خاطرات عروس امام از درگذشت مصطفی خمینی: مرگ مشکوک بود
پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران، خاطرات فاطمه طباطبایی درباره خانم خدیجه ثقفی، همسر امام و درگذشت حاج مصطفی خمینی را منتشر کرده که بخشهایی از آن را میخوانید:
* این را از خودشان (همسر امام) شنیدم که سرنوشت من انگار با غربت نوشته شده بوده، بخاطر اینکه دختر کم سنی بودم و جوان و بانشاط بودم از تهران آمدم قم، از پدر، مادر، خواهر، برادر همه دور افتادم، آمدم قم. شهر قم آن زمان خیلی فرق داشت با قم امروزی، شرایط شهری کم بود و خانم هم که در محیط، محیط تهران و آن هم در خانواده مرفهی زندگی خوبی داشتند. ایشان خانه پدرشان زندگی نکردند که آشنا باشند با زندگی آخوندی، خانه پدر بزرگشان بودند که خیلی مرفه بودند. خوب از آن محیط آمدند قم، محیط خیلی خیلی خشک، آدمهای اکثراً متعصب و امام هم سعی میکردند که شرایط همسر یک روحانی را حفظ کنند چون آقا مقید بودند که زیّ طلبگی را حفظ کنند، چون خانواده آقا هم خیلی متجدد زندگی میکردند اما آقا دوست نداشتند که آن سبک باشد، میخواستند یک زندگی طلبگی صرف داشته باشند و این با روحیه خانم هم سازگار نبوده. منهای این، غربت هم بوده که در قم با کسی آشنا نبودند اما چون خودشان خیلی معاشرتی بودند، زود رفیق پیدا میکردند، خودشان را با شرایط زود وفق میدادند، اینکه غصه بخورند که شرایط مناسب نیست و وفق مراد نیست این طور نبودند. خیلی زود به اوضاع مسلط میشدند و شرایط متناسبی که خودشان میخواستند تغییر میدادند و خودشان را وفق میدادند، تا آمدند در قم دوست پیدا کردند، همفکر پیدا کردند، بچهها به دنیا آمده بودند و داشتند بزرگ میشدند.
باز سرنوشت، ایشان را به اینجا کشاند که تبعید کردند و دوباره رفتند عراق، حالا باز قم رشدی کرده بود، اما نجف از جهت مسائل شهریاش خیلی عقبتر از قم بود. آمدند نجف باز در غربت که گفتند غربت بچههایم هم اضافه شد. آن موقع غربت پدر و مادر و خواهر و برادر بوده حالا بچهها هم اضافه شده بود. جالب بود میگفتند: ما از این غربت که سختمان بود، خواستگاری که برای دخترها میآمد، میگفتیم ما به بیرون از قم دختر نمیدهیم، میگفتند: ما دخترمان را به شهرستانی نمیدهیم، دخترها را قم دادند، ولی خودشان از قم رفتند بیرون این را برای من تعریف میکردند که انگار سرنوشت من برای غربت بوده.
* من نجف بودم و اتفاقاً این طور هم شد که صبح ما خواب بودیم، امام یک ضربه به در زدند و آمدند بالا و گفتند: احمد، پاشو از منزل مصطفی زنگ زدند، کمک خواستند. احمد بلند شد و لباس پوشید و من گفتم شاید معصومه خانم احتیاج به کمک دارد، چون شب پیش معصومه خانم دل درد کرده بود. گفتم: شاید ایشان کار دارد. احمد بلند شد و با عجله رفت خانه حاج آقا مصطفی، من هم دلم شور افتاد، گفتم من هم بروم شاید معصومه خانم احتیاج به کمک داشته باشد. آن موقع حسن آقا کوچک بود، من یواش حسن را که خواب بود برداشتم و بردم پایین گذاشتم بغل رختخواب خانم. ساعت ۷-۶ صبح بود، به آقا گفتم آقا من هم رفتم که ببینم چی هست، من که رسیدم خانه حاج آقا مصطفی، پشت در دیدم احمد آقا روی پله ایستاده و یک ماشین کوچکی هم جلوی خانه حاج آقا مصطفی بود، چون کوچه باریک بود و هر ماشینی آنجا قرار نمیگرفت. حاج آقا مصطفی تو ماشین بود، ولی احمد ناراحت و پریشان و گریه میکرد، گفتم احمد چی شده است، گفت: داداش. همین را از او شنیدم سوار ماشین شد، آنها رفتند، من رفتم داخل خانه، معصومه خانم بود و مریم، پرسیدم چی شده، قضیه را گفتند که صبح که صغری رفته خاکشیر برده، ایشان دمر روی متکا افتاده بوده، چون عادت داشت مینشست و یک بالش روی پایش میگذاشت و دولا میشد و مطالعه میکرد صغری (کارگر) صدا کرده، وقتی جواب نداده آمده گفته: معصومه خانم بلند شوید که آقا حالشان خوب نیست. وقتی معصومه خانم رفته بالا، دیده که صورتشان کبود شده، همان موقع کسی را فرستاده گفته برو خانه آقا بگو. خلاصه طول کشید، من نشستم پیش معصومه خانم، دیدم بعد از مدتی خانم وارد شدند، حالا ما فکر میکردیم که بعداً کسی به خانم خبر میدهد، خانم آمدند ما هم رفتیم جلو که بگوییم خانم نگران نباشید، دیدم ایشان وارد شدند و شروع کردند به گریه کردن. گفتیم: خانم چیزی نیست، گفت: چی چیزی نیست، فوت کرد، فوت کرد مصطفی و زدند تو صورت و سرشان. گفتم: خانم چی شده؟ گفتند: من بیمارستان بودم، گفتم: شما رفتید بیمارستان؟! گفتند: بله، شما که بچه را گذاشتید و رفتید، من بیدار شدم و به آقا گفتم چطور حسن اینجا خوابیده، آقا گفت که جریان این طور است، من هم پا شدم و آمدم به طرف خانه مصطفی. اینجا که رسیدم دیدم ماشین از کوچه رفت بیرون دنبال ماشین پیاده راه افتادم، نجف هم دو تا بیمارستان بیشتر ندارد که یکی درمانگاه است و معلوم بود که دست راست که پیچید کجا میخواهد برود، من دنبال ماشین راه افتادم، رسیدم دم بیمارستان ماشین رفت داخل، خواستم بروم نگهبان گفت: خانم نمیشود، گفتم: آقا من میخواهم بروم دنبال این مریض. گفت خانم: آنکه مرده بود آوردنش، نمیدانست که من چه نسبتی با او دارم، همان جا نشستم کنار کوچه، بیاختیار شروع کردم به گریه کردن، نگهبان دلش برایم سوخت آمد و گفت: چه نسبتی باهاش داری؟ گفتم: پسرم بود آقا، گفت: پس برو داخل، در را باز کرد من رفتم داخل دیدم دکترها گفتند: تمام کرده و حالا از آنجا دارم برمیگردم.
خانم که آمد من فهمیدم که حسن، خانه تنها پیش امام مانده و بیدار میشود گریهاش میگیرد و صبحانه میخواهد. با عجله برگشتم خانه، آن موقع حسن ۶ سالش بود. آمدم پیش امام، آمدم و مشغول کاری شدم که حسن را روبراه کنم و دوباره برگردم خانه معصومه خانم. همین کار را هم کردم دیدم امام هم نشسته بودند و متأثر. آقا هنوز نمیدانستند. من هم که رسیدم نگفتم چی شده. ولی بعد احمد آمد، آقا سایهاش را دیدند، آقا در اتاق بودند، احمد از ایوان بالا از طرف دفتر آمد، از در حیاط وارد نشد، نمیتوانست به آقا بگوید، روی پشت بام ایستاده بود، آقا سایهاش را روی شیشه دیدند، فهمیدند که احمد آنجا ایستاده و فهمیدند که باید چیزی باشد. صدا کردند: احمد، احمد گفت: بله آقا، گفتند: مصطفی فوت شد؟ احمد زد به گریه، امام همانطور که نشسته بودند و دستانشان هم رو پایشان بود، گفتند انالله و انا الیه راجعون، بعد احمد رسید به من، گفت: میگویند باید کالبدشکافی بشود، مشکوک است. شروع کرد حرف زدن. عدهای از آقایان هم آمدند که من دیگر حسن را برداشتم و رفتم خانه معصومه خانم، نزدیک ظهر شد که آقا آمدند خانه معصومه خانم که خانم را ببینند و معصومه خانم را ببینند. وقتی وارد شدند، خوب خانه حاج آقا مصطفی هم خیلی کوچک بود، خانم آمدند بیرون و گفتند: دیدی آقا چه شد؟! من دیگر نمیتوانم صبر کنم من دیگر نمیتوانم تحمل کنم، آقا آمدند جلو و گفتند: میدانم، خانم خیلی سخت است، میفهمم، اما برای خدا صبر کن، به حساب خدا بگذار. خانم گفتند: آقا من چقدر بکشم نمیتوانم تحمل کنم. آقا آمدند و نشستند و شروع کردند با خانم صحبت کردن با معصومه خانم و مریم، بعد به مریم گفتند: من خیلی بچهتر از شما بودم که پدر و مادرم را از دست دادم، میفهمم ولی به حساب خدا بگذارید، خدا کمکتان میکند.
من آن موقع اعصابم از این جور چیزها خیلی ناراحت میشد، خیلی مرگ و میر روی اعصابم اثر میگذاشت. خانم گفتند: فاطی اینجا حالش بد میشه، شما آقا به فاطی بگویید که بیاید خانه، اینجا نماند، آقا که میخواستند بلند شوند، گفتند: فاطمه خانم اینجا نمانید بیایید منزل، گفتم چشم و من با آقا آمدم خانه، من خانه امام بودم، یعنی در واقع من مراقب آقا میبودم چون کارگر حسابی هم نداشتند و من باید ناهارشان را درست میکردم و پذیرایی میکردم و افراد میآمدند و میرفتند. من اتاق بالا نشسته بودم دیدم جماعتی آمدند، احمد آمد گفت: آقا! دوستان و شاگردان داداش خیلی بیتابند، خیلی اظهار ناراحتی میکنند اینها بیایند شما را ببینند و شما بهشان دلداری بدهید، آقا گفتند: باشد بیایند، من خیلی تعجب کردم، گفتم این جوانها باید به پدر تسلیت بگویند در حالیکه اینها احساس میکنند باید از آقا دلداری بگیرند، من اتاق بالا نشسته بودم، مشرف بود به حیاط همه آمدند و در حیاط نشستند، فقط هر کدام از اینها تا وارد میشدند با صدای بلند گریه میکردند ولی آقا خیلی محکم نشسته بودند تا آنها مفصل گریههایشان را کردند. بعد آقا شروع کردند صحبت کردن که صحبتهای آقا نوشته شده و موجود است. بعد که تمام شد، آقا آمدند به اتاقی که من نشسته بودم. وقتی وارد شدند گفتند که من خیلی متأثرم برای شما. گفتم: چرا؟ گفتند: خیلی بد از شما پذیرایی شد، شما مهمان ما بودید و این طور اینجا اذیت شدید، و ما نتوانستیم خوب پذیرایی کنیم ولی ما چقدر ضعیف هستیم در این مسائل، بعد قصه آن عارفی را نام برد که به نظرم آقای ملکی باید باشد که روز عید بوده و همه دور هم بودند که این آقا صدای فریادی میشنود میرود بیرون برمیگردد و میگوید چیزی نبود، بعد ناهار میدهد و عید که برگزار میشود مهمانها که از در میروند بیرون، به دو نفر از شاگردانش میگوید شما بمانید من به شما احتیاج دارم کمک من کنید، بعد از اینکه همه میروند به این دو نفر میگوید فرزند من در حوض افتاده و خفه شده و من نمیخواستم عید اینها خراب بشود. امام این را ذکر کردند و گفتند آنها این جوری بودند ولی ما چقدر ضعیف هستیم که شما را ناراحت میکنیم و این اتفاق افتاده و در این خانه به شما بد میگذرد.
* آقا وقتی رفتند پاریس، البته اول رفتند کویت و برگشتند و گفتند شرایط ما اصلاً معلوم نیست در نتیجه ما نمیدانیم که بگوییم شما چکار کنید، ما چند تا زن بودیم که نجف ماندیم، مرد نداشتیم، مرد خانواده ما حسین آقا بود، چون احمد که با امام رفته بود، در خانه معصومه خانم بود و مریم، فریده خانم از قم آمده بود و آنجا مانده بود که برود مکه، خانم و من و حسن که ۶ سالش بود، ما چند نفر در خانه بودیم. وقتی هم امام رفتند، گفتند: ما هیچ نمیدانیم که آینده چه میشود، در نتیجه خودتان هستید عاقل و بالغ هستید، تصمیم بگیرید که چه کار کنید، یعنی احمد به من گفت که من دارم میروم و هیچ نمیدانم شما بعداً میمانی یا ما میمانیم، میتوانی بعداً به ما ملحق شوی یا نه، همدیگر را میبینیم یا نمیبینیم، در هر صورت خودت تصمیم بگیر خواستی عراق بمانی، عراق بمان، خواستی ایران بروی، برو ایران، هر چه پیش آمد، خودت تصمیم بگیر.
یادم نمیآید ولی اینقدر هیجان زیاد بود که اصلاً نمیدانستیم چه میشود، چه اتفاقی میافتد، نمیتوانستیم خیلی آینده را ترسیم کنیم، فقط شب سنگین و سختی بود. آن شب دیدیم امام بلند شد طبق برنامه هر شب نماز شبش را خواند و صبح بلند شدند از خانه رفتند بیرون. بعد از رفتن امام و احمد، من سرم را از در حیاط کردم بیرون تا رفتن امام را ببینم، دیدم آقا سوار ماشین شده احمد هم سوار شد، وقتی آنها رفتند و ما آمدیم خانه انگار هیچ کس جرأت نمیکرد با هیچ کس حرف بزند یعنی تو خودمان بودیم، از هم نمیپرسیدیم که چه میشود، چه کار کنیم. نمیدانم چه فضایی بود که راجع به این موضوع صحبت نمیکردیم ولی فردا شب که امام را به کویت راه ندادند و امام برگشتند خیلی فکر میکردیم که آقا میخواهند چه کار کنند، دوباره برمیگردند نجف؟ آن وقت آقا رفته باشند و دوباره برگردند خیلی بد بود از آن طرف هم خانمها میآمدند، و چون به ما گفته بودند تا ما جایی مستقر نشدیم شما به هیچ کس نگویید ما نیستیم ما روز را باید رُل بازی میکردیم که آقا در خانه است.
* (در نوفللوشاتو) یک شب نشسته بودیم، امام به احمد گفتند: احمد من تصمیم گرفتم به ایران برگردم. احمد گفت: فکر خوبی است، گفتند: پس امشب دوستان را جمع کن با دوستان مشورت کنیم چون بختیار گفته بود که امام میتوانند برگردند، و درهای کشور به روی ایشان باز است. امام گفتند: من میخواهم بروم ایران، احمد گفت: به نظر من هم خیلی کار خوبی است، احمد رفت و رفقا را جمع کرده بود و مشورت کرده بود و برگشت. وقتی آمد به امام گفت: من با همه صحبت کردم، همه مخالفند، چون که شرایط، شرایطی حساس است، هواپیما از زمین بلند شود معلوم نیست به ایران برود. در هوا زده میشود، خیلی شقوق مختلفی که همه فکر میکردند خطری هست، اما بین همه من و آقای خوئینی عقیدهمون این است که بایستی برویم، در حالی که همه این احتمالات ممکن است. امام گفتند: بسیار خوب، شرایط را فراهم کن تا برویم، بعد گفتند: به رفقا بگو تا اینجا شما همه با من همراهی کردید، من به سهم خودم از شما تشکر میکنم شما برای خدا و انقلاب کردید، اما به هر حال به سهم خودتان سختی و زحمت کشیدید، اما از حالا به بعد من هیچ انتظاری از شما ندارم. هیچ کس با من نیاید، من و خودت میرویم.
من گفتم که آقا ما هم میآییم، گفتند شما هم نیایید، گفتم: نه میدانید که خانوادهتان با شما هستند، من میآیم، احمد هم که هست و خانوادهتان هم با شما هستند. ما خانوادهتان هستیم، گفتند: نه شما نیایید. اگر اتفاقاتی بیفتد شما باشید برای من دردسرش بیشتر است، زن با من باشد من نگرانتر هستم، شما نیایید. احمد رفت و به دوستان گفت که آقا گفته شما نیایید و اینجا بمانید، ضمن اینکه اگر اتفاقی افتاد شما هستید که حمایت و هدایت کنید. آنها هم قبول نکردند و گفتند ما هم با امام میرویم. از آن طرف، آقا صادق، من و حسن و آقاجون را برد گذاشت آلمان چون خانم او هم تازه زایمان کرده بود که میخواست بیاید ایران، ما را گذاشت پیش خانمش، خودش برگشت فرانسه که با امام آمد ایران.
نظر شما :