احسان شریعتی: روشنفکران درباره جلال آلاحمد غلو میکردند
بحث را با تعریف روشنفکری آغاز میکنیم؛ پرسشی که اگرچه بسیار تکراری مینماید، اما به نظر میرسد در هر بار بحث از روشنفکری باید از نو مطرح شود و دست کم در هر بحثی که به این موضوع میپردازد و در ارزیابی کارنامه کسی که روشنفکر خوانده میشود، باید توافقی ضمنی پیرامون آن صورت بگیرد.
اصطلاح روشنفکری در فارسی تاریخچهای دارد. ابتدا واژه فرانسوی éclairé به منورالفکر، ترجمه شد و سپس به صورت روشنفکر و روشنگر درآمد، چنان که روشنگر در زبانهای اروپایی هم این تاریخچه خاص خود را دارد: واژه Aufkl rung آلمانی با Lumières فرانسوی و enlightenment انگلیسی به لحاظ مفهومی متفاوت است، هرچند همه را به فارسی «روشنگری» ترجمه کرده باشند. مفهوم روشنفکری به طور خاص نیز دو منبع عمده داشت؛ نخست، اینتلیجنسیا در سنت روسی که از عصر باکونینها و پلخانفها و نارودنیکها طرح شد و با مبارزات سیاسی و ایدئولوژیک درآمیخته است. دومی سنت فرانسوی است که پس از جریان دریفوس افسر آلمانی یهودیالاصلی که متهم به جاسوسی برای آلمان شده بود و این امر باعث شد نیروهای فرهنگی در فرانسه بسیج شوند و به حوزه عمومی آمده و در ماجرا دخالت کنند در مطبوعات عنوان شد که تمام نیروهای «انتلکتوئل یا فکری» ما به صحنه آمدهاند. از آنجا بود که اصطلاح انتلکتوئل در مطبوعات فرانسه رایج شد و صنفی تحت این عنوان به وجود آمد و اوج آن دورهای بود که ژان پل سارتر آن را نمایندگی میکرد. او هم فیلسوف بود، هم ادیب و هم فعال اجتماعی. جلوی کارخانه رنو اعلامیه پخش میکرد و در تظاهرات بازداشت میشد.
این ماجرا در ایران به چه صورت بود؟
در ایران هم میتوان تاریخچه مفهوم روشنفکر را پی گرفت. از دوران مشروطه منورالفکرهایی در ایران حضور دارند که عمدتا سکولار و ملی هستند، در دوره بعد با سرخوردگیهایی که از نقش انگلیس به ویژه پس از متحد شدن با روسیه و پشت کردن به انقلاب مشروطه به وجود آمد، خاطره بدی نزد منورالفکرها پدید آمد و به تدریج گفتمانی ضدغربی ایجاد شد که در آثار کسانی چون کسروی هم مشهود است. در ادامه با پدید آمدن کمونیسم و بلشویسم روسی و بخشیده شدن قرضهای ایران نوعی سمپاتی در میان روشنفکران ایران به وجود آمد و نسلی از روشنفکران ایرانی به حزب توده گرایش پیدا کردند. اما بعد از شکست مبارزات ملی و پارلمانتاریستی در دهه پایانی پهلوی دوم گرایشهای چریکی قدرت گرفت و در این دوره نیز روشنفکران نقش مهمی بازی کردند. بعد از انقلاب هم جریانهای متنوعی از روشنفکری حضور داشتند مثل جریان روشنفکری دینی و غیردینی. بر این اساس در هر مقطعی روشنفکری ایرانی گفتارهای خاص خودش را دارد. به طور کلی وقتی درباره روشنفکری صحبت میکنیم، باید مد نظر داشت که در چه بافتاری صحبت میکنیم.
یک وقت بحث را به لحاظ سنخشناسی آنچه در تاریخ به طور واقعی رخ داده مد نظر قرار میدهیم، اما اگر بخواهیم از منظر تعریفهایی که متفکران برای روشنفکر ارائه کردهاند، بحث کنیم، قضیه به چه صورت است؟
همانطور که ادوارد سعید در چند کنفرانسی که درباره تعریف روشنفکری مطرح کرد، دو تعریف ایدهآل از روشنفکر میتوان ارائه کرد؛ نخست تعریف ژولین بندا (۱۹۵۶-۱۸۶۷) در کتابش که بعد از ماجرای دریفوس ارائه میشود و بندا در آن کتاب به این نکته اشاره میکند که روشنفکران نقش تاریخی خود را خوب ایفا نکردند و خیانت کردند. او از واژه clerc به معنای عالم اهل نظر استفاده میکند. در این تعریف روشنفکر کسی است که از نظر اخلاقی مسوولیت دارد و در جامعه به تعبیر شریعتی «راه انبیا» را ادامه میدهد. این تعریفی مثبت و ایدهآل از روشنفکر به عنوان کسی است که مسوولیت هدایت جامعه را بر عهده دارد، اما تعریف واقعگرایانه از روشنفکر را آنتونیو گرامشی ارائه میکند. او میان روشنفکر «سنتی» و روشنفکر جلوی صحنه یا «ارگانیک» تمایز میگذارد. خود سعید به این تعریف دوم گرایش دارد زیرا شامل همه کسانی میشود که کار فرهنگی میکنند، منتها برخی به شکل کلاسیک سنتی و برخی به صورت ارگانیک جلودار صحنه میشوند. این تعریف واقعگرای رئالیستی از روشنفکر است. من خود میان این دو تعریف راه سوم میانه را انتخاب میکنم، زیرا به هر دو تعریف نیاز داریم.
اگر ممکن است درباره تفاوت میان روشنفکر ارگانیک یا جلوی صحنه و روشنفکر سنتی گرامشی و تعریف بندا که مسوولیت اخلاقی را ویژگی ذاتی روشنفکر میداند، توضیح بفرمایید. یعنی نزد گرامشی مرزی میان آکادمیسین و روشنفکر مشخص نمیشود؟
گرامشی میگوید هر طبقهای روشنفکر خاص خودش را دارد و قرار نیست هر روشنفکری متعهد و انسانی و چپ باشد. نزد او تفاوت میان روشنفکر سنتی و روشنفکر ارگانیک مطرح است، یعنی برخی هستند که کار فکری میکنند. ایشان به طور سنتی روشنفکر خوانده میشوند و اهل فکرند و گروهی نیز هستند که رابطه ارگانیک با طبقه دارند و جلوی صحنه آن طبقه را نمایندگی میکنند و گفتمان میسازند، به این معنا هر طبقهای روشنفکر خودش را دارد و در نتیجه روشنفکر الزاما معنای مثبت ندارد.
گفتید شما به مرز بینابین این دو تعریف علاقه دارید؟
بله، در واقع واژه روشنفکر مثل واژههایی چون ایدئولوژی و... کارکردهای ضد و نقیض دارد و نه همواره مثبت. روشنفکر به معنای کسی است که کار فرهنگی میکند، خواه این کار صراحتا موضع سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد، به هر حال به عالم سیاست ربط پیدا میکند. بنابراین تعریف گرامشی واقعگرایانهتر و درستتر است، زیرا هر طبقهای روشنفکر خودش را دارد. اما به معنای اخص کلمه از روشنفکر انتظاری هم میرود. نزد گرامشی هم روشنفکران جلودار صحنه به همین نقش مثبت اشاره دارد وقتی میگوید روشنفکر حقیقی کسیات که حقیقت را در برابر یا خطاب به قدرت میگوید saying the truth to the power (همان برترین پیکار خودمان «افضل الجهاد کلمه حق عند سلطان جائز»)، اینجا روشنفکر به معنای مثبت کلمه ظاهر میشود. لذا باید معنای عام و خاص روشنفکر را از هم تمییز داد.
برخی میگویند روشنفکر آدمی بیطبقه است، یعنی به طبقه خاصی تعلق ندارد و این امر سبب میشود منافع خاصی نداشته باشد و بتواند همواره منتقد باشد. آیا این با تعریف شما یعنی وابستگی به طبقه خاص همخوانی ندارد، ضمن اینکه وابستگی روشنفکر سبب نمیشود که نتواند نقش نقادیاش را ایفا کند؟
اینجا باید در تفاوت میان فیلسوف، روشنفکر و روشنگر تمایز گذاشت. در دوران روشنگری و انقلاب فرانسه روشنفکران را «فیلسوف» میخواندند؛ کسانی چون ولتر و روسو و دیدرو را فیلسوف به همان معنای روشنفکری که امروز به کار میبریم. این فیلسوف با معنای فیلسوف سنتی که درباره افلاطون و ارسطو به کار میرفت، تفاوت دارد. فیلسوف فرانسوی در عصر روشنگری، به معنای روشنگر به کار میرفت، یعنی کسی که بر تاریکیها نوری میافکند و مسوولیتی بر عهده داشت، مشابه معنایی که کانت از روشنگری ارائه میدهد: «بلوغ»، آنگاه که انسان از صغارت و قیمومت به در میآید و خود مستقل میاندیشد و جسارت خوداندیشی فارغ از مراجع و اتوریتههای سیاسی- مذهبی را مییابد. این تعریف یک روشنگر است. اما معنای روشنفکر به معنای روسی و فرانسویاش متاخر است. یکی از بهترین تعاریف، همان است که سارتر ارائه میکند: آدم فرهنگیکاری که از حیطه تخصصی خود بیرون میآید و در عرصه عمومی و جایی که به او مستقیما مربوط نیست، دخالت میکند و آنجا روشنفکر میشود. مثلا اینشتین تا وقتی که فیزیکدان است؛ روشنفکر نیست، اما زمانی که خارج از حوزه تخصصیاش علیه بمب اتم موضع میگیرد، روشنفکر تلقی میشود. لذا این روشنفکر با فیلسوف و روشنگر و فیلوزوف یا حکیم به معنای کلاسیکش متفاوت میشود، مانند دو سیمای برتراند راسل. در نگرش مارکسیستی معیار طبقاتی هم وارد میشود. وقتی میگوییم روشنفکر طبقه دارد، یعنی جهتگیری طبقاتی دارد و این منافاتی با نقد خاستگاه طبقه خودش ندارد، چنان که کسانی مثل مارکس و انگلس علیه طبقات خود شوریدند. در دیدگاه مارکسیستی از آنجا که جنگ طبقاتی در سراسر تاریخ جریان دارد، روشنفکر در عرصه اجتماعی نمیتواند خنثی باشد و جهت و تمایل و تعلقی دارد.
تعاریفی که ارائه شد، اشاره به ابهامات این مفهوم بود. نظر خود شما درباره روشنفکر دقیقا چیست؟
من خود در ادامه دکتر شریعتی این مفهوم را میاندیشم. ایشان معتقد بود که روشنفکر کسی است که جهت را تشخیص میدهد، یعنی او پیششرط کار فکری را کنار میگذاشت. ممکن است انسانی که تحصیلکرده هم نباشد و کار علمی و فرهنگی به معنای خاص هم نکرده باشد مثل ستارخان که با اسب و شتر سر و کار داشته، روشنفکر تلقی شود اما کسی مثل «علامه قزوینی» که متخصص ادبیات سنتی بود، نباشد یعنی روشنفکری نوعی جهتیابی و سمتگیری درست انسانی و مردمی است. اما این تعبیری عام است. به نظر من برای روشنفکر پیشزمینهای از کار فرهنگی نیز لازم است. اما این پیش شرط تخصصی علمی و فرهنگی برای روشنفکر بودن کافی نیست و لازم است آن متخصص فکری و فرهنگی تعهد اجتماعی داشته باشد، یعنی در عرصه عمومی گفتمانسازی کند و در جامعه جهتبخشی کند. از اینجاست که میتوان به روشنفکر به معنای دقیق کلمه قائل شد. به طور کلی میتوان گفت در عصر جدید قشری به وجود میآید که تفکر آزاد و نقادی نسبت به سلطههای سیاسی و فرهنگی دارد. پیششرط این است که از نظر طبقاتی وابسته نباشد، از نظر دینی وابستگی صنفی به طبقات سنتی نداشته باشد، از نظر سیاسی نسبت به قدرت مستقل باشد تا بتواند فکر نقاد را حفظ کند. این آزادی هم به معنای ساده و هم به معنای عمیق فلسفی مد نظر است. امکان اینکه قشری بتواند آزاد یعنی فراسوی همه قیود اجتماعی و فرهنگی بیندیشد و عمل کند، تکیهگاه مادی لازم دارد.
اگر کسی فعال سیاسی باشد و وابسته به حزب خاصی باشد یا تعلق سیاسی خاصی به یک ایدئولوژی داشته باشد، یا منافع اقتصادی داشته باشد، آیا تا آنجا که این تعلق و وابستگی را دارد، میتواند روشنفکر تلقی شود و کار روشنفکری کند؟
تعلق با وابستگی فرق دارد. زمانی هست که فرد آگاهانه تعلقی را میپذیرد. مثل سارتر که در دورهای درخواست عضویت در حزب کمونیست میکند یا واسلاو هاول که رییسجمهور میشود یا روشنفکر دیگری که چریک میشود.
یا مثل آلاحمد که در دورههایی فعالیت سیاسی میکند.
البته این بحث که گفتهاند آلاحمد و شریعتی فعال سیاسی یا ایدئولوگ بودهاند، درست نیست زیرا آنها بعد از کنار گذاشتن فعالیتهای تشکیلاتیشان پا به عرصه روشنفکری فرهنگی گذاشتند.
لطفا تفاوتی که میان تعلق و وابستگی گذاشتید، فراموش نشود.
بله، تعلق و وابستگی تفاوت دارد. گاهی فیلسوف محضی مثل هایدگر داریم که تعهد (آنگژمان) سیاسی و حتی حزبی پیدا میکند و مثلا به شکل سمبلیک در حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان ثبتنام میکند. این را نمیتوان وابستگی خواند. اما گاهی نیز فرد به طور سنتی عضو یک قبیله، طبقه یا سنت و فرهنگی است. مثلا میگویند شریعتی و آلاحمد چون از خانواده دینی برآمده بودند، مذهبی شدند! لذا نخستین شرط روشنفکری دست شستن از وابستگیهاست و علیه سنت خود اندیشیدن. اما روشنفکر میتواند آگاهانه تعهد یا انتخاب یا تعلقی (آنگژمان) را برگزیند.
آیا این تعلق باعث نمیشود روشنفکر نتواند علیه بسیاری از چیزها حرف بزند؟
البته در منطق این دو با هم متناقضاند. اما در تاریخ دیدهایم که برخی امپراتورها فیلسوف بودهاند. و از زمان افلاطون تا هایدگر، نظریه «فیلسوف- شاه» وسوسهآور بوده، اما عملا زمانی که این دو در کنار هم قرار گرفته، تنش ایجاد شده است.
آیا بهتر نیست تعریفی جدید از سیاسی بودن یا ایدئولوژیک بودن هم ارائه شود؟ زیرا مفروض ما این است که کسی که سیاسی یا ایدئولوگ است، الزاما نمیتواند منتقد ایدئولوژی یا گرایش سیاسی خودش باشد. در حالی که در واقع، مثالهای فراوانی ناقض این فرض وجود دارد و بسیاری از فعالان سیاسی، منتقد رفتار سیاسی حزب خودشان هم بودهاند که به نوبه خود رفتاری روشنفکرانه است.
بله، انتخاب آگاهانه یک تعهد به همین معناست. به علاوه اشتباه دیگر این است که این تعهد را صرفا در معنای منفیاش ارزیابی کنیم یعنی فرد در کنار نشسته و هیچ مسوولیتی را نیز بر عهده نگرفته و صرفا نقد میکند در حالی که نقد به معنای کانتی کلمه یعنی سنجش حدود. زمانی که کانت نقد عقل میکند، میخواهد نشان دهد که دعاوی مشروع و نامشروع عقل کدامند. هدف او نفی عقل نیست، بلکه میخواهد آن را به کرسی بنشاند. روشنفکر نیز وقتی نقد قدرت میکند، به این معنا نیست که با هر گونه قدرت یا سیاستی صرفا مقابله منفی میکند و نهیلیست یا آنارشیست است. بگذریم که نهیلیسم و آنارشیسم نیز به معنایی که رایج شده نیستند، آنارشیسم یعنی نفی سلطه و قدرت متمرکز، و نه مدیریت شورایی امور. اما به هر حال نقد قدرت نفی کل سیاست و موضوعش یعنی قدرت نیست چنان که نقد تکاثر ثروت به معنای نفی شکوفایی اقتصادی و رونق اقتصادی نیست، بلکه بحث بر سر نحوه توزیع و مصرف ثروت است یا درباره نقد حزبی هم همین صادق است. هدف در اینجا نفی حزب نیست، زیرا اگر حزب و تشکیلات نباشد، مبارزات سیاسی به نتیجه نمیرسند. سندیکاها و احزاب در زمینههای اقتصادی و سیاسی سازمانهایی ضروریاند و روشنفکران باید در گشایش چشمانداز برای آنها مشارکت داشته باشند.
یعنی شما اینها یعنی حزب، تشکیلات و سندیکاها را ابزار کار روشنفکری میدانید؟
بله، به معنای عام کلمه روشنفکران باید از نظریهپردازان این احزاب و تشکیلات و سندیکاها باشند.
آیا در جهان غیرغربی روشنفکر همان کارکردی را دارد که در جهان غرب؟ به نظر شما میان این دو فضا تفاوتی وجود دارد؟ با توجه به اینکه در ایجاد جغرافیای فکری ما فقیه، خطیب، اهل کلام و... هم نقش داشتهاند، کارکرد روشنفکری تعریف متنوعی پیدا کرده که متفاوت است با آنچه در حوزه روشنفکری غربی تعریف میشود.
قطعا زبان و فرهنگ و جهان زیستهای غرب و شرق متفاوت است. همین تفاوتها باعث شدهاند فاصلهها ایجاد شود و مفاهیم در انتقال از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر دچار دفرماسیون و «کژتابی» (دیستورسیون، مفهوم مورد علاقه داریوش شایگان) شوند. مثلا روشنفکر در سنت ما چون مصداقی ندارد، به تاریخچه و میراثی که ما داریم، به سختی اتصال مییابد. شریعتی این اتصال را ایجاد کرده است و گفته روشنفکر ادامه انبیا و ائمه است.
یعنی میخواهد این تعریف را بو میکند؟
بله، او در این کار موفق بود اما پس از او و به ویژه پس از انقلاب مفاهیم درهم آمیختند. و اصولا خطری که وجود دارد و میتواند جنبه منفی بیابد، این است که در این شباهتها و شبهات، کلمات از مواضع خود خارج و تحریف شوند و چیز دیگری مراد شود. به طور کلی ما شرقیها به آش و لاشسازی و «شله قلمکار»پزی علاقه داریم. یعنی در حالی که در غذاهای غربی همه عناصر را از هم تفکیک میکنند، ما همه مفاهیم را در یک آش در هم جوش میریزیم و این امر میتواند به سوءهاضمه و سوءتفاهماتی بینجامد.
بعد از تعریفهای متنوعی که از روشنفکر، تمایز یا شباهت آن با ایدئولوگ و کاربردش در جوامع غیرغربی شنیدیم، حالا میخواهیم به چهرهای بپردازیم که در دهه ۱۳۴۰ به نماد روشنفکری بدل شده بود و شاید از حیث شهرت و تأثیرگذاری تنها با دکتر شریعتی قابل مقایسه باشد و قصدمان ارزیابی کارنامه روشنفکری اوست.
البته پیشتر لازم به ذکر است که این دوگانه آلاحمد- شریعتی که از آن سخن گفته میشود، اشتباه است، زیرا این دو از دو سنت فکری مختلف بر آمدهاند. این زوجسازیها بارها تکرار شده است. مثلا اوایل انقلاب پیکاریها وقتی در مانیفستشان میخواستند روشنفکران مذهبی را بکوبند از «بازرگان- شریعتی» یاد میکردند، بعد از انقلاب برخی از «شریعتی- سروش» یاد میکنند یا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از «مطهری- شریعتی» سخن میگفت. روشنفکران هم از آلاحمد- شریعتی یاد میکنند. در حالی که به لحاظ تبارشناختی این دو متمایزند.
تفاوت تبار این دو در چیست؟ مگر آلاحمد از خانوادهای مذهبی برنیامده بود؟
چرا، اما آلاحمد روشنفکری است همچون اکثریت روشنفکران در دنیا که بعد از انقلاب اکتبر به کمونیسم پیوست و ابتدا به چپ گرایش پیدا کرد. اما در ایران این پیشگامی وجود داشت که نخستین چهرههای منشعب از کمونیسم نیز ابتدا در اینجا پدیدار شدند. چهرههایی مثل خلیل ملکی و شاگردانش چون آلاحمد از نخستین منشعبان از حزب توده بودند و در ادامه «راه سوم» را ایجاد کردند. جریان سوم قصد داشت گونهای سوسیالیسم ملی را مطرح کند. ایشان مصدقی هم بودند و به نیروهای مذهبی نزدیکتر. روشنفکران این طیف از جمله هزارخانی، آلاحمد، براهنی، حاج سیدجوادی، آشوری و... به روشنفکران ملی- مذهبی سمپاتی داشتند. من از کودکی به خاطر دارم که این چهرهها با دکتر شریعتی مشورت و همنشینی داشتند. این ارتباط از زمان کنفدراسیون شروع شد و تا انقلاب ادامه داشت. لذا برخی از این روشنفکران به ایدههای شریعتی هم گرایش پیدا کردند و چهرههایی چون آلاحمد حتی به مشهد آمدند و در کلاسهای درس شریعتی هم شرکت کردند. این امر البته مصادف با جریان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و فعال شدن جریان مذهبی شد. در نتیجه در برخی روشنفکران از جمله آلاحمد و شعاعیان این نگرش تقویت شد که ما باید از این دینامیسم استقبال کنیم. مثلا شعاعیان «تزی برای جهاد» را ارائه کرد و گفت از مراجع باید بخواهیم که فتوای جهاد بدهند و... آلاحمد هم بعد از «غربزدگی» کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» را نوشت و در آن تاکید کرد ما از ابتدا اشتباه کرده بودیم. او در این کتاب تحت تاثیر زبان متفکرانی چون فردید هم بود. او نوشت روشنفکران هیچگاه به صورت بومی سنت خود را نشناختهاند و شیفته غرب شدهاند. البته او در اثرش به گرامشی و تحلیل او از نقش مسیحیت در ایتالیا هم ارجاع میدهد. اما آلاحمد در دهه ۱۳۴۰ به عنوان سخنگوی «کانون نویسندگان» و گل سرسبد روشنفکری ایران تبدیل به یک نماد شده بود. طوری که حتی انتقاد به او به سختی مورد هجمه واقع میشد. مثلا یک بار دکتر شریعتی شوخی کوچکی با او کرده بود و اشاره کرده بود که وقتی با جلال به حرم امام رضا(ع) در مشهد رفتیم، پیرمردی از آلاحمد خواست که پالتوی او را بخرد و آلاحمد هم جواب میدهد نه مو داداش، فروشی نیست! آلاحمد اظهار خوشحالی میکند که این درخواست پیرمرد نشانه نزدیکی او به مردم عادی است، اما شریعتی در پاسخ به او میگوید همین استنکاف تو نشان داد که از ایشان فاصله داری. اینگونه اظهارنظرات دکتر شریعتی باعث شده بود در مجله فردوسی به تندی از او انتقاد کنند و دکتر هم پاسخی نوشته بود با عنوان «سنگی از فلاخن دوست». به طور کلی این امر نشانگر آن است که روشنفکران ما در آن زمان درباره آلاحمد غلو میکردند. این در شعر زیبای اخوان هم هست که «هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی... که معصوم نیا بود جلال». اما در واقع آلاحمد از نظر عمق فکری و در مقایسه با روشنفکر فیلسوفی چون سارتر چندان عمیق نبود. البته آلاحمد با کوتاهنویسی و شیوه نگارش خود سبک ادبی ایجاد کرد و در ابتدای انقلاب در کنار هدایت و نیما و صمد و فروغ از چهرههای برجسته ادبی تلقی میشد. آلاحمد همچنین در سایر حوزهها مثل سبک زندگیاش نیز روشنفکر بود، به ویژه در معنای فرانسوی کلمه.
منظور از این سنت فرانسوی چیست؟
البته روشنفکری ایران چیزی بین سنت روسی و سنت فرانسوی است. سنت روسی خیلی سیاسی و انقلابیتر بود، در حالی که سنت فرانسوی با فلسفه و ادبیات پیوندهای عمیقتری داشت. جنبش روشنفکری ایران مثل خیلی جاها هیچگاه به آن عمق جنبش روشنفکری فرانسوی نرسید. در فرانسه سنت روشنفکری هنوز هم در سطح شهر و طرح مباحث فلسفی در کافهها و... وجود دارد که محافلی را خارج از آکادمیها تشکیل میدهند. در انگلیس و آلمان و سایر جاها چنین چیزی وجود ندارد. در امریکا اصلا در سطح جامعه روشنفکرگرایی وجود ندارد. در ایران هم روشنفکری از صدر مشروطه هیچگاه پایگاه تودهای نداشته است و مردم روشنفکران را نمیشناختند. تنها روشنفکری که تودهای شد شریعتی بود. این خودش یک پدیده (فنومن) قابل بررسی است.
درباره آلاحمد هم تا حدودی چنین است.
آلاحمد نزد روشنفکران چنین جایگاهی دارد و اتوریته داشته است. او نخستین کسی است که در «خدمت و خیانت روشنفکران» به نقد از خود میپردازد. البته از این نقد بعدا توسط برخی سنتگرایان سوءاستفادههایی هم شد.
شما به عنوان کسی که تخصصتان فلسفه است، سطح فلسفی کار آلاحمد را چگونه ارزیابی میکنید؟
از نظر عمق فلسفی کار او اشکالاتی دارد. مثلا وقتی «غربزدگی» را میخوانید، در مییابید که ایدهها جالب است، اما عمیق نیست و در واقع به تعبیری «ارزیابیهای شتابزده» است و مبانی فلسفیاش ضعیف است. ارجاعاتش به کامو و یونسکو یا یونگر البته نشان میدهد با فکر فلسفی غربی آشنایی دارد، اما در سطح یک مترجم و نه در حد یک متفکر عمیق. البته او به ضرورت خوانش فلسفه پی برده است، به همین دلیل است که از دکتر هومن خواسته تاریخ فلسفه را بخوانند ولی آنچه از او باقی مانده در این حوزه قضاوتها و ارزیابیهایی شتابزده است که گاه خطا هم هست. مثل ارزیابیاش درباره شیخ فضلالله نوری یا این ادعا که هر چه ضربه خوردهایم از غرب جغرافیایی بوده است یا اینکه باید برگردیم به شرق و... خلاصه نظریاتی که شاید از نظر ادبی خوب باشد، اما از نظر عمق فلسفی ارزشی ندارد.
البته به نظر میرسد که اهمیت آلاحمد عمدتا در حوزه ادبیات نیست، بلکه بیشتر به لحاظ کار روشنفکری اوست که حائز اهمیت است. اتفاقا یکی از رفتارهای او در حوزه کار روشنفکری نقد مدام خودش و وضعیتهای تثبیت شده خودش است. یعنی آنچه از میراث او بیشتر مورد توجه است، نه آثارش که به عقیده شما شتابزده است که رفتارش است.
بله، او روشنفکر به معنای نقاد و حاضر در صحنه و بازیگر نقش نمادینی که باید بازی کند، بود. آلاحمد به همه معانی یک روشنفکر فرانسوی، در میان سایر روشنفکران هم عصر خودش میدرخشد.
آیا همین شاخص و نمادین بودن آلاحمد با وجود تاثیرات مثبتی که داشته مثل دفاع و معرفی شعر نیما و کمک به شمار زیادی از روشنفکران، نویسندگان و مترجمان جوان و... خطر بتسازی و قهرمانسازی را در بر ندارد و موجب نمیشود که تبدیل به کسی شود که نشود نقدش کرد؟
چرا، در زمان خودش چنین هم شد و تبدیل به قطب و بتی شد که نمیشد دربارهاش نقدی نوشت. البته خودش به این موضوع آگاه بود و همواره از خودش نقد میکرد. یعنی خودش نمیخواست اینطور شود. اما روشنفکران ما که در آن زمان در بالا بردن او غلو میکردند، امروز در کوبیدن و نقد او بزرگنمایی میکنند. اما اگر بخواهیم متوازن نگاه کنیم، آلاحمد یک نویسنده دارای سبک و نوآوری و به معنای کلاسیک کلمه بالاتر از متوسط بود، و طبعا نه ادیب و علامه یا تکستارهای در آسمان ادبیات.
یکی دیگر از نقاط قابل توجه و مناقشه برانگیز در کار آلاحمد رویکردش به سنت و نقدش از تجدد است. ارزیابی شما از این امر چگونه است؟
یکی از ضعفهای روشنفکران ما عدم شناخت سنت بوده است. آلاحمد وقتی درباره سنت حرف میزند، نمیتوان از او انتظار پختگی داشت. در حالی که شریعتی به عنوان کسی که دینشناس و سنتشناس بود، سخن میگفت. یعنی نگاه شریعتی به سنت منقح و منفک و دقیقتر بود. در حالی که آلاحمد رویکردش به سنت واکنشی و عکسالعملی است و میخواهد از سنت در برابر امپریالیزم فرهنگی دفاع کند. البته خود آلاحمد هم در «خدمت و خیانت» و هم در «غربزدگی» اشاره میکند که سنت ما در این امر عاجز و ناتوان است و از سنت انتقاد میکند اما اظهاراتی هم دارد که سنتگرایان را خوش میآید، به این دلیل که رویکردش واکنشی است و در مجموع منسجم و عمیق و کارشناسانه نیست. به طور کلی به عنوان روشنفکری که تا پیش از آن سنت را نمیشناختند یا آن را دور میزدند، آلاحمد و طیف او رویکرد مثبت و همدلانه با رفرماسیون دینی داشتند. ولی در هر دو چهره روشنفکری یعنی چه دینی و چه ملی، ضعفهایی را هم شاهد هستیم که مربوط به دوران است و نمیتوان آن را با پیامدهای بعدی سنجید چون نابهنگام (anachronic) است.
به تفاوت شریعتی و آلاحمد به عنوان دو تیپ روشنفکری اشاره کردید اما شباهت این دو در چیست؟ ضمن آنکه آلاحمد روشنفکر برجسته دهه ۱۳۴۰ است و شریعتی روشنفکر برجسته دهه ۱۳۵۰. آیا میتوان خطوطی برای پیوستگی این دو به هم ترسیم کرد؟
بله، همان شباهتهایی که میان آلاحمد و سارتر هست، بین آلاحمد و شریعتی هم هست. یعنی هر دو روشنفکرند کسانی که آزاد میاندیشند، آزاد عمل میکنند و... به لحاظ عناصر گفتمانی نیز مباحثی چون بحث بازگشت به خویش، مقاومت در برابر سلطه فرهنگی، راه استقلال ملی، رنسانس فرهنگی و نوزایی و دینپیرایی از تمهای مشترک این دو است. این امر درباره بسیاری دیگر از دیگر متفکران جهان سوم در آفریقا و آسیا نیز وجود داشته است، مانند سزر و فانون و... که امروزه در مطالعات پسااستعماری post-colonial اهمیت فراوان دارند و کسانی چون ادوارد سعید به همین روشنفکران ارجاع میدهد.
یکی از نقدهای رایجی که به روشنفکرانی چون آلاحمد و شریعتی میشود، آن است که ایشان با وجود تعهد اجتماعیای که شما در تعریف روشنفکر برجسته کردید، راهحلهایی نسنجیده ارائه کردند و خشونتهای بعدی را پیامد ناپختگی و شتابزدگی اظهارنظرهای ایشان دانستهاند. آیا روشنفکری که باید متعهد باشد، نباید تا جایی که به خودش به عنوان روشنفکر مربوط میشود، نسبت به پیامد راهحلهایی که ارائه میدهد، محتاطانهتر عمل کند؟
بله، گاه روشنفکر به وضع موجود اعتراض میکند، اما ممکن است وضعیتی پیش آید بدتر از وضع موجود. البته او باید این را هم پیشبینی کند. امروز اتفاقی که در کشورهای عربی در حال رخ دادن است هشداردهنده است. روشنفکران این کشورها باید متوجه باشند که راهحلی که ارائه میکنند، جامعه را به کدام سمت و سو میبرد. نابهنجاری بعدی در لیبی به معنای اشتباه بودن اعتراض علیه قذافی نبود. این را درباره هر انتقاد و خواست تغییری میتوان گفت.
صحبت از نفی انتقاد کردن نیست، بحث بر سر راهحلهایی است که یک روشنفکر ارائه میکند.
البته به نظر من این حرف درست است. چنان که شریعتی نسبت به روشنفکران دیگر زمان خودش این پیشنگری را بیشتر داشت چنان که میگفت پیش از آنکه از استبداد و استعمار و استثمار رهایی یابیم، باید چارهای برای استحمار بیابیم وگرنه هر بار در جا میزنیم. واقعیت آن است که روشنفکران هر عصر بیش از این نمیتوانند از پیامدهای نظرات و مواضعشان اطلاع داشته باشند و تازه همین اندازه هم که شریعتی میگفت، متهم میشد که دارد جهت مبارزه را عوض میکند و این امر باعث میشود که همسویی در مبارزه علیه امپریالیسم و دیکتاتوری از بین برود (انتقادی که برخی از روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی به شریعتی داشتند). امثال آلاحمد و به ویژه کوشندگانی چون شعاعیان که سیاسیتر بود، نمیتوانستند بیش از آن پیشبینی درباره آینده بلندمدت داشته باشند. چنان که گویا وقتی از لنین درباره مرحله نهایی کمونیسم پرسیدند پاسخی به این مضمون داده بود که چون در آن شرایط مشخص نیستیم نمیتوانیم تحلیل مشخصی از آن داشته باشیم! از این نظر، البته نه تنها برخی بلکه رویکرد کل روشنفکران و حتی کل بخش پیشرفته جامعه ایران را میتوان به ارزیابی و سنجش گذاشت. روشنفکران مذهبی در جامعه ما کوشیدند گرایشهای اقتدارطلب را مورد نقد قرار دهند و برخلاف انتقاد رایج، آن را تقویت نکردند! اما اینکه چرا گرایشهای اقتدارگرا همواره دست بالا را یافتهاند، به دلیل ریشههای تاریخی و زمینههای مساعد فرهنگی آنهاست. البته قابل ذکر است که روشنفکرانی چون آلاحمد و شریعتی توانستند به خوبی با مردم ارتباط برقرار کنند و هنوز هم تاثیر گذارند، چون گفتارشان با شرایط فرهنگی مردم ما همخوانتر بوده است. اما بودند و هستند روشنفکرانی که بسیار رادیکالترند اما از عرصه عمومی حذف شدهاند و نتوانستهاند با جامعه ارتباط برقرار کنند. اینکه این روشنفکران خارج از کشور بنشینند و اظهارنظر کنند، کاری ندارد، اینکه بتوانند با مردم رابطه برقرار کنند و نگاهها و روحیه و عادات مردم را متأثر کند، هنری است که روشنفکر باید داشته باشد. فرق یک روشنفکر با یک آکادمیسین از این حیث هم هست.
یعنی شما یکی از ضعفهای روشنفکری امروز را ناتوانی در ارتباط برقرار کردن با مردم میدانید؟
بله، البته روشنفکری امروزی ضعفهای زیادی دارد. حتی با خودشان هم نمیتوانند رابطه برقرار کنند. یعنی به زبانی مغلق و ترجمهای مینویسد و اجماع و همرایی (consensus) در جامعه روشنفکری نیست که از منافع و گفتار خودش دفاع کند تا بتواند گفتمان مشترکی را پیش ببرد و در نهایت بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند. چون باید بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند و اعتمادش را جلب کند. روشنفکری امروز نمیتواند به جامعه فراخوان بدهد.
در دهه ۱۳۴۰ ما اولا محافل روشنفکری گسترده داشتیم و ثانیا روشنفکرانی چون جلال قالبهای متنوعی از مقالهنویسی، کتاب، داستاننویسی، نقدنویسی، روزنامهنگاری، رماننویسی و ترجمه را برای ارتباط با حوزه عمومی میآزمودند، امری که امروز در میان روشنفکران فعلی غایب است و کمتر روشنفکری را به این جامعیت داریم.
روشنفکری امروز کمی فرقهای شده است. مخاطب روشنفکری امروز کمتر شده است. با اینکه حجم ترجمه و کار فکری بالا رفته است. اما امروز به طرز اصیل روشنفکری که تودهای باشد و تیراژ آثارش میلیونی باشد، وجود ندارد. اگر بخواهیم به طور کلی مقایسهای میان روشنفکری امروز و آن زمان داشته باشیم، باید گفت که در برخی امور پیشرفت داشتهایم و در برخی امور نیز پسرفت داشتهایم. در این حوزه که باید ترجمهها دقیقتر میشده و زبان تعمیق میشده و آگاهی افزایش مییافته، البته نشاندهنده پیشرفت است و قابل مقایسه با آن زمان نیست. یعنی عمق فکری افزایش یافته است.
اما از نظر آثار تولیدی که جریانساز باشند با نقصان مواجه نیستیم؟ در دهه ۱۳۴۰ کتابی چون «غربزدگی» جریانساز میشود یا اثری چون «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان باعث واکنش همه میشود، اما در سالهای اخیر ما چنین متونی را نداریم. روشنفکران آن زمان درست یا غلط تولید فکری داشتند، اما امروز عمدتا کار آکادمیک صورت میگیرد.
بله، درست است. ما از نظر علمی رشد کردهایم، اما از نظر روشنفکری پسرفت داشتهایم. این امر اگرچه برای جامعه علمی خوب است، اما برای جامعه عمومی خوب نیست چون جامعه باید با اصول ابتدایی نقادی به زبان قابل فهم آشنا شود. در آن زمان امثال شریعتی و آلاحمد متونی مینوشتند که گذشته از آنکه از استاندارد قابل قبولی برخوردار بود، روان و ساده بود و به راحتی با مردم ارتباط برقرار میکردند. اما الان من خودم هم در این شکل رابطه برقرار کردن مشکل دارم و نمیتوانم با آن زبان بنویسم. اشتباه روشنفکران امروز آن است که ظاهر و باطن را اشتباه میگیرند. ظاهر آثار عمیق فلسفی بسیار آسان است، مثلا «هستی و زمان» به زبان روشن آلمانی نوشته شده است، اما باطن مفاهیم است که سخت است. اما در ترجمههای فارسی ظاهر کار هم سخت است و یک زبان زرگری درست شده است که فهم اثر را با مشکل مواجه میکند. پس به طور کلی ما در زمینه روشنفکری و ارتباط برقرار کردن با مردم و حضور در جامعه پسرفت کردهایم، اما از نظر عمق علمی و فلسفی و توجه به فکر و اندیشه نسبت به آن زمان رشد کردهایم، چون در آن زمان با یک عملزدگی سیاسی مواجه بودیم، چنان که مسعود احمدزاده در مقدمه «مبارزه مسلحانه هم تاکتیک هم استراتژی» نوشته که هر چه مارکسیسم جلوتر آمده است، عمق آثار تئوریک کم شد، اما از نظر اجتماعی پیشرفتهای بیشتری داشت. این عملگرایی و ضعف نظری در دهه ۱۳۵۰ به حرکت قهرآمیز چریکی منتهی شد. اما امروز به عکس، با یک نظرگرایی تفریطی مواجهیم که به طور کلی با هرگونه عمل و حضور فعال در صحنه میانهای ندارد. در آن زمان شریعتی متهم به این بود که از مبارزه مسلحانه باز میدارد، الان متهم به این است که دعوت به عملگرایی کرده است. در حالی که این تفاوت در واقع در دو نسل رخ داده است و نه در او. روشنفکر باید حرکتی متوازن و متعادل باشد، همانطور که کار فکری و نظری میکند، تعهد اجتماعی هم داشته باشد. در جامعه و جهان زیستی که ربطی به کانت ندارد، نمیتوان عقاید و کتاب او را درست خواند و فهمید.
به عنوان سوال پایانی به نظر شما امروز بعد از گذشت بیش از ۴۰ سال از مرگ جلال آلاحمد در شهریور ۱۳۴۸ آیا به نظرتان خواندن آثار او ضرورتی دارد یا این خوانش تنها از سر کنجکاوی صورت میپذیرد؟ آیا آلاحمد کهنه و تکراری نشده است؟
مسلما آثار روشنفکرانی چون آلاحمد جزو میراث روشنفکری تاریخی ما هستند. مثلا جلال در «سنگی بر گوری» تجربه شخصی و وجودی آدمی را بیان میکند که دغدغه بقا دارد و این امر هیچگاه کهنه نمیشود. یا «خدمت و خیانت» و «غربزدگی» شروع مباحثی است که هرچند شتابزده و سطحی اما لازم بوده، گرچه نمیتوانسته کافی باشد. اما به عنوان چرخشها و گشتهایی در کلام و در زمینه گفتمان روشنفکری اهمیت تاریخی دارند و ما باید این تاریخ و میراث را نیک بشناسیم. وقتی تاریخ روشنفکری ایران از پیش از مشروطه تا عصر حاضر را مطالعه میکنیم، در مییابیم که نقطه عطف و گردشی وجود دارد که با «غربزدگی» آلاحمد ایجاد شده است. بنابراین هم از نظر تاریخ اندیشه و گفتار، و هم از نظر ادبی و علمی حائز اهمیتند. ضمن آنکه تیپولوژی خود این اشخاص هم جالب است. یعنی آنها افرادی بودند متعهد، مسوول و پاسخگو، در حالی که امروز میبینیم این مسوولیتپذیری اخلاقی هر روز کمتر میشود. امروز برخی روشنفکران و هنرمندان ما رفتارهای غیرمسوولانه دارند که حتی با دفاع از منافع معنوی و صنفی خودشان هم نمیخواند. ما الان درگیر یک بحران اخلاقی هستیم. روشنفکری هم اخلاق (ethic) خاص خودش را دارد و اگرچه اخلاق سنتی نیست، اما باید مسوول و پاسخگو باشد.
همانطور که انتظار داریم روشنفکران نیم قرن پیش باید به پیامدهای رفتار خودشان میاندیشیدند، روشنفکران عصر ما نیز باید حداقل مسوول امروز و فردا باشند. بنابراین با این نحوه برخوردی که امروز با هم و با دیگران دارند، روشنفکر از این نقش اخلاقی جا خالی میکند. ارجاع تاریخی به روشنفکرانی چون جلال میتواند مدلی باشد برای مقاومت در برابر این وادادگی اخلاقی. پس به عنوان یک میراث اخلاقی هم باید به آن چنگ زد. البته نسبت به چهرههایی که منتقد زمانه خود بودند، میتوان رویکردی انتقادی داشته باشیم و نباید عنصر نقد را فراموش کنیم. خود آنها هم روششان نقادی بود. پس میتوان و میباید آثار آنها را نقد کنیم، اما معنای نقد با تخطئه و تخریب فرق دارد. نقد آن است که مثلا «غربزدگی» را به طور جدی بخوانیم و نقاط قوت و ضعف آن را دریابیم. این امر خوشبختانه امروزه در کارهای آکادمیک صورت میگیرد. اما متاسفانه در فضای روشنفکرانه چنین نقدهایی نمییابیم و معمولا لعن و نفرین و تخطئه و تخریب را شاهدیم.
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :