علاءالدولهای که فردوسی شد/ از بازداشتگاه مبارزان تا وعدهگاه عاشقان
امید ایرانمهر
که عمری مرتب به سروقت میعاد میرفت
و معشوق او را چنان کاشت
که اکنون درختیست برگ و برش سرخ...»
محمدعلی سپانلو، منظومۀ خانم زمان
تاریخ ایرانی: روزهای آخر مهرماه. ترافیک پاییزی آرام آرام به عادت روزمره مردمانِ شهر تبدیل شده. از میانه همین شلوغی مدام که از خیابان انقلاب به پایین، جزو لاینفک معابر تهران است به میدان توپخانه رسیدم. میدانی قدیمی و پر رفت و آمد. نمادی از شهر دود گرفتهای که زیر خروارها آلاینده که روزانه به ریه مردمانش میفرستد، خس خس نفس میکشد. میدان امام خمینی [توپخانه قدیم] نقطه شروع سفری درونشهریست در خیابانی به قدمتِ یک تاریخ. خیابانی که این روزها کمتر کسی درباره نام پیشینش خاطرهای در یاد دارد و کمتر از یک قرن است که همگان آن را به نام حکیم طوس، ابوالقاسم فردوسی میشناسند.
بازداشتگاهی که موزه شد
هنوز به تمامی وارد خیابان فردوسی نشده بودم که نبش خیابان طبس در شمال غرب میدان توپخانه، تابلوی نارنجی رنگی توجهم را به خود جلب کرد: «موزه عبرت ایران». داخل خیابان طبس بوی نان بربری پیچیده و اینسو و آنسو موتورها به ردیفِ منظم چیده شده بود. طبس به کوچهای بنام سرگرد غلامحسین یارجانی ختم میشد. جایی که «موزه عبرت ایران» در آن واقع است. اینجا بازداشتگاهی بود که خاطرات بسیاری را در داخل سلولهایش حبس کرده است. خاطراتِ چهرههایی که حالا نامشان - فارغ از دستهبندیهای حزبی و گروهی- روی دیوارهای ورودی این عمارت تاریخی نقش بسته است. اینجا روزگاری «کمیته مشترک ضد خرابکاری» بود. محلی که روزها و بلکه ماههای بسیاری مبارزان مذهبی و غیرمذهبی مخالف رژیم شاهنشاهی را در خود جای میداد. شکنجهگاهی مخوف که با پیروزی نهضت مردم، توسط انقلابیون تصرف شد و هرچند قرار بود همان اوایل به موزه تبدیل شود اما تا سالها بعد همچنان ذیل عنوان «توحید» به کاربری پیشین خود زیر عنوان بازداشتگاه ادامه داد تا اینکه سرانجام در سال ۱۳۸۱ به موزه مبدل شد و حالا هر روز در دو نوبت صبح و بعد از ظهر پذیرای افرادی است که علاقهمندند ساعاتی را در بازداشتگاههای مخوف دوران پهلوی سر کنند.
از کنار موزه عبرت گذشتم و خیابان یارجانی را به سمت شمال ادامه دادم تا خیابان کوشک مصری. خیابانی شرقی- غربی که یک سر آن به خیابان فردوسی میرسد و سر دیگر آن به خیابان سی تیر. هتل بزرگ فردوسی در همین خیابان است. در حال رد شدن از جلوی هتل بودم که از دور گروهی از مردان و زنان میانسال را دیدم با ظاهری غیرایرانی. نزدیکتر که رفتم با یکیشان که دوربین به گردن داشت چشم در چشم شدم. لبخند زد و به فارسی سلام کرد. سلام کردم. از فنلاند آمده بود. دانشآموخته زبان فارسی از دانشگاه اسلو بود و دست و پا شکسته فارسی صحبت میکرد. ۱۰، ۱۲ نفر بودند و از گردش صبحگاهی بازمیگشتند. به همراه راهنمایی ایرانی که خسته به نظر میرسید. ایران برای گردشگران و خصوصاً کسانی که در مورد ایران، زبان و فرهنگش مطالعه دارند همیشه مقصد خوبی بوده و هست. مقصدی که میتواند تعداد گردشگران بیشتری را به خود جلب کند. خستگی راهنما و عجله برای رفتن به هتل باعث شد زیاد مجالی برای حرف زدن باقی نماند. ایمیلی رد و بدل شد و خداحافظی. از خیابان کوشک که وارد فردوسی شدم اولین چیزی که به چشمم آمد ردیفِ مغازههای فروش شیرآلات، لوازم بهداشتی و ساختمانی بود. از یکی از کسبه که به نظر سن و سال بیشتری داشت از تاریخچه این خیابان پرسیدم. گفت از اولین روزی که به یاد دارد نام این خیابان «فردوسی» بوده. در برابر تکرار سؤالم باز تاکید میکند که «همیشه» فردوسی بوده و هنوز هم هست. روزهایی را به یاد آورد که خیابانِ همیشه فردوسی هنوز محل کسب و کارش نبود اما تقریباً بیشتر ایام هفته را برای شرکت در راهپیماییهای اعتراضی به اینجا میآمد: «از توپخونه راه میافتادیم میاومدیم بالا. همه راهُ پیاده میاومدیم. پایین [خیابان فردوسی] شعار نمیدادیم اما همین که فضا میطلبید شعار از یه طرف شروع میشد و عین صبحگاه جمعُ میگرفت.» این را که گفت خندید و به نگاه متعجب شاگردش چشم دوخت و بعد به من. گفت ۳۰ سال است [از سال ۵۹ که البته میشد ۳۲ سال] اینجا کاسب است و خاطرات زیادی دارد...
مسجد امینالسلطان و موسسه کیهان
از چند صد متر مانده به مسجد، سردرش به چشم میآمد. مسجدی با نمای آجری زردرنگ که نام «امینالسلطان» [در پرانتز: فردوسی] بر سردرش نقش بسته بود. «نامی قدیمی» که بر ساختمانی به مراتب «تازه»تر از نام مزبور اطلاق شده است. مسجد امینالسلطان که نبش خیابان شاهچراغی قرار دارد، ابتدا در سال ۱۲۸۷ هجری قمری ساخته شد و در سال ۱۳۷۵ هجری شمسی، پس از تخریب، دوباره در زمینی به مساحت ۵۰۰ مترمربع و توسط گروهی از خیرین منطقه بازسازی شد. خیابانی که این مسجد در ورودی آن قرار دارد سالهاست بنام شهید حسن شاهچراغی شناخته میشود؛ سرپرست موسسه کیهان در میانه دهه ۶۰ که در جریان حمله هوایی ارتش عراق به هواپیمای حامل او و گروه دیگری از مسئولان به شهادت رسید. شاهچراغی خیابانی نسبتاً باریک است. خیابانی که [همچون کوچههای اختصاصی] بیشتر فضای آن در اختیار یک موسسه فرهنگی است. جایگاهی منحصربفرد برای دژی مطبوعاتی. نهادی باسابقه که ناشر یکی از جنجالیترین روزنامههای صبح [پیشتر عصر] تهران است. روزنامه کیهان و موسسه مطبوعاتی کیهان مهمترین ساختمانهای خیابان شاهچراغی را به خود اختصاص دادهاند. ساختمان اصلی موسسه و روزنامه، سراسر جنوب خیابان را پوشش میدهد و در بخش شمالی خیابان هم بعد از مسجد امینالسلطان، یک مجتمع تجاری تازه تاسیس که هنوز به بهرهبرداری نرسیده، کمی آنسوتر پایگاه مالک اشتر بسیج مستضعفین است و ساختمانهای پس از آن به روابط عمومی و آرشیو مطبوعات کیهان اختصاص دارد. خیابانی که به واسطه عرض کم، اتومبیل کمتر از آن عبور میکند و بیشتر محل رفت و آمد موتورسیکلت و گاری است. خیابان شاهچراغی خیابانی پر خاطره است. افرادی که در تمامی سالهای انتشار روزنامه کیهان [در نیم قرن اخیر] در آن کار کردند و تصفیه شدند، دیگرانی که کار کردند و شهید شدند و گروهی که اکنون در آن فعالند، همه و همه در مقاطع گوناگون تاریخ ایران با عملکرد خود بر فضای سیاسی و اجتماعی کشور تاثیرگذار بودهاند.
نیکان، کهریزک و اسلحهفروشی ۵۰ ساله
بالاتر از خیابان شاهچراغی مغازههایی رنگ به رنگ ردیف شده بودند مثل رنگینکمان که یکی در میان، جوان یا میانسالی در آنها مشغول بُرش شبرنگ بود. تا «بنبست هنر» همین بود. مغازههایی که رنگارنگی ویترینهایشان نمایی دیگر به خیابان فردوسی بخشیده است. در کنار اینها آنچه بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد تابلوهایی بود که از فروش «لوازم شکار» و «وسایل ماهیگیری» با قیمت مناسب خبر میدادند. هرچه بالاتر رفتم و به تقاطع «سرهنگ سخایی» نزدیک شدم تعداد این مغازهها بیشتر و بیشتر شد. خیابان سرهنگ سخایی، خیابانی شرقی- غربی است که یک سر آن به فردوسی میرسد و طرف دیگر تا حافظ امتداد دارد. عمده شهرت خود را هم مدیون «بیمارستان مجهز شرکت نفت» است. بسیاری از کارمندان و کارگران شرکت نفت در سراسر ایران برای درمان بیماریهایشان به اینجا مراجعه میکنند. بالاتر که رفتم آرام آرام کار به جاهای باریک کشید. دیگر در تابلوها خبری از «لوازم شکار» نبود اما بجای آن نوشته شده بود: فروش اسلحه! هرچه تعداد فروشگاههای عرضه اسلحه بیشتر میشد، ظاهر عابران و خریداران داخل مغازهها هم تغییر میکرد.
محو تماشای تفنگهای جورواجور در ویترینها بودم که چشمم به یک تابلوی قدیمی خورد: «صندوق اندوخته نیکان، تاسیس: ۱۳۵۲». تابلو بر سردر یک پاساژ نصب شده بود. پاساژی که بیاختیار به داخل آن رفتم. مثل تمام راهی که آمده بودم پُر بود از مغازههایی که نشان «اسلحه» و «شکار» در آنها غالب بود. حتی تابلویی قرمزرنگ توی درگاهِ پلههای طبقه اولش خودنمایی میکرد که روی آن نوشته شده بود: «تعمیرگاه تفنگ بادی». صندوق نیکان درست در انتهای پاساژ قرار داشت. غرفهای بزرگ با نمایی چوبی که نشان از قدمتش داشت. داخل که شدم سکوتی عجیب بر آنجا حاکم بود. تنها دو نفر پشت پیشخوانها بودند که تا وقتی سر صحبت را باز نکردم چیزی نگفتند. این صندوق قرضالحسنه که امسال ۳۹ ساله شد، در ابتدای کار در مسجد لالهزار شکل گرفت اما از سال ۱۳۶۷ به خیابان فردوسی و این پاساژ نقل مکان کرد و سالهاست به ارائه خدمات به مشتریانش میپردازد. روی پیشخوان و روی کاغذی زیر شیشه اسامی ۳۰، ۴۰ نفر را به عنوان «معرفان مورد اعتماد» صندوق نوشتهاند که اگر یکی از آنها شما را تایید کند، میتوانید از سهم آنها در صندوق وام دریافت کنید. صندوقی محلی که متصدی آن میگوید سالها پیش توسط گروهی از تجّار بازار تهران برای کمک به بنگاههای کوچک و سرمایهداران جزء تاسیس شده است.
از دفتر صندوق که بیرون آمدم، در میانه پاساژ تابلوی کوچک سپیدی را دیدم که موقع عبور ندیده بودم. اینجا دفتر نمایندگی آسایشگاه کهریزک است. محلی برای جمعآوری کمکهای کسبه و بازاریها برای پیرمردان و پیرزنانی که چشم به راه یاری همنوعانشان هستند. قدیمیترین مغازه این پاساژ اما متعلق به آقایی سن و سالدار به نام رضایی بود. او هم مثل بسیاری از همسایگانش در کار فروش لوازم شکار بود و ۵۰ سالی بود که در مغازه کوچکش کار میکرد. آقای رضایی در پاسخ به سؤالم درباره تاریخچه خیابانی که پاساژ محل کسبش در آن قرار دارد، گفت این خیابان را از همان کودکی به نام «فردوسی» میشناخته و میشناسد.
کوچه برلن؛ بلبلان در قفس، کبابی در آتش
از بنبست بلژیک عبور کردم و به نبش کوچه برلن رسیدم. کوچه برلن درست روبروی ساختمان مرکزی بانک ملی ایران در خیابان فردوسی تهران است. ساختمانی قدیمی که پیش از آنکه بانک شود، جایگاه باغی بزرگ متعلق به یکی از رجال عصر قاجار بوده است. قبلاً چند باری به کوچه برلن آمده بودم. از دهانه کوچه که وارد میشوی انگار در زمان سفر میکنی. در همان آغاز بعد از تابلوی عکسبرداری ممنوع، صدای پرندهها بود که توجهم را جلب کرد. پرندگانی که قفسهایشان در فواصلی مشخص روی دیوار سفارت جمهوری فدرال آلمان نصب شده بود و صدای آوازشان تنوعی در داد و فریاد کاسبان جوان ایجاد میکرد. فریادهایی که مشتریان را به خرید دعوت میکردند. هرچه سمت چپ [شمال] خیابان به واسطه رنگ سفید دیوار سفارت و چیدمان مرتب قفسها آرام و دلچسب، سمت راست [جنوب] خیابان شلوغ و پر از رنگ بود. مغازههایی که لباسهای رنگارنگشان را در سه ردیف درهم چیده بودند و وقتی با زاویه تا میانه کوچه را میدیدی انگار همه یک سری چیزهای مشابه هم میفروختند. بعد از این مغازههای کنار هم تازه ردیفِ مجتمعهای تجاری آغاز میشد. کمپانی، پروانه، حافظ، جنرالمُد، تهران، آسیا، برلن و... نامهای دیگر، یک به یک و با فواصل کم از یکدیگر [چه بسا دیوار به دیوار!] سر درمیآوردند. خیلیها جدید و بعضیها قدیمیتر. در این میان یک بازار «سه دهنه» هم بود که حالا به پارچهفروشی بسیار بزرگی تبدیل شده است. شاید کمتر کوچهای [با این طول و عرض] در تهران باشد که این تعداد فروشگاه، بوتیک و پاساژ را یکجا در خود جای بدهد.
یکی دیگر از نشانههای کوچه برلن غذاخوریهای آن است. غذاخوریهایی که سالهای سال به کسبه و خریدارانِ این بازار قدیمی سرویس میدادهاند. بعضیها پرمشتریتر و بعضیها خلوت. خاطره کسبه و ساکنان محلات اطراف کوچه برلن از غذاخوریهای این کوچه، با دو نام گره خورده است. رستورانهایی که تا همین چند سال پیش، هر روز ظهرها پذیرای مشتریانشان بودند. رستوران طریقت مهمترین محل گردهمایی ظهرانه این کوچه بود. رستورانی قدیمی که با غذاهای سنتیاش طی بیش از ۷۰ سال مشتریان ثابتی برای خود دست و پا و شعبی در اقصی نقاط شهر تاسیس کرده بود. اما همین چند سال پیش بود که شعبه مرکزی آن در خیابان برلن طعمه حریق شد و بعد از بازسازی هم دیگر رغبتی برای ادامه فعالیت نیافت و کارش به تعطیلی کشید. «طریقت» همسایهای هم داشت به اسم «تبریزی». این دو از قدیمالایام مهمترین غذاخوریهای کوچه برلن بودند. غذاخوریهایی که وقتی از کنارشان میگذشتی بوی کباب مشامت را قلقلک میداد. تبریزی هم به سرنوشت همسایهاش گرفتار شد و حالا جای خالی این دو همسایه در کوچه برلن به شدت احساس میشود. آقامجید یکی از لباسفروشهای کوچه برلن است. او معتقد است کوچه برلن دیگر کوچه برلن سابق نیست: «خیلیها فروختند و رفتند. بعضیها هم فوت کردند و بچههایشان به سختی کار پدر را ادامه دادند.» او حتی باربران قدیم را به جدیدترها ترجیح میدهد: «یکی از همین گاریدارها بود به اسم سلمان. پسر خوبی بود. همشاگردیام بود. پدرش گلوبندک گاراژ داشت اما وقتی مُرد عموها پولهایشان را بالا کشیدند. اینجا بار میبُرد. فقط ۲۸ سالش بود که رفت جبهه و برنگشت. خیلیها بودند. این یکی همشاگردیام بود و خاطرم هست. یکی دیگه علی بود که معتاد شد و... اینجا اون برلن سابق نیست. حتی دیگه آدم دوست نداره غذا بخوره. کبابیهای خوب تعطیل شدن...»
با وجود از بین رفتن این یادگارها اما هنوز هم خریداران جاهایی را دارند تا سر ظهر بنشینند و غذایی بخورند. در کوچه برلن بنبستی هست به اسم «بنبست بانک تجارت». همانطور که از اسمش پیداست در انتهای بنبست در پلاک ۱۳ شعبهای از بانک تجارت قرار دارد. همان نزدیکی بانک صندلیهایی چیده شده که متعلق به رستوران «اسلامی» است. ظهر که میشود خریداران با خریدهایشان همانجا روی صندلیها مینشینند و غذا سفارش میدهند. روبروی این بنبست هم «ایستگاه شکم» است و گروه دیگری که روی پلهها نشستهاند و فلافل میخورند! فروشگاه بزرگ تهران یکی دیگر از ساختمانهای قدیمی کوچه برلن است. این پاساژ کمی قبل از تقاطع برلن - لالهزار قرار گرفته است. درست رودرروی ساختمان اُمگا، همان تولیدی معروف ساعت. کوچه برلن از خیابان فردوسی آغاز میشود و با رسیدن به لالهزار تمام میشود اما روبروی آن [آنطرف لالهزار] کوچه دیگری به اسم مهران است که به اندازه برلن قدمت دارد و در فاصله این دو کوچه دو ردیف صفِ موتورسیکلتهای پارک شده است؛ نمادی لاینفک از مناطق تجاری تهران.
آلمان، ترکیه و بریتانیای تعطیل
مسیری که تا لالهزار رفته بودم را برگشتم و باز از میان صدای پرندگان گذشتم تا به هیاهوی فردوسی برسم. جلوی سفارت آلمان صفی ۳۰، ۴۰ نفره منتظر گشوده شدن در بودند. کنار در ورودی بُردهایی بود که مراجعان را راهنمایی میکرد. روی یکی از آنها از «مراجعین محترم» خواسته شده بود به افرادی که در کوچههای اطراف «پیشنهاد انجام خدمات ویزا» میدهند، اعتماد نکنند چون این افراد «هیچ ارتباطی» با سفارت ندارند... کمی آنطرفتر هم درباره روش دریافت ویزای بیومتریک چیزهایی نوشته بودند. سفارت آلمان تنها سفارتخانه خیابان فردوسی نبود. اگر [با فاکتور گرفتن سفارتخانههای داخل کوچهها و خیابانهای منشعب] تنها سفارتخانههایی که درشان به روی خیابان فردوسی باز میشود را هم در نظر بگیریم، سه سفارت جمهوری فدرال آلمان، جمهوری ترکیه و بریتانیا در این خیابان واقعاند که از این میان دو سفارت اولی فعالند و سومی تعطیل است. جمهوری فدرال آلمان حدود ۱۲۰ سال است که در ایران نمایندگی دارد. در تاریخ ۲۰ اکتبر ۱۸۸۴ بود که اولین نمایندگی آلمان در دربار ناصرالدین شاه تأسیس و ارنست فون براونشوایگ به عنوان نماینده ویژه آلمان به ایران اعزام شد. ساختمان امروزی سفارت آلمان در خیابان فردوسی، ۱۰ سال پس از آن توسط نماینده امپراتوری آلمان خریداری شد و حالا درست ۱۱۸ سال است که آلمانیها به خیابان فردوسی رفت و آمد دارند.
سفارت ترکیه هم که پیش از این سفارت امپراتوری عثمانی بود جزو سفارتخانههای قدیمی تهران محسوب میشود اما انگلیسیها کمی قبلتر از دیگران به اینجا آمدند. اولین هیات ثابت نمایندگی بریتانیا در تهران، ابتدا در سال ۱۸۲۱ میلادی در باغ الچی در تهران مستقر شد. تقریبا چهل سال بعد شلوغی بیش از اندازه و شرایط نامناسب بهداشتی محل سبب شد تا دولت بریتانیا در پی یافتن محل مناسبتری برای سفارت به اینجا برسد؛ خیابان فردوسی. خیابانی که آن زمان در شمال شهر قدیمی تهران قرار داشت. محوطه ساختمان فعلی سفارت انگلیس آن زمان به قیمت بیست هزار تومان خریداری شد و ساختمانی به سرپرستی جیمز وایلد معمار انگلیسی در آن بنا کردند. ساختمانی که این روزها [در پی قطع رابطه ایران و انگلیس] خلوتتر از همیشه است. این سفارت تاریخ پر فرار و نشیبی دارد. از بستنشینی مشروطهخواهان در آن تا تیره شدن مناسبات و قطع روابط در دوران مصدق، از تجمعات متعدد در مقابل ساختمان آن تا حمله به سفارت در همین سال گذشته.
چهارراه اسلامبول؛ جای خوبی برای مُردن!
این روزها خیابان فردوسی [حوالی سفارت ترکیه] روزهای عجیبی را میگذراند. روزگاری نه چندان دور، آنسوی خیابان، سر چهارراه اسلامبول، کمی بالاتر از ساختمان سینما هُمای [که این روزها به مخروبهای بازمانده از گذشتهها بدل شده است] مردانی با فریاد، به دنبال مشتری برای دلارهای توی کیفهایشان میگشتند. اگر کمی ظاهرت جنتلمنمآب بود دنبالت راه میافتادند و پی در پی پیشنهاد خرید دلار میدادند. چهارراه اسلامبول و خیابان فردوسی هنوز هم بورس فروش طلا و سکه و ارز است اما این روزها کسی صدای فریادی نمیشنود. فروشندگان دیروز، امروز احتمال دارد بخرند، اما امکان اینکه دلارهایشان را بفروشند کمتر است. به چهارراه اسلامبول که رسیدم همان نزدیکی ماشین نیروی انتظامی، پشت ویترین صرافیها نوشته بود دلار: خرید ۳۵۰۰ و فروش ۳۵۷۰. به عنوان خریدار به داخل صرافی رفتم اما فروشنده گفت: «این قیمتها را زدیم اما دلاری نداریم که بفروشیم. اگر دارید میخریم...»
چند صد متر آنطرفتر از این هیاهوی بیصدا، جایی دنج هست برای آنکه لحظهای بنشینی و ذهن را رها کنی از اعداد... وقتی از چهارراه اسلامبول به طرف غرب بروی، بعد از گذر از مغازههای فروش کت و شلوار، بوی قهوه مستت میکند و از دالان کافه تریای نادری که بروی تو، فضای داخلش میبَردت به سالهای دور. کمی که بنشینی شاید صادق هدایت را دیدی که از بالای عینک گردش نگاهت میکند یا نیما را که به آرامی در حال شعرخوانی باشد و احمد فردید را که با اخم نگاهشان کند! کافه نادری با ۸۵ سال سابقه هنوز هم نمادی از روشنفکری ایرانی در عصری سپری شده است. هر دو سالنش که با پردهای ضخیم از پنجرههای مشرف به حیاط جدا میشوند پُرند از صندلیهای لهستانی و لابلای صندلیها محل رفت و آمد پیرمردانی زرشکیپوش است که سفارشت را میگیرند و با تاخیری کم آن را روی میزت میگذارند. کیک و قهوهای خوردم و به چهارراه اسلامبول برگشتم. در مسیر بازگشت از کنار شلوغی رستوران شماعیان عبور کردم و ناغافل اول بازار کویتیهای اسلامبول و کنار آن ساختمان پلاسکو را دیدم آنسوی چهارراه، که تکیده اما سر به فلک کشیده بود. ساختمانی ۱۶ طبقه که روزگاری یکی از دو برج بلند تهران به شمار میآمد. این ساختمان ۵۰ ساله به حبیب القانیان مالک شرکت پلاسکو، کارخانجات بزرگترین صنایع پلاستیک ایران، تعلق داشت که پس از انقلاب مصادره و به مجموعهای از مغازههای فروش عمده پوشاک تبدیل شد. دور تا دور پاساژ پلاسکو بوتیکهایی است که لباسهای تولید خود را عرضه میکنند. طبقه پایین ۹ حوض یک شکل پر از آب دارد که این روزها جای فوارهای در میانۀ آنها خالیست. ساختمان پلاسکو از یک منظر دیگر هم شهرت دارد. بسیاری از قدیمیترها به یاد دارند که آن روزها هر کسی که میخواست خودکشی کند، ساختمان پلاسکو یکی از گزینههای قابل توجه بود. در دهه ۴۰ و ۵۰ کم نبود روزهایی که خبری از خودکشی و پرت کردن فردی از ارتفاع بلند این ساختمان در روزنامهها به چاپ نرسد. هرچند بعد از پلاسکو ساختمانها و برجهای بلند دیگر بسیاری در تهران ساخته شد اما هنوز هم گاهی تاریخ تکرار میشود...
خیابان منوچهری و یک خرید متفاوت
کمی بالاتر از چهارراه اسلامبول سمت راست خیابان، پارک کوچک و مثلثی شکلی است که یادمانی از دفاع مقدس در آن نصب شده است. اینجا ورودی «خیابان منوچهری» تهران است. از پارک که عبور کردم ناگهان در موج جمعیتی گرفتار شدم که برای خریدی متفاوت از جاهای مختلف به اینجا آمده بودند. خیابان منوچهری یکی از بهترین جاها برای خرید کیف و کوله مدرسه است و بنابراین شهریور و مهرماه شلوغتر از همه سال. اما این تنها خرید ممکن برای مشتریان منوچهری نیست. دستفروشان، عتیقهفروشان و سمسارها در ورودی خیابان و فروشندگان لوازم آرایشی و بهداشتی از دیگر کاسبان این خیابان قدیمی هستند. برای همین است که در این خیابان همانطور که همه جور فروشندهای میبینی، خریدارانی از هر طیف و طبقه و سنی هم در رفت و آمدند. یکی عصایی چوبی و قدیمی را بستهبندی کرده و به دست دارد، یکی دیگر نایلون کوچکی را در هوا میچرخاند و میرود و و دیگری کولهای بزرگ را در نایلون پیچیده و بغل گرفته است. در بازار منوچهری از قیمتهای عجیب [از فرط گرانی] هست تا قیمتهای غریب [و ارزان] که در هیچ بازار دیگری مثلش را پیدا نمیکنی. از منوچهری که بیرون میروم و کمی بالاتر میآیم، آنطرف خیابان، نام نوفللوشاتو به چشمم میآید. خیابانی که سفارتخانههای روسیه، ایتالیا، فرانسه و واتیکان را در خود جای داده است. کمی آنسوتر آرام آرام چراغ قرمز میدان فردوسی نمایان میشود. میدانی پُر خاطره که نقطه پایانی بر خیابان فردوسی است.
میدان فردوسی؛ قلب تاریخ
شاید عجیب هم نباشد که حالا دیگر کمتر کسی در خیابان فردوسی پیدا میشود که چیزی از تاریخچه آن بداند. شاید از همین باشد که این گزاره که «خیابان فردوسی همیشه فردوسی بوده»، برخلاف تصور غالب ساکنان امروزیاش است. این خیابان که تاریخ ساخت آن به دوران قاجاریه باز میگردد، ابتدا [به واسطه قرار گرفتن باغ ایلخانی در آن] «خیابان باغ ایلخانی» خوانده میشد. باغ ایلخانی که بعدها ساختمان «بانک ملی ایران» به جای آن ساخته شد، از بناهای ساخته شده توسط اللهقلیخان ایلخانی، معروف به حاجی ایلخانی از رجال و شاهزادگان معروف قاجاری بوده است. خیابان پرحادثه شمال شهر قدیم تهران، بعدها به احترام محمدرحیمخان علاءالدوله از وزیران و رجال عصر ناصری به نام او «خیابان علاءالدوله» خوانده شد تا اینکه سلسله قاجاریه خلع شد و رضاشاه بر سر کار آمد. مهرماه ۱۳۱۳ دولت ایران به مناسبت هزارمین سالروز تولد فردوسی شاعر پارسیگوی، مراسمی در تجلیل از او برگزار کرد. بیستم مهرماه همین سال بود که کار نوسازی آرامگاه فردوسی در طوس پس از شش سال به پایان رسید و طی مراسمی با نطق رضاشاه و حضور گروهی از مستشرقین و ایرانشناسان سراسر جهان، ادیبان کشور و مقامات فرهنگی و دولتی افتتاح شد. ۱۰ روز بعد این بزرگداشت در نقشه تهران نیز تاثیر خود را گذاشت و در سیاُم مهرماه ۱۳۱۳ خیابان علاءالدوله تهران که از جمله خیابانهای مهم شهر به شمار میآمد، به نام حکیم طوس نامگذاری و از آن پس «خیابان فردوسی» خوانده شد.
خیابان فردوسی امروزی از یک سو به میدان امام خمینی [توپخانه] و از طرف دیگر به میدان فردوسی ختم میشود. میدانی که در طول حیات چند دههای خود، حوادث و وقایع سیاسی و تاریخی بسیاری را از سر گذرانده. روزگاری محل گردهماییهای سیاسی بود، دورهای معبر راهپیمایان معترض شد و گاهی نیز با یاقوت، زن سرخپوش و عاشقپیشهای شناخته میشد که سی سال تمام، هر روز ساعت پنج عصر در گوشهای از میدان فردوسی در انتظار یار ایستاد و بسیاری را به تماشای نمایش یک نفره خود کشید. در میانۀ میدان فردوسی مجسمهای قرار دارد که هرچند قدمتی به اندازه خودِ میدان ندارد اما در طول ۵۳ سال گذشته با گذر از حوادث گوناگون سیاسی و اجتماعی و تعمیرات و تغییراتی هنوز هم در این محل باقی مانده است. تندیس سه متری فردوسی از جنس سنگ مرمر در سال ۱۳۳۸ توسط ابوالحسن صدیقی مجسمهساز شهیر ایرانی [که از او به عنوان پدر مجسمهسازی ایران و میکلآنژ شرق یاد میشود] ساخته و در ۱۷ خرداد ۱۳۳۸ طی مراسمی در میدان فردوسی تهران نصب شد. این تندیس در گذر سالها آسیب فراوانی دید اما هر بار مرمت شد. یکی از مهمترین این حوادث در روزهای ابتدای انقلاب اتفاق افتاد که گروهی تندرو در جریان حمله به نمادهای ملی، سر مجسمهٔ نصب شده در میدان فردوسی را نیز قطع کردند. موضوعی که با اعتراض گسترده مردم مواجه و مدتی بعد به ترمیم و مرمت مجسمه انجامید. چند سال پیش نیز خبری مبنی بر برداشته شدن مجسمه فردوسی از میدان فردوسی در شهر پیچید که البته به سرعت تکذیب شد.
میدان فردوسی [با آن موقعیت استراتژیکش] چه نقطه پایان باشکوهیست برای خیابان فردوسی. از یکسو به چهارراه اسلامبول و توپخانه و بازار، قلب اقتصادی پایتخت راه دارد، از سویی به میدان امام حسین و شرق تهران میرود، از یک سو به پل کالج و چهارراه تاریخی ولیعصر و میدان انقلاب و از جهت چهارم به بالای شهر. چه مردمانی که در تظاهرات و وقایع مهم سیاسی از این معبر مهم گذر کردهاند. اعتراض مخالفان [به رهبری مظفر بقایی] به سفر هریمن [مشاور ترومن رییسجمهوری وقت امریکا] در تیرماه ۱۳۳۰، فریادهای مردم در حمایت از مصدق در ۳۰ تیر ۳۱، جاوید شاه کودتاچیان در ۲۸ مرداد ۳۲، صدای تشویق حاضران در مراسم رونمایی از مجسمه فردوسی در خرداد ۱۳۳۸، بوی گوگرد در فضای ۱۵ خرداد ۴۲، راهپیمایی عید فطر، عاشورا و نوای مرگ بر شاه در بهمن ۵۷، درگیریهای ۳۰ خرداد ۶۰، جنگ، درگیریهای خیابانی، انتخابات و... همه و همه در این میدان ردپایی بر جا گذاشتهاند. همه اینها زیر چشم مجسمه بلند میدان فردوسی اتفاق افتاده است. تو گویی حکیم طوس سالهاست در میانۀ میدان نشسته و بیصدا نظارهگر تاریخ است.
منابع:
پردهبرداری از مجسمه فردوسی در تهران، تاریخ ایرانیان در این روز، نوشیروان کیهانیزاده
تاریخچه ساختمان اداری سفارت و اقامتگاه سفیر، تارنمای سفارت آلمان در تهران
روزشمار تاریخ ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی، باقر عاقلی، نشر نامک
تاریخچه سفارت بریتانیا در تهران، تارنمای سفارت بریتانیا در تهران
معرفینامهٔ کافه نادری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
طهران قدیم، جعفر شهری، انتشارات معین
نظر شما :