آیتالله سیدجعفر کریمی: کسانی که از امام رویگردان بودند امروز داعیهدار شدهاند
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران، ایشان در گفتوگو با نشریه حریم امام خاطراتی خواندنی را در میان گذاشت:
نحوه آشنایی شما با حضرت امام(س) چگونه بوده است؟
راجع به سابقه آشناییام با امام باید عرض کنم: من در سال ۱۳۳۳ به حساب ارتباط با فدائیان اسلام، تحت تعقیب ساواک واقع شدم. مصدق را در لشکر دو زرهی محاکمه میکردند، و فدائیان اسلام را هم میخواستند بگیرند که بعدها گرفتند و متأسفانه دوستان ما را اعدام کردند؛ اما بگذارید از سابقتر شروع کنم: با فراست مرحوم پدرم از سال ۱۳۳۳ آمدم نجف؛ لذا از نزدیک در جریان حوادث ایران حضور نداشتم، اما خبر این جریانات به ما میرسید . من در نجف ساکن مدرسه آیتالله العظمی بروجردی(ره) بودم، که متصدی مدرسه مرحوم حجتالاسلام والمسلمین آقا شیخ نصرالله خلخالی بود. آقا شیخ نصرالله خلخالی از یاران و همبحث قدیم امام بود و علاوه از همبحثی، یک صداقت خاصی بین ایشان و امام بود که باعث شده بود، از سال ۱۳۴۰ که مرحوم آیتالله العظمی بروجردی(ره) فوت کردند، ایشان وکیل مطلق امام در عراق شود. در این مدتی که نهضتی در ایران پیش آمده بود، من در معیت آقا شیخ نصرالله خلخالی شروع کردیم به تشکیل جلسات و اجتماعات، و نوشتن اعلامیهها و تلگرافها راجع به قضایای ایران و حمایت از امام؛ این برنامهها همین طور مرتب در طول این مدت ادامه داشت که بعضی جلسات خیلی چشمگیر بود.
در جلساتی که تشکیل میدادید، چه شخصیتهایی حضور به هم میرساندند؟ اگر امکان دارد فضا و موقعیت جلسات را مقداری برایمان تشریح کنید.
در یک جلسهای مرحوم آقای حکیم، مرحوم آقای شاهرودی و سایر مراجع وقت نجف در مسجد هندی نجف جمع شدند، و آقا سید جواد تبریزی منبر رفت و صحبتهای خیلی داغی راجع به قضایای ایران، مظلومیت مردم ایران و مظلومیت امام کرده بود. در حالی که ما این قبیل کارها و جلسات را ادامه میدادیم. من روزها طرف عصر، یک بحث کفایه در مدرسه مرحوم آقای بروجردی داشتم، که یک روز رفتم مدرسه، هنوز بحث شروع نشده بود که دیدم آقا شیخ نصرالله خلخالی در آن وقت روز و در هوای گرم، سراسیمه به مدرسه آمد، گفتم: آقا شیخ خیر است! چه شده است؟ گفت: هیچی، خوب شد شما را دیدم، یک تلفنی به من زدند که آقای خمینی آمده کاظمین، ولی نمیدانم مرا سر کار گذاشتند یا واقعیت دارد. به او گفتم که از اداره مخابرات نجف سوال کن! تلفن آن وقت نجف از این تلفنهای هندلی بود، گفتم بپرس این تلفنی را که ساعت فلان شده است، از کجا بود. گفت: خوب گفتی! گفتند: این تلفن از کاظمین، از مسافرخانه عبدالامیر جمالی بود. گفتم: بسیار خوب! حالا با آن مسافرخانه تماس بگیر. با مسافرخانه تماس گرفت؛ مرحوم حاج آقا مصطفی که هنوز در دفتر مسافرخانه نشسته بود، گوشی را برداشت و آقا شیخ نصرالله خلخالی حال و احوال با ایشان کردند و گفتند: شما واقعا به عراق آمدید؟ گفت: بله ما حدود نیم ساعتی است که وارد کاظمین شدیم. بعد از این خبر پرسیدیم: آقا کجاست؟ گفتند: آقا وضو گرفته و به حرم مشرف شده است. آقا شیخ نصرالله خلخالی گفت ببین صاحب مسافرخانه هست یا نه؟ صاحب مسافرخانه رفیق و آشنای مرحوم حاج آقا شیخ نصرالله خلخالی بود. گفت اتفاقا او هم حضور داشت. گفتند گوشی را به او بدهید. وقتی گوشی را به صاحب مسافرخانه دادند به او گفت: میدانید چه شخصیتی به مسافرخانه شما آمده است؟! برای او مناسب نیست جایش در مسافرخانه باشد. یک منزلی تهیه کنید آنجا تشریف ببرند. مقدمات کار را فراهم کنید، تا فردا صبح که ما میآییم. ما با آقا شیخ نصرالله درصدد این شدیم که حضور امام در کاظمین را به دیگران اطلاع دهیم. ماشینهایی را در نظر گرفتیم که طلبهها اگر خواستند، برای دیدار امام به کاظمین بروند. شب تا ساعت ده، یازده شب، مشغول تنظیم اینگونه امور بودیم. بعد از نماز صبح من و آقا شیخ نصرالله به طرف کاظمین حرکت کردیم. امام در منزل عبدالامیر تشریف داشتند. سر سفره صبحانه نشسته بودند که ما وارد شدیم و سلام عرض کردیم و در کنارشان نشستیم. و آشنایی نزدیک من با امام از اینجا شروع شد. امام دو روزی در کاظمین بودند و بعد یک سفر مختصری مشرف سامرا شدند و از سامرا به کربلا رفتند، دو روزی هم در کربلا بودند و بعد عازم نجف شدند، و در برگشت از کربلا به طرف نجف ما یک عدهای را دعوت کردیم برای استقبال امام، مستقبلین تا «خان نص» که نصف راه بین کربلا و نجف است، آمدند و امام از آنجا راهی نجف شد و شب را در منزلی که در نجف تهیه کرده بودند، خدمتشان رسیدیم، و از آن به بعد هم ما در منزل امام، حضور داشتیم و تقریبا جزء خصیصین افرادی بودیم که با امام تماس داشتند.
چگونه شد که حضرت امام(س)، به شما اعتماد علمی پیدا کرده و برخی از امور را به شما واگذار کردند؟
بنا شد امام بحث علمی شروع کنند، که کتاب بیع را شروع کردند، در این اثناء مرحوم حاج آقا مصطفی مطلع شده بود که من در موضوع بیع، کتابی نوشتهام؛ به بنده فرمودند که آقا مایل هست که این کتاب شما را ببیند. ما یک جلد از کتاب را به حاج آقا مصطفی دادیم، که ایشان کتاب را به امام دادند؛ ظاهرا ـ و الله العالم ـ، امام از قلم و اطلاعات من و خبرویت من خوشش آمده بود؛ گویا از مطالعه این کتاب یک چیزهایی دستگیرش شده بود، که منشأ شد که امام یکسری کارهای بیتشان را به بنده واگذار کند. با یکی از آقایون به نام آقای یوسفی که اصفهانی بود، ـ خدا رحمتش بکند ـ، کتابهای امام را شروع کردیم آماده کردن و چاپ کردن؛ اولش «تحریرالوسیله» بود، بعد «زبدةالاحکام» بود، بعد «توضیحالمسائل» بود، بعد «کتابالطهارة» بود، این کتابها را ما یکی یکی بررسی و تحقیق کردیم و اگر اشکالی هم داشت میگرفتیم و عباراتی را هم که به تصحیح نیاز داشت، تصحیح میکردیم، و چاپ میکردیم. این جریان همین طور ادامه داشت تا اینکه سال فوت مرحوم آقای حکیم رسید. تا اینجا کار ما حضور در بیت امام و حضور در درس ایشان و حضور در جلسه شب ایشان، و احیانا خدمت ایشان در همراه شدن برای مشرف شدن در حرم، و برگشت از حرم، بوده است.
هیات استفتاء امام چگونه در نجف شکل گرفت؟
استفتائاتی که از امام میشد، کم نبود اما خیلی هم نبود، لذا جواب استفتائات را خودشان مینوشتند. به همین خاطر اجازات و استفتائات همه به قلم خودشان بود تا اینکه سال۹۰ق که آقای حکیم فوت کرده بود و مراجعات تقلیدی به امام اوج گرفته و زیاد شده بود، امام دیدند که دیگر نمیرسند استفتائات را جواب بدهند؛ نمیدانم به پیشنهاد حاج آقا مصطفی بود یا پیشنهاد خود امام، که ما مأمور شدیم استفتائات امام را جواب بنویسیم، و در طول این مدت که مشغول تحقیق و بررسی کتابهای امام بودیم، همکار من مرحوم آقا سیدعباس خاتم یزدی بود، با هم کار میکردیم، من و آقای خاتم هر دو در یک سال به نجف مشرف شدیم البته با دو، سه ماه تفاوت. وقتی که استفتائات به ما محول شد، من و آقای خاتم با هم مذاکره میکردیم و مینوشتیم و بنای ما در نوشتن هم این بود که صورت سوال را در آن استفتاء میدیدیم و جوابشان را در یک برگهای مینوشتیم و سنجاق میکردیم و با آن سوال، میفرستادیم اندرون خدمت امام؛ امام دقیقا آن سوال و جواب را میدید، اگر جواب مطابق با سوال بود، که دست نمیزد و معنایش این بود که پذیرفت و اگر مطابق با سوال نبود یا کم داشت یا زیاد داشت، حک و اصلاح میکرد و برمیگرداند به بیرونی و ما پاکنویس میکردیم و دوباره میفرستادیم اندرون و امام مهر میکرد و برمیگشت تا برای افراد ارسال گردد. در خلال این مدت، چند ماهی، آقا شیخ غلامرضا رضوانی، شبها میآمدند و در اتاق استفتاء در نوشتن جواب همکاری میکردند. آن موقع متصدی دفتر امام در نجف آقا سید عبدالعلی قرهی بود و بعد از رفتن ایشان به ایران، آقای رضوانی مسئول اداره دفتر شد. بعد از مدتی به پیشنهاد مرحوم حاج احمد آقای خمینی، مرحوم آقای قدیری هم در نوشتن پاسخ استفتائات به ما ضمیمه شد. و چند مدتی هم با ما در نوشتن پاسخها همکاری میکرد. بعدها آقای قدیری به ایران آمد، و من و آقای خاتم ماندیم که تا آن روزهای آخر، کارمان در دفتر امام همین بود.
ضمنا امام(قدس سره) دو سه روز قبل از مهاجرت به پاریس یک نامهای نوشته بودند که به دست من رسید، پشت پاکت به این مضمون بود: «خدمت جناب آقای فلان باشد! بعد از مردنم باز کنند و مضمون داخل پاکت هر چه هست بر طبق آن عمل کنند». بعدها معلوم شد که این پاکت چهار تا بود، یکی به نام من و دیگری به نام آقای خاتم و دوتای دیگر هم به نام آقا شیخ موسی رضوانی و مرحوم آقا شیخ حبیبالله اراکی بود. ما چهار نفر جزء اوصیاء امام بودیم، که ما را وصی خودشان قرار دادند.
چگونه شد که امام(س) نجف را ترک کردند؟ شما پس از بازگشت به ایران با پیروزی انقلاب چه فعالیتهایی داشتید؟
شبی را که صبحش امام از نجف به صفوان حرکت کرد، به ما گفته شد که امام با شما کار دارد، ما هم خدمتشان رسیدیم، فرمودند: «به من پیشنهاد کردهاند که یا در برابر حکومت شاه سکوت کنم و یا از عراق بیرون بروم و حق هیچگونه حرکتی علیه شاه را ندارم، در حالی که من سکوت را برای خودم خلاف شرع میدانم! فلذا در نتیجه ناگزیرم که از عراق بیرون بروم، و آن پاکتهایی که خدمت آقایون دادم، وصیتنامه من راجع به پولهایی است که در خانه من هست، در آن نامه در زمینه کارهایی که باقیمانده و باید چه کار بکنند یا چه کار نکنند، همه اینها را مشروحا در نامه نوشتهام، و هر چهار نامه راجع به همین هست که بعد از رفتنم شما پاکت را باز کرده و ببینند که چکار باید بکنید؛ بر طبق همان نوشتههایم عمل بکنید.» صبح آن روز بعد از نماز صبح با چند ماشین به طرف مرز صفوان حرکت کردیم؛ تقریبا حدود ساعت ده بود که به بیابانی رسیدیم، امام تجدید وضو کرد و راه افتادیم و به بصره رسیدیم، از بصره هم به گمرک عراق حرکت کردیم؛ نماز ظهر و عصر را در آن ساختمان گمرک با اقتدا به امام خواندیم، و امام سوار شدند و به طرف مرز صفوان، طرف کویت حرکت کردند. ما یک مقدار صبر کردیم و برگشتیم.
من و آقای خاتم و آقای برقعی و دیگران، داشتیم به نجف برمیگشتیم، در راه نیروهای امنیتی چندین جا جلوی ما را گرفتند، ما دیدیم اوضاع طور دیگری است! ولی از مسایل بیاطلاع بودیم، تا اینکه به نجف رسیدیم و اطلاع پیدا کردیم که نگذاشتند امام وارد کویت شوند. ایشان را در گمرک معطل کردند و ایشان شب را در هتلی در بصره به سر بردند. فردای آن شب هم امام دستور داد که ایشان را به بغداد ببرند. در بغداد دو شبی در هتل بودند، تا مقدمات سفرشان به پاریس فراهم شد و به طرف پاریس حرکت کردند، ما که در نجف مانده بودیم، یک چند مدتی گذشت تا اینکه دیدم خلق ماندن در نجف را در غیاب امام ندارم. امام دیگر از پاریس برگشته بودند به تهران، من یک سفری در همان سال ۵۷ خدمت امام رسیدم و عرض کردم که در این مدت که من در نجف بودم، محض خاطر جنابعالی ماندم و الا به مقداری که من باید از محضر اساتید عراق استفاده بکنم، شاید کردم، و دیگر با حضور در نجف پیشرفت علمی ندارم و با مسافرت شما هم انگیزهای برای ماندن ندارم و دلم در آنجا قرار نمیگیرد. اجازه بدهید من به ایران برگردم، و اجازه بدهید آن امری را که در آن پاکت نوشتید را واگذار کنیم به فلان شخص. امام یک تأملی کرد و تایید نکردند و گفتند حالا شما بیایید تا ببینیم چه باید بکنیم. امام جانشینی تعیین نکردند. ما برگشتیم نجف، در خلال این مدت هم من و آقای خاتم تحت تعقیب شدید نیروهای امنیتی عراق بودیم، تا آن شبی را که من میخواستم از عراق خارج بشوم، حسب آنچه را که دوستان گفته بودند مأمورین در به در به دنبال من میگشتند. ما بحمدالله مقدر این بود که ما دستگیر نشویم و از عراق خارج شویم. تقریبا با خارج شدن ما از گمرک عراق در منظریه با ربع ساعت زودتر، باعث نجات جان ما شد. زیرا اینها فردایش به خانه ما ریخته بودند و درب را شکستند و دیدند که خانه خالی است و کسی نیست. همسایه ما به نام سید جابر بود، آنها سراغ او رفتند که سید کجا رفته؟ او هم گفته بوده که من چه اطلاعی دارم! یک کتک مفصلی به سید اولاد پیغمبر زدند ولی چیزی دستگیرشان نشد. پست به پست شروع به تماس گرفتن کردند، اگر از اول تماس میگرفتند که ما را دستگیر میکردند، وقتی در گمرک منظریه دستورشان رسید، ما تقریبا یک ربع قبل، از گمرک منظریه به طرف ایران خارج شده و رفته بودیم. روز بسیار تاریکی برای من بود. وقتی ایران آمدم خدمت امام رسیدم، امام امر فرمودند مثل همان نجف در دفتر استفتائات ایشان در قم شرکت کنم. استفتائات را در ایران اکثرا زیر سوالات مینوشتیم. گاهی هم که اگر به نظرمان میآمد که شاید جواب باید جور دیگر نوشته باشد، آنها را جداگانه مینوشتیم و هفتهای یک روز من این پوشه استفتائات را میآوردم جماران خدمت امام، امام ملاحظه میفرمود و هرچه را نیاز به حک و اصلاح داشت، حک و اصلاح میکرد و هر چه را که قبول داشت مهر میکرد و ما برمیگرداندیم به قم.
نحوه شکلگیری دفتر استفتائات امام در قم و جماران را برایمان توضیح دهید. با آن همه مشغله که حضرت امام(س) در اواخر عمر شریفشان داشتند، آیا باز هم خودشان بر استفتائات نظارت میکردند؟
سالیانی روال کار این طور بود که همه استفتائات بلااستثنا به مهر امام ممهور میشد تا این اواخر - ظاهرا یکی، دو سالی قبل از فوتشان- که ما یک روز در جماران خدمت امام رسیدیم، امام فرمودند که من کارم زیاد است و نمیرسم استفتائات را دوباره ببینم؛ آقایانی که در نجف مشغول نوشتن بودند، سالیانی در جلسه استفتائات بودند و من از نظرات آنها اطلاع دارم، و مورد اعتماد من هستند و از این به بعد استفتائات را با مهر دفتر از همان جا بفرستید، و اگر یک موردی پیش آمد که در صحت و سقمش شبهه داشتید، آن را جداگانه بنویسید و به من ارائه بدهید. از آن به بعد استفتائات با مهر دفتر، برای صاحبانشان فرستاده میشد، مگر استفتائاتی را که جای تأمل بود که جدا مینوشتیم، و من یکی از روزهای هفته آنها را به جماران میبردم. امام میدیدند و در این موارد برخی از سوالات را با امام بحث میکردیم، به نتیجه فتوای ایشان که میرسیدیم مینوشتیم و مهر میکردیم.
اعضای گروه استفتاء در قم هم همان ترکیب دفتر نجف بود؟
به نکته بسیار خوبی اشاره کردید. وقتی قم برگشتیم، اعضای استفتاء تغییر پیدا کرد. تقریبا ده، پانزده روز قبل از آمدن من از نجف و شرکت در جلسه استفتاء، جلسه استفتاء برقرار بود. در آن جلسات آقای قدیری، آقای راستی کاشانی و آقای میرزا مسلم ملکوتی حاضر بودند، بنده هم با آمدنم حسب امر امام، در جلسه شرکت کردم که چهار نفر شدیم، و بعد که آقای خاتم آمد، امام به بنده فرمود که آقای خاتم را هم به شرکت در جلسه دعوت کنم، که مجموعا پنج نفر شدیم.
شما از منطقه مازندران جزو اعضای خبرگان قانون اساسی بودید. در مورد ترکیب خبرگان اول صحبت بکنید و بفرمایید که چه شد وارد این عرصه شدید؟
تعیین کاندیداها در حضور امام، در معیت مرحوم شهید بهشتی و ربانی املشی و ربانی شیرازی در قم انجام گرفت، من به حساب سابقه آشناییام با امام و لطف ایشان به بنده و رفت و آمد به منزل امام ـ همان منزل آقای یزدی ـ در قم، یک شب که رفتم در آنجا دیدم این اتاق تقریبا نیمه پر است، و افراد تازه نفسی مثل مرحوم شهید بهشتی، ربانی املشی، ربانی شیرازی در آنجا بودند. وقتی وارد شدیم، دیدیم دم در جا نیست، رفتیم جلو و نماز مغرب و عشا را به امام اقتدا کردیم، نماز که تمام شد امام دم در نشستند، مرحوم شهید بهشتی و ربانی املشی، پهلوی ایشان نشستند، آقای ربانی شیرازی این طرفشان، یکی دو نفر دیگر هم بودند من الان خیلی در نظرم نمیآید. من آنجا دیدم اگر بخواهم از اتاق بیرون بیایم، باید این حلقهای را که این بزرگواران درست کردهاند را بهم بزنم و شاید خیلی جسارت باشد که من از اینجا عبور کنم، لذا همانجا کناری نشستم! متحیر ماندم که چه کنم؛ بنشینم یا بروم بیرون، اگر بیرون بروم، احتمال بیاحترامی هست، و اگر بنشینم شاید مطلب محرمانهای داشته باشند و درست نباشد من بنشینم. به نظرم میآید که امام اشاره کردند بنشینم. صورت اسامی را مرحوم بهشتی یکی یکی میخواند و امام آنهایی را که میشناخت و آنهایی را هم که نمیشناخت، سوال میکرد که این شخص چه کسی است و چه کاره است؟ من هم در این صحنهها همان جا نشسته بودم و آقای ربانی املشی طرف چپ امام بدون فاصله، نشسته بود. مرحوم ربانی املشی برای من نقل کرد که امام یواشکی به آقای بهشتی تقریبا توپید، که چطور اسم فلانی نیست؛ امام دستور داد که اسم شما را بنویسند. و ما به همت والای مردم مازندران در امور خبرگان بررسی قانون اساسی انتخاب شدیم. این بوداصل حضور من در آن خبرگان. مقدمه حضورم این بود که عرض کردم، و ذیالمقدمه حضورمان هم به امر امام بود.
خدا رحمت کند بزرگانی همانند مرحوم شهید بهشتی، شهید دستغیب، شهید مدنی، شهید صدوقی، آقا مرتضی حائری، هاشمینژاد و افراد برجسته دیگری که خیلی در این راستا زحمت کشیدند. متأسفانه خیلی از افراد ممکن است مطالب گذشته یادشان نباشد یا اسامی افرادی که دلسوزانه در گذشته خدمت میکردند، در اذهان باقی نمانده باشد. یک روزی من به آقای صانعی گفتم این همه آقایان که امروزه مدعیاند که ما همراه و پیرو افکار امام بودیم، میدانیم اینها این طور نبودند. امام از اول تا آخر در نجف با مجموع افرادی را که دورش بودیم، پنج، شش نفر بیشتر نمیشدیم، حالا اینها از کجا پیدا شدند؟! آقای صانعی فرمود که یک روزی بردن اسم امام جرم بود، بودن قبضِ رسید امام در جیب کسی جرم بود، آشنایی و مراوده با امام جرم بود، فلذا همه فراری بودند، ولی الان از آنجایی که ادعای با امام بودن نان دارد، فلذا خیلی مدعی هستند و میگویند ما با امام بودیم.
بسیار از بیانات جنابعالی استفاده بردیم، امیدواریم دوستداران انقلاب، صحت و سقم وقایع را از منابع اصلی آن استفاده کنند. اگر نکتهای باقی مانده است، میشنویم.
نکتهای است که میخواهم عرض کنم. کثیری از آقایان در بیان خاطراتشان یک چیزهایی را به مناسبتِ حالا، نه آن روز مطرح میکنند. آن روز صورتشان را برمیگرداندند تا با امام مواجه نشوند، و حالا میگویند بله ما با امام بودیم و کجا بودیم و چه میکردیم و چه نمیکردیم. اینها اضافه شده و جعلی است. حقش این بود، افرادی را که بنا دارند با آنها مصاحبه بکنند، همه را در یک جلسه در حضور همدیگر قرار میدادند، تا مطالبی را که بعضیها فراموش کردند، آن بعضیها که به یادشان هست، متذکر بشوند، و آنهایی را که دوست دارند چیزی را اضافه بکنند و جعل بکنند، رویشان نشود جعل بکنند، و مطالب مربوط به امام یک رو و یک سمت و یک سو باشد، و دروغ و دغل در آنها کم باشد. اما این کار نشد، لذا مصاحبه این آقا با آن آقا نسبت به امام(س) متفاوت است و خیلی جاها فرق دارد. انسان میماند که کدامش درست است، کدامش نادرست! درستها با نادرستها قاطی شدند و مردم ما نمیتوانند تشخیص بدهند. بنده که اینجا نشستهام میدانم کدام درست است و کدام نادرست اما همه که مثل بنده نیستند.
به عنوان مثال موردی از تحریفات ایجاد شده را بیان میفرمایید؟
به عنوان نمونه عرض میکنم، بعد از رحلت امام همه هاج و واج شده بودیم که چه بکنیم. شب هنگام، من و آقای قدیری و آقای خاتم در دفتر امام نشستیم، گفتم من تا آنجا که اطلاع دارم، در آن حدی که بتوان شخصی را مجتهد جامعالشرایط خواند و تقلید او را تجویز کرد، آقای خامنهای هست. من با آقای خامنهای تماس داشتم و دارم و میبینم در آن حد هست و ما نظرمان این هست که آقای خامنهای را معرفی کنیم. من بودم و آقای قدیری و آقای خاتم، دوتایشان فوت کردند، من ماندم که در حال فوت هستم. و شب اول قبر و دم پل صراط باید پاسخگوی این حرفهایم باشم.
خلاصهاش آقایون قبول کردند که ما آقای خامنهای را معرفی کنیم. ما فردا آمدیم در دفتر، من به ضرس قاطع آقای خامنهای را معرفی کردم، به تهران هم خبر دادیم. در یک چنین گسترهای اولین کسی که مرجعیت آقای خامنهای را معرفی کرد بنده بودم؛ نه من میخواهم نانش را بخورم، و نه احتیاج به این نان دارم، آقای خامنهای یک بنده خدایی است، من هم یک بنده خدا؛ روزی من هم دست خداست. تا الان خدا من را خوب اداره کرده، بعد هم اگر زنده باشد اداره میکند، لکن آنچه را که گفتم واقعیت بود. همین مطلب واقعی را که من میدانم پشت صحنه چه بود و چه نبود، در دو سه ماه قبل، آقایی در مصاحبهای گفته است که من اولین کسی بودم که مرجعیت آقای خامنهای را اعلام کردم. در صورتی که چندین جلسه، در جلسه جامعه مدرسین صحبت شده بود که از آقایان واجد شرایط تقلید، اسم ببرند. در آن جلسات بزرگانی هم بودند، ولی حاضر نبودند اسمی از آقای خامنهای بیاورند. ولی من خیلی اصرار داشتم که اسم آقای خامنهای را بیاورید. یکی از این آقایون گفت که خوب آقای خامنهای جوان است انشاءالله بعد در فرصت مقتضی.
خدا رحمت کند مرحوم آقای مشکینی را، گفته بود ما با این آقایون که اسمشان را آوردهایم، حشر و نشر داشتیم و میشناسیم، و میتوانیم به اجتهادشان شهادت بدهیم، ولی ما با آقای خامنهای حشر و نشر نداشتیم و اطلاعی نداریم. بنده گفتم: بفرمایید که در مرجعیت تقلید در جامعه شیعه، هر شهری، هر کشوری، هر حوزهای یک مرجع تقلید میخواهد، یا یک مرجع تقلید واجد شرایط برای همه جا بس است؟ گفت: خوب اگر واجد شرایط باشد برای همه جا بس است! گفتم: شما میدانید مشهد کسی واجد شرایط هست یا نه؟ ایشان گفت: نه! گفتم نجف میدانید واجد شرایط هستند یا نه؟ گفت: نه! گفتم: چرا شما در میان این همه افاضل، در حوزه قم و نجف و مشهد، میگویید فقط این اشخاص؟! بقیه افراد را در بقیه جاها که تشخیص ندادهاید! فرمود: مگر شما تشخیص دادید؟ گفتم: بنده نه تنها تشخیص دادم، بلکه با چوب کبریت میتوانم سواد این آقایونی که در نجف، در مشهد و در قم هستند، دانه دانه اندازه بگیرم و بگویم فضل آقایان چه اندازه است. و با این ملاحظه میگویم آقای خامنهای صلاحیتش از دیگران کمتر نیست، اگر از خیلیها بیشتر نباشد. به هر حال این مقدار واقعیات با آنچه را که بروز میکند، فرق میکند.
نظر شما :