نقیبزاده: روشنفکران ایرانی با دولت، دین و غرب کنار نیامدند
***
چرا روشنفکران ایرانی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از سیاست روی گرداندند؟
جریان روشنفکری در ایران کمی پیش از انقلاب مشروطه با بازگشت دانشجویانی که به خارج رفته بودند در کنار کسانی که داخل کشور صاحبنظر بودند، شروع شد و طبیعی هم بود که این افراد در جریان جنبش مشروطه فعال باشند. سپس در سالهایی که رضاشاه روی کار آمد بسیاری از روشنفکران توانمندی که در دوران مشروطه حاضر و فعال بودند جذب حکومت شدند. اگر بخواهیم از اصطلاح «گرامشی» استفاده کنیم که روشنفکران را به روشنفکران ارگانیک و آزاد تقسیم میکند، یک قسمت از این روشنفکران مشروطه که همگی آزاد بودند به روشنفکران ارگانیک تبدیل شدند. در مقابل به این دلیل که فضای سیاسی بسیار سنگین بود روشنفکران آزاد هم به کارهای مخفی و محفلی روی آوردند. اما بعد از سقوط رضاشاه دوباره فضایی شبیه فضای مشروطه به وجود آمد، یعنی از شهریور ۱۳۲۰ تا مرداد ۱۳۳۲ فضای عمومی کشور آزاد بود، شاه قدرت چندانی نداشت، احزاب سیاسی متعددی در کار بودند و روشنفکران هم از این فضا بهرهمند میشدند. وقتی حوادث مرداد ۱۳۳۲ به وقوع پیوست در واقع اذیت و آزار روشنفکرانی که وارد سیاست شده بودند، شروع شد و فضا دوباره به شدت بسته شد. البته درباره علت منشا این دگرگونیها هم بحث و اختلاف نظر بسیار است (مصدق از شاه یک دیکتاتور ساخت یا شاه یک حکومت دموکرات را ساقط کرد). اما هرچه بود در این فضای بسیار سنگین نهتنها روشنفکری بلکه اندیشهورزی هم خیلی تحت نظر قرار گرفت، بنابراین روشنفکران چارهای جز این نداشتند که از سیاست گسیخته و به کارهای فرهنگی رمزآلود روی بیاورند. به این دلیل که کارهای فرهنگی هم زیر نظر بود و تنها شانس روشنفکران این بود که دستگاه امنیتی ایران یک سیستم خیلی هوشمند و صاحبنظر نبود، بنابراین بیش از اینکه بر محتوا نظارت داشته باشد به کلمات و اصطلاحات نظر داشت. محصول کارهای فرهنگی در این برهه تولید فیلمها و نوشتن کتابهایی بود که عمدتا به دلیل ناوارد بودن سیستم امنیتی دیر مورد توجه دستگاه قرار میگرفت و در هر صورت منتشر میشد و در میان مردم رواج مییافت. برای نمونه کتاب «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی نکته خاصی نداشت ولی یکباره به کتابی انقلابی تبدیل شد. جالب این بود که در آن فضای بسته رژیم شاه ناخواسته به یک نوع قهرمان و اسطورهسازی هم میپرداخت. هر که کشته میشد او را شهید تلقی میکردند، هر کتابی سانسور میشد آن کتاب را انقلابی و مهم میدانستند و فضا بر اساس این نوع واکنشها بود. این بود که روشنفکران در درجه اول چارهای جز انقطاع از فضای سیاسی نداشتند و در درجه دوم اساسا فضای سیاسی ایران همیشه آلوده بوده به این معنا که قواعد بازی در آن رعایت نمیشد و نمیشود. روشنفکر بیحرمت میشود، وارد زندگی خصوصی او میشوند و مخالفانش از هر چیز که بتوانند علیه او بهرهبرداری میکنند و طبعا این فضایی نیست که مورد رضایت روشنفکر باشد و به او امکان فعالیت بدهد.
نقش مردم و نیز خود روشنفکران را در این انقطاع چطور میبینید؟
در کشوری که جامعه مدنی خفته باشد و خیلی فعال نباشد طبعا دولت تاثیرگذاری بیشتری دارد ولی اگر این جامعه بیدار شده باشد مانند سالهای بعد از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، تاثیر خود جامعه از دولت بیشتر و حتی بدتر است. بسیاری تصور میکردند با عوض شدن رژیم سیاسی، مشکلات برای روشنفکران حل میشود که دیدیم چنین نشد. البته این مشکل در ایران سابقه طولانی هم دارد. برای نمونه «لوطیها» یا به قول مارکسیستها «لمپنها» که از دوران عیاران و سربداران سر درآوردند و تا بعد از آن فعال بودند، اگرچه ابتدا در تاریخ ایران نقش مثبتی ایفا کردند ولی در دوران قاجار در واقع این نقش به تباهی گرایید و از این دوره بود که همه عناصر و جریانهای سیاسی از آنها علیه یکدیگر استفاده میکردند. اینها در انقلاب مشروطه، در حادثه ۲۸ مرداد و حتی در جریان انقلاب اسلامی هم بودند و شاید بیشترین لطمهای که روشنفکران خوردند و میخورند از این گروه و کارهایشان باشد که گفتهاند: «صحبت ناجنس عذابی است الیم». روشنفکران که طالب دموکراسی هستند این نکته را در نظر نمیگیرند که باید جواب تودههایی را بدهند که نهتنها با آنها بیگانه که دشمن هستند. این نکته را «آلکسی دوتوکوویل» درباره دموکراسی در امریکا هم ملاحظه کرده بود، چه رسد به جهان سوم.
آیا تقابل و اصطکاکی میان مردم عادی و روشنفکران هم بوده؟
از آنجا که اساسا رژیم سیاسی پیشین نمیخواست تودههای مردم را به صحنه بکشاند و به آنها نقش بدهد به همین دلیل من هیچ حادثهای را نمیشناسم که تودهها مقابل روشنفکران قرار گرفته باشند. اما فاصله روشنفکران و تودهها همیشه زیاد بوده است. یکی از مسائلی که روشنفکران همیشه با آن درگیر بوده و هستند، کمبود مخاطب است. اگر میبینیم در اروپا روشنفکران بسیار تاثیرگذار بودند دلیلش این است که آنها با عبارات غیرمعمول و غیرمانوس و زبانی غیرقابل فهم برای مردم عادی به ادای سخن نپرداختند بلکه با همان زبان عامیانه و مردمی سخن گفتند و تودهها هم حرفهایشان را میفهمیدند و در نتیجه پیوند خوبی بین روشنفکران و تودههای مردم به وجود آمد. در ضمن روشنفکران غربی از طریق ادبیات و داستان هم با تودهها پیوند حاصل میکردند به همین جهت بود که این پیوند تاثیرگذار که در غرب شاهد آن بودیم در ایران شکل نگرفت و چنین چیزی وجود نداشت. اندک روشنفکرانی هم که از طریق داستان و شعر عامیانه به تشریح مسائل جامعه میپرداختند تا آگاهیبخشی کنند در واقع با کم بودن افراد باسواد در میان تودههای مردم روبهرو میشدند که این مساله هم باعث حفظ فاصله میان آنها بود. اساسا روشنفکران ایرانی محصولی وارداتی تلقی میشدند و تودهها از تفرعن آنها گریزان بودند. باز هم به قول «توکوویل» باید گفت که روشنفکران هم حاضر نبودند برای رضای عوام دست به ریاکاری و عوامگرایی بزنند.
چرا میان روشنفکران ایرانی با حکومت و قدرت همواره گسست و جدایی وجود داشته است؟
روشنفکران با سه مساله نتوانستند کنار بیایند؛ دولت، دین و غرب. یعنی با سه عنصری که پیوسته با آن در ارتباط بودند و به بیان دیگر بر جریان روشنفکری تاثیر داشتند تکلیف خودشان را روشن نکردند. از نظر آنها گویا هر نوع حکومت و هر سیاستی غلط است. روی برتافتن روشنفکران از سیاست سبب سیاستگریزیشان در همه ابعاد شده بود. گویا اساسا سیاست حوزهای شیطانی است و نباید وارد آن شد. در نتیجه همین امر، با اینکه دولت پهلوی در مقاطعی تلاش میکرد با روشنفکران رابطه خوبی برقرار و آنها را جذب ارگانیکی کند، بسیاری از روشنفکران سر باز میزدند و فکر میکردند وارد شدن به حوزه سیاست اساسا کار بیهوده و زشتی است. اما واقعیت این است که بالاخره هیچ جامعهای بدون حکومت نمیتواند زندگی کند و مذموم بودن سیاست اندیشه درستی نیست. صحنه سیاست در همه جا عرصه دروغ و عوامفریبی است. معدود سیاستمداران کارآمدی هم که پیدا میشوند مانند «دوگل» حاضر به استفاده مستقیم از روشنفکران نیستند چون کسی مثل دوگل به مردان عمل و مطیع نیاز دارد. هرچند کسانی مانند «آندره مالرو» و «رژی» هم در دستگاه دوگل بودند. شاید درستش هم همین باشد تا نه جلوی کارهای دولت با نق زدن روشنفکران گرفته شود و نه استقلال روشنفکران با ورود به عرصه کارهای اجرایی از بین برود. دوم در حالی که جامعه ما جامعهای سنتی و دینی بود روشنفکران نتوانستند تکلیف خودشان را با مساله دین روشن کنند. حتی آن جریانی که در مقطعی به بومیگرایی روی آورد و با پشتیبانی دولت همراه شد هم نتوانست تکلیف خودش را با دین و روحانیت مشخص کند. و عنصر سوم مساله غرب است که منشأ و سرچشمه الهام روشنفکران بود اما تکلیفشان با آن هم نامشخص بود. در حقیقت تحت تاثیر اندیشههای جریانات چپ و ترمینولوژی دوره جنگ سرد، ضد امپریالیسم و ضد غرب بودن مایه افتخار بود در حالی که اساسا اندیشههای روشنفکری نوین ایران همه برآمده از غرب بود. این وضعیت سبب ناهمگنی و سردرگمی در میان خود روشنفکران میشد.
در اینجا باید از «عنایتالله رضا» به عنوان یک چهره استثنایی نام ببرم که به خوبی با دو مساله از سه مساله فوق کنار آمد. شاید وی در دوران اقامت خود در شوروی تحت تاثیر روشنفکران روسی و همسویی آنها با دولت قرار گرفته بود و مساله غرب را هم برای خود حل کرده بود. در نتیجه این سردرگمیها، شانس کنار آمدن حکومت پهلوی دوم به عنوان یک حکومت راست سنتی نوگرا، با بخشی از جریان روشنفکری از بین رفت. البته پهلوی با روشنفکری چپ به هیچوجه کنار نمیآمد مگر که مانند «نهاوندی» و «عنایتالله رضا» و «مهدی قاسمی» که جزو توابین واقعی باشند، زیرا بر اساس عقاید مارکسیستها توافق با امریکا به هیچوجه برتابیده نمیشد و ایران در اردوگاهی قرار داشت که امریکا آن را هدایت میکرد، در حالیکه همین امر باعث تقدس اندیشههای مارکسیستی در بین جوانان میشد. گفتم که هرچه دولت طرد میکرد، در حقیقت محبوبیت پیدا میکرد. این ظلمی بود که به جامعه روشنفکری شد و سبب شد که همه به مارکسیست بودن روی بیاورند تا به نوعی از تقدس روشنفکری دست یابند. این بود که یکباره میبینیم که هر روشنفکری که سرش به تنش میارزد، روشنفکر چپ است و ما در دورهای اصلا روشنفکر ملی و روشنفکر آزاداندیش نداریم.
به نظر میرسد که در دهه چهل شمسی، روشنفکری ایرانی دچار نوعی افول شده است. از نظر شما علت این افول چه بود؟
به نظر من مشکل اول عدم بازتولید جریانهای روشنفکری در دهه چهل بود، زیرا روشنفکرانی که در دهه ۲۰ و ۳۰ فعال بودند نتوانستند خود را بازتولید کنند و عناصر جدیدی وارد گروههایشان کنند تا آنها بتوانند حیات روشنفکری را بعد از نسلهای اولیه استمرار ببخشند. نکته دوم مهاجرت بسیاری از روشنفکران به خارج از کشور است که عمدتا هم به جریانات چپ روی آوردند و این چنین است که میشود گفت جریان روشنفکری تقریبا به خارج از کشور منتقل شد که البته آنجا هم در قالب کنفدراسیون و گروههای دیگر به فعالیتهایی میپرداختند که بیشتر ماهیت سیاسی داشت و سیاسیکار بودند تا اندیشهپرداز. عامل سوم هم نوعی سرخوردگی در میان روشنفکران است. وقتی ضایعات و صدماتی به یک نسل از روشنفکران وارد میشود با هشدارهایی در نسل بعد همراه است که این سبب خودسانسوری و انفعال میشود و در نتیجه کسی قدم در این راه نمیگذارد و راه روشنفکری استمرار ندارد و افول پیدا میکند. گویی هنوز اهل اندیشه از ضربه مرداد ۳۲ در کما بودند. اصلاحات ارضی و واقعه پانزده خرداد هم در این وضعیت بیتاثیر نبود. در عین حال گویی روشنفکران به ماندگاری پهلوی متقاعد شده و در پی دستیابی به راههای ظریفتری برای بیان عقاید خود برآمدند. وضعیت دهه ۵۰ نشان میدهد که خیلی هم ناموفق نبودند.
مگر وضعیت روشنفکران در دهه پنجاه چطور بود؟
دهه پنجاه را باید استثنا کرد. در دهه پنجاه به دلیل ورود تکنولوژیهای جدید مثل تلویزیون و رادیوهای فرامرزی خودبهخود جریاناتی به وجود آمد که فضا بازتر میشد. برای نمونه مردم به مناظرههای تلویزیونی گوش میدادند. فیلمهایی مثل «گاو»، «گوزنها» و «درختان ایستاده میمیرند» ساخته شد. همچنین عده زیادی که به خارج رفته بودند ارتباط بیشتری با داخل کشور برقرار کردند، با گسترش دانشگاهها بسیاری وارد دانشگاه و فضای پر خروش آن زمان شده بودند. به هر صورت اینها تحولاتی بود که از نیرویی خارج از کنترل دولت فراهم میآمد و به این ترتیب بود که میبینیم در پیروزی انقلاب اسلامی ۵۷ روشنفکران یک جریان نسبتا قوی و تاثیرگذار هستند. زیرا از ابتدای دهه پنجاه بند از پای روشنفکران دانشگاهی که جرات حرف زدن نداشتند یا خیلی ملاحظه میکردند برداشته شد، روشنفکران دیگر هم در قالب شعرخوانی و ادبیات ظهور برجستهای پیدا کردند و به یک جریان نسبتا نیرومند تبدیل شدند. در واقع از دهه ۵۰ به بعد دوباره ستاره اقبال روشنفکران رو به بالا نهاد. آنها را میتوان به سه دسته لیبرال، مارکسیست و بومیگرا تقسیم کرد. تنها بین دسته اخیر و روحانیت نزدیکیهایی به وجود میآمد که نمونه آن ملاقات امام خمینی و جلال آلاحمد بود. سیمین بهبهانی، سیمین دانشور، بزرگ علوی، دولتآبادی و دیگران هم قطرههایی در دهان خشک دانشجویان تشنه لب میریختند.
از نقش روشنفکران در جریان انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ گفتید، چه بر روشنفکران در این دوره گذشت؟
روحانیون در شهرستانها و در بین اقشار خاصی به هر صورت پایگاه و مستمعین خاص خود را داشتند. با گسترش دانشگاهها و سوادآموزی روشنفکران هم مخاطبین خودشان را پیدا کردند. این دو جریان به موازات هم بسیار نیرومند و فعال بودند. در نتیجه نقش روشنفکران در شهرهای بزرگ خیلی برجسته بود در حالی که روحانیون در شهرهای کوچک و روستاها بسیار موثر بودند. چون در آن مقطع زمانی آنها جمعیت بیشتری داشتند پس به همین دلیل هم انقلاب اسلامی یک مقدار رنگ محرومین و مستضعفین به خود گرفت و در واکنشهای جمعی ایدههای روشنفکری را برنمیتابید ولی در شهرها به ویژه تهران جریان روشنفکری بسیار قوی و تاثیرگذار بود. حتی در جریان انقلاب جرقههای اولیه هم از جانب روشنفکران زده شد. اما معلوم بود که این دو گروه یکدیگر را تحمل نخواهند کرد.
مفهومی تحت عنوان جریان ضد روشنفکری را قبول دارید؟
بله؛ اما بیشتر خود دستگاه سیاسی بود که برچسبهای گاه زشتی هم به روشنفکران میزد. برای نمونه اشرف پهلوی که آنها را «عن تلکتوئلها» میخواند. در ضمن جریان دیگر هم روحانیت بود که البته چون خودش هم تحت فشار قرار داشت گاهی همدلی نشان میداد و گاهی هم از روشنفکران فاصله میگرفت. اما تودههای مردم آن زمان هیچ نقش مستقلی نداشتند که به عنوان عامل سوم در جریان ضد روشنفکری از آنها یاد کنیم.
آیا از دو قطب موثر در رهبری جامعه برای کنترل چالشهای مطرح میان حوزه و دانشگاه تلاش انجام گرفت؟
حقیقت این بود که هر دو جریان دچار واگرایی بودند. برای نمونه حتی بعضیها در حوزه امام خمینی را بر نمیتابیدند. روشنفکری لائیک هم که به شدت گرفتار از هم گسیختگی و تعارض درونی شده بود و با یکدیگر در جنگ بودند. البته به جز روشنفکرانی که متعلق به حزب توده بودند. آنها فضا را تسخیر کردند، زیرا یک نوع انسجام حزبی بر آنها حاکم بود، پنهانکاری را به خوبی آموخته بودند و از جایی هدایت میشدند که میدانستند در جوامع استبدادزده چگونه باید عمل کنند و حرفشان را چگونه باید بزنند. آنها در واقع با نیرنگ برای سوءاستفاده نقشه داشتند چرا که ایدئولوژی آنها چیزی جز این بود. در عین حال کنایه نسبت به جریان مذهبی در بین روشنفکران زیاد بود و روحانیان هم نسبت به روشنفکران بیاعتماد. حتی «علی شریعتی» را هم بر نمیتابیدند. حتی میتوان گفت در اواخر سلطنت شاه یک نوع صفآرایی هم در برابر هم تشکیل داده بودند. میشود گفت روشنفکران و هم دانشجویان از استعدادهای روحانیت بیخبر بودند، در حالی که توان آنها در اداره تودهها خیلی زیاد بود.
آقای دکتر! به نظر شما بهترین زمان برای روشنفکران ایرانی کدام دوره بود؟
دهه بیست و دوران آقای خاتمی.
و در آخر، راه احیای جریان روشنفکری را برای آینده چه میدانید؟
اساسا در دنیای این روزها غولهای روشنفکر جای خودشان را به روشنفکران جوانتری میدهند که آن ادعاها و آرمانهای بزرگ و کلی را ندارند و عملگراتر هستند. این اتفاق در کشور ما نیز همسو با جریان جهانی به تدریج رخ میدهد و این جریان اگر تقویت بشود بیشک موجب تنومند شدن جریان روشنفکری خواهد بود. ببینید خود شما را شاید اکثریت جامعه نشناسد ولی روزنامهنگار جوانی هستید که کار میکنید و اندیشههای جدیدی را در روزنامه، اینترنت و جاهای دیگر مطرح میکنید و به مرور تبدیل میشوید به یک آدمی که شناخته شده و صاحب فکر است. این خیلی مفیدتر و درستتر است تا آنکه ما چند آدم خیلی مشهور داشته باشیم که از خیلی چیزها پرهیز میکنند و دچار تکرار هم شدهاند. البته ما به آن روشنفکران تنومند و قدیمی هم نیاز داریم ولی آنها هنوز به نظر من نتوانستهاند مشکل سهبعدی خود را با دین و دولت و غرب حل کنند و اگر نتوانند چنین کنند همچنان دچار تعارض و ناکامی باقی خواهند ماند. تا دانشگاه هست روشنفکر هم خواهد بود حتی اگر زیر تیغ سانسور و خفقان به تدریس بپردازد. همان مخالفان روشنفکری هم اگر کارشان به دانشگاه بیفتد و استاد هم خودش ضد روشنفکری باشد باز هم دانشگاه کار خود را میکند. کافی است شما اهل خواندن باشید.
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :