم. اینها همه خاطرات فراموش شده روزگار گذشته انقلابیهای سالخوردهای مثل من است.
اما سالهای مبارزه اینگونه فکر نمیکردید. امروز تغییر کردهاید؟
خب هر آدمی متناسب با زمان و تغییرات زمان تغییر میکند.
در فضای مبارزاتی پیش از انقلاب به عنوان یک عنصر انقلابی، فکر میکردید یک روز از خودتان تعریف یک انقلابی سالخورده فراموش شده را داشته باشید؟
طبیعتا نه. چون در فضای انقلاب بودیم. در فضای مبارزه همه چیزمان مبارزه بود . برای مردم و وطن. برای اینکه فکر میکردیم حق دارد پایمال میشود. من تمام زندگی ام کارم خواندن و نوشتن شده بود. البته مدام فعالیتهای عملی مبارزاتی هم داشتیم. ما جبهه اسلامی را راه انداختیم تا حرف حق بزنیم. همین. حرف مردم.
در جبهه اسلامی در مشهد چه فعالیتهایی میکردید؟
وقتی به مشهد برگشتم، «امیرپرویز پویان» و آقای «احمدزاده» که بعد از انقلاب، اولین استاندار خراسان شد، گروهی با نام «جبهه اسلامی» تشکیل داده بودند و من در این جبهه فعال شدم. اولین کار ما در جلسات، خواندن کتاب «تنبیه الامه و تنزیه المله» مرحوم «آیتالله نائینی» بود که «طالقانی»بزرگ- این مرد به راستی انقلابی و مسلمان- تصحیحش کرده بود وحاشیه و توضیح نوشته بود. کتاب را برای هم شرح میدادیم.
فعالیتهای انقلابی ما در «جبهه اسلامی» شکل گرفت و اتفاقاً یک پشتوانه مالی هم برای خودمان درست کرده بودیم. «احمدزاده» برنامهریزی کرد که هر کس دیر سر جلسه حاضر شود، باید پنج ریال بپردازد. این بود که اولاً جلسات منظم بود و از همین طریق پولهایی جمع میشد. قرار بود بعداً تکلیف چگونگی خرج کردن پولها مشخص شود. این خودش حوادثی را در پی داشت که پای مرا به ساواک و زندان کشاند.
چهطور؟ این حوادث را تعریف کنید؟
یادم میآید در جلسهای حدیث میخواندیم و من ترجمه میکردم. یک بار حدیثی از امام علی(ع) و حدیثی از امام حسین(ع) نقل شد. جملهای از امام علی(ع) بود که «یک جامعه اصلاح نمیشود مگر با اصلاح زمامداران آن و زمامداران، اصلاح نمیشوند مگر با استقامت و حرکت مستقیم مردم» همچنین جملهای دیگر از حضرت امام حسین(ع) بود که «اگر کسی سلطان ستمگری ببیند و سکوت کند، خودش ستمگر است.»
بعد که تفسیر احادیث تمام شد، به این فکر رسیدیم که این ترجمهها را روی کاغذی بنویسیم و در تیراژ بالا چاپ کنیم تا بین مردم توزیع شود. همین جا تصمیم گرفتیم پولهای جمع شده در جلسات جبهه اسلامی را خرج انتشار این برگهها بکنیم.
اتفاق جالبی افتاد. چون بدون هیچگونه هماهنگی قبلی، برگههای چاپ شده حدیث اول، زمانی توزیع شد که حکومت، موضوع انقلاب سفید و اصلاح جامعه را مطرح کرده بود و برگه دوم یعنی حدیث امام حسین(ع)، روزی پخش شد که شاه به مشهد آمده بود. شاید باور نکنید که این کار بدون هیچگونه هماهنگی و برنامهریزی و غیر عمدی بود. اما ساواک رد من و بچههای فعال در جبهه اسلامی را گرفت و بازداشت شدیم. به همین دلیل، دو ماه زندان بودم. هر چه میگفتیم غیرعمدی بوده، باور نمیکردند. اتفاقاً چون ترجمه ساده و روانی از احادیث کرده بودم، مأموران باور نمیکردند کار من باشد.
هر روز مرا کتک میزدند تا اقرار کنم این ترجمهها و طرح این کار، از طرف «مهندس بازرگان» یا «آیتالله طالقانی» بوده است. هرچه میگفتم این کار خود من بوده، آنها میگفتند نه این کار از توی نیم وجبی برنمیآید.
بعد از این دو ماه چه میکردید؟ باز هم ساواک به دنبال شما بود؟ ماجرای سخنرانی شما در فرودگاه مشهد در حضور آیتالله مرعشی چه بود و کی اتفاق افتاد؟
این اتفاق بعد از ماجراهای سال 42 بود. «آیتالله مرعشی» از قم به مشهد میآمد. من سال پنجم دبیرستان بودم که برای خیرمقدم گفتن به ایشان انتخاب شدم. جمعیت در فرودگاه موج میزد. یک استقبال بیسابقه بود.
وقتی پشت میکروفون رفتم و بسمالله گفتم، دیدم مأموران ساواکی که مرا در زندان میزدند هم در جمعیت ایستادهاند. ناگهان با همان ذهن پرشور نوجوانیام تصمیم گرفتم به تلافی آن کتکهایی که خورده بودم و فرصت مناسبی که به دست آمده، چیزی بگویم.
از روی کاغذ، خیرمقدم گفتم. بعد کاغذ را کنار گذاشتم و شروع به سخنرانی کردم. ناگهان همه جمعیت فرودگاه متوجه من شد. رو به آیتالله مرعشی کردم و گفتم: «آقا شما تاکنون چند بار به مشهد آمدهاید. اما هیچ وقت این گونه از شما استقبال نشده است. گفتم این استقبال مردم به خاطر شخص شما نیست.
مردم به استقبال کسی آمدهاند که منافع مردم و جامعه را دنبال میکند. بعد فریاد زدم: آقا! مردم درد دارند و میخواهند دردهایشان برطرف شود و...همین شد که ولولهها از جمعیت بلند شد و مأموران به دنبالم افتادند.
من هم لابهلای جمعیت گم شدم و بچهها مرا با موتور فراری دادند. بعد به منزل آیتالله میلانی رفتم و آنجا پنهان شدم. از آن به بعد ساواک دائماً به دنبال من بود تا اینکه وارد دانشگاه شدم و فعالیتهای دانشجوییام آغاز شد.
در دانشگاه فردوسی مشهد چه نوع فعالیتهایی میکردید و چه نگاهی به مبارزات انقلابی علیه رژیم شاه داشتید؟ فضای دانشگاه چقدر امکان کار سیاسی به شما میداد؟
اولین کاری که در دانشگاه کردیم، راهاندازی انجمن کتاب بود. این انجمن پاتوق ما شده بود. من هم کتابدار دانشگاه شده بودم و با ارتباطی که با بچههای مرفه داشتم، از آنها میخواستم که وقتی به تهران میروند، برای ما کتاب بیاورند.
آنها کتابهای اسلامی را با تخفیف میخریدند و به دانشگاه میآوردند. چون در دانشگاه عموماً کتابهای اسلامی خوب وجود نداشت. تمام کتابهای اسلامی خوب موجود، به تعداد انگشتهای دست هم نمیرسیدند. از جمله کارهای دیگر ما، نوشتن اعلامیه و نصب روی بردها و برگزاری سخنرانیها در انجمن کتاب بود که دکتر شریعتی را برای سخنرانی دعوت میکردیم. فضای بسیار سختی بود. در کنار لامذهبها و بهاییها و چپها و مارکسیستها و از طرفی دیگر مرتجعهای مذهبی، میخواستیم حرف اسلام را بزنیم.
شما نمیدانید که چه کتکها میخوردیم و چه ناسزاهایی میشنیدیم. من افتخارم این است که سالها نویسنده ای بودهام که در فضاهایی که اصلاً همه ضد اسلام بودند، ما برای اسلام فریاد زدیم اما... بگذریم.
در دوران دانشگاه شما به مدت یک سال محکوم به زندان و در همان دوران بازداشت شدید، دلیل این بازداشت چه بود و چطور شد که به زندانی طولانی محکوم شدید؟
ماجرا از این قرار بود که یک روز من با چند نفر از دوستان دانشگاهی با یک فولکس برای تفریح به باغی رفته بودیم. من یکی از بچهها را که دوستش داشتم با اصرار با خودم بردم. او چون خانوادهاش از عوامل حکومت بود، نمیخواست با ما بیاید. اما با اصرار من آمد. یکی از بچهها شعر طنزی همراه داشت که محتوای آن شاه و خاندان او را در قالب شعر به مضحکه میگرفت.
طبق معمول بچهها خواستند تا شعر را بلند، بلند بخوانم و من هم خواندم. فردای آن روز دوستی که با اصرار من آمده بود را بازداشت کردند. او به خاطر شرایطی که داشت همه ما را لو داد.من دانشگاه بودم که دیدم نامهای آمده و خواستهاند تا خودم را معرفی کنم.
فهمیدم محکوم به زندان شدهام. چند روزی از زمان مشخص شده، گذشته بود و هنوز، خودم را معرفی نکرده بودم.
دکتر شریعتی مرا در حیاط دانشکده دید و گفت: «چرا خودت را معرفی نمیکنی؟ ممکن است بیشتر آزارت بدهند.» گفتم: «من منتظرم بیایند وسط حیاط دانشگاه مرا بگیرند تا همه بفهمند که وقتی از نظام پلیسی صحبت میکنیم، چگونه نظامیاست.» دکتر شریعتی خیلی از این حرف خوشش آمد و تحسینم کرد. بعد از آن هم بازداشتم کردند و با توجه به فعالیتهای سیاسی گذشته، به یک سال زندان محکوم شدم.
حتماً از سالهای زندان، خاطرات زیادی دارید. شما سالهای 46 و 47 در حالی در زندان بودید که خیلی از چهرههای معروف انقلابی در این دوره، در زندان به سر میبردند. دقیقاً در همین زمان دکتر شریعتی نیز بازداشت شد و روانه زندان میشود. آیا او را در زندان میدیدید و اگر ارتباط خاص یا خاطراتی از آن دوره به یاد دارید، بفرمایید.
از هر روز زندان، خاطراتی به یاد ماندنی دارم. زندان ما را بیشتر میساخت و فکر مبارزه را در ما بیشتر زنده میکرد. کتک خوردن داشت، سر تا پا خون شدن داشت، شکنجه داشت، اما مبارزه و بیداری بود.
ماجرای من و دکتر علی شریعتی در زندان در تهران، یک قصه شنیدنی است. من تا مدتهای زیادی نمیدانستم شریعتی هم در همان زندان است. اول در بند چهار بودم. سلولی بود کنار مستراح که عذابآور و وحشتناک بود.
مرا هم پیش کسی به نام «رسولی» بردند که بازجوی زندان بود. داخل اتاق بازجویی دیدم کتابهایی روی میز ریخته بودند. کتابهای «شریعتی»، «طالقانی» و «بازرگان» و حتی کتاب من هم بود. نگهبان سلول ما برای ترساندن من گفت: اگر پیغمبر بند شش نبود، همه تان را تیرباران میکردیم.» بعد دستور دادند مرا هم به بند شش کمیته مشترک بردند. قبلاً از «پیغمبر بند شش» شنیده بودم و خیلی مشتاق بودم او را بشناسم.
بعد از بازجوییها "رسولی" چند تا سیگار به من داد و مرا با سرباز به بند فرستاد. وارد سلول که شدم، یکی جلو آمد و سلام و احوالپرسی کردیم و به من پتو داد. همه خواب بودند. تا نشستم و گفتم از بند چهار آمدهام، به من گفت: تو خرسند هستی؟ دست و پاهایم را وارسی کرد و میخواست ببیند آیا ناخنهای دست و پایم را کشیدهاند؟
پرسیدم پیغمبر بند شش که میگویند، کیست؟ گفت دکتر علی شریعتی است. او در سلول شش بود. ما در سلول هشت بودیم. خیلی از دوستان دیگر، همه این سلولها در بند شش بود. فردا نقشهای کشیدیم تا من بتوانم دکتر شریعتی را نزدیک سلولش ملاقات کنم. آزادباش که دادند، ما بیرون سلولها بودیم.
کنار سلول «شریعتی» یک بخاری بود. من به بهانه ریختن چای کنار بخاری رفتم و همین موقع بود که یک نفر بلند صدا کرد، «خرسند» بیا و «شریعتی» از داخل سلول صدای او را شنید و متوجه من شد. پشت در آمد و با هم احوالپرسی کردیم.
بعدها وقتی در سلولها باز میشد و همه کنار هم بودیم، روزهای به یادماندنیای میشد. مثلاً شریعتی با هزار ترفند شروع میکرد با سربازهای نگهبان که اکثراً هم بیسواد بودند، بلند بلند حرف میزد.ما پشت درهای سلول مان صدای او را میشنیدیم. شریعتی به بهانهها مختلف با سربازهای دهاتی حرف میزد. یادم هست از حال و روز آنها میپرسید. به انها میگفت شما با این همه تولید روستایی نباید وضع اقتصادی بدی داشته باشید. همینها را بهانه میکرد با آن طنین صدایش ، خودش مثل یک سخنرانی میشد.
ارتباط شما با آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی در تهران چگونه شکل گرفت؟
یک بار از طریق یکی از دوستان به ایشان معرفی شدم. آقای لنکرانی فردی انقلابی و آزاده، با سواد و اهل علم وادبیات بود وزندگی فقیرانه ا ی هم داشت. اجازه نمیداد او را با لقب آیت الله بنامند. من هم چون خوش قلم بودم نوشتههایم را که دید خیلی خوشش آمد. ضمنا ایشان خیلی به فردوسی علاقه داشت و من هم در بنیاد فردوسی کار میکردم.
او به شدت به من علاقه مند بود. او مریدهایی داشت که مرتب در آنجا آمد و شد میکردند و برخی از آنها افراد متمولی بودند. یک بار ایشان برای معرفی من به دوستان میهمانی یی ترتیب داده بود. آیت الله لنکرانی در این مهمانی استاد محمدتقی شریعتی را نیز دعوت کرده بود و به خاطر اینکه استاد شریعتی تنها نباشد، فخر الدین حجازی را هم دعوت کرده بود. استاد شریعتی هم دست پسرش دکتر علی شریعتی را گرفته و با خود آورده بود و من برای اولین بار آنجا کنار شریعتی نشستم و به کلامش گوش دادم. این بود که ارتباز من با آیت الله لنکرانی موجب آشنایی با دکتر شریعتی هم شد.
یادم هست آیت الله لنکرانی در آن جلسه شعری از شاهنامه فردوسی از زبان رستم فرخزاد خواند و سخنانی گفت درباره تخریب اسلام به دست کسانی که اسلام را نمیشناسند. گفت که " خون و تاج نیاید به کار" این بیت یادم هست. موضوع اعراب و ترویج اسلام در ایران بود که او تبین کرد که رفتار اعراب را نباید ملاک اسلام قرار داد.
حدود چه سالی بود؟
فکر کنم سال 41 بود. من در آن زمان فعالیتهای بسیاری کرده بودم و مشهور شده بودم و... شریعتی آمد و من او را از روی چهره شناختم. و او هم همین طور.
من در این میهمانی میدانستم که در سال اول دانشگاه او استادم خواهد بود و این سال یعنی 1343، سال اول تدریس او در دانشگاه بود. تا قبل از آن در روستاها و در مقطع ابتدایی برای بچهها معلمی میکرد و همچنین تا پیش از این میهمانی من با او هم کلام نشده بودم و این میهمانی آغاز آشنایی من با دکتر شریعتی شد تا اول مهر که من وارد دانشگاه شدم. بدین ترتیب اولین ساعت شروع دانشجویی من در رشته ادبیات آغاز شد و او نیز اولین ساعت تدریسش در درس اسلام شناسی را آغاز کرد. در آن زمان درس اسلام شناسی جزء درسهای دانشجویان در دانشگاه مشهد نبود و دکتر شریعتی این درس را به این دانشگاه تحمیل کرد.
شما خیلی به دکتر شریعتی نزدیک بودید. این نزدیکی از کجا نشات میگرفت؟
من محرم او بودم و از تهیه سیگارش گرفته تا مراقبت از او که شامل هشدارهایم درخصوص اینکه از 10 نفر اطرافیان شما 9نفرشان ساواکی هستند، برعهده من بود و به او هشدار میدادم که مراقب خودش باشد و تا این حد به او نزدیک بودم. بعد هم در دوره زندان که با هم بودیم و در مقدمه کتاب «من و یگانه و دیوار» به آن اشاره کردم، این دوره از اول بهمن شروع شد که باید خودم را به زندان معرفی میکردم و مدت آن یک سال بود.
وقتی در مشهد استاد بود، رژیم با شریعتی کاری نداشت. یعنی حساسیت رژیم در آن زمان هنوز برانگیخته نشده بود. اما قبل از رژیم و بیش از رژیم رئیس دانشکده دکتر جلال متینی که البته سواد چندانی نداشت و خودش هم به آن اقرار میکرد، اولین مانع او بود. به این صورت که دانشجویان کلاس دکتر که باید 50 نفر میبود، گاهی به 200 نفر میرسید و دکتر متینی عملاً با این بهانه که چرا حضور و غیاب نمیکنید و دانشجویان مرتب در سر کلاس حاضر نمیشوند به دکتر گیر میداد. شریعتی هم میگفت 150 دانشجو برای شما و 50 دانشجو هم که حضور دارند برای من و در ثانی کسانی که دوست ندارند در کلاس حضور داشته باشند چرا مجبورشان کنیم تا حاضر شوند و کسانی که عاشق هستند جلوی آنها بگیریم؟
زمانی که کتاب «فاطمه فاطمه است» را تنظیم میکردیم سه شبانه روز طول کشید. ما باید حداقل اندکی میخوابیدیم اما شریعتی تکان نمیخورد و کار میکرد. شب سوم نزدیک صبح سیگارمان تمام شد. چون هر دو ما بدون سیگار نمیتوانستیم کار کنیم از فرصت استفاده کردم و به دکتر گفتم یک چرت کوتاهی بزنیم تا مغازهها باز شوند. بعد سیگار بخریم و شروع به کار کنیم. برای اولین و آخرین بار شریعتی تند حرف زد و گفت: خرسندجان تو فکر میکنی اگر من و تو چشمان مان را به هم بزنیم ، باز هم حسینیه مال ماست و باز هم میتوانیم کار کنیم. به نسل آینده چه بگوییم؟ بگوییم خواب مان میآمد و چشمان مان را بستیم و کارمان را ناتمام گذاشتیم. آیا نسل آینده ما را میبخشد. تا این حد که من پذیرفتم و البته برخلاف تصوری که وجود داشت او خود را بزرگ نمیدانست و از خود تعریف نمیکرد.
شریعتی در کلاس درس، حرفهای ضد رژیم هم میزد؟
نه. نمیزد. حرفهای او عقیدتی بود، تا سیاسی. او اسلام را راحت باز میکرد. اسطوره را میشناساند و تحلیل میکرد و این زبان شریعتی بود. به رژیم کاری نداشت و این خود دانشجویان بودند که تشخیص میدادند. شعرا و نویسندگان ما در آن زمان این زبان را بلد بودند حتی صادق چوبک که در شرکت نفت کار میکرد. او در نوشتههایش نمیتوانست طنز ضدحکومتی ننویسد. شرکت نفت آن را چاپ میکرد و صدایش را در نمیآورد.
میگویند شریعتی برای حرفهایش سند نداشت یا خیلی اهل سندو مدرک ارائه کردن نبود. این درست است؟
شریعتی در اولین حرفهایش در اولین جلسات درسش گفت که من اطمینان دارم عمر درازی نخواهم داشت. او 7 سال از من بزرگ تر بود و در سن 44 سالگی فوت کرد. بنابراین فرصتی نداشت. او اصلاً وقتی نداشت که برای شخصی مثل حکیمی و دیگران درخصوص اثبات حرفهایش سند و مدرک تهیه کند. وقتی از او برای اثبات حرفهایش مدرک میخواستند او برمیآشفت و میگفت مثل اینکه عمر شما دراز است ولی من فرصت این کارها را ندارم و...
شریعتی یک جامعه شناس است وقتی که لازم است فیلسوف است وقتی ضرورت ایجاب میکند روانشناس و... ولی در یک سخنرانی ممکن است هر سه را داشته باشد. سعادتی بود که زود مرد وگرنه مثل خیلیها اول لجن مال و تفاله اش میکردند یا به قول خودش به دست دوست نمایان کشته میشد و به گردن دشمنان انداخته میشد. در هر صورت در هر جای تاریخ جمهوری اسلامی که شریعتی را ببینیم بی شک دارد به 1356 بر میگردد تا در پایان، خرداد را مرداد کند و خیلی چیزهای امروز را نبیند. همین جمله آخر اگر سانسورش نکنید، همه حرف من است.
منبع: خبرآنلاین
نظر شما :