مرگ تنها بازماندۀ سران فرقه دموکرات/ جهانشاهلو افشار و جهنمی که دید
مجید یوسفی
دکتر نصرتالله جهانشاهلو افشار یکی از تنها بازماندگان غائله آذربایجان و گروه ۵۳ نفر، هفته گذشته ـ دوازدهم مهرماه ـ در سن ۱۰۰ سالگی در بیمارستان مارتین لوتر در برلین درگذشت.
او یک قرن پیش ـ ۱۲۹۲ خورشیدی ـ در خانوادهای آذری در تهران دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۱۳ بعد از اخذ دیپلم وارد دانشکده پزشکی شد. بعدها با معرفی باقر مستوفی ـ دانشجوی دانشکده فنی ـ با دکتر تقی ارانی استاد فیزیک دانشکده فنی آشنا و پس از ملاقاتهای مکرر، به عقاید اشتراکی و کمونیستی گرایش پیدا کرد و با عدهای دیگر از همفکران خود به فعالیت سیاسی پرداخت.
در سال ۱۳۱۶ خورشیدی به همراه دیگر اعضای گروه ۵۳ نفر به اتهام تبلیغ مرام کمونیستی دستگیر و راهی زندان قصر شد. ۴ سال بعد، در شهریور ۱۳۲۰ با ورود نیروهای متفقین به ایران از زندان آزاد و به تحصیل خود در رشته پزشکی ادامه داد و کمی بعد مسئول اتحادیه دانشجویان دانشگاه و پس از آن به عنوان سرپرست سازمان جوانان حزب توده برگزیده شد. در سال ۱۳۲۳ با اتمام دانشکده پزشکی به عنوان دستیار جراح در بیمارستان سینای تهران مشغول به کار شد.
جهانشاهلو در اوایل سال ۱۳۲۴ مسئول حزب توده زنجان شد و در آذرماه همان سال که فرقه دموکرات آذربایجان حکومت خودمختار اعلام کرد، از سوی مجلس ملی آذربایجان با عنوان معاون اول پیشهوری ـ نخستوزیر حکومت آذربایجان ـ به تبریز رفت.
در آنجا در کنار فعالیتهای سیاسی به ریاست دانشگاه تبریز منصوب و به فعالیتهای علمی شایستهای مبادرت نمود. جهانشاهلو چنان که در خاطرات خود نوشته، عضو هیات سه نفرهای بود که به ریاست پیشهوری در اردیبهشت ۱۳۲۵ برای مذاکرات نافرجام با دولت احمد قوام به تهران اعزام شد. در سال ۱۳۲۵ با فروپاشی فرقه آذربایجان به باکو گریخت و در آنجا به پیشهوری پیوست. او دو دهه و اندی در شوروی زیست و برابریطلبی استالینی را خود از نزدیک شاهد بود. دوران ۲۶ ساله اقامت او در شوروی [۱۳۵۱ـ ۱۳۲۵] حاصل یک تجربه و رنجی عظیم بود که در کنار هزاران ایرانی تجزیهطلب سپری شد.
چنانکه درباره ساعات خروج از ایران نوشته، همۀ این سالهای زندگی در تبعید، برای او تجربهای از کابوس بود: «آنچه در اندیشه دیگران میگذشت، ندانستم، اما من تا چشم کار میکرد، نگاهم را از خاک میهنم نمیتوانستم برکنم، در آن کوتاه زمان، از کودکی تا نوجوانی و از نوجوانی تا جوانی، همه و همه چون پرده سینما از برابر چشمانم میگذشت، همه سختیهای زندگیم در میهن، در آن دم شیرین جلوه میکرد، من بیرونی آرام و خاموش و درونی بس آشفته داشتم.»
جهانشاهلو در سالهای اوایل دهه ۵۰ از تبعید رهایی یافت و به ایران بازگشت. در سالهای دهه پنجاه شایعات و بعدها اسناد تایید نشدهای مبنی بر همکاری او و دکتر حسن نظری با دفتر نمایندگی ساواک در برلین غربی سرزبانها بود. جهانشاهلو در سالهای پایانی دهه ۵۰، کتابی با عنوان «ما و بیگانگان» را به چاپ رساند و همین کتاب دو دهه بعد در ایران منتشر شد. او در همۀ سالهای پس از انقلاب در آلمان زندگی آرامی را سپری کرد و در همان قطعه از جهان نیز دار فانی را وداع گفت.
***
جهانشاهلو در خاطرات خود مینویسد: «همۀ آموزش دبستانی و دبیرستانی من در دبستان و دبیرستان شرف تهران آغاز و پایان یافت و من گذشته از این که کوشش و نظم را از مادر و پدرم آموختم، خوشبختانه در دبستان و دبیرستان با مدیر دانشمند، کوشا و زمانشناسی چون آقای ذوقی و دبیران دانشمند و دلسوزی چون آقایان ابراهیم رشادی و نصرالله فلسفی و دیگران نظم، کوشش، انساندوستی و میهنپرستی را بیش از پیش آموختم. من در سالهای آموزش دبیرستان به یاری دبیران دانشمند خود با نظریات پارهای از زیستشناسان چون داروین، کوویه و مندل و تأثیری که نظریات آنان در جهانبینی فلسفه داشت آشنا شدم. من در بخش نخستین آموزش دبیرستان بودم که با دکتر تقی ارانی که تازه از آلمان آمده بود و دبیر گیاهشناسی سال پنجم بود از دور آشنا شدم اما چون او دکتر فیزیک بود به زودی دبیر فیزیک دبیرستانهای شرف، ثروت و معرفت شد. او با این که چشمش از دور با عینک هم خوب نمیدید همۀ دانشآموزان را از مکان آنها در کلاس و صدایشان میشناخت. او در کلاس جز از فیزیک و فرمولهای آن سخن نمیگفت. او چنان روشی در آموزش داشت که دانشآموزانی که دل به درس میدادند، بهنگام گفتار او، درس را میآموختند.» (ما و بیگانگان، ص۱۹)
اما آنچه که باعث شد جهان و زیست فکری جهانشاهلو تغییر نماید و پس از مدتی متحول شود، مواجهه او با ماهنامه «دنیا»ی تقی ارانی بود. آنجا بود که او ارانی را فراتر از استاد گیاهشناسی مدرسه شرف دید و زیستگاه فکری دیگری را یافت. «سرانجام شهریور ماه ۱۳۱۳ که من سال پ. س. ب دانشکدۀ پزشکی بودم فرا رسید. روزی در پشت پنجرۀ کتابخانه رمضانی در ابتدای خیابان لالهزار ماهنامهای را به نام «دنیا» دیدم که نام دکتر تقی ارانی روی جلد آن نوشته شده بود. نخست گمان کردم دربارۀ فیزیک و ریاضی است اما بدور از انتظار دیدم که همهٔ نوشتههایش فلسفی و اجتماعی است؛ چیزی که انتظارش را از دکتر ارانی نداشتم. من که به یاری پدرم با اصول فلسفۀ مشاء و عرفان و به یاری دبیران دانشمند با اصول زیستشناسی و فلسفۀ هستی و زندگی آشنایی داشتم آن را با علاقه بسیار خواندم و همه مطالب آن را به آسانی دریافتم و ناشکیبا چشم به راههای دیگر شدم.» (ص ۲۰)
ارانی که در آلمان با بزرگانی چون سیدحسن تقیزاده، محمد قزوینی، محمدعلی تربیت، ابراهیم پورداوود، حسین کاظمزاده ایرانشهر، فضلعلی مجتهد تبریزی، محمدعلی جمالزاده در مجلات کاوه و ایرانشهر حشر و نشر و سر پرشوری داشت، فضای متاثر از آن حس و حال را به ایران آورد. او دانشجویان را به مباحث جدی و خارج از آموزش رسمی دعوت میکرد و جهانشاهلو نیز در این بین بینصیب نبود. این مواجهه او را بیشتر با روحیات ارانی آشنا ساخت. ارانی که برای خود رسالتی فراتر از یک استاد فیزیک و ریاضیات میدید به تدریج جهانشاهلو را به جمع و کانون فکری خود آشنا ساخت. او بود که راه و رسم مطالعات عمیقتر و منابع اصلی را به جهانشاهلو آموخت. «او یک شب نشانی کتابخانهای را در پاریس به ما داد به نام «ادیسون سوسیال انترناسیونال» تا از آنجا کتابهای سیاسی، فلسفی و اجتماعی را تقاضا کنیم. ارانی گفت نخست نامه بنویسید و صورت کتابهایش را به زبان فرانسه بخواهید و چون کتاب یا کتابهایی را انتخاب کردید با قیمتش با پاکت دربسته بفرستید، آنها برای شما خواهند فرستاد. او گفت بهتر است از فلسفه دیالکتیک آغاز کنید و برای این مقصود کتاب ماتریالیست دیالکتیک نیکلای بوخارین را سفارش کرد.» (ص۲۲)
دریافت این مجله، شناخت جهانشاهلو را از فضای فکری و سیاسی ارانی عمیقتر نمود اما به جهات آنکه او با حلقهای از یاران ارانی مرتبط نبود تنها راه تزریق اندیشهها مجله دنیا بود که ماهانه یک بار او را با این ایدهها آشنا میساخت. «چندی نگذشت که چند تن از دانشجویان خوشفکر که خوانندگان ماهنامۀ دنیا بودند چون آقایان محمدرضا قدوه دانشجوی دانشسرای عالی و محمود نوایی، دانشجوی دانشکده فنی و تقی و مجتبی سجادی، دانشجوی دانشکده پزشکی به ما پیوستند که یک جا نخستین سازمان دانشجویی را پدید آوردیم. در این جا یادآور میشوم که از همان آغاز من دریافتم که این سه تنی که دکتر ارانی آن را هسته نخستین نامید در واقع یک شاخهای از هسته دیگری است اما در این باره به دکتر چیزی نگفتم.» (ص۲۳)
جهانشاهلو از همین مسیر و روشها بود که با گروه ۵۳ نفر آشنا شد و در جلسات خانگی ارانی راه یافت. ارانی آنچه که در مدرسه و دانشگاه مجاز به بیان و تشریح آن نبود در آنجا به بحث میگذاشت و گروه را به مباحثی آشنا میساخت که تا آن زمان در هیچ محفلی گفته و شنیده نمیشد. گروهی که بعدها توسط آژانهای رضاشاهی شناسایی و بعدها همه آن گروه بازداشت و به زندان قصر منتقل شد.
جهانشاهلو در زندان بزرگانی را دید و محشور شد که تا آن زمان حتی نامی از آنها نشنیده بود. جعفر پیشهوری، رحیم همداد، اردشیر آوانسیان، علی امید و یوسف افتخاری بخشی از این زندانیان بودند. از سوی دیگر، دفاعیات و محاکمات برای جوانان تازه به دوران رسیده آن زمان آنچنان برای او غریبه بود که درک آن را بسیار دشوار مینمود. تقی ارانی در پاسخ یکی از پرسشهای بازپرس ادارۀ سیاسی نوشته بود: «به این جوانان برچسب سرخ زدهاند، اینها بی گناهند و گناهی جز کتاب خواندن ندارند.» عبارت «سرخ» تا آن زمان نخستین باری بود که حکم بازداشت دریافت میکرد.
با این همه، شهامت و جسارت برخی از همفکرانش برای او الگویی از مبارزات سیاسی ترسیم میکرد. او در خاطراتش نوشته بود: «دفاع آقایان علینقی حکمی، محمدرضا قدوه، انورخامهای، ابوالقاسم اشتری، نصرتالله اعزازی، ضیاءالدین الموتی، تقی شاهین، نسیمی، آذری و سیفالله اسپهانی و چند تن دیگران از گروه پنجاه و سه تن بسیار خوب و منطقی بود. اما پارهای چنان درماندگی و بیچارهگی از خود در دادگاه نشان دادند که تنفر انزجار دیگران را برانگیخت. این چند تن که در آن دادگاه عجز و لابه کردن پس از آزاد شدن از زندان یا از سیاست کناره گرفتن یا اگر در ردههای حزبتودهای هم بود کمترین خودنمایی نکردند و ادعایی نداشتند و ندارند. اما آقای احسانالله طبری که در آن دادگاه نه تنها لاطائلاتی که در اداره سیاسی و نزد بازپرس دادگستری بافته بود تأیید کرد، در عجز و لابه و ندبه چنان زبونی از خود نشان داد که آقای وحید رئیس دادگاه نیز رو ترش کرد.» (ص۹۰)
شهریور ۱۳۲۰ وقتی دیکتاتور از ایران رانده شد و کابوس دیکتاتوری از دیدگان ملت به کناری رفت، ۵۲ نفر از یاران ارانی از زندان رهیده و به مردم پیوستند. برای جهانشاهلو که در دانشکده پزشکی برو بیایی داشت و عاشق تحصیل و دانش نوین بود، زندان و همنشینی با زندانیان سیاسی دنیای جدیدی بود که او را از فضای دانشگاه به دور میساخت. بعد از آزادی از زندان، نه که از گروه ۵۳ نفر دوری نکرد بلکه خود را بیشتر آلوده سیاست روز کرد. در دانشکده علوم پزشکی تهران به تمامی درگیر تشکیلات حزبی شد. «در این اوان چون آزمونهای دانشکده را گذرانده بودم و وقت بیشتری داشتم بدین جهت به مبارزه در حزب توده و اتحادیۀ کارگران نیز کشیده شدم. اتحادیه کارگران حزب توده که رهبر و گرداننده آن رضا روستا بود تلاش میکرد که اتحادیه دانشجویان دانشگاه را دربست تحویل گیرد اما من جداً مخالفت کردم و به دیگر اعضاء کمیتۀ مرکزی حزب توده فهماندم که دانشجویان دانشگاه چون به سرنوشت خویش و دانشگاه علاقهمندند سازمان یافتهاند، اما کمونیست نیستند. اگر این اتحادیه وابسته به حزب توده و اتحادیۀ کارگران شود، همۀ دانشجویان از دور و ور آن پراکنده خواهند شد. با پیشنهاد من در حزب توده یک حوزۀ دانشجویی سازمان یافت تا دانشجویان که به حزب میگروند در آن شرکت جویند. این حوزه بسیار زود نضجی گرفت و بزرگ شد. مسئولیت این حوزه با من بود اما چون در آن زمان عبدالصمد کامبخش در حزب همه جا میکوشید که از هیچ جریانی برکنار نماند، مهندس کیانوری را که دانشیار دانشکده فنی بود، وادار کرد که در آن حوزه شرکت جوید و شاید به استناد اینکه دانشیار دانشگاه آزاد است نبض آن را در دست گیرد، اما دانشجویان به او روی خوش نشان ندادند چون گذشته از اینکه در دانشگاه تهران اسم و رسمی نداشت، کاری از دستش بر نمیآمد و اصول مارکسیسم و فلسفۀ آن و مبانی تشکیلاتی حزب نیز آشنایی نداشت و در برابر پرسشهای دانشجویان در میماند چنان که تاکنون نیز در مبانی فلسفه و تشکیلاتی کمیتش لنگ میمانده است.» (ص۱۴۰)
کشمکشهای حزبی و درگیریهای درون گروهی در سالهایی که شاه ایران تنها جوان ۲۳ سالهای بیشتر نبود هر روز وضعیت سیاسی احزاب ایرانی را در هم تنیده میکرد. قوای روس و انگلیس، ایران را در اشغال خود نگه داشته و به تدریج خود را آمران بلامنازع کشور میدانستند.
کشور در پیچ و تابهای مسائل داخلی پس از تبعید رضاشاه و جنگ جهانی در نوسان بود. در آستانه جنگ دوم جهانی که روسها بیگانگان را با دستآویز امنیتی از اتحاد شوروی میراندند، غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر به آذربایجان ایران روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید.
غلام یحیی که سالها پیش به همراه پدر عازم باکو شده و با شروع و اشاعه افکار کمونیستی، همراه جمعی از ایرانیان مقیم باکو جذب افکار کمونیستی شده بود ابتدا به عضویت حزب کمونیست درآمد، و سپس عضویت سازمان جوانان کمونیستی تحت عنوان «کامسمول» را پذیرفت و با فعالیت میان کارگران ایرانی مقیم باکو توانست اعتماد دولت شوروی را به گونهای جلب کند که وی را به مقام شهرداری منطقه صابونچی که مهمترین بخش نفتخیز باکو بود برگزینند. همین سابقه بعدها در ایران اعتباری برایش جمع کرد. اگرچه او نخست در روستاهای سراب، شیره میفروخت، اما پس از آشنایی با چند دزد به کار قصابی پرداخت و به تدریج به فعالیت حزبی فرقهای گرایش نشان داد و بازداشت شد.
او پس از رهایی از زندان به عضویت اتحادیۀ کارگران حزب توده در آذربایجان درآمد و در آستانۀ تشکیل فرقۀ دموکرات مسئول اتحادیۀ کارگران شهر میانه شد. هنگامی که در مهر ماه ۱۳۲۴ در تبریز کنگرۀ فرقه تشکیل شد به روایت جهانشاهلو، او در آنجا عضو دون پایهای بود. بعدها، اما پیشهوری وقتی مامور به تشکیل دولت مستقل دموکرات در آذربایجان شد، غلام یحیی نزدیکترین نظامی نزدیک به او بود.
آذربایجان به دستور رهبران شوروی از ایران جدا شد و پیشهوری همۀ دموکراتهای طرفدار جدایی آذربایجان را با خود به آنجا برد تا اولین کشور مستقل آذری زبان را در آنجا گرد آورد. فضای سیاسی دستکم برای چپگرایان کشور گرگ و میش بود. کمونیستها کمی مردد و بلاتکلیف مانده بودند و تشخیص اینکه در شوروی کدام جریان سخن نخست را میگوید کمی دشوار بود. جهانشاهلو خود میگوید: «دستگاه حزب و دولت یک جا در دست استالین، بریا و باقراف بود و دیگران خواهناخواه از این گروه پیروی میکردند. باقراف همۀ نظریات خود را سرراست و یا ناسرراست به دست بریا و استالین تحمیل میکرد. از سوی دیگر چون استالین از اشغال اروپای خاوری و برپاداشتن دولتهای دستنشاندۀ پوشالی سرمست شده بود در ایران هم همان سودا را در سر میپروراند.»
جداسری آذربایجان آغاز شد. شاه جوان و نخستوزیر مقتدر به تب و تاب افتاده، کشور در اشغال روسها، امریکا نقش بیطرف را کم و بیش ایفا میکرد. آذربایجان به تدریج در همه فرامین و اختیارات مستقل عمل میکرد. همین امر، دولت مرکزی را منقلب میکرد. دیدار احمد قوام با استالین و مولوتف، معاون استالین و وزیر خارجۀ شوروی کمی فضا را آرام کرد. زمان که کمی سپری شد، آذوقه و مایحتاج عمومی در آذربایجان به تدریج نایاب میشد و مردم به ستوه آمده و همان دیکتاتوری رضاشاه را طلب میکردند. مردم از حمایتی از که پیشهوری و فرقه دموکرات کرده بودند به تدریج پشیمان میشدند. احمد قوام بازیگری که تا آن روز شاید به خوبی دیده و درک نشده بود، در مذاکره با پیشهوری با زبان طعنه و ایماء و اشاره پیامی به سران فرقهایها داد که جهانشاهلو به سرعت دریافت کرد. «دیدارمان با آقای قوامالسلطنه دوستانه بود. زمانی در فاصله قهوهای که مینوشیدیم آقای قوامالسلطنه فرصتی یافت و به من نزدیک شد و گفت آقای دکتر شما با این استعدادی که دارید جایتان نزد ماست نه در تبریز. من زود مقصود او را دریافتم و گفتم اگر حضرت اشرف با مسائل آذربایجان موافقت فرمایند البته برای خدمت به میهن در تهران هم در خدمت آن جانب خواهیم بود. هنگامی که آقای پیشهوری با آب و تاب از خواستهای مردم آذربایجان سخن میراند، آقای قوامالسلطنه لبخند میزد و مقصودش این بود که این خواستههای شماست نه مردم آذربایجان. این دیدار با کمی امیدواری پایان یافت و دنبالۀ گفتار به دیدار دیگر موکول شد، اما آشکار بود که آقای قوامالسلطنه به وقتگذرانی میپردازد.» (ص۲۴۱)
زمان برای پایان این جداسری فرقهای آغاز شد. قوام با استالین همان سیاستی را ایفا میکرد که با شاه و سران فرقهایهای دموکرات. هیچ امری شفاف و سرراست در ذهنش عبور نمیکرد. همه ـ شاه، استالین و فرقهایها ـ در تعلیق قوام بودند که ناگهان یک شب سادچیکف گویا پیام قوام را به پیشهوری ابلاغ کرد. «دو روز پس از دیدار اول، باز شب هنگام آقای سادچیکف ما را به سفارت دعوت کرد، این بار نیز ما سه تن، آقایان پیشهوری و پادگان و من بودیم. آقای سادچیکف تلگراف استالین را خطاب به پیشهوری به ما داد. مضمون تلگراف چنین بود "انقلاب فراز و نشیب دارد اکنون باید بدین نشیب تن در دهید و خود را برای فراز آینده آماده کنید."»(ص۲۴۳)
گویا همه چیز ناگهان برگشته باشد و سرنوشت فرقهای بزرگ و ملتی کوچک به ناکجاآباد رقم خورده باشد، در پیام رسمی و آمرانه سادچیکف خلاصه شده بود. دو شب بعد از جلسه سفیر روسیه در ایران، در اتاق کوچکی در خاور حیاط سرهنگ قلیاف سران فرقه دموکرات را پذیرفت. پیشهوری که از روش ناجوانمردانۀ روسها سخت برآشفته شده بود از آغاز به سرهنگ قلیاف پرخاش کرد و گفت: «شما ما را آوردید میان میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمیکند ناجوانمردانه رها کردید. از ما گذشته است اما مردمی را که به گفتههای ما سازمان یافتند و فداکاری کردند همه را زیر تیغ دادهاید، به من بگویید پاسخگوی این نابسامانیها کیست؟ سرهنگ قلیاف که از جسارت آقای پیشهوری سخت آشفته شده بود و زبانش تپق میزد یک جمله بیش نگفت: سنی گتیرن سنه دییرکت (کسی که تو را آورد به تو میگوید برو) و جمله دیگری را بدان افزود که ساعت ۸ شب امروز رفیق کوزلاف بیرون شهر سر راه تبریز ـ جلفا منتظر شماست، و از جا برخاست و دم در ایستاد. این بدان معنی بود که دیگر آمادگی گفتوگو با ما را ندارد، باید برویم.» (ص۲۵۷)
***
غائله آذربایجان و شکست آن برای جامعه سیاسی ایران یک تجربه سیاسی درسآموز بود. در قاموس اهالی سیاست، تجزیه یک استان به مثابه انهدام یک قومیت و ملتی در درون یک ملت بزرگ انگاشته شد و به سیاستی، این سرزمین، در برابر تهاجمی خارجی و گروهی خودسر و خیرهسر باز پس گرفته شد.
آنچه از دیدهها پنهان ماند تجربه فردای شکست فرقهایهای دموکرات بود. هزاران تن به سودا و آمال برادر بزرگ دل به راهی سپردند که کمتر اطلاعی از آن نداشتند. خاطرات جهانشاهلو اگر در همان سالها و دست کم در سالهای نخست دهه چهل در ایران منتشر میشد و روایت دربدری آوارگان ایرانی در تبعید را منعکس میکرد، شاید هزاران تن در سالهای پس از آن، آستان بوس این کعبه آمال نمیشدند.
نظر شما :