ناطق نوری: معینفر را مخفیانه از مجلس خارج کردم
***
با توجه به سابقه دوستی شما و مرحوم صدوقی و انس و الفتی که داشتید، لازم است از حضرتعالی بپرسم که آغاز آشناییتان به چه زمانی برمیگردد؟ آیا به قبل از انقلاب مربوط میشود؟ یا رابطه شما با مسوولیتهای بعد از انقلاب شروع شد؟
آشنایی من با ایشان به قبل از انقلاب برمیگردد و عمدتا هم در رابطه با حادثه زلزله طبس بود که در سال ۵۷ رخ داد. علت این هم که من به آنجا رفتم و بعد هم آنجا در خدمت ایشان بودیم –که بعدا خاطراتی که با ایشان آنجا داشتیم را توضیح خواهم داد- این بود که یزد نزدیک طبس بود و یکی از کارهای بسیار خوبی که همیشه در برنامه مرحوم صدوقی بود این بود که اگر حادثهای رخ میداد (سیل، زلزله و از این دست حوادث غیرمترقبه) ایشان به سرعت حضور پیدا کرده، اقدام میکرد، نیرو میفرستاد و کمک مالی میکرد. در جاهای دیگر هم که زلزله آمده بود مرحوم صدوقی چنین فعالیتهایی داشتند. طبس هم نزدیک یزد بود و سریع تیم فرستادند و بچههای یزد آمدند؛ از جمله آقازادهشان را فرستاده بودند که تقریبا مدیریت آن بخشی که از یزد برای امدادرسانی بود را عهدهدار بودند. هرچه هم فراری در نظام شاه بود که عمدتا هم دانشجوها یا روحانیونی که فراری و تحت تعقیب بودند، بازاریها و به طور کلی کسانی که سابقه مبارزاتی داشتند و با هم آشنا بودند، آنجا جمع شده بودند. جمع کثیری از منافقین هم که آن زمان هنوز جزو انقلابیون و گروههای ضد رژیم شاه بودند و ماهیتشان خیلی به اصطلاح رو نشده بود، مثل بقیه آنجا بودند. در طبس کمپی به نام اردوگاه امام دایر بود که در باغ گلشن طبس واقع شده بود و افرادی مانند شهید هاشمینژاد در آن حضور داشتند. زمانی که مرحوم آیتالله منتظری در تبعید طبس به سر میبرد، در همین باغ گلشن بود. اردوگاه را به نام اردوگاه امام درست کرده بودند، اما اگر زمانی ماموران شهربانی میآمدند و میپرسیدند این اردوگاه به اسم کیست، میگفتند به اسم امام رضا(ع)! ولی در اصطلاح رایج مطلقا شده بود اردوگاه امام و منحصرا حضرت امام! یعنی به محض اینکه میگفتند اردوگاه امام، همه میفهمیدند که اینجا مجمع انقلابیون است. انصافا هم خیلی آن اردوگاه کار کرد و من در خاطرات به آن اشاره میکنم. در آنجا بین منافقین که مجاهدین خلق آن روز بودند اختلاف ایجاد شد و زحمت شهید هاشمینژاد زیاد شده بود. مرحوم شهید بهشتی با من تماس گرفتند و گفتند که به طبس بروم، زیرا آقای هاشمینژاد و بقیه آنجا دستتنها هستند و اختلاف هم پیش آمده است. شما بروید کمکشان کنید. من هم یک پیکان داشتم! –همان پیکانی که ۱۲بهمن امام را سوارش کردیم و حالا هم به موزه ایرانخودرو تحویلش دادهایم- با این پیکان رفتم، بدون اینکه بدانم طبس کجاست و اصلا چطور باید بروم! فقط میدانستم باید از مشهد رفت! نشستم پشت فرمان و رفتم مشهد و از وسط راه سوال کردم و گفتند بروید به سمت جنوب خراسان...
جاده هم آن موقع خاکی بود. جاده دشواری بود! من هم فراری بودم و با لباس شخصی رفتم. منتها عمامه، عبا و قبایم در ساک بود. با لباس شخصی رفتیم و وارد آنجا شدیم و این اولین برخورد من با مرحوم صدوقی بود. وارد شدیم؛ آنجا آقای هاشمینژاد بود و آقای صدوقی و چهره من هم چهره آشنایی بود. اول مرا نشناختند ولی وقتی عینکم را برداشتم به جا آوردند. خلاصه من آنجا ماندم و مسوولیت اردوگاه تقریبا افتاد گردن سه نفر. مرحوم هاشمینژاد بود و سایر آقایان هم بودند، اما اداره اردوگاه به عهده من، محمدعلی صدوقی و مرحوم حاجی تقی اتابکی که از بازاریهای تهران بود، قرار گرفت. یکی از خصوصیات اخلاقی مرحوم صدوقی که تا آخر عمرشان هم این خصوصیت را داشتند اینکه بسیار آرام، متبسم و خوش اخلاق، گرم، صمیمی و متواضع و به قول معروف خاکی بودند.
گویا همسن هم بودید؟
بله! حالا من یکی، دو تا عکس داشتم و به آقازادهشان گفتم بین عکسهایم، عکسهای طبس را با ایشان دارم. منتها الان خانهام را برای تعمیر جا به جا کردهام و فعلا مفقود شده است!
مواضع سیاسیشان در مجلس چطور بود؟ چون بالاخره آن موقع جو تند و انقلابی بر همه حاکم بود. همان طور که شما هم حین صحبتهایتان اشاره کردید. روحیات ایشان چطور بود؟
عرض کنم، نه اینکه ایشان موضع سیاسی نداشت. موضع سیاسی داشت و خوب هم میفهمید، اما آدم سلیمالنفسی بود. گاهی کسی موضعی دارد و در موضعش خیلی متصلب است؛ موضع میگیرد، برخورد میکند، هر کسی جز خودش را نمیپذیرد و فقط خودش را حق میداند؛ میگویند فقط موضع من حق است و شماها همه باطل! اینها افراطیهای جریانات سیاسی هستند. اما ایشان هیچ موقع افراطی نبود، سلیمالنفس بود و موضع داشت، اما نه به آن معنا که باقی مواضع باطلاند. بنابراین با همه تعامل داشت. حالا من برای اینکه این را معنا کنم، خاطرهای را عرض میکنم البته ربطی به ایشان ندارد، فقط برای روشنسازی است. در مجلس اول، ماها جزو مخالفان بنیصدر بودیم. من دوستی داشتم که روحانی بود و با هم از قبل انقلاب هم منبر بودیم. رفیق بودیم و مبارز هم بود. او از طرفداران بنیصدر بود ما هم ضد بنیصدر بودیم. او وقتی از دور میرسید (ما دو تفکر داشتیم، اما با هم بگو و بخند داشتیم) از دور هم میگفت: «آقای ناطق! با حفظ موضع سلام علیکم!» این به معنای تعامل است. مرحوم صدوقی در عمل این طور بود. موضع داشت، اما افراطی و تفریطی نبود؛ اینکه موضع خود را حق و بقیه را باطل بداند، نبود؛ در همه این دورهها، چه زمانی که لیبرالها در مجلس بودند... کشمکش ما در مجلس اول هم با لیبرالها بود. مرحوم صدوقی هم یادم نیست، در مجلس اول بود یا نه؟
ایشان میان دوره اول بعد از آقای پاکنژاد آمدند.
احسنت! همان مجلس اول. این لیبرالها همان دوره اول هم بودند.
یعنی آقای بازرگان و سایرین...
بله، اینها همه بودند. بازرگان، معینفر، سحابی پدر و پسر و...، ولی هیچ وقت برخوردشان تند و تیز نبود و توهین نمیکردند. در ذاتشان توهین کردن و خشونت نبود. بعد هم در مجلس عدهای طرفدار مستضعفان شده بودند و یک عده را میگفتند که طرفدار بازاریها هستند. این جبههگیری هر دفعه هم یک رنگی داشت. مرحوم صدوقی ضمن اینکه در این فراز و نشیبها موضع خودش را داشت، اما با همه گروهها هم تعامل داشت. یعنی با حفظ موضعی که مثال زدم، این طور بودند.
یک سوال بپرسم! دوره اول چپ و راستی که بعدها شکل گرفت هنوز نبود. یک خط امام در مقابل لیبرالها بود، یعنی شما در یک طیف محسوب میشدید. بعدها بحث جامعه روحانیت و روحانیون شکل گرفت. آن موقعی که در یک طیف بودید و در یک موضع قرار داشتید، احیانا اختلاف نظری بین شما پیش آمده بود؟
نه! چون من هم خودم افراطی نبودم. در آن مقطع که هماندیشی داشتیم، من هم در جریانات سیاسی جدی بودم، اما افراطی نبودم. یعنی هیچ وقت توهین، برخورد و... نداشتم. مثلا فرض کنید که رای عدم کفایت سیاسی بنیصدر در مجلس مطرح شد. تقریبا یک نفر به حمایت از بنیصدر صحبت کرد و آن هم آقای معینفر بود. پشت تریبون آمد. مردم هم بیرون منتظر بودند و علیه بنیصدر در خیابان شعار میدادند.
معینفر بعد اینکه صحبتش را کرد، کاغذش را هم پاره کرد و تند و تیز کنار آمد. ظهر میخواست به خانهاش برود، اما تمام اطراف مجلس مخالفان او بودند. مانده بود که چطور برود که مردم او را کتک نزنند! یکی از کارپردازهای مجلس آقای یارمحمدی بود که الان هم هستند، از دوستان خوب ما و آن موقع نماینده بم بود، از سپاه به مجلس آمده بود. ایشان آمد و گفت دستم به دامنت! گفتم قضیه چیست؟ گفت این معینفر به حمایت از بنیصدر سخن گفته و مردم بیرون همه مخالف بنیصدرند. اگر بیرون برود، ممکن است تکه بزرگش، گوشش باشد! ملت بریزند و بلایی سرش بیاورند. گفتم عیبی ندارد. من خودم مسوول میشوم و ایشان را بیرون میبرم. ببینید، با موضعی که ما آن موقع مقابل بنیصدر و لیبرالها داشتیم، اما تعاملاتی به این شکل هم داشتیم.
آقای صدوقی هم این طور بودند؟
بله، تیپشان این طور بود. میخواستم این طوری بگویم. من در پارکینگ مجلس ماشین زرهی داشتم. گفتم ماشین آمد و راننده را هم صدا زدم. معینفر را مخفیانه منتقل کردیم. به راننده هم گفتم که او را به خانهاش ببرد و صحیح و سالم تحویل دهد و وقتی در را بست و کاملا داخل شد، برگردد. این روحیه تعامل در آقای صدوقی بسیار زیاد بود. بعد هم که دو گروه شدیم؛ روحانیون و روحانیت. طبیعی بود در آن تقسیمبندی ایشان در جریان روحانیون قرار بگیرد و همین طور هم بود.
رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟
خودم به صورت شخصی عمدتا رفت و آمد داشتم. یک خاطره جالب اینکه، این ساعتی که الان در جیب من است، در مجلس سوم آقای صدوقی به من داده و تا الان هم آن را نگه داشتهام!
چه مارکی است؟
تیسوت.
اگر بخواهید آقای صدوقی را در یک جمله توصیف کنید، چه میگویید؟ اولین کلماتی که به ذهنتان میرسد، چیست؟
روحانی متدین، دلسوز، نجیب و علاقهمند به دین و دینشناس.
نظر شما :