خاطرات انواری از هاشمی در زندان: تا وقتی بود هیچ کس خرج نمیکرد
به گزارش خبرآنلاین، در ادامه، خاطرات آیتالله انواری از دیدارش با آیات هاشمی رفسنجانی، منتظری و طالقانی را میخوانید: «به نظرم از نزدیک در اوین با آقای هاشمی آشنا شدم. البته قبلا با هم آشنایی کلی داشتیم. ایشان با شهید باهنر در جلسات مؤتلفه کار فرهنگی داشتند. در مؤتلفه آقای مطهری اصرار بر آشنایی بچهها با مفاهیم اسلامی داشت و میگفت: خوف دارم به زندان بروند، سالهاست آنجا در اختیار کمونیستهاست. آنها شبهه میکنند و اینها به آنها ملحق میشوند. بنا شد کار فرهنگی بشود. مؤتلفه را ده نفر ده نفر کرده بودند. قرار شد فضلایی را پیدا کنند که در حوزهها تدریس کنند. یک چیزی هم آقای بهشتی نوشت که اسمش را یادم نیست. آقای مطهری هم اسلام و سرنوشت را نوشت. قرار بود دیگران هم چیزهایی را تنظیم کنند و بدهند حوزهها بحث کنند. در آنجا هاشمی با اینها همکاری داشت و در برخی حوزهها درس داشت، البته آقای هاشمی جلسات مذهبی در تهران داشت که برخی همین مؤتلفه شرکت داشتند. بعد از زندان من آقای هاشمی را ندیدم تا آوردند قزلقلعه. من در بند یک بودم با تعدادی دوستان. معلوم شد آقای هاشمی در بند ۲ است. در هواخوری که قدم میزدم، جلوتر که به آن طرف نزدیک شد در انتهای دو مسیر هاشمی را دیدم. هاشمی آمد جلو و احوالپرسی کردم. وضع همدیگر را تعریف کردیم. شاید پیغامی هم داد. از آنجا نزدیک شدیم. تا ما را آوردند به اوین ۵۵. این را به شما بگویم که یکبار دو سالی من بچهها را ندیدم.
من را از قصر به اوین آوردند. هاشمی و لاهوتی را از کمیته آوردند. پای لاهوتی زخم بود. آقای منتظری را از سلول آوردند پیش ما. آقای مهدوی را هم از کمیته مشترک آوردند. من وقتی آمدم اوین، آقای طالقانی آنجا بود که من اول نشناختم؛ کلاهی سرش گذاشته بود. ربانی شیرازی را هم از قم آوردند. معادیخواه و گرامی را هم آنجا آوردند شاید از کمیته. ما را در اتاق بهداری جمع کردند و یک روز همه را به سلول بردند. من و آقای هاشمی در یک سلول و طالقانی و لاهوتی هم با هم بودند. در این سلولها وقتی وارد میشدیم دست چپ یک توالت فرنگی بود. این توالت دری داشت که میز غذاخوری بود. یک دستشویی هم کنارش بود. یک تشک هم بود جای دو نفر که دراز بکشند. ۲۴ ساعتی با هم بودیم که خیلی بحث کردیم.
اینها سال ۵۵ بود. یک دفعه ماشین آوردند بردند کمیته موقت که آقای هاشمی هم نوشته. سلول را نشان دادند تا اینجا عضدی با ما صحبت کند. در بین فضلا من عمامه داشتم. بقیه لباس عادی داشتند. هاشمی و لاهوتی لباس زندانی داشتند. لباس آوردند که بپوشید. آقای طالقانی گفت نمیپوشم فریاد زد و...من به آقای طالقانی میگفتم تحمل کن، اینها بازی در میآورند. رسولی آمد و گفت: کی گفته اینها را بپوشند. بالاخره ما را بردند دفتر عضدی در زندان. (عضدی فرار کرد همین بود که هاشمی را با سیگار سوزانده بود).
این رفتارها آغاز باز شدن فضای سیاسی بود. در ضمن بعد فهمیدیم ما را اینجا آوردند که گروه عفو بینالملل دسترسی به ما نداشته باشند. بالاخره هم برگرداندند اوین. به نظر میرسد خیلی عقبنشینی کردند. خیلی معذرتخواهی کردند. موعظه کردند، اعلیحضرت مسلمان است، خدمتگزار است. نماز مغرب و عشا را که خواندیم دوباره ما را بردند اوین که بردند به بهداری که آنجا را برای ما تخلیه کردند که جای خوبی بود. غذای خوب و... ملاقاتی هم بود. آنجا با آقای هاشمی مأنوس شدیم. آقای هاشمی یک آدم خوشبین بود، برعکس آنهایی که همه چیز را تاریک میدیدند. نه اضطراب داشت، خیلی شوخ بود، داستانیهایی نقل میکرد. یک ماه بهداری اوین بودیم. نماز جماعت داشتیم که آقای منتظری امام بود. شبها بعد از نماز بحث طلبگی بود. شبی بحثی شد که منجر شد به همان بحث اصولی تمسک به عام در شبهات مصداقیه و مفهومیه. همین جا بود که آقای طالقانی از آقای منتظری خواست تا درس آقای بروجردی را در این زمینه بگوید که یک ماه مرتب و منظم درس را گفت. با اینکه آقای منتظری چند ماه انفرادی بود آفتاب ندیده بود و رنگش هم پریده بود. من از حافظه آقای منتظری در شگفت بودم که مرتب قرآن حفظ میکرد.
هاشمی آدم صبور و خوشبینی بود. من ندیدم در سختترین شرایط خوشبینیاش را از دست بدهد. وقتی با او حرف میزدند قبول میکرد. حداکثر استفاده را از وقتش میکرد. روزهای اول شروع کرد پیش شیبانی درس فرانسه را خواندن. بعد از مدتی هاشمی بحث قرآن را شروع کرد که همان جا بخش عمده آن را تنظیم کرد. از صبح بعد از درس تفسیر طالقانی، کار را شروع میکرد و مینوشت. قدری هم روی نهجالبلاغه کار میشد. بالاخره هاشمی آدم صبور و پشتکاردار بود. آدم احساس میکرد دوستش دارد. برخوردهای جالب و مهربانانه داشت. یک تعدادی از طلبهها را سال ۵۵ در سالگرد ۱۵ خرداد گرفتند و آوردند آنجا. لخت بودند. زندان فقط یک غذایی داشت که خوب به تنهایی چیزی نبود. زندانیها چیزهای دیگری را میخواهند. مخصوصا آنها که ملاقاتی نداشتند. در زندان هر چه میآمد میرفت انبار خود زندانیها و تقسیم میشد. خیلی چیزهایی که عمومی استفاده میشد هاشمی تهیه میکرد. خیلی خرج میکرد. تا وقتی بود هیچ کس خرج نمیکرد. پول، پول هاشمی بود. سخاوتمند بود. دست و دلباز بود و خرج میکرد. یک بار سید تقوی میخواست آزاد شود. هاشمی تمام لباسهایش را که زنش آورده بود و فاستونی خیلی عالی بود، همه را به تقوی داد. فقط عمامه سیاه نداشت بدهد. خیلی شیک رفت. بر روی هم، معاشرتش، معاشرت شیرینی بود. شبهای شنبه هم شب قصهگویی بود. اول باید همه یک آواز میخواندند. خودش که از بدصداهای روزگار بود که همه غش میکردند. آقای طالقانی هم صدای خرخری داشت، آقای منتظری هم صدا نداشت.
نظر شما :