گفت‌وگویی منتشر نشده از قاسم سلیمانی: با ماموریت ۱۵ روزه وارد جبهه شدم و تا آخر جنگ بازنگشتم

۰۳ مهر ۱۳۹۱ | ۱۸:۵۷ کد : ۲۶۰۵ از دیگر رسانه‌ها
بدون شک اگر از هر رسانه داخلی و خارجی بپرسند که کدام چهره ایرانی را برای گفت‌وگو انتخاب می‌کنید، نام او در فهرست خواهد بود. البته شاید هم نباشد! چرا که اهل رسانه خوب می‌دانند او اهل مصاحبه نیست. تعجبی هم ندارد، او فرمانده رزمندگانی است که پوزه استکبار را خیلی جا‌ها به خاک مالیده‌اند و آن قدر از دست او کلافه‌اند که مقاماتشان علنی می‌گویند باید او را ترور کرد و او در جواب آن جنجال به جمله‌ای کوتاه بسنده کرد: شهادت برایم افتخار است.

 

سایت مشرق با مقدمه فوق به انتشار گفت‌وگویی منتشر نشده از حاج قاسم سلیمانی پرداخته است.

 

آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است که در اولین هفته بزرگداشت دفاع مقدس با برادر قاسم سلیمانی انجام شده است و امروز پس از ۲۳ سال به طور عمومی منتشر می‌شود. عنوانش هم مثل آن روز‌ها خاکی و ساده بود؛ مصاحبه با برادر قاسم سلیمانی فرمانده سپاه هفتم صاحب‌الزمان.

 

***

 

لطفا ضمن معرفی خودتان، مقداری از زندگی خصوصی‌تان بگویید.

 

من قاسم سلیمانی فرمانده سپاه هفتم صاحب‌الزمان(عج) کرمان هستم. در سال ۱۳۳۷ در روستای قنات نمک از توابع کرمان به دنیا آمدم. دیپلم هستم و دارای همسر و دو فرزند، یکی پسر و یکی دختر می‌باشم. قبل از انقلاب در سازمان آب کرمان به استخدام درآمدم، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در اول خرداد سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم.

 

 

فعالیت اجتماعی شما قبل از جنگ چه بوده و ترتیب ورودتان به جنگ چگونه بوده است؟

 

با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاه‌های کشور، مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان محافظت می‌کردم. دو یا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولین نیروهای اعزامی از کرمان که حدود ۳۰۰ نفر بودند عازم جبهه‌های سوسنگرد شدیم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به کار شدم.

 

در روزهای اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به انجام هر کاری می‌دانستم، اما در اولین حمله‌ای که انجام دادیم موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جاده سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آن‌ها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن در ذهن داشتم از بین برود. یادم می‌آید که پس از این حمله، شب‌ها وارد مواضع عراقی‌ها می‌شدیم. دوستی داشتم به نام «محسن چریک» که بعداً به شهادت رسید. حتی برخی مواقع با موتورسیکلت خود را به خاکریزهای عراقی‌ها می‌رساند.

 

 

آن موقع که به جبهه می‌آمدید فکر می‌کردید جنگ چند سال طول بکشد؟ آیا مدت هشت سال را انتظار داشتید؟

 

در آن موقع این حرف‌ها مطرح نبود، اما هیچ کس هم انتظار نداشت جنگ در‌‌ همان سال به پایان برسد. اگر کسی هم می‌گفت جنگ ممکن است مثلاً شش سال طول بکشد، باور نمی‌کردیم. ولی در طول جنگ انتظار هشت سال را برای ادامه جنگ داشتیم.

 

 

حالت روحی‌تان را هنگام شرکت در عملیات توضیح دهید.

 

شوق و علاقه زیادی به طرح‌ها و مسائل نظامی داشتم و علاقه‌مند حضور در جبهه بودم و درست به دلیل همین علاقه بود که با یک ماموریت ۱۵ روزه وارد جبهه شدم و دیگر تا آخر جنگ بازنگشتم.

 

 

کدام یک از عملیات‌ها را به لحاظ شرکت خودتان بهتر می‌دانید؟

 

بهترین عملیاتی که در آن شرکت کردم فتح‌المبین بود که آن زمان برای اولین بار به ما ماموریت داده شد که تیپ تشکیل بدهیم و من که مجروح هم بودم معاونت فرماندهی محور در جبهه شوش و دشت‌عباس را به عهده گرفتم. این عملیات از نظر بازدهی برای من بسیار شیرین و خاطره‌انگیز است، زیرا با اینکه از نظر سلاح بسیار در مضیقه بودیم اما به همت رزمندگان اسلام توانستیم حدود ۳۰۰۰ عراقی را به اسارت درآوریم. عملیات والفجر هشت نیز گذشته از پیروزی که به دنبال داشت، از لحاظ آماده‌سازی و سختی‌هایی که بچه‌ها متحمل شدند بسیار لذت‌بخش بود. در این عملیات نقش اساسی به لشکر ثارالله کرمان داده شده بود.

 

 

به عنوان یکی از کار‌شناسان جنگ وقتی خبر شهادت یکی از همرزمانتان را می‌شنیدید، چه احساسی به شما غالب می‌شد؟

 

سخت‌ترین لحظه‌ها برای کسانی که مسئولیتی در جنگ داشتند، لحظه‌ای بود که همرزمان یا دوستان آنان به شهادت می‌رسیدند و این امر وقتی شدت بیشتری می‌یافت که آن شهید سعید به عنوان پایه و ستونی برای جنگ مطرح بود. هنگامی که باقری و بقایی به شهادت رسیدند احساس کردیم که نقصی در جنگ به وجود آمده است. شهید باقری، بهشتی جبهه بود و کسانی امثال او، اهرم‌هایی در دست فرماندهان جنگ برای حل مشکلات و رفع فشارهای دشمن بودند.

 

بعضی مواقع شهادت یکی از فرماندهان به اندازه شهادت یک گردان در من اثر می‌گذاشت. شهید حاج یونس زنگی‌آبادی از این گونه افراد بود که امید لشکر ثارالله محسوب می‌شد. او همیشه مشتاق سخت‌ترین کار‌ها در جبهه بود.

 

 

آیا خاطره‌ای از اسرای عراقی دارید و تا کنون تا مرز اسارت پیش رفته‌اید؟

 

در عملیات والفجر هشت وقتی که هنوز انتهای راس البیشه سقوط نکرده بود، مطلع شدیم که نیروهای عراقی از عقب، کنار اسکله قشله پاتک کرده‌اند. بعد ما متوجه شدیم که یک تیپ عراقی در آنجا در محاصره قرار دارد که توانستیم همه آن‌ها را به اسارت درآوریم.

 

در روز دوم عملیات کربلای یک در منطقه مهران، قرار بود از امام‌زاده حسن به طرف قلاویزان حرکت کرده و مهران را آزاد کنیم. لشکر ثارالله و حضرت رسول(ص) در کنار یکدیگر با نیروهای عراقی می‌جنگیدند. به اتفاق معاون لشکر حضرت رسول(ص) برای الحاق نیرو‌ها، به طرف خط مقدم حرکت کردیم. تقریباً هوا روشن شده بود و گرد و خاک، منطقه عملیات را پوشانده بود.‌‌ همان طور که با موتور به جلو می‌رفتیم جمعیت زیادی را دیدیم که از مقابل به طرف ما می‌آمدند، ابتدا تصور کردیم نیروهای خودمان هستند اما مقداری که جلو رفتیم فهمیدیم عراقی هستند. دیگر به فاصله چند متری آن‌ها رسیده بودیم به طوری که نمی‌توانستیم با موتور دور بزنیم، لذا بلافاصله موتور را‌‌ رها کردیم و به طرف خاکریزهای خودی شروع به دویدن کردیم و خود را به مواضع نیرو‌های‌مان رساندیم. البته بعداً همه آن‌ها را به اسارت درآوردیم.

 

 

حضرت امام قدس سره در سخنرانی‌هایشان درباره جنگ به دو موضوع اشاره داشتند. تفسیر و تعبیر شما با توجه به مشاهدات و تجربیات نظامی‌تان در مورد این دو موضوع چیست؟

«الف-جنگ یک نعمت است.»

 «ب-ما در جنگ ساخته شدیم.»

 

جبهه تنها جایی بود که توانست انسان‌های بهشتی صفت تربیت کند. در طول جنگ هنرهای نهفته جوانان بیدار شد، خلاقیت‌ها آشکار شد، رزمندگان و فرماندهان خلاق و کارآزموده ساخته شدند و خلاصه وحدت و یکپارچگی در ملت ایجاد شد.

کلید واژه ها: قاسم سلیمانی


نظر شما :