جمعهها خون جای بارون میچکه.../ ۱۷شهریور و یادگارهایی که ویران شد
گزارش و عکسها: امید ایرانمهر
قرار شد پیاده به سمت میدان ژاله برویم و راه افتادیم. از لابهلای مردمی که مرتب با هم برخورد میکردند گذشتیم و خیابان ۱۷ شهریور را به سرعت پایین رفتیم. از کنار مغازههای قدیمی، دکهها، قهوهخانهها، تعمیرگاهها و گاراژهایی که عمرشان به چند دهه میرسید گذشتیم و آرام آرام ساختمان اداره برق بالاتر از میدان [که آن هم تغییر کاربری داده و حالا چند سالی است که چهارراه شده] به چشممان آمد.
جمعه ۱۷ شهریور ۵۷. هنگام سحر بود. گروهی از مردم در حسینیه آقا یحیی نوری در خیابان ژاله (مجاهدین اسلام فعلی) به نماز ایستادند. روز قبل دهان به دهان چرخیده بود که ساعت ۸ صبح امروز همه به میدان ژاله میآیند. میدان ژاله آنسوتر هنوز خلوتی صبح جمعه را با خود داشت. بعضیها آقایحیی نوری را دعوتکننده میدانستند و بعضی دیگر تجمع را خودجوش و برآمده از گروههای مردمی. هرچه بود بعد از نماز، مردم از چند گوشه شهر راهی میدان ژاله شدند تا ساعت ۸ به آنجا برسند. آقا یحیی نوری در خاطراتش از جلسات بحث و تفسیرش در روزهای رمضان ۵۷ میگوید. از شبی که پس از سخنرانیاش به مردم حمله شد و بیش از ۱۱ نفر کشته شدند. از اینکه بعد از آن ماجرا به مردم گفته بود به میدان ژاله بگویید «میدان شهدا».
از فراخوان راهپیمایی ۱۶ شهریور و حضور سه میلیونی مردم و اینکه در پایان تجمع و وقت خداحافظی مردم به یکدیگر میگفتند: «صبح جمعه، میدان ژاله... صبح فردا، میدان ژاله». فراخوانی که به گفته نوری «برای دعوت مردم به شرکت در جلسۀ صبحگاهی "تفسیر قرآن" در حسینیه داده شد» اما چه او بخواهد و چه نخواهد به عنوان «دعوت به راهپیمایی» تفسیر شد و شد جرقه ماجرای ۱۷ شهریور. واقعهای که مردمان زیادی در هنگام وقوع آن حضور داشتند و لابد خاطرات ناگفتهای از ماجرا دارند...
کفشهایی که کف خیابان ریخته بود
به میدان شهدا (ژاله سابق) رسیدیم. اینجا هم مثل میدان امام حسین شلوغ بود و پر از مغازههایی که مشتریان پر و پا قرصی داشتند. گرمای هوا آرام آرام جای خود را به نسیمی ملایم میداد و چند لحظه بعد ما در یک بزازی قدیمی در حاشیه میدان بودیم تا شاید سرنخی از ماجرای ۱۷ شهریور ۵۷ را در خاطرات کسبه محل پیدا کنیم. در اولین مواجهه به در بسته خوردیم. صاحب مغازه مردی میانسال و خوشبرخورد بود که سالهاست در آنجا کار و کاسبی دارد اما جوابی برای سوال ما نداشت چون در آن روز خاص اینجا نبود. اما او شاگردش را همراهمان کرد تا به دیدار پیرمردی برویم که کمی آنسوتر در پاساژ شهدا مغازه داشت و میگفتند ۱۷ شهریور آنجا بوده.
از لابهلای شلوغی و راهروهای باریک پاساژ شهدا گذشتیم. پاساژی ۱۰۰ متر آنطرفتر از میدان که در راهروهای بینهایت باریک خود میزبان فروشندگانی بود که در مغازههای کوچکشان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را فراهم آورده بودند. با این حال آنچه از پاساژ به یادمان ماند، نه اجناس فروشندگان، بلکه جای کمی بود که برای راه رفتن داشتیم و نور شدید روشنایی دُکّانها که مدام توی چشممان میزد. حاجغلامرضا خاجی، پیرمردی ۶۰، ۷۰ ساله بود با چشمانی متحیر، صورتی گرد و دو خال گوشتی بزرگ روی بینی و بالای ابروی راستش. پیرمرد میگفت آن روزها خانهاش در محله موتور آب [روبروی نیروی هوایی] بوده و آن صبح جمعه بیآنکه بداند در محل کسبش ماجرایی در حال وقوع است، راهی میدان شهدا شده. ساعت ۱۰:۳۰، ۱۱ به میدان رسیده، متوجه وضعیت غیرعادی آن شده است و اولین چیزی که دیده کفشها و دمپاییهای ریخته شده در وسط میدان بود. کفشهای مردمی که با آغاز تیراندازی از ترس جانشان کفش و دمپاییهایشان را جا گذاشته و دویده بودند. او وقتی اوضاع را برای باز کردن مغازه مساعد ندید، از خیر کاسبی گذشت و پیاده به راه افتاد. جلوی قهوهخانه بالای میدان هم باز کفشهایی روی زمین دید. قهوهچی به او گفته بود بعد از تیراندازی گروهی از مردم دویدند و از جلوی قهوهخانه به کوچههای اطراف پناه بردند و گروهی دیگر هم از طریق کوچه حمام به پشت پارک شهرداری رفتند. خاجی اینها را که گفت در چشممان زل زد و سکوت کرد. همینها را به خاطر میآورد و عذر خواست که نتوانسته بیشتر کمکمان کند.
حسینیه و حمامی که تخریب شدند
خداحافظی کردیم و از پاساژ شهدا بیرون آمدیم. اولین آدمهایی که با آنها حرف زدیم چیزی برای گفتن نداشتند و اینطور شد که به فکر جاهایی افتادیم که باید برویم. اولین جایی که باید میرفتیم حسینیه یحیی نوری بود. حسینیهای که ضمناً خانۀ یحیی نوری هم بود و به گفتۀ او در برخی جلسات ماه رمضان میزبان ۶۰۰ هزار نفر بوده که در خیابانهای اطراف مینشستند و به صدای بلندگوها گوش میکردند. جایی که خیلیها میگفتند و میگویند ایده راهپیمایی از آن بیرون آمد. از جمله عباسعلی عمید زنجانی که چند سال قبل در این باره نوشته بود: «راهپیمایی روز ۱۷ شهریور توسط جامعه روحانیت اعلام نشده بود، آقای آقاشیخ یحیی نوری که آن زمان خانهاش در نزدیک میدان ژاله، یعنی میدان شهدای فعلی بود برای روز جمعه ۱۷ شهریور راهپیمایی اعلام کرده بود. ایشان نیز در نهضت فعال بود، ولی به صورت انفرادی کار میکرد و در شورای جامعه روحانیت حضور نداشت...»
در خیابان مجاهدین اسلام به سمت غرب حرکت کردیم. از چند نفر محل حسینیه را پرسیدیم اما هیچ کس نمیدانست. خیلیها تازه به این محل آمده بودند و قدیمیترها هم هر چند دربارۀ آن شنیده بودند اما برخلاف تصور ما [که فکر میکردیم باید جای معروفی باشد]، فقط حدسهایی دربارۀ محل آن میزدند! بعد از چند پرسوجوی بیحاصل بالاخره صاحب یک ساندویچی که در آن ساعت بعدازظهر هنوز هم بوی غذایش بلند بود از دیوار سفید و دراز حسینیه گفت و همزمان ما را کمی آنطرفتر به کوچهای باریک هدایت کرد. نام کوچه صیفوری بود. کوچهای مورب و خلوت که تنها یک پیکان سبز رنگ در آن پارک شده بود.
حسینیه در اوایل همین کوچه در پلاک ۴ واقع بود و لای در آبی آن باز بود. کنجکاوانه از میان دو لنگه در نگاهی انداختیم. اما نه ساختمانی با معماری اسلامی [که نشان حسینیهای را داشته باشد که شنیده بودیم روزگاری نیم میلیون نفر را گرد خود جمع میآورده است] بلکه اول ویرانهای از سنگ و چوب به چشممان خورد و بعد از آن هم مردی با لهجه محلی. سرایدار بیخبرِ مخروبهای که شاید چند ماه دیگر ساختمانی چند طبقه از دل آن برآید.
چند صندلی شکسته چوبی، فرشهایی پاره و مندرس و خروارها سنگ و گچ و شیشه کف محوطه آن را پوشانده بود و در اتاقک سرایدار، عکسی قدیمی از یحیی نوری کنار دیوار خودنمایی میکرد. عکسی خاک گرفته که تنها نشانِ روزگار رفته بر این مکان به حساب میآمد. هرچه بیشتر درباره سرنوشت این ساختمان تاریخی از سرایدار پرسیدیم کمتر پاسخ گرفتیم. او مردی شهرستانی و خونگرم بود که چای تعارفمان کرد و جلوی دوربین ما لبخند زد اما کمترین اطلاعی از دلیل تخریب و آینده این حسینیه نداشت...
حاج غلامرضا خاجی از حمامی سخن گفته بود که در کوچههای پشت ضلع شرقی میدان قرار داشته و گروهی از تظاهرکنندگان بعد از شروع تیراندازی به حوالی آنجا پناه بردهاند. یافتن این حمام و خاطرات همسایههای آن میتوانست جالب باشد. همین بود که باعث شد بیدرنگ با گذر از نیمدایرۀ پایینی میدان به سمت شرق به راه بیافتیم و حمام را جستوجو کنیم. به راهنمایی دکهداری کمی پایینتر وارد خیابان آریاییپور شدیم. از دو پسر جوان که در یک مکانیکی گرم صحبت بودند سراغ حمام عمومی را گرفتیم. یکی نمیدانست و دیگری از حمامی گفت که روزگاری همان حوالی بوده و مدتی است تخریبش کردهاند... باز هم ویرانی. باز هم تخریب!
کسی که گفت «فردا، میدان ژاله» همکار من بود
کمی که جلوتر رفتیم صدای بُرش قطعات چوب به گوشمان رسید و بوی تند رنگ، تینر و البته چوب به مشاممان خورد. انتهای «کوچۀ معززی» چند کودک با توپی بادی مشغول بازی بودند و صدای بُرش چوب، فریادهای کودکانه و صدای رادیو با هم درآمیخته بود. قدمت نجاری و دیوارهای انتهای کوچه و شاید بوی چوب تازه برش خورده بیاختیار ما را به داخل کشاند. رفتیم که شاید پشت این صدا و قدمت، خاطرهای باشد.
انتهای کوچه به فرعی کوتاهی متصل بود و فرعی پر از نجاریهای به هم چسبیده. نجاری که نه، کارگاه مبلسازی. این اصطلاحی بود که منصور قلیزاده برای نامیدن محل کارش از آن استفاده میکرد. مردی ۶۷ ساله که حالا بیش از نیم قرن است در این محله سکونت دارد و با خوشزبانی راوی خاطراتش میشد.
وقتی شنید که به دنبال چه هستیم با شیطنتی که به سنش نمیآمد ظرفی پر از پیچ و مهره را روی میز خالی کرد و با اشاره به مردی میانسال که کنارش ایستاده بود، گفت: «این آقا در اولویت است. کارش را که راه انداختم بعد برایتان میگویم.» پیچها را که خالی کرد، به مرد گفت که بعد از برداشتن پیچ مورد نظرش باقی پیچها را به داخل ظرف برگرداند. نگاهی به ما انداخت و همینطور که سعی میکرد صندلیهایی را برای نشستنمان فراهم کند، به مرد گفت شما هم خاطراتم را بشنوید، خوب است. مرد اما انگار پیشتر این روایتها را شنیده باشد [یا دستکم شنیدنش برایش جذابیتی نداشته باشد] پیچ خود را برداشت، باقی پیچها را به ظرف برگرداند و با صدای بلند از «منصورخان» خداحافظی کرد و رفت.
ما روبروی منصورخان نشستیم و او شروع کرد. گفت دوست دارد روایت ماجرای ۱۷ شهریور را از یک روز قبل شروع کند: «پنجشنبه میدون انقلاب بودیم. جمعیت زیادی اومده بود. ما اولش رفتیم سر پیچ شمرون. تا چشم کار میکرد جمعیت بود که از سمت مسجد قبا اومده بودن پایین که برن سمت میدون انقلاب. من عکس سیاه و سفید دکتر شریعتی رو که نصفش سایهس و نصفش روشن، اولین بار اون روز دیدم. از کسی که عکس گرفته بود بالا پرسیدم این کیه؟ گفت دکتره دیگه! دکتر شریعتی... بیشتر جمعیت ساکت بودند و فقط راه میرفتن، تک و توک شعارهای خودشونو میدادن. به میدون انقلاب که رسیدیم یهو یه نفر دستش رو بالا گرفت و داد زد شعار فردای ما: فردا صبح، ۸ صبح، میدان ژاله!» این را که میگفت دستش را در هوا تکان میداد و شعاردهنده را معرفی میکرد: «اونی که این شعارو داد، دوست ما بود. حاج مصطفی شاهانی.»
هندوانهای که زیر رگبار مسلسل چاقو خورد
این شعار که «فردا صبح، ۸ صبح، میدان ژاله» دهان به دهان چرخید و شد نطفه تجمعات ۱۷ شهریور. منصورخان هم که آن روزها ساکن چهارصد دستگاه بود صبح جمعه مثل همه راهی میدان ژاله یا میدان شهدا شد. او به ما گفت که وقتی به میدان ژاله رسید با جمعیتی خارقالعاده مواجه شد که از چهار طرف به سمت میدان سرازیر شده بودند. جمعیتی که آنقدر زیاد بود، او را ترساند. آنچنان که وقتی به نزدیکی میدان، درست جلوی «قنادی خوشه» رسید، تصمیم گرفت برگردد: «اومدم سر سهراه شکوفه. یک آن دیدم در پادگان مسلسلسازی [الان فروشگاه اتکا در آن واقع است] باز شد. کامیون کامیون ارتشی بود که بیرون میاومد. لباسشون لباس گارد بود. کامیون میرفت پیاده میکرد و باز کامیون بعدی و همین طوری همه میدون رو محاصره کردن.»
خیلیها با دیدن همین صحنه ترسیدند و دنبال راه فرار گشتند. منصور هم به همراه ۳۰، ۴۰ نفر دیگر به داخل حیاط خانهای که درش را باز گذاشته بودند، گریختند: «از شکوفه که وارد میشی، دست راست یه پست برق هست و یه کوچه کنارشه. رفتیم تو اولین خونه همون کوچه. شاید ۴۰ نفر بودیم.»
صاحبخانه به آنها اطمینان داده بود جایشان امن است، هندوانهای برایشان قاچ کرده و گفته بود اگر میخواهند میتوانند به خانوادهشان تلفن بزنند. او نیز به همسرش تلفن میزند: «به خانومم گفتم یه جا گیر افتادیم و فعلاً منتظر من نباشه.»
دقایقی از حضورشان در خانه نگذشته بود که صدای هلیکوپترها در محل پیچید: «هلیکوپتر رفته بود روی میدون و چند دقیقه بعد رگبار مسلسل از توی هلیکوپتر مردم رو گرفت زیر گلوله. ما میلرزیدیم...»
عباس ملکی، عکاس واقعه ۱۷ شهریور، ۴ سال قبل در گفتوگویی درباره آن روز گفته بود: «حدود ۱۰ یا ۱۵ دقیقه بیشتر طول نکشید که یک هلیکوپتر روی ساختمان اداره برق نشست. ارتش هم از سوی میدان امام حسین(ع) آمد و مردم را از پشت سر محاصره کرد... در بیسیم صدایی آمد که همه را محاصره کنید، تیراندازی شروع شد. من در بین نیروهای نظامی ایستاده بودم. بین مردم هم میرفتم اما آن لحظه وسط نیروهای نظامی بودم. مردم پا به فرار گذاشتند. نیروهای نظامی تیر هوایی میزدند. مردم وحشتزده بودند و هر جا کوچهای یا گذری میدیدند فرار میکردند. من دیدم که شش نفر روی هم ریخته بودند تا یک نفر فرار کند. مردم تا آن روز در تهران چنین اتفاقی را ندیده بودند... تیراندازی چند دقیقه بیشتر طول نکشید اما دیدم که دیگر هیچ کس اطراف میدان نیست. یک نفر یکی از جنازهها را میکشید و یک نفر هم، جنازه دیگری را در آغوش گرفته بود. شهدا بر روی زمین بودند. مردم همه وسایلشان مثل دوچرخه را رها کرده بودند و فرار کردند...»
آقای قلیزاده به ما گفت که تا حدود ساعت ۲ بعدازظهر همراه ۴۰ نفر دیگر در حیاط آن خانه مانده اما همان زمان بود که ماموران پشت در رسیدند: «با بلندگو میگفتن آقایونی که توی خونهها مخفی شدید بیاید بیرون. پیرزنی که همراه ما بود پرسید مادر این چی میگه؟ گفتم میگه بیایید بیرون. گفت خب بریم! هیچ کس حاضر نشد همراه پیرزن از خانه بیرون بیاید. من ناگهان قهرمانبازی به سرم زد که بروم. گفتم مادر برویم!»
منصور خان همراه پیرزن از خانه بیرون آمد. به سر خیابان که رسید ماموری به او گفت: «دستاتو بذار رو سرت!» او گفت خیلی ترسیده بودم اما بروز ندادم. همین هم باعث شد نجات پیدا کند: «بعد از اینکه دید هیچی ندارم گفت برو! باور نمیکردم اما به سرعت راه افتادم و به سمت خانه رفتم. وقتی رسیدم زنم پرسید کجا بودی؟ اما من نای حرف زدن نداشتم...»
وقتی دولت گفت ۵۸ نفر یعنی ۵۸۰۰ نفر!
منصورخان جمعه شب به همراه یکی از دوستانش پیاده و قدمزنان به اطراف میدان رفتند تا سر و گوشی آب بدهند: «هنوز هم پای اکثر درختها دمپاییهایی افتاده بود. شاید ۲۰، ۳۰ تا. رادیو تلویزیون گفت در درگیریها ۵۸ نفر کشته شدند. یکی از همکارهای ما به طنز میگفت وقتی خود دولت گفته ۵۸ نفر یعنی ۵۸۰۰ نفر...»
یک روز که گذشت هیچ کس باورش نمیشد ۱۷ شهریور در میدان ژاله اتفاقی افتاده باشد. آقای نجار با به یاد آوردن آن روز به ما گفت: «شنبه هیچ ربطی به جمعه نداشت! همه چیز عادی به نظر میرسید. جمعیت در رفت و آمد بودند و انگار نه انگار که صبح روز قبل چنین ماجرایی بوده. البته میگفتند بسیاری از این جمعیت که آمدهاند تا وضعیت را عادی جلوه دهند، مامور ساواکاند!»
شب شده بود و میدان [چهارراه] شهدا زیر نور چراغ مغازههایی که شلوغتر از عصر به نظر میرسیدند روشن بود. پیرمردی را دیدیم که جلوی یک مغازه الکتریکی ایستاده بود. از ۱۷ شهریور ۵۷ پرسیدیم. گفت اینجا نبوده اما افرادی را میشناسد که آن روز در میدان بودند. قرار شد فردا صبح بهمان معرفیشان کند. رفتیم تا صبح فردا بیایم پیش پیرمرد.
صبح که شد، بار دیگر و این بار به تنهایی به میدان شهدا رفتم. پیرمرد را دیدم، طبق وعده جلیلآقا را معرفی کرد. مردی سیهچرده با پیشانی چینخورده که سنش را بیش از آنچه بود نشان میداد. وقتی به گاراژش رسیدم، دستانش تا مچ از روغن سیاه بود و حوصلهای برای حرف زدن نداشت. کمی آنطرفتر دو راننده بر سر جای پارک درگیر جنگی لفظی بودند و این دعوا مزید بر علت شد و فضا را برای گفتوگو سختتر کرد.
آقاجلیل بیحوصله بود و از حرف زدن طفره میرفت اما با تک جملههایی خاطراتی را مرور کرد. او گفت آن روز مثل همیشه از ۸:۳۰، ۹ صبح به گاراژ آمده بود و دیدن جمعیت شوکهاش کرد. گفت از روز قبل خبر داشت قرار است شلوغ شود اما انتظار چنین جمعیتی را نداشت. همان صبح که فهمید حکومت نظامی است، وقتی رسید در گاراژ ماند، تا اینکه با آمدن هلیکوپترها و بلند شدن صدای تیراندازی از روی کنجکاوی به جلوی در رفت: «خیلی از مردم دمپاییهایشان را میکندند تا با سرعت بیشتری بدوند. همین روبرو توی کوچه میدویدند. بعضیها زمین خوردند. چندتایشان هم کشان کشان خود را به داخل گاراژ انداختند. دست و پایشان ضرب دیده یا شکسته بود. یک نفر هم دیدم که تیر خورده بود و کشته شد.»
شیوع آلزایمر یا ترس از خاطرهگویی؟
پیرمرد الکتریکی یک نفر دیگر را هم معرفی کرد؛ پارچهفروشی که در شمال غربی میدان مغازه داشت و همسایهاش میگفت ۱۷ شهریور اینجا بوده اما خود او هیچ نگفت جز اینکه «آلزایمر گرفتهام!» در برابر سماجتم کوتاه نیامد و گفت خاطرش نیست چه چیزهایی دیده. گفت فقط یادم است که جمعه بود اما چیز دیگری نه... این پاسخ برایم عجیب نبود. خیلیهای دیگر هم اینطور بودند. از جمله مغازهداری قدیمی که در کوچهای بنام یکی از شهیدان ۱۷ شهریور ۴۰ سال کاسب بود اما از همان اول گفت: «من هیچ نمیدانم و سواد هم ندارم!» جالب آنکه خود این افراد، کسان دیگری را معرفی میکردند که «از آنها بپرسید!»
حسینی، فروشنده لوازم خانگی یکی از کسانی بود که معرفیاش کردند. گفت ۴۰ سال است در آنجا کاسب است اما خودش در آن روز که جمعه بود به سر کار نیامده است: «من آن زمان کارگر بودم و جمعهها تعطیل بود. فردایش که آمدیم همسایهها گفتند چه اتفاقی افتاده اما من چیزی ندیدم. شنبه اصلاً چیزی که نشان دهد اتفاقی افتاده نبود.»
بعضی از همسایگان میدان شهدا هم صدای تیراندازی را به خاطر میآورند و صدای جیغ و فریادهای مردمی که افرادی در مقابل چشمانشان هدف گلوله قرار گرفتند. امیرخان یکی از این افراد است. پیرمردی ۷۱ ساله که حافظه خوبی دارد و ۴۵ سال است که در این محله زندگی میکند. او گفت برادرش از افرادی بوده که در جلسات ماه رمضان در حسینیه یحیی نوری شرکت میکرده: «جمعیت خوب میآمد و حسینیه معمولاً پر میشد. اما نه اینکه تا داخل خیابان اصلی بیاید. همان داخل جمع میشدند.»
او روز حادثه را به خاطر دارد: «جمعیت از صبح آمده بود. از جلوی کوچه ما هم رد شدند ولی بیشتر از بالای میدان و سمت شکوفه آمدند. تیراندازی که شد به سمت پایین فرار کردم. از دروازه دولاب دور زدم و خودم را به خانه رساندم. یادم میآید یکی از کسانی که تیر خورد جوانی بود به اسم حمید رحیمی که بعد از انقلاب کوچهای به نامش شد.»
از پیرمرد خداحافظی کردم و دقایقی بعد از مقابل کوچه رحیمی گذشتم. به این فکر کردم که همه از کشتهشدگان ۱۷ شهریور حرف میزنند و بیش از هر چیز بحث بر سر تعدادشان است. منصورخانِ نجار میگفت تلویزیون آن زمان اعلام کرد ۵۸ نفر بودند، دوستش میگفت دولت که بگوید ۵۸ یعنی ۵۸۰۰ نفر بوده! بعضیها همان زمان روی دیوارها نوشتند ۲۵۰ نفر و عمادالدین باقی روزنامهنگار و پژوهشگر بر اساس آمارهای بنیاد شهید انقلاب اسلامی این آمار را ۸۸ تن دانست که به گفته او ۶۴ نفر از آنان در خود میدان ژاله و دیگران در سایر نقاط شهر کشته شدند. هیچ کس اما نامی از آنان نمیبرد. کمتر کسی است که اسامی این افراد را بشناسد.
جمعه سیاه و نامهایی که کسی به خاطر نسپرد
در همین فکر بودم که به مقابل ساختمان شهرداری منطقه ۱۲ در خیابان مجاهدین اسلام رسیدم. مقابل ساختمان پارکی کوچک بود و آبنمایی کوچکتر که چند نیمکت در اطرافش گذاشته بودند و چند مرد و زن میانسال روی آنها گرم صحبت بودند. جلوتر چادری زده بودند که روی آن از ۱۷ شهریور نوشته شده بود و دو پسر و یک دختر جوان توی آن نشسته بودند. گویا قرار بود این سه نفر در آن چادر پوشیده با بنری که تصویر جمعیت تظاهرکننده رویش نقش بسته بود، «سفیر» یادآوری این روز باشند.
به یکی از سفیران جوان گفتم نام شهدای ۱۷ شهریور را میخواهم. پسر جوان بیدرنگ از چادر بیرون آمد و به لوحی زنگزده اشاره کرد که روی دیواری در کنار پارک شهرداری نصب شده بود. نزدیکتر که رفتم نامهایشان را دیدم. بعضی واضح و بعضی دیگر طی مرور زمان ناخوانا شده بودند.
شمردمشان. ۷۰ نفر بودند؛ ۷ زن و ۶۳ مرد که نامهایشان را پیش از این جایی ندیده بودم: «شهرزاد آریا، محبوبه دانشآشتیانی، رضا فرجی برزگر، رضا آسوده، جمعه دوستی، غلامرضا فکوری، احمد ابراهیمی، مرتضی دیانی، حسینعلی فیضآبادی، بهروز ابراهیمی آذر خامنه، علیرضا رضایی، اسماعیل کریمی، علی احمدخان کردبچه، پرویز ساریخانی قزوینی، محمدتقی کیایی، ربابه احمدیان، اسفندیار سلیمانی، امیر گرجی، علی اسدیان، جمشید سید، علیرضا لقمانی، زهرا افروزی، سیدجعفر سیدین بروجنی، جعفر محرمی کلوچه، محمدعلی ایجی، رحمتالله شریفی منفرد، رحیم شتریدوست، بهزاد برزو، تراب شعبانی، منصور مقصودی، اکبر بستانچی، شهمیر شکرگزار محی، محمد ملک محمدی، هرمز بهروش، حجتالله شمس، محمدابراهیم ملک محمدی، فرامرز پور سیفالهی، غلامحسین شنبهای، محمدتقی ملارضا، ناصر منصور پیربداغی، نازعلی شهسواری، سیده موسوی سرایی، علی اکبر پیرمرادیان، علیرضا صادقیفرد، میرزا آقا مهماننوازان، ربابه تقوی کلاهی، مهدی صحرایی، مرتضی میرزا اخلاقی، مصطفی جعفری باریگرسفی، محمود صراف جدی، محمد نادرجو، قنبر جعفری میرآبادی، محمد صفایی، مسلم نجفآبادی فراهانی، ناصر حاتمی، حسین صفریان، سیدضیاالدین نور، محمد حاج صالح، رضا عظیمی، محمد نورانی، محمد خبازها، هاجر علیزاده، فاطمه نوروزیان، غلامرضا خسروآبادی، محمد اسماعیل غزنوی، سیدعلی هاشمینیک، سیداحمد خوشلهجه پریا، حسین غلامی، محمد یاوریتاش، حسن غلامی سیاه پیرانی...»
طبق آمار عمالدین باقی، ۱۸ نفر دیگر میمانند که هنوز هم نامشان هیچ جا به یاد کسی نمیآید و حتی در لوحی که در نزدیکی محل شهادتشان نصب شده، اثری از آن نیست. کسانی که با مرگشان صفحهای بزرگ از تاریخ مبارزات مردمانشان را ورق زدند و شاید آنچنان که بسیاری میگویند، بعد از واقعه سینما رکس و راهپیمایی عید فطر در قیطریه، خون آنان بود که حرکت موتور انقلاب را سرعت بخشید.
صلاة ظهر بود که مسیر روز قبل را [بلعکس و این بار از میدان شهدا به سمت امام حسین] قدمزنان آمدم. در راه به نامها فکر میکردم. نام افرادی که هر یک میتوانستند تا سالها بعد به زندگی ادامه دهند. شاید اگر آن فاجعه رخ نداده بود، هنوز هم زنده بودند و کسی چه میداند! شاید برای خرید به همین میدان امام حسین [که این روزها به زیرگذری نیمهکاره تبدیل شده] میآمدند. در فکر بودم که یادم آمد امسال هم ۱۷ شهریور جمعه است و بیاختیار ترانهای را زمزمه کردم که چند سال پیش از آن واقعه و بعد از ماجرای سیاهکل ساخته شد اما خیلیها بعد از ۱۷ شهریور آن را متناسب با حال و هوای آن روز یافتند. ترانه «جمعه» از شهیار قنبری که روی موسیقی اسفندیار منفردزاده با صدای فرهاد مهراد همراه شد و خیلیها را با خود بُرد و میبَرد به کوران مبارزه... بعد از کشتار ۱۷ شهریور حتی آهنگساز آن [منفردزاده] هم تحت تاثیر این واقعه بار دیگر «جمعه» را تنظیم کرد و این بار حماسیتر از قبل...
حالا ۳۴ سال بعد از فاجعه هنوز هم آن صدای گرفته میخواند و مرا میبرد به میدان ژاله در شهریور ۵۷. تصویری که هرچند نام خالقانش را کمتر شنیدهایم و خواهیم شنید و هر چند هر روز یکی از یادگارهای آن به تیر غیب گرفتار آمده و تخریب شود اما باز از خاطره مردمان پَسین پاک نخواهد شد. پاک نخواهد شد که فرهاد هنوز و همچنان با همان صدای گرفته که گویی بُغضی قدیمی در گلو دارد، در گوشمان زمزمه میکند:
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه...
منابع:
جمعه سیاه به روایت عمید زنجانی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
خاطرات تصویرگر فاجعه ۱۷ شهریور، خبرگزاری دانشجویان ایران [ایسنا]، شهریور ۱۳۸۷
نظر شما :