آیتالله مهدوی کنی: بنیصدر جاسوس یا نوکر بیگانگان نبود/ شهید بهشتی برای حفظ انقلاب سکوت کرد
روزنامه اطلاعات گفتوگویی با محوریت آیتالله شهید دکتر بهشتی با آیتالله مهدوی کنی منتشر کرده است که در پی میآید:
***
آشنایی شما با شهید بهشتی از چه زمان و به چه نحو بود؟
آن طور که یادم هست، بنده از سال ۱۳۳۰ش در قم در مدرسه حجتیه که هر دو حجره داشتیم و درس مرحوم آیتالله بروجردی و درس مرحوم علامه طباطبایی میرفتیم، آشنایی ما شروع شد و بعدها حتی هنگامی که ایشان به تهران آمدند و در کنار دروس حوزوی به دروس دانشگاهی هم ادامه دادند و نیز به هنگام تأسیس «مدرسه دین و دانش» در قم و بعد هم مسافرتشان به اروپا و آلمان، این دوستی برقرار بود و هر وقت ایشان از خارج میآمدند، جلساتی داشتیم تا رسید به تشکیل جامعه روحانیت. تشکیل رسمی جامعه روحانیت چند سال قبل از انقلاب بود، وگرنه جمع غیررسمی آن از همان سال ۴۲ توسط روحانیون اهل مبارزه که اغلب هم از شاگردان امام بودند و با یکدیگر ارتباطات دینی و اجتماعی و سیاسی داشتند، شکل گرفت، اما نام خاصی نداشت. دو سه سال قبل از انقلاب، این جامعه رسمیت پیدا کرد و شهید بهشتی جزو اعضای مؤسس آن بودند.
این جریان تا قبل از تشکیل شورای انقلاب در قبل از انقلاب، مسافرت امام به پاریس، مسافرت مرحوم آیتالله شهید مطهری و نیز سفر شهید مظلوم دکتر بهشتی به پاریس و ذکر مقدمات تشکیل شورای انقلاب ادامه داشت و پس از بازگشت آنها به ایران در یکی دو ماه قبل از پیروزی انقلاب که به تشکیل شورای انقلاب منجر شد، ادامه داشت. افرادی که برای شورای انقلاب معرفی و منصوب شدند، به معرفی این دو نفر بود. این خلاصهای از آشنایی ما بود تا پیروزی انقلاب.
شکلگیری شورای انقلاب به چه نحو بود؟
دو نکته مهم در این باب، یکی ساختار شورای انقلاب بود و دیگری هدف از تأسیس آن. در مورد ساختار قرار شد نمایندگانی از اقشار مختلف مردم از جمله روحانیون، دانشگاهیها، ارتشیها و کسانی که قرار بود در پیروزی انقلاب نقش داشته باشند، در این شورا شرکت کنند؛ از جمله از روحانیون قم و تهران و نهضت آزادی، مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی حضور داشتند. این ساختار شورای انقلاب قبل از پیروزی انقلاب بود، چون هنوز معلوم نبود که انقلاب پیروز خواهد شد یا نه. در آن زمان هدف شورا رهبری حرکت نهضت بود. امام در ایران نبودند و مردمی که در این مبارزه از امام تبعیت میکردند، نیاز به هدایت داشتند و این، مساله بسیار مهمی بود.
بسیاری از انقلابها چون کور حرکت میکنند، به نتیجه نمیرسند. به نظر من یکی از عواملی که موجب پیروزی شد، همین رهبری نهضت در سال آخر بود که مردم فهمیدند چه کار باید بکنند و وظیفهشان چیست: اعتصاب کنند؟ تظاهرات کنند؟ در مجالس جمع شوند؟ چه صحبتهایی بکنند، چه صحبتهایی نکنند؟ در عاشورا چه کنند؟ حتی شعارها هم از رهنمودهای شورای انقلاب به میان مردم میرفت و لذا رهبریهای این شورا بسیار تأثیر گذاشت. اینکه در تظاهرات چه بگوییم و موضعگیری ما در برابر دشمن چه باشد و مخصوصاً اعتصابات، از جمله اعتصاب بسیار مهم صنعت نفت با رهبریهای این شورا برنامهریزی و اجرا شد. به دستور امام پنج نفر از اعضای این شورای انقلاب معین شدند و به هدایت اعتصاب شرکت نفت پرداختند و گفتند اعتصاب شرکت نفت، مطلق نباشد و طوری باشد که در داخل کشور، مردم فلج نشوند؛ چون زمستان بود و سوخت لازم بود.
همچنین حقوق کارمندان از این طریق به دستشان میرسید، چون از وقتی اعتصاب کرده بودند، دولت به آنها حقوق نمیداد و امام دستور دادند از طرقی که ممکن هست، حقوق حداقلی آنها تأمین شود. واقعاً میتوان گفت شهید بهشتی در این شورا نقش رهبری داشت. گرچه شهید مطهری هم بودند، ولی ایشان بیشتر ذوق فرهنگی داشت. در آن ایام یادم هست هنگامی که انقلاب به پیروزی رسید، ایشان پس از سه چهار جلسه گفتند: «هر چند من عضو این شورا هستم، ولی اجازه بدهید که دنبال کارهای علمی خود بروم. من فیشهایی نوشته و مطالعاتی کردهام و اینها ناتمام ماندهاند» که نشد و ایشان خیلی زود شهید شدند و بسیاری از نوشتهها و یادداشتهای ایشان بعد از شهادتشان تنظیم و چاپ و شدند. در هر حال مرحوم شهید بهشتی علاوه بر علم و اجتهاد و تقوا و شجاعت، مدیریت بسیار خوبی داشتند و لذا در غیبت امام، شورای انقلاب را هدایت میکردند تا امام تشریف آوردند.
تحلیل شما از نقش شهید بهشتی در تصویب قانون اساسی چیست؟
در این مورد هم مرحوم شهید بهشتی در دو جهت نقش اساسی داشت: یکی در تنظیم محتوا و اصول. گرچه آقای دکتر حبیبی در فرانسه پیشنویسی را برای قانون اساسی نوشته بودند، ولی خیلی از موارد آن با اصول ما منطبق نبود و فقط میشد از آن به عنوان یک استخوانبندی برای قانون اساسی استفاده کرد، چون فرانسویها از نظر حقوقی در دنیا پیشرو و پیشگام بودند. حتی الگوی شورای نگهبان ما هم از قانون آنها گرفته شده است. مرحوم شهید بهشتی با مدیریتی که داشت و با جمع کردن علما و دانشگاهیان، اصول قانون اساسی را جمعآوری و تنظیم کرد.
این از جهت محتوایی بود؛ اما جهت دیگر، اداره جلسات بود، چون میدانید اداره جلساتی که در آن علما و دانشگاهیان باشند و بخواهند درباره مطالب به این مهمی بحث کنند، کار سادهای نیست. گاه در باره یکی از اصول قانون اساسی روزها مباحثه میشد. به نتیجه رساندن این بحثها و جمعبندی موضوعات و به تصویب رساندن آنها، آن هم غالباً با اکثریت آرا از جمله اقدامات کمنظیر شهید مظلوم مرحوم بهشتی بود که این نقش را به درستی و کامل ایفا کرد.
شهید بهشتی همواره با نفاق و التقاط مبارزه میکردند. از این جنبه نیز نقش ایشان را تحلیل بفرمایید.
مرحوم شهید بهشتی با آنکه یک روحانی روشنفکر دانشگاه دیده اروپا دیده و سالها در آلمان اقامت کرده بود، ولی اگر تعبیر اصولگرایی تعبیر درستی باشد، ایشان یک اصولگرای معتدل بود؛ به این ترتیب که در تنظیم قانون اساسی که البته با همفکری و همراهی علما و متفکران و دانشگاهیان صورت گرفت، نهایت تلاش را داشت که این اصول عاری از التقاط و در عین حال دینی، امروزی، سیاسی و حکومتی باشد و فردی نباشد و اصولی در آن باشد که رعایت عدالت را ممکن سازد، از طبقه یا گروه خاصی طرفداری نشود و در عین حال محتوای آن اسلامی باشد. یادم هست که ایشان در اصول ۴۳ و ۴۴ میگفت: «نباید کاری کنیم که دولت به صورت یک کارفرمای بزرگ درآید.» این حرف در برابر افکار سوسیالیستی و کمونیستی گفته شد. ایشان میگفت که اقتصاد ما نباید دولتی بشود. در عین حال در اصل ۴۴ آمده بود که اقتصاد ما به بخشهای دولتی و خصوصی و تعاونی تقسیم میشود؛ ولی باز در ذیل همان اصل ۴۴ ایشان نکتهای را اضافه کرد تا مبادا این تقسیمبندی سهگانه در بعضی از موارد منافی با اسلام یا مصالح کشور باشد، لذا آخر این اصل نوشتند: «این تقسیمبندی درست است و باید رعایت شود، به شرط آنکه با منافع عالیه کشور منافات نداشته باشد.» همین کاری که مقام معظم رهبری کردند و خصوصیسازی را در ذیل اصل ۴۴ آوردند، مستفاد از ذیل اصل ۴۴ است، والا به اول اصل ۴۴ که نگاه کنید، خیلی چیزها را میگوید دولتی است و به همین دلیل هم اقتصاد ما عمدتاً دولتی شد. ذیل این اصل هم باز از پیشبینیهای مرحوم شهید بهشتی بود. اگر ما بگوییم بازرگانی خارجی باید در دست دولت باشد، با اصل ۴۳ جور در نمیآید که گفتیم دولت نباید تبدیل به کارفرمای بزرگ شود. ایشان گفتند باید دولتی شدن حدی داشته باشد و این حد را باید قانون معین کند. قانون ممکن است در زمانهای مختلف تفاوت کند. یک زمان بگویند این قدر باید در دست دولت باشد، کیفیتش این طور باشد، محدودهاش این باشد و تمام این نکات چیزهایی بودند که به نظر من مرحوم شهید بهشتی پیشبینی کرد.
این پیشبینیهای مدبرانه در برخورد با گروهها هم بود. مرحوم شهید بهشتی در خارج هم که بود، با سعهصدر با التقاطیون و مجاهدین خلق و گروههای چپ برخورد میکرد و این طور نبود که دانشجویان را طرد کند. روش مرحوم شهید بهشتی، طرد نبود و بیشتر نظرش به جذب بود، اما جذبی که اصول در برابر آن هضم نشود، یعنی مرزها باید مشخص باشد. ایشان همواره بر حفظ این مرزها اصرار داشت. سعهصدر مرحوم شهید بهشتی در حدی بود که دکتر پیمان و نیز یکی از سران منافقین را دعوت کرد که به شورای انقلاب بیایند. جلسهای در مجلس شورای قدیم تشکیل شد و بنده و شهید باهنر هم بودیم. خدا خواست و آنها دیگر نیامدند، اما مرحوم شهید بهشتی میخواست که همه گروههای کشور در جلسات شرکت داشته باشند و زیر چتر انقلاب بمانند، منتها آنها آمدند و گفتند ما یک اصولی داریم که شما باید آنها را بپذیرید تا ما به شورای انقلاب بیاییم. مرحوم شهید بهشتی گفت: «اصول ما که همان اصول انقلاب است. ما اصول شما را نمیپذیریم، بلکه این شما هستید که باید اصول انقلاب را بپذیرید.» و به همین جهت هم آنها نیامدند.
ایشان فکر بازی و شرح صدری عجیبی داشت و میخواست همه گروهها را زیر چتر انقلاب جمع کند؛ اما معتقد بود که در عین حال باید چارچوبها و اصول اسلامی خود را نیز حفظ کنیم و همین سبب شد که عدهای نیامدند. امام در پاریس گفتند که: «کمونیستها هم میتوانند بر اساس اصول پذیرفته شده یک حکومت اسلامی مشارکت و آرای خود را هم ارائه کنند»، ولی پذیرش آنها به معنای زیر پا گذاشتن اصول اسلامی و گردن نهادن به اصول آنها نیست. مرحوم شهید بهشتی هم سعی داشت این کار را بکند؛ ولی آنها البته این اصول را قبول نداشتند و میخواستند اصول خود را تحمیل کنند که شدنی نبود.
علت و ریشه اختلاف بنیصدر با شهید بهشتی در چه بود و او چرا با این اصولی که همه در جهت خیر و صلاح نظام بودند، مخالفت میکرد؟ آیا این مخالفتها به دلیل ارتباط بنیصدر با بیگانگان نبود؟
اگر مقصود ارتباط فکری باشد، شاید، ولی ارتباط رسمی را من نمیتوانم بگویم، چون اطلاعی ندارم. نمیتوان انکار کرد که آنها از بنیصدر سوءاستفاده میکردند؛ ولی اینکه بگوییم جاسوس یا نوکر آنها بود، من نمیتوانم چنین چیزی را بگویم. این را میتوانم بگویم که بنیصدر افکاری داشت که با انقلاب اسلامی سازگار نبود. در مورد تحصیلات عالیه، البته ایشان ادعا زیاد داشت؛ ولی در هر حال در فرانسه تحصیل کرده بود و در همان حدی که بلد بود، افکار اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و حتی دینی او اروپایی بود... به دلیل همین اعتقادات، همکارانی را انتخاب میکرد که همسنخ خودش باشند. مرحوم شهید رجایی را نمیپسندید، ماها را هم نمیپسندید. در شورای انقلاب به زور ما را تحمل میکرد و میگفت: «به هر حال آخوند هستید. مبارزاتی هم کردهاید، اما سواد ندارید و به درد نمیخورید! من اصلاً شما را به اجتهاد قبول ندارم. من مجتهدم، چون ۱۴۰علم بلدم و شما بلد نیستید.» من که کوچکم، بزرگتر از من را هم قبول نداشت. امام را هم به عنوان رهبر سیاسی و انقلابی قبول داشت، نه به عنوان یک رهبری دینی، و تقدسی را که ما برای ایشان قائل بودیم، قائل نبود. معتقد بود که ایشان کاریزمایی دارد و از آن جهت انقلاب را رهبری میکند؛ لذا بعد از آنکه امام سکته کردند و پزشکان اعلام کردند ایشان بیش از شش ماه زنده نخواهند ماند، او به خودش وعده داد که بعد از امام زمام امور را در دست میگیرد و میگفت: «ملت پدر میخواهد و آن پدر، منم!» او اصلاً افکار ما را قبول نداشت و لذا وقتی شهید رجایی به عنوان نخستوزیر معرفی شد، میگفت ایشان خشک مغز است. برای ریاست بانک مرکزی هم هر کسی را معرفی میکردیم، نمیپذیرفت و از افراد خودش سر کار میگذاشت. برای وزارت دارایی همین طور. فقط کسانی را قبول داشت که در امریکا و اروپا تحصیل کرده بودند و همفکر او بودند.
مرحوم شهید بهشتی که انصافاً در حفظ اصول و روش اسلامی و انقلابی از همه ما پایداری بیشتری به خرج میداد، طبیعتاً با مشاهده این برخوردها و روشها معتقد بود کسانی که ایشان منصوب کرده، انقلاب را به قهقرا میبرند، انگار که انقلابی در کار نیست و یک شاهی رفته و شاه دیگری آمده! امام در ابتدا به این سختی با بنیصدر برخورد نمیکردند؛ اما شهید بهشتی از همان ابتدا با او مخالف بود. البته در مواقعی که امام میگفتند سکوت کنید، ایشان سکوت میکرد. حتماً قضیه هیات حل اختلاف را شنیدهاید که من و جناب آقای یزدی و مرحوم اشراقی بودیم و مربوط به همین قضیه بود که امام گفتند که آقایان، دیگر در روزنامهها و سخنرانیها دعوا و با هم مخالفت نکنند. دو سه ماهی هم آتشبس داده شد. امام ما را مأمور کردند که مواظب این آقایان باشیم که هر کدام تخلف کنند، به آنان تذکر بدهیم و اگر گوش نکردند، به امام گزارش بدهیم.
مرحوم بهشتی واقعاً در آن سه ماهی که ما در این هیات بودیم، تخلف نکرد. میگفت چون امام فرمودهاند سکوت، ما هم سکوت میکنیم؛ ولی بنیصدر حرف خودش را میزد و در روزنامه انقلاب اسلامی هر چه دلش میخواست، مینوشت. احضارش میکردیم و میگفتیم آقا! نگو، ولی او به کار خودش ادامه میداد. گاهی هم نهضت آزادیها در روزنامه میزان حرفهای او را بازگو میکردند. طرز تفکر بنیصدر قبول ولایتفقیه و انقلاب اسلامی و این حرفها نبود؛ به همین دلیل مرحوم بهشتی احساس خطر میکرد، ولی تحمل کرد تا سرانجام بنیصدر باطن خود را ظاهر کرد و امام هم راضی شدند تا او را بردارند.
یادم هست در مساله ریاست جمهوری، حزب میخواست جلالالدین فارسی را بیاورد که نشد، بعد هم صحبت از آقای دکتر حبیبی شد. من و مرحوم شهید باهنر ـ احتمالاً آقای هاشمی هم بود ـ رفتیم قم خدمت امام و عرض کردیم: «اجازه بدهید آقای بهشتی هم کاندیدا شوند، حالا یا رأی میآورند یا نمیآورند.» یادم هست ما سه ربع خدمت امام صحبت کردیم. امام در آن وقت میفرمودند: «عقیده من این نیست که روحانیت وارد کارهای حکومتی و اجرایی شوند؛ چون مردم فکر میکنند که ما انقلاب کردیم که رئیس و حاکم بشویم. نگذارید از اول انقلاب، فکر مردم به جاهای بدی کشیده شود. شما میتوانید در مجلس، قانونگذاری، مسائل فکری و قوه قضائیه باشید؛ اما به کار اجرایی وارد نشوید.» ما خیلی اصرار کردیم که ایشان کاندیدا شود و ممکن هم هست رأی نیاورد، ولی ایشان گفتند نمیشود. نشد و بعد آقای دکتر حبیبی کاندیدا شد که رأی هم نیاورد...
مرحوم بهشتی وقتی میگفت: «ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت»، اعتقادش عمیقاً همین بود، واقعاً این طور بود. مجسمه خدمت بود، مجسمه تقوا بود، البته مقدسمآبی نمیکرد؛ اما واقعاً تقوا داشت. در تمام جلساتی که بعد از انقلاب داشتیم، از شورای انقلاب تا جلسات شورای عالی قضایی که برای مسائل امنیتی شرکت میکردیم، یک ربع به اذان ظهر که میشد، میگفت نماز. میگفتند: «بحث تمام نشده و مساله مهمی است.» میگفت: «خدا دعوت کرده و باید برویم.» گاهی بقیه دوستان مینشستند که بحث را تمام کنند؛ ولی ایشان برای تجدید وضو میرفت و نماز را به جماعت یا فرادی انجام میداد و هیچ وقت حاضر نبود نماز سر وقت را حتی برای بحثهای انقلابی هم عقب بیندازد. میگفت: «ما هر کاری که میکنیم، باید بر پایه نماز باشد.»
یکی هم مساله نظم و انضباط ایشان بود که کمنظیر و فوقالعاده بود. قبل از انقلاب که کارهای ایشان زیاد نبود، میگفت روزهای جمعه من، مال خانواده است. هر وقت میخواستیم روزهای جمعه جلسه بگذاریم، مرحوم شهید بهشتی میگفت: «اینها هم حق دارند. فرزندان من باید تحت تربیت من باشند. اگر قرار باشد من شبانهروز بیایم بیرون، تکلیف بچهها چه میشود؟ جمعهها مال خانواده است.» در اوقات دیگر هم مثلاً ساعت ۷ قرار بود جلسه جامعه روحانیت در منزل ایشان برگزار شود و ما ساعت ۵ دقیقه به ۷ میرسیدیم. ایشان در را باز نمیکرد و میگفت: «من با شما رأس ساعت ۷ قرار دارم. زودتر آمدهاید، به من ربط ندارد.» ساعت ۸ هم که میشد، میگفت: «جلسه تمام شد.» همین نظم کمنظیر بود که مجلس خبرگان قانون اساسی را مجلس خبرگان کرد. در نظم و انضباط و وقتشناسی خیلی عجیب بود. این را همه ما باید یاد بگیریم که دقایق زندگی باید روی حساب و کتاب باشند.
امام فرمودند: «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود.» تحلیل شما از این سخن چیست؟
من این طور میتوانم تحلیل کنم که از همان روزی که بحث ریاستجمهوری پیش آمد و بنیصدر مطرح شد، مظلومیت شهید بهشتی هم شروع شد. گرچه امام از روی مصلحت فرمودند که از روحانیت کسی وارد امور اجرایی نشود، ولی ما میگفتیم: «آقا! بهشتی نیاید، بنیصدر بیاید؟» این مظلومیت نیست؟ امام روی مصلحت فرمودند که یک وقت افکار مردم به این جهت نرود که آخوندها آمدند که خودشان حکومت کنند، ولی بعد خود امام صریحاً گفتند: «ما اشتباه کردیم. ما فکر کردیم اگر روحانیون را کنار بگذاریم، بهتر از آن است که اشراف عملی و اجرایی بر امور داشته باشند؛ ولی فهمیدیم اشتباه کردهایم.» این یک نوع مظلومیت برای مرحوم آقای بهشتی بود. بعد هم ایشان به خاطر رعایت مصالح ملت، حفظ حریم امام، حفظ حریم انقلاب صبر بسیار کرد. در آن سه ماهی که بحث هیات حل اختلاف بود، مرحوم بهشتی همه حرفها را میشنید و سکوت میکرد. پاسخ هم نمیداد. سه ماه در روزنامهها و سخنرانیها به او تهمت زدند و یک کلمه جواب نداد.
ابتدا این در حکومت و حاکمیت و مجلس یا شورای انقلاب و شورای قضایی بود؛ اما بعد کشیده شد به مردم. دائماً تهمت زدند و ایشان جواب نداد. مردم که روی حساب و کتاب به حرفها گوش نمیدهند و بالاخره شایعه کار خودش را میکند. الآن هم چه در دنیا، چه در همین جا از این شیوه استفاده میشود. قرآن یکی از جاهایی که نهی شدید کرده و وعده به عذاب الیم داده، همین جاست که میفرماید: «ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشه فی الذین آمنوا لهم عذاب الیم: کسانی که دوست داشته باشند چیزهای بد در میان مردم شیوع پیدا کند، بر آنان عذابی الیم است.» یک نفر میتوانست در تاکسی بنشیند و شایعه را پخش کند. آن روزها که سایت و این حرفها نبود. حالا که کار آسانتر هم شده! فلانی خورده، فلانی برده. نسبتهای ناروا، نسبتهای دروغ. یادم هست اواخر شورای انقلاب بود و ما جلسات دورهای گذاشته بودیم تا اعضای شورای انقلاب با هم باشیم. منزل آقای مهندس نکوفر بودیم. در آنجا بنیصدر صریحاً سر مرحوم بهشتی داد زد که: «تو دروغگو هستی!» باز مرحوم بهشتی سکوت کرد. او بعدها هم دائماً تکرار میکرد که اینها دروغگو هستند. مرحوم بهشتی میگفت: «من که در خارج بودم، شما را میشناختم، معذلک به خاطر حفظ انقلاب خیلی چیزهایی را که میدانستم، نگفتم. این طور برخورد نکنید.» ولی او کار را میکرد و باز ایشان سکوت میکرد تا حدی که این شایعات را میان مردم بردند، به طوری که خیلیها بعد از شهادت مرحوم بهشتی سر قبرش میرفتند و گریه میکردند که: خدایا ما را بیامرز که چه نسبتها که به این مرد بزرگ ندادیم و چه تهمتهایی که به او نزدیم!
این مجموعه پدید آمده بود و ایشان نمیتوانست صحبت کند و مظلومیت برای این بود؛ یعنی اگر اجازه داشت از خود دفاع کند، این کار را میکرد؛ ولی حفظ انقلاب وابسته به این بود که صحبت نکند. امام میفرمود به جان هم نیفتید، اختلاف نکنید. شاید کسانی هم که این کارها را میکردند، توسط منافقین و بنیصدر و طرفدارانش شستشوی مغزی شده بودند. این شهادت از یک طرف برای پاک شدن اسلام و تقویت انقلاب آثار زیادی داشت؛ اما از طرف دیگر مرحوم شهید بهشتی با مظلومیت زندگی کرد و بلاتشبیه گاه مثل امیرالمؤمنین (ع) که ناچار میشد نالههایش را با چاه بگوید، ایشان هم گاهی در خلوت با ما درد دل میکرد؛ ولی اغلب سکوت میکرد و لذا با مظلومیت هم از دنیا رفت.
روز حادثه کجا بودید و پس از آنکه خبر را شنیدید، چه حالی داشتید؟
من آن موقع وزیر کشور بودم. شب بود. محل حزب با وزارت کشور فاصله چندانی نداشت. جایی که الان شهرداری هست، آن موقع وزارت کشور بود و لذا صدای انفجار شنیده شد. من جویا شدم که چه شده و صدا از کجا آمد؟ از کمیته خبر دادند که حادثهای در حزب اتفاق افتاده. من زنگ زدم به مرحوم رجایی که در نخستوزیری بود و دیدم که ایشان زودتر از من خبردار شده. مرحوم شهید رجایی گریه کرد و گفت: «همین قدر بدانید که کمرمان شکست. بهشتی رفت.» اوضاع خیلی ناامن بود و به ما اجازه نمیدادند که خودمان در این حوادث شرکت کنیم. شهید رجایی خودش در حزب نبود؛ ولی بعد از امام، پشتوانه انقلاب را شهید بهشتی میدانست.
نظر شما :