مروری بر فعالیتهای حزبی در ایران معاصر- صادق زیباکلام
اگر از پاسخهای خردهریز و فرعی بگذریم، در مجموع چهار دسته پاسخ برای این پدیده ارائه شده است:
پاسخ نخست فرهنگی است. به این معنا که طرفداران این نظریه معتقدند که فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایرانیان خیلی مناسب با رفتار سیاسی حزبی نیست. آنان معتقدند که ایرانیان بسیار «تکرو» و «فردمحور» هستند و مزاج اجتماعیشان خیلی مساعد برای فعالیتهای گروهی و دستهجمعی نیست. ایرانیان بیشتر به فکر مصالح و منافع فردی هستند تا مصالح و منافع جمعی. به زعم طرفداران این نظریه، این جنبه از رفتار فرهنگی ما را در حوزههای غیرسیاسی از جمله در فعالیتهای ورزشی هم میتوان ملاحظه نمود. ما در ورزشهای فردی نظیر کشتی، وزنهبرداری، تکواندو و امثالهم خیلی موفقتر بودهایم تا ورزشهایی که روحیه تیم ورک (کار دستهجمعی یا گروهی) میطلبد همچون فوتبال، بسکتبال و امثالهم. برخی از اروپاییها هم که مدتی در ایران بودهاند یا به هر حال به شکل دیگری با ایرانیها کار کردهاند، به این ویژگی ما اشاره داشتهاند. برخی از آنان نوشتهاند که ما مردمانی «فردمحور» یا «خودمحور» هستیم که عمدتاً به جای منافع جمعی، بیشتر به فکر مصالح و منافع فردی هستیم. روحیه کار دستهجمعی نداریم و هر کدام به دنبال تأمین و افزایش سهم خودمان هستیم تا بالا بردن منافع جمعی. وابسته فرهنگی یکی از کشورهای غربی سالها قبل در خصوص رفتارهای اجتماعی ما به دولت متبوعش مینویسد که «دو ایرانی حتی حاضر نیستند برای تحصیل مال از یک نفر سوم هم با یکدیگر همکاری نمایند». دیگری مینویسد «ایرانیها مردمانی هستند متفرق و روحیه همکاری در آنان فوقالعاده پایین است به نحوی که اگر در ابتدای هفته چند نفرشان حزبی و گروهی را تشکیل دهند، تا اواسط هفته نیمی از گروه از آن جدا شده و انشعاب میکنند و تا پایان هفته مابقی هم جدا شده و هر کدام میروند به دنبال تشکیل گروه و دستهای که خود در رأس آن باشند.» (صادق زیباکلام، تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران۱۳۲۲-۱۳۲۰، انتشارات سمت چاپ پنجم، ۱۳۹۱) شماری از محققین ایرانی هم نظریه فقدان روحیه کار دسته جمعی و تکرو بودن ایرانیان را مبنا قرار داده و تلاش کردهاند تا دلایل این روحیه را در میان ما ایرانیان مورد بررسی قرار دهند. از خلقیات و روحیات عرفانی و تصوف گرفته، تا نقش باورهای دینی، آمدن مهاجمین در قالب یورشهای ویرانگر قبایل ترک نژاد آسیای میانه که بدترین آن مغولها بودند، حاکمیت طولانی استبداد در ایران، پراکنده بودن اجتماعات اسکان یافته در ایران و منفک زندگی کردن آنها از یکدیگر درون برج و باروی شهرها به دلیل وحشت و نگرانی از خطر هجوم قبایل و دستهجات صحرانشین و قسعلیهذا. به عبارت دیگر، برخی از نویسندگان و محققین، این نظریه را که ما ایرانیان ملتی تکرو، فردگرا و فاقد روحیه کار دستهجمعی هستیم را فرض گرفته و سپس در مقام جستوجو برای دلایل این روحیه بر آمدهاند. (صادق زیباکلام، ما چگونه ما شدیم، ویراست سوم، چاپ هجدهم، انتشارات روزنه، ۱۳۹۰).
دلیل دومی که در پاسخ به چرایی عدم موفقیت احزاب در ایران داده شده، خیلی به مقوله فرهنگی و تاریخی وارد نمیشود. این دلیل قصور را متوجه عملکرد احزاب و جریانات سیاسی در تاریخ معاصر ایران از مشروطه به این سو میداند. خلاصه این نظریه آن است که پرونده و عملکرد احزاب در ایران از دیدِ بسیاری از مردم ایران خیلی عملکرد مثبت و به نفع کشور و مردم نبوده. اغلبِ احزاب در ایران وابسته به قدرتهای بیگانه بودهاند و به جای پیشبرد منافع و مصالح ملی، سنگِ منافع قدرتهای خارجی را به سینه میزدهاند. طرفداران این نظریه که بیشتر شامل برخی از تحلیلگران و صاحبنظران جناح راست میشود، مثالهای زیادی میآورند از احزاب و جریانات سیاسی که اغلب هم غیرمذهبی هستند و به زعم آنان وابسته به قدرتهای بیگانه بودهاند. اعم از احزاب و تشکلهای سیاسی که به اتحاد شوروی سابق وابسته بودهاند همچون حزب توده و یا آنها که به آمریکا و انگلستان وابسته بودهاند. این وابستگی صرفاً در گذشتهها نبوده، بلکه در دوران خود ما هم وجود داشته. از جمله (و البته از دید اصولگرایان) حزب مشارکت، سازمان مجاهدین انقلاب، نهضت آزادی، جبهه ملی و سایر جریانات ملی - مذهبی که از دید بسیاری از اصولگرایان وابسته به آمریکا و انگلستان هستند. این وابستگی سبب شده تا مردم ایران اساساً نسبت به احزاب و تشکلهای سیاسی نه خیلی خوشبین باشند و نه به آنان به عنوان جریانات جدی سیاسی اعتماد کنند.
دلیل سوم باز یک دلیل فرهنگی است منتهی از منظری دیگر. این دلیل نیز بیشتر توسط تحلیلگران و صاحبنظران محافظهکار مطرح میشود. این صاحبنظران استدلال میکنند که اساساً حزب یک پدیده غربی است و خیلی با مختصات دینی و الگوهای سنتی ما سازگاری ندارد. آنان معتقدند که احزاب در کشورهای غربی ابزاری برای رسیدن به قدرت و حاکمیت هستند. همه تلاش و هم و غم رهبران احزاب آن است که از اعتماد عمومی مردم بهرهبرداری کرده و به قدرت برسند. در حالی که در نظام اسلامی ما هدف کنشگران سیاسی، مسوولین، چهرهها و شخصیتهای سیاسی خدمت است و نه قدرت. به عبارت دیگر، در نظام اسلامی ما، هدف مسوولین از رسیدن به قدرت آن است که به مردم خدمت نمایند. بنابراین چون هدف در نظام اسلامی ایران خدمت است و نه کسب قدرت، بنابراین نیازی به احزاب حس نمیشود. مردم خود با شناختی که از مسوولین و نامزدها دارند، آنان را مستقیماً و مستقل از احزاب انتخاب میکنند. به علاوه از آنجا که روحانیت مورد وثوق و اعتماد بخشهای وسیعی از مردم است، به جای تن دادن به توصیه احزاب و رهبران حزبی که صرفاً به فکر منافع خودشان و کسب قدرت هستند، مردم به روحانیون مورد اعتمادشان مراجعه میکنند و به نامزدهای مورد اعتماد آنان رأی میدهند. به بیان دیگر، حسب این نظریه، روحانیت تا حدود زیادی کار ویژه سیاسی را که در کشورهای دیگر احزاب انجام میدهند، در ایران برعهده دارند. با این تفاوت که در نظامهای غربی هدف رهبران حزبی کسب قدرت است؛ اما در نظام اسلامی ما هدف خدمت است.
میرسیم به دلیل چهارم که عبارت است از مخالفت قدرت سیاسی با احزاب و جریانات سیاسی مستقل از حکومت. طرفداران این نظریه معتقدند که به دلیل تداوم طولانی حاکمیت استبداد و اساساً اقتدار و سلطه دولت در ایران، احزاب و جریانات سیاسی مستقل از حکومت نتوانستهاند در ایران شکل بگیرند و همچون جوامع توسعهیافته دیگر نهادینه شوند. ساختار متصلب و نیرومند قدرت در طول تاریخ ایران اساساً اجازه نداده که جریانات سیاسی مستقل از حاکمیت بتواند همچون جوامع توسعه یافته رشد کنند و آنقدر نیرومند شوند تا بتوانند دولتهای جدیدی را به روی کار آورند.
دلیل پنجم به سر وقت «طبقه» و عدم وجود آن در ایران به عنوان علت زیربنایی پا نگرفتن احزاب میرود. طرفداران این نظریه استدلال میکنند که پا گرفتن احزاب نیرومند در جوامع توسعهیافته معلول به وجود آمدن طبقه یا درستتر گفته باشیم طبقات در آن جوامع میبوده. این طبقات به دنبال وقوع انقلاب صنعتی و پیدایش اقشار و لایههای متعدد و در عین حال معارض با یکدیگر از نظر اقتصادی در جوامع مغرب زمین به وجود آمدند. یعنی انقلاب صنعتی مناسبات اقتصادی جدیدی را در جوامع غربی ایجاد نمود و این مناسبات جدید با خود طبقات و لایههای اجتماعی متفاوت و در عین حال جدیدی را به وجود آورد. احزاب و تشکلهای سیاسی در حقیقت به نمایندگی و برای تأمین منافع این اقشار و لایههای جدید به تدریج شکل گرفتند. هر یک از این طبقات جدید بالطبع به دنبال کسب منافع اقتصادی بیشتر برای خود و کسب قدرت بیشتر در حاکمیت سیاسی جوامعشان بودند. از طریق شرکت در انتخابات و داشتن نمایندگان بیشتر در پارلمان و به اشکال دیگر، احزاب به نمایندگی از طبقات رقیب شکل گرفته و نهادینه شدند. چنین تحولی نه در ایران قرن نوزدهم و نه حتی در قرن بیستم اتفاق نیفتاد. بنابراین، طبقات جدید و مدرن که در جوامع صنعتی و توسعهیافته غربی از نیمه دوم قرن هجدهم (که انقلاب صنعتی اتفاق افتاد) به وجود میآیند، در ایران به وجود نیامدند. مدرنیتهای که در ایران اتفاق افتاد چه در عصر مشروطه و چه بعداً در عصر پهلویها، یک شکل ظاهری بیشتر نداشت و منجر به شکلگیری یا پیدایش اقشار و لایههای جدید نشد. به تبع به وجود نیامدن طبقات جدید، احزاب و تشکلهای سیاسی هم بالطبع شکل نگرفتند. در جوامع غربی، دولتها به نمایندگی از طرف احزابی که در انتخابات اکثریت آوردهاند، تشکیل میشوند. احزابی که نمایندگی اقشار و طبقات مختلف، و در عین رقیب را برعهده دارند. اما در ایران حاکمیت همواره ثابت بوده بدون آنکه چرخشی در قدرت در آن اتفاق بیفتد.
پیرامون این پنج دسته دلیل که در خصوص ناکارآمدی و یا درستتر گفته باشیم، عدم موفقیت تحزب در ایران ارائه شدهاند چه میتوان گفت؟ آیا ما ایرانیها به واسطه دلایل روانشناختی – اجتماعی فردگرا هستیم و در رفتارهای اجتماعیمان خیلی علاقهای به کارهای گروهی و دستهجمعی از جمله فعالیتهای حزبی نداریم؟ آیا روحیات و خلقیات ما ایرانیها به واسطه یکسری دلایل تاریخی که به شیوه مناسبات اجتماعی و اقتصادیمان باز میگردد، خیلی از فعالیتهای سیاسی – اجتماعی دسته جمعی استقبال نمیکنیم؟ آیا ما ایرانیها بیشتر به فکر مصالح و منافع فردی خودمان هستیم تا مصالح و منافع جمعی؟ آیا احزاب در ایران وابسته به قدرتهای خارجی بودهاند و در نتیجه مردم نسبت به آنها بدگمان و بدبین هستند و در نتیجه تحزب در ایران نتوانسته موفق شود؟ آیا چون احزاب در ایران فقط به فکر رسیدن به قدرت بودهاند، لذا مردم خیلی به آنها اعتمادی ندارند؟ آیا از آنجا که مدرنیته (انقلاب صنعتی و...) و در نتیجه پیدایش طبقات جدید در ایران صورت نگرفته، لذا احزاب به نمایندگی از طبقات و لایههای جدید چندان کاربردی در ایران پیدا نکردهاند فلذا فعالیت حزبی در ایران خیلی باب نیست؟ آیا حاکمیت تاریخی استبداد و تمرکز قدرت در دست حکومت سبب شده تا احزاب و جریانات سیاسی مستقل از حاکمیتها نتوانند در ایران پا بگیرند؟ آیا کارکرد نهاد مذهب و نقشی که روحانیت به عنوان راهنمای سیاسی – اجتماعی مردم در ایران برعهده داشته باعث شده که دیگر ضرورتی به نهادی به نام حزب در ایران پیدا نشود؟ آیا به راستی این دلایل بوده که مانع از شکلگیری حزب در ایران معاصر شده؟
در پاسخ میبایستی گفت یقیناً در مقایسه با بسیاری از کشورهای همردیف ایران از نظر توسعه سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی در ایران تحزب خیلی کمرنگ و تقریباً نقشی در تعاملات سیاسی ندارد. در پاکستان، ترکیه یا مصر، تحزب بعد از مجموعه ارتش و قوای مسلحه مهمترین رکن تعاملات سیاسی را تشکیل میدهد. در ترکیه که ظرف یک دهه گذشته، احزاب توانستهاند ارتش را هم کنار زده و همچون جوامع توسعهیافته بدل به قدرت سیاسی شوند. «بهار عرب» و روند جنبش دموکراسیخواهی در جهان عرب یقیناً سبب خواهد شد که بسیاری از کشورهای خاورمیانه هم به همان مسیر ترکیه و کشورهای توسعه یافته بروند. بنابراین، کشورهای توسعه یافته که جای خود دارند، تحزب در ایران حتی از کشورهای همردیف خودمان همچون ترکیه، پاکستان، آرژانتین، برزیل، مصر و غیره هم به مراتب عقبتر و درستتر گفته باشیم توسعهنیافتهتر است. بنابراین، نفسِ سوال درست است و واقعاً میتوان پرسید که چرا تحزب در ایران این قدر توسعه نیافته بوده و چرا تحزب در ایران جایگاهی ندارند؟
پنج دسته نظریه و اساساً مجموعه دلایلی را که در خصوص عقیم بودن فعالیتهای حزبی در ایران ارائه شده را میتوان به دو دسته اصلی تقسیم کرد. دسته اول توضیحات و توجیهاتی هستند که پاسخ را در «خلقیات»، «روحیات» و «فرهنگ» ما ایرانیها جستوجو میکنند و دسته دوم بیشتر بر روی دلایل تاریخی و جامعهشناسی تکیه میکنند. بگذارید کار را با دسته اول یعنی «فرهنگ» و «خلقیات اجتماعی» ما ایرانیان شروع کنیم. در خصوص این دسته از دلایل میبایستی خیلی قرص و محکم گفت که آنها از هیچ پایه و اساس علمی، تاریخی و جامعهشناسانهای برخوردار نیستند. اینکه ایرانیها از «روحیه»ای خاص برخوردارند که این روحیه خیلی تمایلی به فعالیتهای سیاسی – اجتماعی دسته جمعی یا گروهی ندارد، حرف بیپایه و اساسی بیش نیست. از بابت تمایل به فعالیتهای گروهی و دستهجمعی از جمله تحزب و تمایل به فعالیتهای حزبی و تشکیلاتی، هیچ تفاوتی میان ما ایرانیها با اقوام و ملل دیگر وجود ندارد. به بیان دیگر، میزان تمایل و علاقه ما ایرانیها به فعالیتهای اجتماعی و دستهجمعی از جمله فعالیتهای حزبی همان مقداری است که در ملتهای دیگر است. ما ایرانیها به فعالیتهای حزبی و تشکیلاتی همان قدر علاقه داریم که دیگران دارند. تشکیل حزب توده ایران در سال ۱۳۲۰ بهترین دلیل فرق نداشتن ما با دیگران در فعالیتهای حزبی است. چه از نظر اعتقاد به یک حزب و تشکل سیاسی، چه از نظر وفاداری به آرمانهای آن، چه از نظر احساس مسوولیت و آمادگی برای ایثار و فداکاری در راه یک حزب و آرمانهای حزبی انصافاً اعضا و طرفداران حزب توده مثالزدنی بودند. حاجت به گفتن نیست که برای ما مسائل ایدئولوژیک و عملکرد حزب توده به هیچ روی مطرح نیست. مراد ما بیشتر نشان دادن آن است که وقتی پای یک حزب جدی به میان آمده، مردم ما از نظر تمایل به فعالیتهای حزبی و کار گروهی هیچ تفاوتی با ژاپنیها، ترکها، پاکستانیها، هندیها و سایر ملتها نداشتهاند. برای بسیاری از اعضا و طرفداران حزب توده، اول حزب و آرمانهای حزبی میآمد و بعداً مصالح و منافع فردی و شخصی خودشان. پدیده حزب توده بارها و بارها در قالب سازمانها و تشکلهای کوچکتر هم اتفاق افتاده. این مثالها - باز هم تکرار میکنیم صرفنظر از آنکه ما با جهتگیریها، آرمانها و افکار و عقاید آن سازمانها و تشکلها چقدر موافق یا مخالف باشیم و صرفنظر از آنکه از منظر سیاسی این احزاب، تشکلها و سازمانها چقدر موفق بودهاند- نفس شکلگیری و به وجود آمدن آنان مبین این واقعیت است که در مقایسه با سایرین، ایرانیان به هیچ روی فردگرا، خودمحور و فاقد روحیه کار دستهجمعی نیستند. بنابراین اگر تحزب در ایران نتوانسته پیشرفتی داشته باشد، به واسطه دلایل دیگری میبایستی بوده باشد و خیلی ارتباطی به مفاهیمی همچون «نداشتن روحیه کار جمعی»، «فردگرایی ایرانیان»، «در ایران هر کس سعی میکند گلیم خودش را از آب بگیرد» و غیره پیدا نمیکند. ایضاً این استدلال که «مردم ما نسبت به احزاب مثل انسانهای مارگزیده هستند، چون احزاب در ایران در بسیاری از موارد وابسته به قدرتها و کشورهای خارجی بودهاند»؛ هم خیلی گزاره یا استدلال درستی نیست. اصولاً کسانی که این نظریه را مطرح میکنند، بیشتر مُرادشان همان حزب توده و جریانات سیاسی ملیگراست. حزب توده را میگویند که وابسته به اتحاد شوروی بوده و ملیگرایان (اعم از سکولار یا ملی – مذهبی) را میگویند وابسته به آمریکا هستند. اینکه جبهه ملی و احزاب و دستهجات مرتبط با آن بالاخص نهضت آزادی و مجموعه ملی– مذهبیها آمریکایی بودهاند یا وابسته به آمریکا بودهاند، آنقدر بیپایه و اساس است که انسان نمیداند از کجا شروع کند تا واهی بودن آن را نشان دهد. این نظریه که جبهه ملی وابسته به آمریکا و یا در خط آمریکاست، نخستین بار در دهه ۱۳۲۰ توسط حزب توده که مارکسیست و طرفدار اتحاد شوروی میبود، مطرح شد. حزب توده جبهه ملی را ساخته و پرداخته آمریکاییها میدانست که برای رویارویی با نفوذ کمونیسم و حزب توده در ایران به وجود آمده. در مقطعی رژیم شاه هم همین استدلال را در مورد جریانات ملیگرا از جمله دکتر علی امینی به کار گرفت تا رسیدیم به انقلاب اسلامی.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم این تفکر مجدداً احیاء شد و بالاخص بعد از اشغال سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ و به راه افتادن سریال افشاگری از سوی دانشجویان مسلمان خط امام (اینکه اسناد و مدارکی در داخل سفارت آمریکا پیدا کردهاند که نشان میدهد ملیها و ملی – مذهبیها با آمریکاییها بودهاند و برای آنها جاسوسی میکردهاند). مجموعه ملی- مذهبیها به همراه بسیاری از سران جبهه ملی ایران در زمره پاکترین، متدینترین، شریفترین و میهنپرستترین چهرهها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بودهاند. این اتهام که این نیروها وابسته به آمریکا یا انگلستان هستند، همان قدر اعتبار و ارزش دارد که اتهام حزب توده به جبهه ملی اعتبار داشت.
اما در خصوص وابستگی حزب توده به اتحاد شوروی موضوع متفاوت است. حزب توده یک جریان مارکسیستی بود و پرچمدار مارکسیسم و رویارویی با غرب و امپریالیزم آمریکا در آن مقطع اتحاد شوروی بود. در آن مقطع، یعنی در مقطع جنگ جهانی دوم و سالهای بعد از جنگ و به وجود آمدن نظام دو قطبی (دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰)، نگاهی که نسبت به اتحاد شوروی بود یا نگاهی که بعداً نسبت به آن قدرت به وجود آمد خیلی فرق میکرد. در دهه ۱۹۴۰ که اوج قدرت و محبوبیت حزب توده بود، اتحاد شوروی یک قدرت انقلابی، مترقی، پیشرو، دمکراتیک، مردمی، سوسیالیست، حامی کشورهای جهان سوم و جنبشهای آزادیبخش ضد استعماری و ضد غربی بود. نه مثل کشورهای غربی سابقه استعماری یا استعمار مردم کشورهای جهان سوم را داشت، نه قراردادهای استعماری یا کشورهای جهان بسته بود، نه سرمایهداران و شرکتهای چندملیتی وابسته به آن سرگرم استثمار کشورهای دیگر بودند و نه هیچ یک از ویژگیهای زشت و منفی کشورهای غربی را دارا بود. به علاوه زحمتکشان در آن کشور نه تنها مثل کشورهای سرمایهداری استثمار نمیشدند، بلکه قدرت واقعی در آن کشور در دست کارگران و کشاورزان بود و بالاخره اتحاد شوروی با ایستادگی و مبارزه قهرمانانه در جریانات جنگ جهانی دوم علیه فاشیسم، موفق به اخذ مدال دیگری در عرصه بینالمللی شده بود. نه تنها در ایران که در تمامی کشورهای دیگر هم، اتحاد شوروی کعبه، مراد و مورد احترام و ستایش چپها، روشنفکران، دانشجویان، فعالان سیاسی و اجتماعی، نویسندگان، روزنامهنگاران و اقشار و جریانات ترقیخواه بود. احزاب کمونیست در تمامی کشورهای دیگر از جمله در اروپا و آمریکا از حزب کمونیست اتحاد شوروی و رهبران آن کشور حمایت میکردند. برای بسیاری از کمونیستها اول مصالح و منافع پیکار تاریخی میان سرمایهداری فاسد و رویه زوال غرب با سوسیالیسم بود. مصالح و منافع کشورهای خودشان در مرحله بعدی قرار میگرفت. حزب توده ایران و رهبران آن هم استثنایی بر این قاعده نبودند. نگاه آنان به اتحاد شوروی و مسکو نگاه به برادر بزرگتر بود که قهرمانانه پرچم پیکار علیه سرمایهداری و امپریالیزم را به دوش میکشید.
اما فرض بگیریم که هیچکدام اینها نبود و آن طور که برخی از فعالین سیاسی جناح راست میگویند هم جبهه ملی و مجموعه جریانات لیبرال توسط آمریکا و انگلستان به وجود آمده بودند و دست راست آنها بودند (و هستند). و یک گام هم جلوتر آمده و فرض بگیریم که حزب توده هم توسط روسیه در ایران تشکیل شده بود برای جاسوسی و خدمت به منافع آن کشور. سوال اساسی آن است که آیا مردم ایران بعد از گذشت دهها سال از عملکرد این حزب و جریانات لیبرال، همچنان به فلسفه تحزب بیاعتماد هستند و فکر میکنند که چون حزب توده و ملیون را خارجیها در ایران به وجود آورده بودند، هر حزب و تشکل دیگری هم که به وجود بیاید، دست راست قدرتهای بیگانه است؟ آیا محافظهکاران نظرسنجی و مطالعه جامعهشناختی میدانی انجام دادهاند و در پایان تحقیقاتشان نشان داده شده که علت رویگردانی مردم ایران از احزاب به واسطه آن دو تجربه ناموفق بوده؟ بنابراین، ادله و استدلالهایی که موضوع را تقلیل میدهند به «ویژگیهای فرهنگی، اجتماعی، روانی یا تاریخی مردم ایران»، خیلی از پایه و اساس جدی برخوردار هستند و نمیتوان آنها را خیلی جدی گرفت.
گروه دوم ادله و استدلالهایی که آوردیم، آنان که بیشتر به عوامل تاریخی- جامعهشناسی توجه دارند، به مراتب از اساس و پایه بیشتری برخوردارند. فیالمثل این استدلال که «تصلبِ قدرت در ایران همواره مانع جدی بر سر راه به وجود آمدن و شکلگیری احزاب و تشکلهای سیاسی مستقل از حاکمیت بوده»، سخن بسیار درستی است. فیالواقع ظرف یکصد سال گذشته احزاب و تشکلهای سیاسی عمدتاً در شرایطی ظهور کردهاند که قدرت سیاسی تا حدودی مجبور به عقبنشینی شده. این امر نخستین بار در عصر مشروطه اتفاق افتاد که منجر به وجود آمدن شمار قابل توجهی «انجمن»های قومی، صنفی، سیاسی و مذهبی شد. از انجمن آذربایجان، غیبی، آدمیت، طلاب، مجاهدین اسلام، بازار و پارچهفروشها گرفته تا انجمن ارامنه، زرتشتیها و کلیمیها. بسیاری از این انجمنها نطفههای احزاب و تشکلهای سیاسی- صنفی در سطح ملی را در خود حمل میکردند. اما حاکمیت مجدد استبداد بسیاری از آنها را در همان مرحله جنینی از میان برد. دو حزب جدی «اعتدالیون عامیون» و «اجتماعیون عامیون» که در عصر مشروطه و در جریان مجلس اول شکل گرفتند همه ویژگیهای احزاب و تشکلهای سیاسی مدرن را که در جوامع توسعهیافته ظهور کردهاند را در خود داشتند (از جمله تقسیم بندی کلاسیک چپ و راست). اما حاکمیت مقتدر و دیکتاتوری خشن پلیسی – امنیتی رضاشاه به حیات همه آنها پایان داد. تجربه ظهور و فعالیت یک دوجین احزاب و تشکلهای سیاسی جدی و فعال در عصر مشروطه تا به قدرت رسیدن رضاشاه، بیشترین شاهد و گواه بر باطل بودنِ نظریاتی است که معتقدند روحیه ایرانیها چنین و چنان است و ایرانیها روحیه کار دستهجمعی ندارند.
با سقوط دیکتاتوری مخوفِ رضاشاه و حاکمیت مجدد فضای باز سیاسی در کشور، دهها حزب، سازمان و تشکل سیاسی، صنفی، مذهبی و قومی همچون عصر مشروطه ظهور کردند. برخی از آنها همچون حزب توده، همه ویژگیهای احزاب جدی کشورهای توسعهیافته را دارا بود. تشکل، انضباط حزبی، رهبری دستهجمعی، سازماندهی، مطبوعات وابسته به حزب، تشکیلات استانی و شهرستانها، اتحادیههای کارگری و صنوف مختلف وابسته به حزب از جمله تشکلهای دانشجویی، زنان، معلمین و سایر تشکیلات و سازمانهای وابسته به حزب. حزب توده در حقیقت مرکز ثقلِ چپ و روشنفکری بود. در مقابل حزب توده، احزاب و تشکلهای محافظهکار یا دست راستی ظهور کردند از سلطنتطلب گرفته تا نزدیک و وابسته به دربار تا احزابی که از فاشیسم و هیتلر طرفداری میکردند. در میانه طیف سیاسی کشور احزاب و تشکلهای ملی، لیبرال و میانهرو قرار میگرفتند. حزب ایران، حزب ملت ایران، حزب زحمتکشان، نیروی سوم و سایر تشکلهایی که جبهه ملی ایران را تشکیل میدادند. در کنار احزاب و تشکلهای سیاسی، جریانات قومگرا همچون حزب دموکرات کردستان، خلق عرب و فرقه دموکرات آذربایجان هم ظهور کردند. کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به این عصر پایان بخشید و همچون به قدرت رسیدن رضاشاه، محمدرضا پهلوی هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد به هیچ روی دیگر حاضر به تحملِ احزاب و تشکلهای سیاسی مستقل از حکومت نشد. جبهه ملی غیرقانونی اعلام شد و رهبران آن به جرم خیانت بازداشت شدند. دکتر حسین فاطمی تیرباران شد، دکتر محمد مصدق رهبر جبهه ملی در دادگاه به اتهام خیانت محکوم به سه سال زندان شد و تا آخر عمر به حال تبعید در ملک شخصیاش در احمدآباد (طالقان) در حصر خانگی بود. سایر رهبران جبهه ملی هم بعضاً به چندین ماه حبس محکوم شدند و برخی دیگر هم پس از مدتی بازداشت آزاد شدند. اما سنگینترین بها را حزب توده پرداخت. حزب توده هم غیرقانونی اعلام شد. آن دسته از رهبران حزبی که توانستند از کشور بگریزند جان به سلامت بردند. مابقی یا تیرباران شدند و یا به زندانهای طویلالمدت محکومیت یافتند. تجربه تحزب و گسترش فعالیتهای حزبی در فاصله ۱۳۲۰ تا سال ۱۳۳۲ همچون تجربه دوران مشروطه یک بار دیگر بطلان این نظریه را که ایرانیان فاقد روحیه کار دستهجمعی هستند و... را به نمایش میگذارد.
به دنبال سرکوب و از میان بردن کامل حزب توده و قلع و قمع جبهه ملی و کلیه احزاب وابسته به آن، رژیم شاه ظرف ۲۵ سال بعدی (۱۳۵۷-۱۳۳۲) صرفاً به برخی از احزاب حکومتی یا وابسته به حاکمیت اجازه فعالیت داد. در مواردی اگر شاه از برخی از شخصیتهای حزب دولتی هم خوشش نمیآمد، یا نگران موفقیت آن میشد، آن حزب هم جمع میشد. احزاب و تشکلهای «مردم»، «ایران نوین»، «ملیون» و «کانون ترقیخواهان ایران» از جمله احزابی بودند که توسط دولتمردانِ رژیم تشکیل شدند. این احزاب در حقیقت یک کلوب یا حلقه خصوصی برخی از دولتمردان بودند. نهایتاً در سال ۱۳۵۴ شاه تصمیم به ایجاد یک حزب بزرگ سراسری در کشور گرفت به نام «حزب رستاخیز». حزب رستاخیز الگویی از حزب توده یا احزاب کمونیستی حاکم در بلوک شرق بود. شاه میخواست همه شخصیتها و چهرههای رژیم، دولتمردانش و کلیه مقامات مدیریتی و اجرایی کشور عضو حزب رستاخیز باشند. عملاً هم این گونه شد. کارکنانِ تمامی ساختار حکومتی اعم از قوه مجریه، مقننه و حتی قضائیه به عضویت حزب رستاخیز درآمدند. فرهنگیان، اساتید دانشگاه، دانشجویان، کارگران، کارکنان دولت، کارمندان شرکتها و صنایع کوچک و بزرگ دولتی جملگی عضو حزب رستاخیز شدند. البته مقامات حکومتی رسماً کسی را مکلف و موظف به عضویت در رستاخیز نکردند. اما وضعیت به گونهای شده بود که از همه انتظار میرفت «داوطلبانه» به عضویت حزب رستاخیز درآیند. فیالواقع وضع به سرعت به گونهای شده بود که اگر در سازمانی یا وزارتخانهای کسی به عضویت حزب درنیامده بود، دال بر مخالفت آن شخص با اعلیحضرت و رژیم شاه تلقی میشد. این وضعیت به ویژه در مورد مسوولین و روسای ادارهجات پررنگتر میبود. در مرتبه بعدی حزب رستاخیز در میان کارگران، دانشجویان، کشاورزان، پزشکان، مهندسین، وکلا و حقوقدانان، زنان و سایر اقشار هم شعباتی دایر کرد. فقره بعدی مطبوعات حزبی بودند. «روزنامه رستاخیز» مهمترین ارگان حزب بود که صبحها درمیآمد. «رستاخیز ماه»، «فصلنامه رستاخیز»، «رستاخیز زنان»، «رستاخیز کارگران»، «رستاخیز کشاورزان» از جمله نشریات دیگر حزب بودند. شاه مغرور از قدرت و اقتدار، چند ماه بعد از تشکیل حزب رستاخیز در سال ۱۳۵۴ با نهایت نخوت و تکبر اعلام کرد «هر کس که نمیخواهد به عضویت حزب رستاخیز ملت ایران درآید به او پاسپورت میدهیم و میتواند از کشور برود.» شاه معتقد بود که رستاخیز الگوی جدیدِ توسعه سیاسی در دنیاست. در پاسخ به انتقادهایی که رستاخیز را به احزاب کمونیستی تشبیه میکردند، او پاسخ میداد که در احزاب کمونیستی فقط کمونیستها عضویت دارند و عضویت در حزب کمونیست محدود است به کسانی که مورد تایید رهبری حزب میباشند. در حالی که حزب رستاخیز را از پایه و اساس متفاوت از احزاب کمونیستی کرده بود. شاه معتقد بود هر ایرانی که به پرچم سه رنگ ایران، تمامیت ارضی کشور، نظام شاهنشاهی و پیشرفت و ترقی ایران در پرتو انقلاب شاه و ملت اعتقاد داشت، میتوانست به عضویت حزب رستاخیز ایران درآید. فیالواقع اگر کسی به عضویت رستاخیز در نمیآمد، معنیاش آن بود که به آن اصول سهگانه مترقی از جمله تمامیت ارضی کشور و پیشرفت و ترقی ایران اعتقاد نداشت. شاه و رهبران حزب رستاخیز ظرف ماهها و سالهای بعدی مطالب زیادی در خصوص تفاوت حزب رستاخیز با احزاب کشورهای غربی بیان داشتند. در رستاخیز، رقابتها و قدرتطلبیهای فردی که در احزاب دیگر مرسوم است، جایی نداشت؛ چرا که هدف همه «رستاخیزیها» خدمت به ایران بود. از آنجا که هدف رستاخیز خدمت به کشور، پیشرفت و ترقی و تعالی ایران میبود و این هدف در میان همه اعضای رستاخیز یکسان و مشترک بود، دلیلی دیگر برای رقابت و قدرتطلبیهای فردی، جناحی، گروهی یا فراکسیونی باقی نمیماند. چنین بود که شاه و دولتمردانش اعتقاد داشتند «الگوی حزب رستاخیز» یک تحول و یک انقلاب جدید در توسعه سیاسی و دموکراسی مردمی بود. در حالی که در دموکراسیهای غربی قدرت واقعی در دست رهبران احزاب، گروههای فشار، کارخانهداران، بانکداران، مدیران و سهامداران شرکتهای بزرگ بود و مردم عادی نقش چندانی در تصمیمگیریها نداشتند، در الگوی ایران تودههای مردم از طریق حزب رستاخیز اعمال قدرت میکردند و در تصمیمگیریهای کشور نقش داشتند. شاه به مدل رستاخیز «دموکراسی مردمی» اطلاق کرده بود. مطبوعات، رادیو و تلویزیون، نطقهای نمایندگان مجلس، سناتورها، رهبران و مسوولین حزب رستاخیز، دانشگاهیان، دانشجویان، رهبران شبکههای کارگری، کشاورزی و زنان وابسته به حزب رستاخیز شبانهروز به تشریح مزیتهای «دموکراسی مردمی، ملی و متعهد» نظام رستاخیز در مقایسه با دموکراسیهای غربی مشغول بودند.
شاه و سران رژیم منظماً در سخنرانیها، تحلیلها و نوشتههایشان به مقایسه میان «دموکراسی مردمی رستاخیز ایران» و «دموکراسیهای غربی» میپرداختند. رهبران تحصیلکردهتر حزب رستاخیز مطالب زیادی میگفتند که در نظامهای غربی یک پوسته ظاهری از دموکراسی وجود دارد و قدرت اصلی یا واقعی در دست رهبران حزبی، صاحبان صنایع و کارخانهداران، مدیران و صاحبان بانکها، شرکتهای بیمه و موسسات مالی و تجاری است. مردم در این نظامها خیلی نقشی در اداره کشور نداشتند. تصمیمگیریهای اصلی و سیاستگذاریهای مهم در دست یک اقلیت بسیار کوچک صاحبان سرمایه و امکانات مالی بود. بعد از مدتی رهبران حزب رستاخیز دو فراکسیون در آن به وجود آوردند به نامهای «پیشرو» و «سازنده». اینکه تفاوت میان آن دو جناح یا دو فراکسیون چه بود، هیچ وقت معلوم نشد. رهبران «جناح پیشرو» مطالب کلی در خصوص پیشرفت، دموکراسی مردمی، دموکراسی واقعی، وحدت ملی، عدالت ملی و... میگفتند. مشابه همان مطلب را هم، رهبران «جناح سازنده» بیان میداشتند. شعارهای دیگر حزب رستاخیز عبارت بودند از «سیاست مستقل ملی»، «عدالت»، «توسعه ملی»، «پیشرفت» و «سازندگی کشور به دست ایرانیها» (صادق زیباکلام، مقدمهای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه، ۱۳۹۱). با شروع انقلاب در سال ۱۳۵۶ یکی از نخستین نهادهای وابسته به رژیم که خیلی سریع مضمحل شد، حزب بزرگ و فراگیر رستاخیز بود.
با فروپاشی دیکتاتوری رژیم شاه و ایجاد فضای باز سیاسی در کشور یکبار دیگر همچون عصر بعد از رضاشاه احزاب و تشکلهای سیاسی واقعی به سرعت شکل گرفتند. برخی که از قبل از انقلاب وجود داشتند همچون نهضت آزادی، جبهه ملی، حزب توده، فدائیان اسلام، مؤتلفه، سازمانهای چریکهای فدائی خلق، مجاهدین خلق، حزب دموکرات کردستان و... پس از انقلاب تجدیدِ سازماندهی کرده و به فعالیت علنی روی آوردند. اما بهار انقلاب دو، سه سالی بیشتر دوام نیاورد. اختلافات شدید سیاسی در میان رهبران کشور (دولت موقت، شورای انقلاب، حزب جمهوری اسلامی، ابوالحسن بنیصدر نخستین رئیسجمهور، مرحوم شهید محمدعلی رجایی نخستین نخستوزیر و...) از یک سو، و موضعگیری رادیکال و خشونتآمیز سازمان مجاهدین خلق در برابر حاکمیت، کشور را با بحرانهای سیاسی مواجه ساخته بود. رقابت و دشمنی میان کادرها و رهبران سازمان مجاهدین با بسیاری از رهبران انقلابی کشور که ریشه در سالهای قبل از انقلاب داشت روز به روز عمیقتر و خصمانهتر شده و نهایتاً در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و با اعلام مبارزه مسلحانه سازمان مجاهدین علیه نظام وارد مرحله هولناکی شد. نخستین و بنیادیترین قربانی حاکمیت ترور از سوی مجاهدین از یک سو و اعدامهای انقلابی مجاهدین و دیگر مخالفین مسلح از سوی دیگر، نهال تازه جوانهزده آزادی بود. تنشها و درگیریهای مسلحانه گسترده میان رژیم و مخالفین فضای چندانی برای آزادی نگذاشت. با کمسو شدن فضای دموکراسی در جامعه، احزاب و تشکلهای سیاسی هم به تدریج رو به خاموشی رفتند. آخرین بار که بهار دموکراسی باعث شکوفایی احزاب و تشکلهای صنفی شد، بعد از دوم خرداد ۱۳۷۶ بود. با پایان یافتن دوران اصلاحات احزاب و تحزب هم به تدریج رو به افول رفتند.
در یک نگاه کلی، هر بار که فضای دموکراسی در کشور وجود داشته، احزاب و فعالیتهای حزبی ظاهر شدهاند. پایان آن مقطع با خود افول و سردی احزاب و تحزب را به همراه آورده است. نفس اینکه با ظاهر شدن فضای دموکراتیک در ایران، احزاب و تحزب هم ظاهر شدهاند و این تجربه همانطور که دیدیم از مشروطه به این سو بارها در جامعه ما اتفاق افتاده، برخی از نظریههایی را که در خصوص دلیل عدم موفقیت یا ناکار آمدن تحزب در ایران ارائه شده را به زیر سوال میبرد. ظهور احزاب و فعالیتهای حزبی در عصر مشروطه، بعد از سقوط رضاشاه، دوران انقلاب و بالاخره دوران اصلاحات، حکایت از آن میکند که ما ایرانیها در خصوص فعالیتهای حزبی و کار سیاسی گروهی نه چیزی از دیگران بیشتر داریم، نه کمتر. ما هم مثل اقوام و ملتهای دیگر هستیم. نه در دوران اصلاحات، یا دوران انقلاب، ایرانیان گفتند که ما از احزاب خاطره بدی داریم و احزاب به قدرتهای خارجی وابستهاند.
دموکراسی و فضای باز اگرچه شرط لازم به وجود آمدن تحزب است، اما به نظر میرسد که کافی نیست. این درست که قدرت هرگاه اراده کرده، احزاب و تحزب را به تعطیلی کشانده، اما مواردی هم بوده که عدم موفقیت تحزب در ایران خیلی به حکومت ارتباطی پیدا نکرده است. حزب جمهوری اسلامی که بعد از انقلاب (فروردین ماه ۱۳۵۸) تشکیل شد، بسیاری از ویژگیهای یک حزب را دارا بود. تشکیلات، سازماندهی، رهبری دستهجمعی، ارگان مطبوعاتی (روزنامه جمهوری اسلامی)، تشکیلات سراسری در استانها و شهرستانها، کلاسهای آموزشی و عقیدتی و بالاتر از همه قدرت. در مقطعی رئیسجمهور، نخستوزیر، رئیس مجلس، رئیس قوه قضائیه و بیش از نیمی از نمایندگان مجلس را اعضای حزب جمهوری اسلامی تشکیل میدادند. حزب با دانشگاهها، صنایع و کارگران و با بسیاری از صنوف دیگر هم ارتباط داشت. بسیاری از اعضای حزب در نظام اداری و مدیریتی کشور اعم از صنایع، فرمانداریها و استانداریها، بانکها، دانشگاهها، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان و بیمارستانها، جهاد سازندگی، بنیاد شهید، سپاه، دادگاههای انقلاب، بنیاد مسکن، بنیاد مستضعفان و... مسوولیت داشتند. کم نبودند ائمه جمعه و جماعات که مرتبط یا نزدیک به حزب جمهوری اسلامی بودند. به رغم همه اینها، حزب جمهوری اسلامی در سال ۱۳۶۶ و بعد از نزدیک به یک دهه داوطلبانه رأی به انحلال خود داد. مشابه داستان حزب جمهوری اسلامی البته در ابعاد بسیار محدودتر نزدیک به ۴۰ سال قبلش در عصر بعد از رضاشاه در اواسط دهه ۱۳۲۰ اتفاق افتاده بود. در آن مقطع نیز «حزب دموکرات ایران» به رهبری مرحوم احمد قوامالسلطنه و شمار دیگری از نخبگان سیاسی شکل گرفت. قوام و رهبران حزب دموکرات میخواستند رقیبی برای حزب توده به وجود آورند. بسیاری از چهرهها و شخصیتهای بالنسبه مستقل سیاسی (مستقل از دربار یا حزب توده) به همراه شماری از نویسندگان، روزنامهنگاران، نمایندگان مجلس و نخبگان سیاسی و اجتماعی به حزب دموکرات ایران احمد قوامالسلطنه پیوستند. حزب قوام موفق شد در انتخابات سال ۱۳۲۶ که بالنسبه آزاد بود، نزدیک به دو سوم از کرسیهای مجلس را تصاحب نماید. اما به رغم موفقیتهای اولیه آن، آن حزب نیز همچون حزب جمهوری اسلامی نهایتاً به بنبست رسید و عملاً به دست رهبران آن منحل شد. حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی تنها احزابی نبود که چنین سرنوشت پیدا کردند. با اندکی تسامح میتوان گفت که کارگزاران سازندگی، «رایحه خوش خدمت»، و آخرین مثال از این دست خود اصولگرایان هستند که در اوج قدرت به دو جریان رقیب و متخاصم (جریان منتسب به احمدینژاد یا جبهه پایداری و جبهه متحد تجزیه شدند) و شمار دیگری از احزاب و تشکلهای سیاسی که چنین سرنوشتی پیدا کردند. به عبارت دیگر، جریانات سیاسی که در قالب احزاب و تشکلهای سازمانیافته در حین قدرت به بنبست سیاسی و اضمحلال رسیدهاند. چرا این پدیده در ایران به نظر میرسد عمومیت داشته و غالباً اتفاق میافتاد؟ آیا وجود این پدیده به معنای آن نمیتواند باشد که ایرانیان روحیه کار جمعی ندارند؟ آیا به بنبست رسیدن و انحلال حزب دموکرات قوامالسلطنه، حزب جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به اصولگرایان مبین فقدان روحیه همکاری در میان ما ایرانیان نیست که در مواردی که پای مصالح و منافع دسته جمعی در میان است، نمیتوانیم با یکدیگر همکاری نماییم و عملاً در حین برخورداری از قدرت کامل مجبور به جدا شدن از یکدیگر و نهایتاً انحلال حزب و تشکیلات شدهایم؟
در پاسخ میبایستی گفت که خیر و ناکامی این دسته احزاب به هیچ روی به معنای صحت آرا و اندیشههایی که معتقدند فرهنگ ما ایرانیها فردمحور است و... نمیباشد. این احزاب دارای ویژگیهای نسبتاً مشترکی هستند و به رغم تفاوتهای مهمی که میانشان هست، معذالک از نظر سرشت سیاسی سرنوشتشان کم و بیش مشابه یکدیگر است. تمامی این احزاب یا جریانات سیاسی در شرایطی شکل گرفتند که یا عملاً قدرت را در دست داشتند و یا در آستانه در دست گرفتن قدرت بودند. بنابراین و به تعبیری از بالا و از جایگاه حاکمیت شکل گرفتند. رهبری حزب دموکرات ایران در دست احمد قوامالسلطنه بود. در آن مقطع او بدون تردید پرنفوذترین و قدرتمندترین شخصیت سیاسی ایران بود. او با موفقیت و بکار گیری استعداد و توان فردیاش توانسته بود بحران عمیق و خطرناک آذربایجان را با رهبران اتحاد شوروی از جمله ژوزف استالین حل و فصل کرده بود و عملاً آذربایجان را بعد از قریب به دو سال مجدداً به ایران بازگرداند. قدرت، نفوذ و محبوبیت او به تنهایی خیلی بیشتر از شاه، دربار، ارتش، مجلس و سایر ارکان قدرت شده بود. او آن محبوبیت را برای تشکیل حزب دموکرات ایران به کار گرفت و توانست یک شبه حزب نیرومند و پرطرفداری را ایجاد کند. درب حزب او عملاً به روی همه به استثناء تودهایها باز بود. بسیاری از شخصیتهایی که ضد حزب توده بودند و با دربار و شاه هم میانه زیادی نداشتند، راهی کانون قدرت جدید شدند. افرادی که به حزب پیوستند از نظر حمایت از قوامالسلطنه، مخالفت با حزب توده و وابسته به دربار نبودن مشترک بودند؛ اما این همه وجهِ اشتراکشان بود. از جهات دیگر اعم از سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کمتر وجوه اشتراکی میانشان بود. بنابراین، پس از آنکه اهداف اولیهشان در زمینه محدود کردن قدرت حزب توده، پیروزی در انتخابات مجلس پانزدهم و بالاخره نخستوزیری احمد قوامالسلطنه و تشکیل کابینهای مستقل از نفوذ و دخالت شاه و دربار محقق شد، دیگر چندان زمینهای برای ادامه همکاری میانشان نبود. چرا که در حزب همه گونه تفکر و گرایش سیاسی و اجتماعی وارد شده بود. دکتر حسن ارسنجانی و برخی دیگر تمایلات سوسیالیستی و چپگرایانه داشتند، در حالی که عبدالحسین موسوی و بسیاری دیگر از نظر اجتماعی متعلق به طیف ملاکین و زمینداران بزرگ بودند و به هیچ روی با برنامههای سوسیالیستی و اصلاحات ارضی که از جانب ارسنجانی و همکارانش در حزب دنبال میشد موافقتی نداشتند. برخی دیگر از رهبران حزب موافق اصلاحات اجتماعی بودند به منظور برطرف کردن کاهش محبوبیت حزب توده در میان دانشجویان، نویسندگان و روشنفکران. در عین حال، شمار دیگری که بیشتر تعلق به اعیان و اشراف داشتند با چنین اصلاحات و اقداماتی موافق نبودند و بیشتر تمایل به محدود ساختن قدرت و نفوذ دانشجویان، دانشگاه و اتحادیههای کارگری داشتند. هر یک از بخشها و جریانهای درون حزب تلاش میکرد تا رهبری حزب را درون دولت قوام و مجلس پانزدهم به سمت دیدگاهها و باورهای خود سوق دهد. به تدریج تنشها و برخوردهای درون حزبی افزایش یافت و نهایتاً حزب عملاً به بنبست رسید.
کم و بیش مشابه همین وضعیت در حزب جمهوری اسلامی هم اتفاق افتاد. رهبران حزب جدای از آنکه اساساً معتقد به فعالیت تشکیلاتی بودند و ایجاد تشکیلات را امری ضروری و فوری میدانستند، در عین حال هم جملگی رهبران و مؤسسین حزب در رقابت با قدرتها و جریانات دیگر هم بودند. ملی – مذهبیها، مجاهدین خلق، چپها و به تدریج بنیصدر از جمله رقبای حزب جمهوری اسلامی بودند. حزب به تدریج توانست تمامی ارکان قدرت را از آن خود کند. در عین حال، رقبای جدی حزب هم ظرف سالهای نخست انقلاب عملاً تار و مار شده بودند. بنیصدر به فرانسه فرار کرده بود، ملی – مذهبی به کل از قدرت کنار زده شده بودند، مجاهدین در پیکاری خونین با نظام در حال عقبنشینی بودند و جملگی جریانات چپ هم تار و مار شده بودند. حزب جمهوری اسلامی عملاً بدل به قدرتی بلامنازع شده بود. هم قوه قضائیه را در دست داشت، هم مقننه و هم مجریه. با محو عوامل خارجی که رهبران و کادرهای حزب جمهوری اسلامی را بهم نزدیک ساخته بود، شخصیتها، تفکرات و گرایشهای متفاوت، مختلف و بعضاً متعارض به تدریج شروع به تلاش در سوق دادن حزب به طرف آرمانها و جهان بینی خودشان مینمودند. دیگر دلیلی برای ائتلاف و همکاری نبود چون همه نیروهای مخالف و رقیب تار و مار شده بودند. رهبران حزب جمهوری حالا دیگر با رقیبی بنام بنی صدر، ملیمذهبیها، سازمان مجاهدین یا حزب توده روبرو نبودند. آنان میبایستی حالا اقتصاد، سیاست خارجی، کشور و جنگ را اداره میکردند. از این نقطه به بعد حزب به تدریج دچار مشکلات انبوهی شد. همانند حزب دموکرات ایران، حزب جمهوری اسلامی هم در برگیرنده رهبران و کادرهایی بود که دارای گرایشهای مختلف در حوزههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی خارجی بودند. در یک سرِ حزب چهرهها و شخصیتهایی بودند با تمایلات سوسیالیستی، چپگرایانه (در اقتصاد) و با تمام وجود سعی میکردند که همه فعالیتهای اقتصادی جامعه، در کنترلِ دولت قرار بگیرد. در مقابل این طیف آن دسته از رهبران حزب جمهوری اسلامی قرار داشتند که اعتقاد راسخی به مالکیت خصوصی، محوریت بازار و کاهش هر چه بیشتر نقش دولت در اقتصاد داشتند. در یک طرف چهرهها و شخصیتهایی بودند که با همه وجود اعتقاد به صدور انقلاب و به کار گرفتن امکانات ایران برای به راه انداختن انقلاب و نهضت در کشورهای دیگر اسلامی و منطقه داشتند. این طیف مخالف جدی با هر نوع تنشزدایی و ایجاد رابطه با غرب و آمریکا بود و لاجرم، خواهانِ تداوم جنگ بود. در مقابل چپگرایان و رادیکالهای حزب، چهرهها و شخصیتهایی بودند که نه اصراری بر تداوم دشمنی با آمریکا و غرب داشتند و نه اصراری بر صدور انقلاب و بیشتر به دنبال تثبیت انقلاب و نظام در داخل کشور بودند. تقریباً در هر حوزهای و در هر «چه باید کردی» حزب جمهوری اسلامی دارای چندین و در بهترین حالت، دو طرز فکر و تلقی کاملاً متضاد بود. تعارضات میان این جریانها نهایتاً به جایی رسید که اتخاذ یک مجموعه سیاستهای منسجم از جانب رهبری حزب را غیرممکن ساخت. سرانجام حزب رأی به اضمحلال خود داد.
سرنوشت مجموعهای هم که ما امروزه آنان را به نام «اصولگرایان» میشناسیم جدای از این روال نبود. آنان از یک سو با اکبر هاشمی رفسنجانی مواجه بودند و از سوی دیگر با اصلاحطلبان. این دو عامل اصلی خارجی سبب شد تا یک مجموعه ناهمگن صرفاً برای رویارویی با آن دو رقیب گردهم بیایند. مجموعهای که ما آن را از اواسط دور دوم ریاستجمهوری آقای خاتمی در ابتدا به نام «رایحه خوش خدمت»، «جریان یا گفتمان سوم تیر» و نهایتاً «اصولگرایان» میشناسیم. همچون حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی که در برگیرنده یک مجموعه ناهمگن بود که تقریباً در کمتر زمینهای با یکدیگر تفاهم و اتفاق نظر داشتند اما به واسطه رقبای مشترک گردهم آمده بودند، مجموعه جناح راست هم به واسطه ضرورت رویارویی با اصلاحطلبان و هاشمی رفسنجانی زیر بیرق «اصولگرایی» مجتمع شدند. حاجت به گفتن نیست که با منتفی شدن رقبا در جریان رویدادهای ۲۲ خرداد ۸۸، «اصولگرایان» وارد مرحله «چه باید کرد؟» شدند. و به رغم آنکه همچون حزب جمهوری اسلامی در دهه ۱۳۶۰ اصولگرایان نیز همه قدرت را در دست داشتند اما آنان نیز، دچار انشعاب و جدال شدند. این اختلافات که مدتها قبل از انتخابات مجلس نهم در اسفندماه سال گذشته به تدریج از عمق جریان اصولگرایان به سطح آن رسیده بود، در جریان آن انتخابات به طور رسمی و کامل به صورت «جبهه متحد اصولگرایی» و «جبهه پایداری» برابر یکدیگر قرار گرفتند. درست همانگونه که در سال ۱۳۶۶ هم حزب جمهوری اسلامی به صورت دو جریان «روحانیون» و «روحانیت» مبارز در برابر یکدیگر قرار گرفتند. این تجربه اگر باز هم اتفاق بیفتاد، حاصل متفاوتتری نخواهد داشت. ممکن است اصولگرایان این بار برای رویارویی و از میدان به در کردنِ احمدینژاد یا جلوگیری از پیروزی این یا آن کاندیدا در انتخابات ریاستجمهوری خرداد ۹۲ یک بار دیگر اتحاد و ائتلاف کنند و در یک طیف جمع شوند. اما قطعاً و بعد از برطرف شدنِ دشمنِ مشترک، عملاً به لایهها و جریانات تشکیلدهنده و ذاتِ اولیه خویش تجزیه خواهند شد. وجود این پدیده، نتیجه عدم رشد کافی توسعه سیاسی در ایران است. قطعاً اگر همچون جوامع توسعه یافته در ایران هم مقاطعی که احزاب بتوانند آزادانه فعالیت داشته باشند تداوم بیشتری پیدا میکرد و دموکراسی در ایران نهادینه میشد، احزاب به گونهای جدی و متکی به اقشار و لایههای اجتماعی مرتبط به آنها میتوانستند شکل بگیرند. تجربه تاریخ معاصر ایران نشان داده هرگاه که دموکراسی توانسته نفسی بکشد، احزاب و فعالیتهای حزبی هم سر برآوردهاند. اشکال در این بوده که عمر دموکراسی کوتاه بوده.
منبع: ماهنامه مهرنامه
نظر شما :