خاطرات مهرانگیز دولتشاهی

شاهرخ مسکوب
۲۷ مرداد ۱۳۹۱ | ۱۴:۴۶ کد : ۲۴۹۴ کتاب
خاطرات مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ ایرانی- مجید یوسفی: مهرانگیز دولتشاهی را باید یکی از معدود زنان ایران عصر پهلوی دوم دانست که بدون قیل و قال‌های سیاسی زمان به تلاش برای دستیابی حقوق از دست رفته زنان ایرانی پرداخت. او از سال‌های آغازین دوره پهلوی دوم نقش خود را به عنوان یک ایفاگر اجتماعی آغاز کرد و در موقعیت‌های فوقانی تصمیمسازی مدنی و اجتماعی به ایفای نقش پرداخت. او بیش از سه دهه از عمر خود را صرف امور زنان در ایران کرد؛ خدماتی اعم از نقش‌های دولتی و غیردولتی که کمتر می‌توان در دیگر زنان عصر پهلوی‌ها سراغ گرفت.

 

بخش عمده فعالیت‌های او در امور زنان از سال‌های ۱۳۲۵ش آغاز شد، شامل خدمت در سازمان خدمات اجتماعی و انجمن حمایت از زندانیان، تاسیس «جمعیت راه نو»، طراح و مبتکر «قانون حمایت خانواده». همچنین در سه دوره مجلس شورای ملی حضور داشت و برای اولین بار علیرغم اینکه جزو کادر رسمی وزارت خارجه نبود، در سال ۱۳۵۴ از او برای تصدی سفارت ایران در دانمارک دعوت به عمل آمد.

 

کتاب خاطرات شفاهی مهرانگیز دولتشاهی، که گفت‌وگوهایش را شاهرخ مسکوب انجام داده و نشر «صفحه سفید» در ایران منتشر کرده، اگرچه شرح زندگی سیاسی ـ اجتماعی او در عصر پهلوی دوم است و در لابه‌لای آن به رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی این دوره از تاریخ معاصر می‌پردازد اما کمتر به وقایع و موضوعاتی اشاره می‌کند که از حیث تاریخ معاصر ایران مهم و حائز اهمیت باشد. با این حال می‌توان از این حیث آن را ارزشمند دانست که در بین زنان عصر پهلوی دوم کمتر خاطرات مکتوب باقی مانده که در این سال‌ها مورد استناد قرار گیرد.

 

 

از کودکستان مدرن تا دانشگاه‌های اروپا

 

شرح زندگانی کودکی و نوجوانی او رونمایی از برشی از تاریخ معاصر اجتماعی ایران عصر پهلوی اول است که کم و بیش برای مشتاقان آن دوره حائز اهمیت است. محدودیت‌ها و قید و بندهای اجتماعی و فشارهایی که لازمه جامعه استبدادی آن روزهاست. «این توضیحات را حالا در یک حاشیه گفتم که از نظر سیاست مذهبی اجداد من این گونه بودند، ولی پدر من مخالف بود. مرد مسلمان و خوبی بود، ولیکن با خیلی از این تظاهر‌ها و ظاهرسازی‌ها و مخصوصا خرافاتی که وابسته به مذهب بود خیلی مخالف بود. شاید در نتیجه تربیت او، در نتیجه کتاب‌های صادق هدایت و آنچه که خودم بعد فرمه شدم، در مبارزاتی که داشتیم از لحاظ کارهای زنان مجبور بودیم جانب اسلام را بگیریم و بگوییم نخیر، ما چیزی خارج از اسلام نمی‌خواهیم. ما هرچه می‌خواهیم‌‌ همان جزو مقررات اسلام است، ملاحظه آخوند‌ها را هم بکنیم.»(۱۰)

 

یا «خانواده هدایت با وجود اینکه خیلی اهل علم و کمال بودند و خودشان پایه‌گذاران وزارت علوم و وزارت آموزش در ایران بودند و پسر‌هایشان بهترین تحصیلات را داشتند، درباره دختر‌هایشان خیلی کوتاهی می‌کردند. خیلی نسبت به دختر متعصب بودند و به همین دلیل مادر من و خاله‌ام را که می‌فرستادند مدرسه، وقتی پدربزرگ آن‌ها می‌فهمد که این‌ها مدرسه می‌روند می‌گوید: ولی آبرویم رفت. شما دو تا دختر را هر روز توی کوچه می‌فرستید؟ نفرستید. در نتیجه معلم آخوند می‌آوردند توی خانه که به آن‌ها درس بدهد.»(۲۲)

 

مهرانگیز دولتشاهی در چنین فضای مستبدانه‌ای به کودکستان رفت. شاید اولین کودکستان خصوصی که در تهران تاسیس شد و در آنجا با دنیای جدیدی آشنا شد که در آن زمان چنین فضاهایی به ندرت در اختیار دیگران قرار می‌گرفت. «برای آن زمان معمولا بچه‌ها به کودکستان نمی‌رفتند. در آنجا با اصول مدرن با بچه‌ها رفتار می‌شد. شعرهای فارسی و چند تا شعر کوچولوی فرانسه یادمان داده بودند. پیانو می‌زدند و ما با آن می‌خواندیم و با ما بازی می‌کردند. یادم هست اولین بار ما در آنجا چیزی دیدیم که در واقع پدر سینما بود: لانترن مژیک.»(۲۲)

 

در کنار کودکستان و فضاهای آموزشی مدرنی که در اختیارش قرار گرفته بود او در خانه نیز از چنین تفاوت‌ها و تمایزاتی نسبت به جامعه آن روز برخوردار بود. «پدر من ما را خیلی به نسبت آن زمان آزاد و خیلی لیبرال بار آورده بود. توی خانه ما جلوی پدرمان می‌نشستیم و حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم، یک پیرزنی داشتیم خانه‌مان نیمه سیاه. می‌گفت: ولی این دختر‌ها جلوی پدر چه کار‌ها می‌کنند؟ ما توی این خانواده از این چیز‌ها ندیده بودیم، به نظر او خیلی بد می‌آمد. ولی پدرم با ما خیلی نسبتا خودمانی رفتار می‌کرد و خیلی چیز‌ها را که به نسبت اینکه آن زمان اجازه نمی‌دادند، اجازه می‌داد.»(۳۰)

 

دولتشاهی با این مقدمات و این نوع سلایق و مدیریت در چنین جامعه‌ای که آرام آرام به سوی نظم و استبداد می‌رفت رشد کرد و خود را شناخت و به تدریج از طریق حلقه‌های خانوادگی جهان آینده خود را ترسیم کرد. او به‌‌ همان نسبتی که خود را در مجامع و محافل رسمی و نیمه رسمی می‌دید، دنیای ذهنی خود را بر اساس مناسبات آینده جهان تنظیم می‌کرد. «یک وقت‌ها بعضی‌ها از پدرم می‌پرسیدند که خوب، دختر‌هایتان موسیقی چیزی می‌دانند؟ می‌گفت: "حالا مدرسه‌شان تمام بشود، آن وقت"، حالا که مدرسه من داشت تمام می‌شد، گفت: "می‌خواهم برایت جایزه دیپلم، پیانو بخرم و معلم پیانو بیاورم"، من گفتم: "من نمی‌خواهم. من می‌خواهم بروم فرنگ درس بخوانم." حالا چرا می‌خواستم بروم فرنگ؟ من از خیلی بچگی،‌‌ همان کلاس چهارم پنجم، روزنامه دوست داشتم. روز‌ها روزنامه‌هایی که می‌آمد برای پدرم، دو سه تا روزنامه آن زمان بود که پدرم آبونه بود، کوشش بود، شفق بود و ایران بود، اطلاعات هنوز نبود، این‌ها را می‌آورد و من همه آن‌ها را می‌خواندم. یک روز اعلانی دیدم که خانم صدیقه دولت‌آبادی در روزنامه داده است که می‌گوید من می‌خواهم بروم اروپا و می‌توانم اگر کسانی، خانواده‌هایی می‌خواهند دخترشان را به اروپا بفرستند که در خانواده‌ها و پانسیون‌های خاطرجمعی جابه‌جا بشوند در بلژیک یا پاریس، من می‌توانم این کار را بکنم، با من تماس بگیرند. خوب این‌ها را که می‌خواندم، فکر کردم پس معلوم می‌شود اروپا رفتن چیز خوبی است. بعد هم یواش یواش ما دیدیم در ایران که اصلا دانشگاهی برای دختر‌ها نیست. آن‌هایی هم که هست مخصوص؛ تازه دانشگاه هم آن موقع نبود ولی خوب، مدرسه طب بود، مدرسه حقوق بود که دختر‌ها نمی‌توانستند بروند، پس برای ادامه تحصیل باید رفت اروپا. پدرم می‌گفت: "من حرفی ندارم که تو را بفرستم تا آنجایی که بتوانم"، آن وقت این جوری حساب می‌کرد، می‌گفت که تو بروی دو سال بمانی، برگردی، بعد نوبت مهین می‌شود. مهین برود دو سال بماند برگردد. آن وقت نوبت بهمن می‌شود که آن باید دیگر برود بماند تا تحصیل او تمام بشود. من می‌گفتم که دو سال به درد نمی‌خورد. من می‌خواهم بروم یک رشته رو شروع کنم و تمام کنم.»(۳۰)

 

 

روزنامه‌نگاری و سیاست‌ورزی در حزب دموکرات ملی

 

دولتشاهی بعد از چند سالی ماندن در آلمان و تحصیل در رشته‌های جامعه‌شناسی و رسانه‌های جمعی به ایران باز می‌گردد. حالا دیگر آن نوجوان چشم و گوش بسته نیست. در آنجا استادانی را دید و جامعه‌ای را تجربه کرد و خود را در جنگی تمام عیار دید که نه آلمان که جهان را می‌بلعید. او پس از ۹ سال به ایران بازگشت و در سال‌هایی که قوام‌السلطنه و حزب دموکرات او عرض ‌اندام می‌کردند و فضای جدیدی را در ایران تجربه می‌نمودند، او در‌‌ همان روزهای نخست جذب روزنامه‌ای شد که قرار بود سرآمدان حزب دموکرات ملی آن را منتشر کنند. در آنجا نیز تعاملات و آگاهی‌های بکر و متفاوتی را تجربه کرد. «یک هیئت تحریریه بود که در آنجا آن‌هایی که الان من یادم هست این‌ها بودند: حسین مکی بود، حمید رهنما بود، عبدالرحمن فرامرزی بود. دکتر حسین پیرنیا بود، حسن ارسنجانی بود. دیگر کی بود؟ از روزنامه‌نگاران مثل اینکه باز هم بودند.»(۶۱) در کنار روزنامه‌نگاری، تجربه سیاست‌ورزی در کنار حزب مقتدری چون حزب دموکرات ایران که آشکارا علیه حزب توده قد علم کرده بود یکی از مهم‌ترین دوره‌های زندگی او محسوب می‌شد.

 

قوام‌السلطنه هم نخست‌وزیر و هم رهبر حزب و هم رهبری مقتدر بود و چند نفر مشاور هم داشت ولی خودش با کمال قدرت حزب را اداره می‌کرد و طبعا سیاست دولت و حزب با هم هماهنگ بود به طوری که از قدرت حزب مثلا برای مبارزه با فرقه دموکرات استفاده می‌کرد. «من یادم هست که بعد از ۲۱ آذر و فتح آذربایجان اعلیحضرت از آذربایجان بر می‌گشتند. آن‌ها می‌خواستند کاری کنند که شاه را توی حزب بکشانند. جمعیت جمع کرده بودند و وقتی اتومبیل اعلیحضرت رسید طوری مردم ابراز احساسات کردند و اتومبیل را اصلا روی دست بلند کرده بودند و شاه را بلند کرده بودند و آوردند و این‌ها فوری یک مقداری از لحاظ امنیتی هول شدند و شاه را توی حزب آوردند. قوام‌السلطنه هم توی حزب بود، پیداست که این‌ها نقشه بود وگرنه طوری شد که آن روز قوام‌السلطنه توی حزب آمد. آمد پیشواز شاه و نمی‌دانم چه مدت آنجا استراحت کردند و رفت. می‌دانید قوام‌السلطنه سیاستمدار مقتدری بود، ولی شیطنت هم داشت.»(۶۴).... «روزنامه "مردم" مال توده‌ای‌ها، فردایش نوشت که مظفر فیروز فاحشه‌های شهر نو را آورد، رژه رفتند برای اینکه نشان بدهد که سازمان دارند. توده‌ای‌ها تشکیلاتی به نام تشکیلات زنان داشتند. برای این من اینجا اسم را سازمان زنان گذاشتم. مال توده‌ای‌ها رسما داخل تشکیلات خود حزب نبود، یک تشکیلاتی بود در کنار و جالب اینکه آن‌ها در مرامنامه‌شان هم حقوق سیاسی زن نداشتند، ولی ما داشتیم. البته بعد من یواش یواش فهمیدم که حزب دموکرات ایران را اصلا مرامنامه‌ای را و تشکیلاتش را جوری داده بودند که رو دست حزب توده بلند شوند؛ یعنی از آن مترقی‌تر باشند. فرض کن آن‌ها در مرامنامه حقوق سیاسی زن نداشتند، این‌ها داشتند و از خیلی جهت دیگر واقعا از لحاظ کارگر‌ها و خیلی از لحاظ مسائل اجتماعی... به زودی متوجه شدم که این‌ها مقدار زیادی روی گروه حزب توده کار کرده‌اند. عباس شاهنده که می‌دانید قبلا حزب توده بوده، یک وقتی برای من تعریف کرد که وقتی می‌خواستند مرامنامه و تشکیلات این حزب را بنویسند در زیرزمین منزل آقای مظفر فیروز، او نشسته بوده و از اطلاعاتی که درباره تشکیلات حرب توده داشته در اختیار این‌ها می‌گذاشته که استفاده کنند برای تشکیلات دادن به تشکیلاتی بود و به سرعت هم که وسعت پیدا کرده بود و در تمام مملکت اشاعه پیدا کرده بود و کمیسیون‌ها کار می‌کرد و روزنامه خوب در می‌آورد و بالاخره قدرت دولت هم پشت سرش بود. اصلا هر چه نیرو بود آنجا جمع شده بود. تمام آدم‌هایی که کاری از آن‌ها بر می‌آمد آنجا جمع شده بودند.»

 

 

دیدار با امام موسی صدر

 

با این همه اگرچه دولتشاهی در حزب دموکرات ایران در بخش زنان شخصیت بارزی بود و از این طریق راهی برای ورود به سطوح بالای حکومت پیدا کرده بود اما هرگز یک شخصیت و بازیگر سیاسی باقی نماند و خود را محدود به سیاست‌ورزی‌های متداول روز نکرد.

 

او از‌‌ همان سال‌های نوجوانی دل به کارهای اجتماعی در امور زنان داشت و آمال و آرزوهای خود را در این راه می‌دید. راه‌اندازی «جمعیت راه نو» شاید مهم‌ترین کار او بود. او با راه‌اندازی این جمعیت دست به یک کنش اجتماعی می‌زد که در آن سال‌ها چندان متداول نبود. راه و مشی او یک کنش اجتماعی ـ مدنی بود بی‌آنکه از دولت کمکی بخواهد. اگرچه تعامل او با زنان اجتماع، خود سازوکاری را فراهم می‌کرد که دولت به کمک او آید، این تعامل حتی به لایه‌های دیگر اجتماع سوق یافت. روحانیون بخش دیگری از جامعه آن زمان بودند که در تعامل با این جمعیت قرار گرفت. «آن وقت که در جمعیت راه نو ما فعالیت می‌کردیم برای حقوق زن، همه جوانب کار را نگاه می‌کردیم. از جمله می‌خواستیم واقعا دسترسی پیدا کنیم که با روحانیون تماس داشته باشیم و به آن‌ها بگوییم که ما مخالف دین نیستیم، چون واقعا این جور منعکس می‌شد. می‌گفتند این جمعیت‌های زنان می‌خواهند بی‌بندوباری به بار بیاورند. چنانچه حتی شنیده بودیم پایین شهر خانمی است که راجع به اسلام درس می‌دهد و زنان دورش جمع می‌شوند و به جمعیت ما بد گفته. ما چند نفر بلند شدیم آن خانم را هم دیدیم که برایش بگوییم که جمعیت ما چه کار می‌کند و کار‌هایش از چه نوع است. یکی هم اینکه خوب در رده بالا‌تر به این‌ها بفهمانیم که ما چیزهایی منطقی می‌خواهیم که قابل تطبیق با مذهب باشد.»

 

فعالیت این جمعیت آنچنان حساس و محتاطانه بود که راهی به حوزه‌های علمیه قم پیدا کرد. آنان به هر دری می‌زدند تا به تدریج آحاد جامعه ایران را نسبت به قصد و نیت خود آگاه کنند. از دفتر شهبانو فرح، تا حوزه‌های علمیه و تا دفتر مراجع بزرگی چون آیت‌الله بروجردی. «یکی از مدیرکل‌های وزارت آموزش و پرورش بود، آقای جزایری به نظرم، نمی‌دانم در چه فرصتی بود که ما با او صحبت کردیم. گفتیم که ما دلمان می‌خواهد که با روحانیون تماسی داشته باشیم. گفت: من ترتیبی می‌دهم که شما با کسانی ملاقات کنید به خصوص نماینده‌ای از قم بیاید. ترتیب این کار داده شد و جمعیت راه نو هم آن موقع جلساتش در منزل من بود. اصلا همیشه این طور بود.

 

قرار گذاشتیم که بیاییم منتهی نرفتیم توی اتاق جمعیت، آمدیم به اتاق پذیرایی من. یکیش یک آقایی بود اگر اشتباه نکنم اسمش غفاری بود. او معلم قرآن شرعیات مدارس بود. او در واقع کارمند خود وزارت آموزش بود. منتهی خوب با قم هم ارتباط داشت. یکیش آقای موسی صدر بود. آن موقع هم خوب نسبتا جوان بود. به نسبت اینکه جوان بود، من دیدم چقدر اطلاعات عمومی دارد وقتی که صحبت می‌شود. آخر آن‌ها غالبا فقط یک اطلاعات منحصری دارند، ولی این واقعا اطلاعات عمومی داشت. گمان می‌کنم زیاد می‌دانست. جلسه خیلی جالبی داشتیم. چند نفر از خانم‌های جمعیت بودند و ما راجع به مسائل مختلف با این آقا صحبت کردیم و گفتند که این آقا نماینده ثقه‌الاسلام است که آمده. آن موقع بله ثقه‌الاسلامی یکی از کسانی بود که تقریبا معاون آیت‌الله بروجردی بود و ایشان آن موقع زنده بودند. خیلی صحبت و بحث کردیم. یکی از چیزهایی که همین آقا گفت ما گفتیم که ما با خیلی از بی‌بندوباری‌ها موافق نیستیم، حتی با آن جور چیز‌ها که به ضرر زن تمام می‌شود مخالفیم. فرض کن آن چیزهایی که خیلی‌ها خیال می‌کنند شب زنده‌داری و نمی‌دانم آن جور مجالس و خیلی بی‌بندوباری‌ها به نظر ما این‌ها به ضرر زن است. ببینید این چقدر آدم منطقی‌ای بود که گفت: خوب این هم راکسیون آن محدودیت‌های قدیم است. آن وقت مثال زد، گفت: "این چراغ را اگر بگیرید از این ور بکشید، وقتی ولش بکنید تا آن طرف می‌رود"، گفت: "این نتیجه محدودیت‌های قدیم است که به زن‌ها دادند که وقتی که حالا آزادی پیدا کرده‌اند یک عده‌ای هم پیدا می‌شوند که زیاده‌روی می‌کنند."

 

به هر حال، خیلی با همدیگر به توافق رسیدیم و قرار شد که برود قم و منعکس کند که خواسته‌های ما چیست و ما خودمان هم با خیلی از بی‌رویه‌گی‌ها مبارزه می‌کنیم، با مطبوعاتی که این قدر زن را کوچک می‌کنند و با اعلام‌های زشت و زننده در واقع به زن‌ها توهین می‌کنند ما مخالف هستیم و از جمله وعده‌هایی که آقای موسی صدر به ما داد و تا مدتی هم ادامه پیدا کرد، فرستادن مجله مکتب اسلام بود چون مجله را خودش اداره می‌کرد. من هم تک و توکی این مجله را دیده بودم. بعد مرتب برای ما می‌فرستاد. تا یکی مدتی این مجله می‌آمد و بعد دیدم نیامد. من هم دیگر چیزی راجع به آقای صدر نشنیدم تا اینکه بعد از سال‌ها شنیدم که سر از لبنان در آورد.» (۲۶۶)

 

مهرانگیز دولتشاهی بعد‌ها به واسطه نقشی که در جمعیت راه نو ایفا کرد به نقش‌های دولتی گرایش یافت و در آنجا نیز فعالیت‌های او کم و بیش رنگ و بوی عام‌المنفعه و خیرخواهانه داشت. در سال‌های پایانی حکومت پهلوی او اگرچه از کارمندان بلندپایه وزارت امور خارجه نبود اما به واسطه سوابق مثبتی که در پیشینه خود داشت به عنوان سفیر ایران در دانمارک منصوب شد.

 

او از جمله سفرایی بود که تا آخرین روزهای حکومت پهلوی و حتی بعد از سقوط پهلوی عهده‌دار سفارت بود و بعد از تسخیر سفارت ایران در دانمارک از سوی دانشجویان با روابط بسیار دوستانه و صمیمانه با دانشجویان معترض همکاری و با ارسال نامه‌ای به وزارت خارجه سکان سفارت را به نماینده دولت بازرگان واگذار نمود. «چند هفته قبل وزارت خارجه به ما دستور داده بود که عکس‌ها را جمع کنید و یک جای امنی بگذارید، چون این‌ها هر جا ریختند اول کاری که می‌کردند عکس‌ها را خرد می‌کردند و از بین می‌بردند. دفعه اول هم که آمده بودند همین کار را کردند. ما هم این‌ها را جمع کرده بودیم. این‌ها آمدند، همچنین تعجب می‌کردند می‌دیدند نیست. بعد گفتند شما عکس خمینی را ندارید، عکس آیت‌الله را ندارید؟ گفتم: "نه ندارم. می‌خواستید برایمان بیاورید." گفتند برایتان می‌آوریم. فرداش پس فرداش آمدند، یا فرداش یک دانه عکس خمینی را آوردند خودشان به دیوار پونز زدند. من هیچ نگفتم، که قاب بیاورند و فلان و این‌ها. بالایش انگلیسی چاپ شده بود و زیرش هم عربی. گفتم این چه عکسی است، چرا فارسی ندارد؟ چرا انگلیسی و عربی است؟ گفتند فارسی‌اش را هم می‌آوریم. ولی نیاوردند مثل اینکه نداشتند. همه‌اش را این جوری درست کرده بودند. به هر حال این هم مال عکس آیت‌الله خمینی که آوردند دادند. این روزنامه‌نگاران هم هی می‌آمدند عکس من را با او با هم می‌انداختند که عکس آیت‌الله خمینی توی دفتر سفارت ایران.»(۲۴۲)

 

 

نشان ممتاز ملکه

 

مهرانگیز دولتشاهی آخرین روز‌ها و آخرین لحظات خود را در سفارت دانمارک و مناسبات خود را با سران آن کشور آن گونه توصیف می‌کند: «دو مراسم خداحافظی هم داشتیم که یکیش خیلی مهم بود، خداحافظی با ملکه که در یک روزی جلو‌تر از این‌ها بود. یک دو روز جلو‌تر از این، من مخصوصا این خداحافظی با ملکه گذاشته بودم. پیش از ظهرش ملکه اجازه شرفیابی داده بود. بعدازظهرش در وزارت خارجه مهمانی بود برای خداحافظی آنچه که برای همه سفرا رسم است. من رفتم پیش ملکه. خودش و شوهرش بودند. ما مدتی صحبت کردیم. طبعا یک مقدار راجع به اوضاع و این‌ها. موقعی بلند شدیم ملکه به عنوان هدیه به من یک نشان داد، من هیچ انتظار نداشتم در این شرایطی که ما داریم می‌رویم، آن دولتی که مرا فرستاده الان نیست، این دولتی که آمده من را قبول ندارد و هم شنیده بودم که خیلی سخت نشان می‌دهند. حتی بعضی سفرا تلاش کرده بودند که این نشان را بگیرند نداده بودند، نشانی که آن موقع من هنوز نمی‌دانستم که در رده خیلی بالاست. در قوطی را باز کردم. قوطی را که به آدم می‌دهند، آدم درست نمی‌داند که داخلش چیست.

 

بعد اعلام می‌شود که ملکه Grand of class به من داد. خوب البته هر چه می‌داد من خیلی تشکر کردم و می‌گفتم افتخار می‌کنم. بعد از ظهرش که در وزارت خارجه مهمانی بود، البته کوچکش را زدم به یقه‌ام و رفتم. وقتی که از اتومبیل پیاده شدم رییس تشریفات که آمده بود پیشواز، برای نشان به من تبریک گفت. تشکر کردم و پرسیدم این از چه درجه‌ای است؟ Commander فرماندهی است؟ چون می‌دانستند commender یک چیزی در رده بالاست. گفت: "نخیر، این Grand Class ممتاز است." گفت: "می‌دانید این خیلی اهمیت دارد و خیلی به ندرت ملکه همچنین نشانی به سفرا می‌دهد. این بالا‌ترین نشانی است که به سفیری می‌دهند، آن هم نه به این زودی" گفت که مثلا آخرین بار که ملکه این نشان را به کسی داد، سه سال پیش بود. به سفیر انگلیسی داد که هفت سال اینجا سفیر بود...»

کلید واژه ها: مهرانگیز دولتشاهی


نظر شما :