دیدار با یار غار آمریکایی مائو
جاناتان مارگولیس/ ترجمه: عباس زندباف
فرزندان خانوادههای کامیاب و سرشناس یهودی در پیوستن به گرایشهای سیاسی چپ پیشینهٔ تاریخی ناچیزی ندارند. از امثال مارکس گرفته تا میلیبند این راه را به خوبی صاف کردهاند. اما کمتر کسی چون سیدنی ریتنبرگ، فرزند خانوادهای یهودی و سرشناس در شهر چارلستون کارولینای جنوبی آمریکا در حفظ این سنت پایداری فراوان به خرج داد.
در دههٔ ۱۹۳۰ بود که ریتنبرگ به حرفهٔ وکالت پشت کرد و به جنبش اتحادیههای کارگری و حقوق مدنی پیوست. سپس اندکی فراتر رفت و مشی کمونیسم را در پیش گرفت. زبان چینی را یاد گرفت، راهی آن کشور شد، به چریکهای مائو تسهدونگ پیوست تا با ملیگرایان هوادار چیانگ کایشک بجنگد، پس از پیروزی کمونیستها یکی از اعضای ارشد حزب کمونیست و نزدیکان مائو شد، مدیریت رادیو پکن را به عهده گرفت، اندیشههای مائو را به زبان انگلیسی ترجمه کرد، در انقلاب فرهنگی یکی از تحریککنندگان معروف تودههای مردم بود و البته به اتهام جاسوسی برای ایالات متحده نیز طعم ۱۶ سال زندان انفرادی را چشید. سپس به ایالات متحده برگشت و با ارائهٔ مشاوره به شرکتهای آمریکایی در مورد چگونگی راه یافتن به بازار چین، ثروتی به هم زد.
نخستین بار نام این انقلابی برجسته را در چین شنیدم، همان جایی که به لی دونبای شهرت داشت (لی دونبای به گوش چینیها اندکی شبیه ریتنبرگ است). تا به امروز نیز در دروس مدارس چین از او به عنوان آمریکایی درستکاری یاد میکنند که به برقراری کمونیسم در چین کمک کرد. ریتنبرگ که اکنون ۹۱ ساله است در آریزونا زندگی میکند، جایی که برای زندگی کردن چنین شخصی خیلی غیرعادی است، شخصی که مائو او را به لقب رزمندهٔ کمونیسم بینالمللی مفتخر کرده است. هنوز هم شرکت خودش را اداره میکند و در دانشگاه درس میدهد. در فیسبوک هم حضور دارد. به درخواست مصاحبه پس از پنج دقیقه پاسخ داد. از طریق گوشی آیپد خودش جواب داد «تشریف بیاورید».
طنزپردازی شیطنتآمیز ریتنبرگ با تصویری که آدم از انقلابیون کهنهکار و کمونیست چینی دارد نمیخواند و غافلگیرکننده است. پرسیدم دوست دارد چیزی برایش از انگلستان ببرم. ریتنبرگ پاسخ داد: «همیشه آرزو داشتم یکی از آن قلعههای قدیمی اسکاتلند را داشته باشم. میتوان تکه به تکه پیادهشان کرد، آورد اینجا و بعد هم دوباره سوار کرد. البته باید پارچهٔ شطرنجی اسکاتلندی هم داشته باشم تا با داشتن چنین قلعهای جور باشد.»
بدون بردن قلعه هم، با روی خوش دم در خانهشان از من استقبال کرد. سنش به حول و حوش ۷۰ سال میخورد. در زندانهای چین گرسنگی کشید اما هیچ وقت تحت شکنجهٔ جسمی قرار نگرفت. فقط شکنجهٔ روحی. طی انقلاب فرهنگی در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ اوضاع بدتر شد و یولین وانگ ریتنبرگ همسر ۶۰ سالهاش حتی وضع بدتری هم داشت. همسرش سه سال آزگار را در اردوگاههای توانفرسای کار اجباری گذراند. البته قبل از آن بیرحمانه کتک خورد و با پلاکاردی به گردن وادارش کردند جلوی آسایشگاه زنان بنشیند. روی پلاکارد نوشته بود: «همسر بیشرم سگی که جاسوس امپریالیستها است.»
ریتنبرگ به همسرش گفت: «یولین اشغالگر انگلیسی آمد! یادت میآید بانوی آهنین را تماشا میکردیم؟ بنابراین میدانی چه چیزی در انتظار ما است.» ریتنبرگ لهجهٔ جنوبی غلیظی داشت. وقتی میگفت چین، «ی» را آن قدر میکشید که شبیه زوزهٔ باد در رواقهای سرپوشیدهٔ دوردستهای جنوب آمریکا بود. رفتار صمیمانه و مهماننوازانهای هم داشت. با این همه در عکسهایی که از دوره زندگیاش در چین گرفته بود به خصوص در عکسی که از دوران انقلاب فرهنگی دارد و روبروی جمعی شیفته از اعضای پاسداران سرخ رجزخوانی میکند قیافهٔ ترسناکی دارد. نباید فراموش کرد که انقلاب فرهنگی چین یکی از شریرانهترین رویدادهای تاریخ بشر بود. کشتن یک میلیون نفر در اوج جنون و طی چند سال که یادآور کشتار یهودیان به دست نازیها است.
ریتنبرگ که اکنون «سید» (Sid) صدایش میکنند یکی از چهرههای کلیدی انقلاب فرهنگی چین بود، البته تا زمانی که مرتکب خطایی فاحش شد؛ ناراحت کردن مادام مائو معروف به جیانگ کینگ، همسر مائو و یکی از رهبران اصلی و جامعهستیز انقلاب چین که خودش هم بعدها در جرگهٔ قربانیان قرار گرفت.
پیش از آنکه نخستین مصاحبه از سلسله مصاحبههایمان را آغاز کنیم چگونگی پرداختن به دوران بغرنج زندگی «سید» معضلی بود. در مرگ حدود ۷۰ میلیون نفر در انقلاب فرهنگی چین و قحطی بزرگ قبل از آن به طور خیلی غیرمستقیم هم که باشد دست داشت. سید به طور ناشناس در رادیوی ملی تبلیغاتی چین یعنی رادیو پکن هر از چند گاه به زبان انگلیسی و به طور ناشناس برنامه اجرا میکرد که یادآور گویندگان انگلیسیزبان رادیوهای تبلیغاتی آلمان نازی بود. خدا میداند شنوندگان غربی با شنیدن لهجهاش چه حسی پیدا میکردند. لابد وحشت میکردند.
عدم تجانسهای زندگی سیدنی ریتنبرگ هر چه روشنتر شود تشریح آن دشوارتر میشود و غیر از نگارش کتابی قطور نمیتوان به مقصود رسید. خودزندگینامهای که در سال ۲۰۰۱ در ایالات متحده منتشر شد آغاز خوبی میتوانست باشد ولی به هیچ وجه کافی نیست. فیلم مستند جدیدی راجع به ریتنبرگ به نام «انقلابی» در حال حاضر در جشنوارههای هنری و سینماها به نمایش درآمده که اثر محکمی است اما ۹۰ دقیقه بیشتر نیست.
ریتنبرگ برای تحصیل در دانشگاه، رشتهٔ فلسفه را انتخاب کرد اما در سن ۱۹ سالگی ترک تحصیل کرد و یک روز پس از حمله به پرلهاربر برای پیوستن به ارتش ایالات متحده نامنویسی کرد. چون در زبانآموزی بیش از نظامیگری استعداد داشت در سال ۱۹۴۵ به عنوان مترجم ارتش به چین اعزام شد. پس از پایان جنگ به صورت آبرومندانهای از ارتش مرخص شد. اما در چین ماند و با ۴۵ روز پیادهروی خودش را به اردوگاه چریکهای مائو در یانان رساند و فعالانه در انقلاب چین شرکت کرد. با رهبران انقلاب چین هم ارتباط صمیمانهای پیدا کرد به طوری که روزهای زیادی راجع به ایالات متحده با مائو صحبت میکرد، کشوری که تمام فکر و ذکر مائو را به خود مشغول کرده بود.
اما پس از آنکه استالین برای مائو نامه نوشت و هشدار داد که این دوست یهودی آمریکاییاش جاسوس ایالات متحده است شش سال آزگار از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۵ به زندان افتاد. سال نخست در تاریکی مطلق و بدبختی تمام گذراند. در نهایت تبرئه شد و در جایگاه متصدی ارشد تبلیغات حزبی، مسئول روابط عمومی، مترجم ارشد، رابط بلندپایگان و خبرنگاران خارجی و نوعی مشاور رسانهای انقلاب قرار گرفت. زندگی مجللی داشت و از مائو هم بیشتر پول میگرفت.
برخی شاید بگویند ریتنبرگ پادوی حزب بود. به قدری به انقلاب فرهنگی علاقه داشت که وقتی فهمید به خاطر خارجی بودن از جلسات انتقادی بیرحمانه معاف است، جلساتی که جنون یا خودکشی بسیاری را در پی داشت، به انتقاد از خود دست زد، کاری که ظاهراً در آن دورهٔ پرهیاهو نیز منحصر بهفرد بود و میتوان آن را رفتاری آزارگرانه و خودشیفته نامید. اما همین کار کمک کرد تا در ۴۵ سالگی سمت رهبری بخشی از پاسداران سرخ را به عهده گیرد؛ «هنگ شورشی دفاع از افکار مائو تسهدونگ در رادیو و تلویزیون». در سراسر چین به بتی تبدیل شد به طوری که جیانگ کینگ همسر مائو از سر حسادت به او طعنه زده بود: «برای اینکه جزو پاسداران سرخ باشی کمی تا قسمتی پیر هستی. مگه نه؟» البته بعدها هم ریتنبرگ را ده سال آزگار راهی زندان کرد.
ریتنبرگ هنگامی از زندان رهایی یافت که خود جیانگ کینگ پس از مرگ مائو به زندان افتاده بود. ریتنبرگ در سن ۶۰ سالگی به ایالات متحده برگشت و دولت کارتر در کمال تعجب از بازگشت وی استقبال کرد، واکنشی که به اعتقادی در محافل امنیتی دامن زد که ریتنبرگ در تمام دوران اقامت در چین جاسوس سازمان سیا بوده است. ریتنبرگ شروع به تدریس در کلاسهای شبانه کرد و همسرش یولین هم دورههای شیرینیپزی به راه انداخت. موسسهٔ ریتنبرگ را به راه انداختند تا به شرکتهای آمریکایی از کلگیت- پالمولایو و وارنرمیوزیک گرفته تا اینتل، مایکروسافت و پیدبلیوسی در راه یافتن به بازار چین کمک کنند.
این سوال پیش میآید که سیدنی ریتنبرگ چه میزان از عقاید کمونیستیاش را حفظ کرده است؟ خودش قاطعانه میگوید «هیچ. با مطالعهٔ فلسفه بود که جذب جنبش کمونیستی شدم. با توجه به بدبختیهایی که در جنوب در اطراف خودم میدیدم واکنش درستی بود. اما در مورد رویدادهای واقعی چین کاملاً توهم داشتم. دومین بار که از زندان خلاص و متوجه شدم اصول اساسی مارکسیسم- لنینیسم نادرست است، حس کردم که انسان آزادی شدهام. عقاید سیاسی امروز من... راستش را بخواهید به نظر من روزی میرسد که نظام بهتری خواهیم داشت. ناچاریم منتظر بمانیم تا نظام سرمایهداری حسابی پخته شود. باید وسایل اساسی زندگی به فراوانی مهیا شود و شناخت بهتری فراهم آید. نکته این است که چگونه حالت کارآمدی به نظام سرمایهداری بدهیم.»
نوعی گرایش به تصحیح برداشتها راجع به چین کمونیست را میتوان در ویتنبرگ مشاهده کرد، انگار هنوز هم بارقهای از انقلابیگری در وجودش هست اما احتمال بیشتر این است که نسبت به هر کس دیگری از این موضوع شناخت دارد. وقتی که احساس کند برداشتی نسبت به مائو نادرست است از مائو دفاع میکند. اغلب مائو را متهم میکنند که با لاف و گزاف دم از آن میزد که «بیشتر از امپراتور کین شی هوانگدی روشنفکران را زنده به گور کرده است»، امپراتوری که به خاطر زنده به گور کردن دانشمندان در تاریخ بدنام است. ریتنبرگ در این مورد توضیح میدهد که «گفت بیشتر دفن کردیم اما منظورش دفن فیزیکی نبود.»
هنوز هم هر از چند گاهی در ایالات متحده این گمان بر سر زبانها میافتد که ریتنبرگ بیشک جاسوس فوق مخفی سازمان سیا بوده است. خودش میگوید: «در دورهٔ من جاسوس غربی در چین وجود نداشت. اما ماموران اطلاعاتی سابق معتقدند که من جاسوسی فوق مخفی بودهام. حتی امروز هم بازنشستههای سازمان سیا در این باره سوال پیچام میکنند. وقتی هم که انکار میکنم میگویند آفرین خیلی کار درستی! همیشه اعتقاد داشتم که نمایندهٔ واقعی مردم آمریکا هستم، مانند انقلابیهایی مثل تام پین در گذشته. میخواستم دوست آمریکایی چین باشم. نمیخواستم چینی بشوم.»
آمریکاییها به چشم خائن به او نگاه نمیکنند؟ چهرهاش حالت نگران و سردی پیدا میکند اما به نظر میآید که آمریکاییها چنان نگاهی به او ندارند. وقتی که در سال ۱۹۸۰ به سراغ سفارت ایالات متحده در پکن رفت و گفت که در سال ۱۹۴۷ و در جادهٔ یانان گذرنامهٔ آمریکاییاش را گم کرده اما میخواهد به وطنش برگردد، سریعا گذرنامهٔ تازهای به او دادند و بازگشت خودش، همسرش و چهار فرزندش به ایالات متحده را خوشامد گفتند. میگوید» «اگر هم به نظرشان خائن باشم به رویام نمیآورند. در اینجا عضو باشگاهی بسیار محافظهکار هستم و صندلیام هم در بالادست میز قرار دارد.»
آن همه برخورد بیرحمانهای که با ویتنبرگ در چین کردند باعث شد به مرز فروپاشی روانی برسد؛ آیا چنان تجربهای سبب نشد که اندکی از فرهنگ چین و سیاست بیزار شود؟ پاسخی که میدهد اندکی حال و هوای پاسخ متصدیان روابط عمومی را دارد. سایهٔ خفیف و البته خوشایند کارشناس پیشین تبلیغات را میتوان در آن دید: «انقلاب مبادی آداب نیست. مثل دعوت کردن مودبانهٔ مهمانها به شام نیست. انقلاب چین هم این جور نبود. گمان نکنم بیرحمی هم مختص چینیها باشد. خودم در جنوب بزرگ شدهام و در بیرمنگام و جاهای دیگر بیرحمیهای پلیس را دیدهام. بیرحمی پلیس جنوب بدتر بود چون آزارگری نژادپرستانهای بود. به نظرم با توجه به اینکه مردم چین در سنت قوی فئودالیسم بار آمده بودند آنچه انجام دادند ناگزیر بود. به نظرم مثل شکافتن اتم بود. هر چه پیوندها در آغاز قویتر باشد انرژی بیشتری آزاد میشود. اما مهم آن است که کل نوع بشر بفهمد وقتی که مانعی در میان نیست و همه چیز مجاز و آزاد است انسانها چگونه رفتار میکنند؟»
میگوید وقتی به زندان افتاد از آنهایی که به وی اتهامهای دروغین زده بودند هیچ نفرتی نداشت: «مثل این میماند که آدم یار دلبندی داشته باشد که مدتهای زیادی با هم دمخور بودهاند بعد ناگهان ببیند همان یار دلبند با وکیلی به سراغش آمده و به وی اتهام تجاوز زده است.» میگوید زندان سبب شد تا انقلابی مخلصتری بشود، در زندان کل نسخهٔ چینی کتاب سرمایهٔ مارکس را خواند و به افکار مائو علاقهٔ پرشورتری پیدا کرد: «زمانی میگفتند اگر انقلابی راستینی باشی باید بتوانی از این آزمون سربلند بیرون بیایی و من هم همان را میخواستم.» حتی اجازه دادند که به ایالات متحده برگردد البته با آنکه نمیدانست اگر به وطن برگردد کمیتهٔ مک کارتی زنده زنده قورتش خواهد داد، تصمیم گرفت در چین بماند و با پشتکار فراوان مطالعه کند. راهب مائو شده بود: «هنگامی که داشتم دیوانه میشدم کابوسهایی میدیدم که در آنها مائو داشت مرا شقه شقه میکرد. اما در عالم واقعی داشتم نوشتههای مائو را عمیقتر میخواندم و نتیجه میگرفتم که به راستی نابغهای است.»
اما مردی که در ملکی دروازهدار در آریزونا زندگی میکند و زمانی با مائو ورق بازی میکرد و کمدینهای مورد علاقهٔ مائو یعنی لورل و هاردی را به وی معرفی کرد امروز چه نظری راجع به رهبر خودکامهٔ چین دارد؟ «به نظر من چین باید این واقعیت را بپذیرد که مائو یکی از بدترین آدمهای تاریخ بشر و هیولایی بود. نابغه بود اما نبوغی افسارگسیخته داشت که سبب شد تا به رهبر و تبهکاری بزرگ در تاریخ تبدیل شود. برای خودش این حق را قائل شده بود که دست به آزمایشهای اجتماعی بزند که خودش هم نمیدانست چه عواقبی دارد، آزمایشهایی که زندگی صدها میلیون نفر را زیر و رو کرد. بر اثر همین آزمایشها قحطیهایی به پا شد و جان دهها میلیون نفر را گرفت و انقلابی که معلوم نیست جان چند نفر را گرفته است.»
به نظر ریتنبرگ، مائو رفته رفته بابت اقدامات فاجعهبار خودش احساس گناه میکرد: «در سال ۱۹۶۷ خودم دیدم که در برج دروازهٔ تیانآنمن نشسته بود و قیافهٔ بسیار غمزدهای داشت. به نظرم از اینکه کارها درست پیش نمیرفت ناراحت بود.» در مورد روابط شخصیاش با مائو هم میگوید: «دربارهٔ من چیزهای خوبی گفت اما خودم احساس نمیکردم حرفهایش صمیمیتی داشته باشد. دوست داشت در ملاقاتها راجع به اینکه چرا خطمشیهایش درست است آزادانه و درست و حسابی بحث شود. اما اگر مخالفت میکردی ضدانقلاب به حساب میآمدی. استراتژیستی باهوش و نابغه بود ولی به وضوح و همواره حسادتها و تعصبات تنگنظرانهٔ دهقانی هم داشت.»
نقشی که خود ریتنبرگ در تاریخ چین ایفا کرد سبب شده است تا در کهنسالی هم متاسف باشد: «من در قربانی کردن افراد بیگناه و شریف دست داشتم. در قلدرمابی و قربانی کردن نهادینه. غافل بودم چون احساس میکردم که حکومت هیچ عیبی ندارد. حس میکردم بخشی از نهضت پیشرفت، آزادی و خوشبختی بشر هستم. درک نمیکردم که چه بر سر بقیهٔ مردم میآید. این نوع فساد دقیقاً همان نوع فسادی است که همه چیز را به تباهی میکشاند.»
«باید در کنار کسانی قرار میگرفتم که برای برقراری آزادی بیان مبارزه میکردند و دگراندیش بودند. باید کنار میکشیدم. اما همچنان ادامه دادم و گذاشتم تا چنین چیزهایی به نام من انجام شود. نمیتوانستم از اسب غرور پیاده شوم. فکر میکردم که بخشی از تاریخ هستم. نمیتوانستم کنار بکشم. هر کسی که دچار قدرت و ایدئولوژی باشد همین وضع را پیدا میکند. یاد میگیرد به نام دنیای جدید شگفتی که دارد میسازد سنگدل بشود. همین که در چنان وضعی باشیم به هر کاری دست میزنیم. من هم چنان وضعی داشتم.»
میرسیم به وضع امروز چین. آیا خویشتن انقلابی قدیمی ریتنبرگ سبب میشود که از مصرفگرایی و حتی از جوانههای کوچک جامعهای با محدودیت کمتر در چین بیزار باشد؟ یا خویشتن جدید سرمایهداریاش سبب میشود از وضعیت کنونی چین خوشحال باشد؟ ریتنبرگ به طور علنی هر چند ملایم با موضع حکومت چین در قبال تبت، تایوان و فرقهٔ فالون گونگ مخالفت کرده است. «ببینید حکومت چنین نسبت به گذشته شمار بیشتری از مردم را از فقر نجات داده است. مشکل غذا، مسکن و پوشاک را حل کردهاند. درصد مردمی که زیر خط فقر زندگی میکنند کمتر از آمریکا است. چالش واقعیشان سر و سامان دادن به جامعهٔ جدید از لحاظ سیاسی و اجتماعی است و به نظرم دارند این کار را انجام میدهند. اعتراضات محلی را سرکوب نمیکنند. ولی همچنان نمیگذارند که روشنفکران معترض در کانون توجه سایر روشنفکران قرار گیرند. عامل چنین برخوردی هم پلیس است نه رهبران. پلیس هم در همه جا چنین برخوردی دارد.»
آدم حس میکند که سیدنی ریتنبرگ جزو سرسختترین و پایبندترین هواداران در جهان است. پس از ۳۵ سال زندگی در چین که نزدیک به نیمی از آن در زندان انفرادی گذشت هنوز همانند جوانهای شورشی جذاب است. سعی هم نمیکند که ریشههایش را پنهان کند. از بسیاری جهات خصلتهای یهودی چشمگیری دارد. با افتخار از اکثر چپگرایان غربی حرف میزند که راهی پکن شدند و در میانشان روشنفکران یهودی هم بودند و بسیاری هم از انگلستان آمده بودند تا به کمونیستها کمک کنند.
هنگامی که داشتم میرفتم یکی از لطیفههای کلاسیک یهودی را برایش تعریف کردم. لطیفهای راجع به جوان یهودی آمریکایی نازنینی که راهی هندوستان شد تا روحانی بودایی بشود. مادرش پس از سالها خودش را به صومعهٔ پسرش رساند. اجازه یافت که پسرش را ملاقات کند اما فقط حق داشت که شش کلمه با او حرف بزند. مادر گفت اشکالی ندارد. بعد به دیدار پسرش رفت و تشرزنان گفت: «شلدون شورش را درآوردی. برگرد خونه.»
به آخرهای لطیفه که رسیدم نگران شده بودم که مبادا بدش بیاید. انگار دچار حملهٔ قلبی شده باشد صدای خسخسی از سینهاش به گوش میرسید. اما مشخص شد که از شدت خنده نفسش بند آمده است. همان طور که روی زانویش میکوبید فریاد زد: «شلدون شورش را درآوردی. عین من! عین من!»
منبع: فایننشال تایمز
نظر شما :