فامیل رضاشاه که نامش بر چهارراهی در تهران ماند/ امیر اکرم در تقاطع تاریخ

امید ایران‌مهر
۱۱ خرداد ۱۳۹۱ | ۱۲:۵۶ کد : ۲۲۴۲ وقایع اتفاقیه
فامیل رضاشاه که نامش بر چهارراهی در تهران ماند/ امیر اکرم در تقاطع تاریخ
تاریخ ایرانی: صلاة ظهر خرداد. خیابان‌ها هنوز شلوغ است و همه عجول. سرعت عابران آنقدر زیاد است که هر لحظه باید مواظب باشی مبادا از کسی، پیاده یا سواره – موتورسواران همه جا هستند! – تنه یا ضربه‌ای بخوری. با این حال چند لحظه یکبار بخشی از چهارراه به هوای سبز و قرمز شدن چراغ راهنمایی از حرکت می‌ایستند و فرصت تعجیل و دویدن را به دیگران می‌سپارند.

 

روز بسیار گرمی است و عجیب نیست که همه می‌خواهند زودتر خود را به زیر سقفی برسانند. در میان شلوغی چهارراه بوی کباب هم به مشام می‌رسد و در میان جمعیت عجول، سیل دکان‌داران و عابران است که از پله‌های کبابی سر چهارراه بالا می‌روند. آن طرف‌تر فروشندۀ مسنی بساط فروش جوراب و لباس خانه دارد و کمی آن‌سوتر پر است از مغازه‌هایی که ویترین‌هایشان را با چراغ‌های شمعی تزیین کرده‌اند و به کار فروش لوازم سفره عقد و لباس عروس مشغولند. چهره‌های ناآشنایی هم گاه گاهی از سمت شرق به این سو می‌آیند؛ جوان‌هایی با تیپ امروزی‌تر که شاید ساعتی قبل مقصدشان سفارت فرانسه بوده باشد. اینجا چهارراه امیر اکرم تهران است. تقاطعی در بلندترین و یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌های تهران. جایی بالاتر از چهارراه جمهوری، در محل به هم رسیدن خیابان ولیعصر با خیابان‌های نوفل‌لوشاتو و لبافی‌نژاد.

 

این تقاطع از قدیم‌الایام بنام «امیر اکرم» شناخته می‌شده و هنوز هم به همین نام خوانده می‌شود. نامی بازمانده از روزگار قدیم و سال‌های میانی حکومت پهلوی‌ها که هنوز هم نه‌تنها برای نامیدن این محل استفاده می‌شود که روی بسیاری از ساختمان‌های اطراف چهارراه از جمله بانک رفاه «شعبه امیر اکرم» هم به چشم می‌خورد.

 

نام بسیاری از خیابان‌ها و معابر تهران پس از انقلاب تغییر کرد اما هنوز هم در بسیاری جاها بنام قدیمی خود خوانده می‌شود. خیابان‌های فرشته، زعفرانیه، عباس‌آباد، تخت‌طاووس، چهارراه پارک‌وی از آن جمله‌اند. اما همه این معابر نام‌های تازه دارند؛ فیاضی، سرلشکر فلاحی، شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید چمران. «خیابان» امیر اکرم هم چند سالی است نام خیابان لبافی‌نژاد را اختیار کرده اما «چهارراه» امیر اکرم، نه تنها همچنان به نام پیشین خوانده می‌شود که تلاشی هم برای انتخاب نامی تازه برای آن نشده است.

 

 

مردم درباره امیر اکرم چه می‌گویند؟

 

روزانه هزاران نفر از تقاطع خیابان ولیعصر با خیابان‌های لبافی‌نژاد از یک سو و نوفل‌لوشاتو از دیگر سو، می‌گذرند و بسیاری نیز محل کار و کسبشان در آن حوالی است اما کمتر کسی است که فلسفه نامگذاری این معبر را بداند و اگر هم بداند فردی که این محل به نام او نامگذاری شده است را به درستی نمی‌شناسد.

 

جوانی که در چهارراه امیر اکرم فروشگاه لباس کودک دارد درباره نام این محل می‌گوید: «احتمالاً اسم صاحب زمین‌های این منطقه بوده.» او وقتی می‌فهمد که قرار است گزارشی از تاریخچه چهارراه تهیه کنم، از انجام این کار نهی‌ام می‌کند و با خنده می‌گوید: «یکجا هم که دختر و پسر کنار هم هستند، شما سر و صدا می‌کنید و عوضش می‌کنند.» منظورش امیر و اکرم است که به واسطه نام این چهارراه با هم همراه شده‌اند.

 

پیرمرد جوراب‌فروشی که از سه دهه پیش، هر روز از ساعت ۸ صبح تا پاسی از شب در نزدیکی چهارراه امیر اکرم بساط می‌کند خاطرات بیشتری دارد. او با لهجه آذری از این می‌گوید که چهارراه امروز، پیشترها سه راهی بوده و از سمت غرب به باغ محل زندگی امیر اکرم منتهی می‌شده. او درباره رستورانی که نبش چهارراه است نیز می‌گوید: «آن زمان اینجا یک طرف کافه آتن بود و طرف دیگر تولیدی لباس آتن.» او حتی از یک عکاسی به اسم «عکاسی یونان» یاد می‌کند: «همین‌جا پایین کافه آتن بود. حتی یکبار عکس خودم را برایم ظاهر کرد.»

 

در میانه سخن گفتن با پیرمردی که یکی از هم‌سن و سال‌هایش می‌آید و با هم سلام گرمی می‌کنند. پیرمرد تازه‌وارد خوش‌لباس و تر و تمیز است و به نظر نمی‌آید او هم اهل بساط کردن باشد، پس یا مشتری ثابت است و یا رفیق قدیمی. پیرمرد آذری ماجرای گزارشم را برای دوست تازه از راه رسیده تعریف می‌کند.

 

مرد شیک‌پوش که حسین موسوی نام دارد از وکلای سابق دادگستری است و به گفته خودش ۷۴-۷۵ سال دارد هرچند به ظاهر سن‌اش بیشتر به نظر می‌آید. او به خاطر می‌آورد که باغ محل زندگی امیر اکرم - که او را از نظامیان زمان رضاشاه و از اقوام او معرفی می‌کند - در بال غربی چهارراه امیر اکرم فعلی بوده و از طریق ۲ در بزرگ آهنی به خیابان پهلوی (ولیعصر فعلی) راه داشته است. موسوی درباره کاربری پیشین بانکی که حالا پایین چلوکبابی ولیمه، نبش چهارراه قرار دارد می‌گوید: «بجای این بانک یک قنادی بود بنام پارک. بالا هم کافه بود، بعد از انقلاب کبابی شد.»

 

پیرمرد جوراب‌فروش که سال‌هاست در همان اطراف بساط دارد، استواری را به خاطر می‌آورد که در همین محل پُست می‌داده و به «رضاشاه» معروف بوده: «لباس افسری که می‌پوشید و باتوم به دست می‌گرفت خودِ رضاشاه بود، با همان چشم‌ها و نگاه.» دوست وکیلش با تایید حرف او می‌گوید: «بله. شبیه رضاشاه بود و من می‌دانم که نگهبان وزارت جنگ بود.» خاطره که می‌گویند به هم نگاه می‌کنند، گل از گلشان می‌شکفد. لبخند می‌زنند. از آن لبخندهایی که وقتی می‌بینی انگار دارند در خیابان‌های همان روزها قدم می‌زنند.

 

اطراف چهارراه امیر اکرم پر است از بنکداری و تولیدی پوشاک. یکی از صاحبان این تولیدی‌ها درباره پیشینه زمین‌های اطراف چهارراه امیر اکرم می‌گوید: «می‌دانم که امیر اکرم نام یک شخص بوده و این زمین‌ها متعلق به او بوده. گویا از نظامیان خوشنام و خیّر دوران رضاشاه است.»

 

نمی‌دانم چرا تصور می‌کند امیر اکرم نام یک نظامی «خوشنام» است. تنها به این خاطر که نامش را روی خیابان و چهارراه گذاشته‌اند یا واقعاً درباره کارهای خیر او چیزی شنیده است؟

 

پایین‌تر از چهارراه، مجتمعی هست که نام «مجتمع تولیدی تجاری امیر اکرم» را بر پیشانی دارد. با خودم فکر می‌کنم لابد آدم‌هایی که روی فاکتور مغازه‌هایشان نوشته: «خیابان ولیعصر، چهارراه امیر اکرم، ساختمان امیر اکرم» و هر روز بارها آدرس این محل را به مشتری‌هایشان می‌دهند دستکم باید شناختی کم یا نام و نشانی از این «امیر اکرم» داشته باشند. از اولی که می‌پرسم، همسایه‌اش را معرفی می‌کند. همسایه که آقایی بنام شاه‌شقانی است، مختصری درباره زمین‌های محل احداث مجتمع می‌گوید و باز با شک و تردید همان عنوان «نظامی زمان رضاشاه» را برای توصیف امیر اکرم به کار می‌برد اما برای دانستن اطلاعات بیشتر به مشاور املاکی همان حوالی ارجاع می‌دهد.

 

آدرس بنگاه را روی کاغذ می‌نویسد و به دستم می‌دهد. جایی ته یک بن‌بست در خیابان کاخ (فلسطین فعلی) است. نام بنگاه‌دار عبدالله طاهری است. ۷۱ ساله است و به واسطه شغلش بسیاری از ملاکان منطقه را از قدیم تا امروز می‌شناسد. امیر اکرم را نیز خوب می‌شناسد. هم از او می‌داند و هم از سرگذشت زمین‌هایش.

 

خودش بچه محله شاپور است اما سال‌هاست در این منطقه بنگاه دارد. طاهری درباره شخص امیر اکرم می‌گوید: «این‌ها جز با ظلم مگر می‌توانستند باغ و زمین داشته باشند؟ این تیمسار هم مستثنی نبود. ولی سالی ۱۰ شب روضه برگزار می‌کرد که بگوید آدم مذهبی‌ای است.»

 

او با آب و تاب تعریف می‌کند که: «چهارراه امیر اکرم و ساختمان‌های اطرافش همه روی سنگ و کلوخ بنا شده‌اند. همین حالا هم زمین را بکنند، به سنگ و کلوخ می‌رسند. تیمسار امیر اکرم که تیمسار زمان رضاشاه بود باغی داشت که از سر چهارراه فعلی تا سر صبا (خیابان برادران مظفر فعلی) و آن طرف تا شانزه‌لیزه و پاساژ ادامه داشت. اواخر عمرش شروع کرد به فروختن زمین‌هایش. اکثراً هم به یهودی‌ها فروخت. به حریر طلوع، شمس، آریل. بعدتر هم که مرد، وراثش به دیگران فروختند. به درفشان، ریاحی، میرزایی و ...»

 

بعد از فروش زمین‌ها آرام آرام ساخت مغازه‌ها و خیابان جدیدی که به سمت غرب می‌رفت، آغاز شد: «گمانم سال ۳۵ بود. من سن‌ام خیلی زیاد نبود اما درست خاطرم هست که اینجا را جاده کشیدند. نبش چهارراه کافه قنادی شد. بالایش بار بود. کمی آن طرف‌تر مغازه‌ای بود به اسم «دنیای هنر» که لباس و تخت اتاق بچه می‌فروخت و مال آقای شکوه بود. نبش پایین خیابان فرانسه هم خانه‌ای بود متعلق به یک ملاک اصفهانی که اسمش خاطرم نیست. باز پایین‌تر کوچه گودرز بود و حمامی به اسم جلوه‌فرد که هنوز هم هست. آن پایین فقط سه مغازه داشت که یکی کاغذفروشی پلاستر و صاحبش آقای سیار بود. پشت چهارراه هم خانه پدر لیلا، زن هویدا بود.»

 

 

امیر اکرم به روایت رجال و تاریخ‌نگاران

 

هرچه مردمان کوچه و بازار اطلاعات ناقصی درباره امیر اکرم دارند، رجال و مورخان اطلاعات متعدد و گاه متناقضی درباره او ارائه می‌دهند. گروهی از او به عنوان چهره‌ای متنفذ، سخت‌گیر و ظالم، برخی ساده‌لوح و کم‌سواد، عده‌ای جنگاور و مدبر یاد کرده و گروهی نیز او را حسود و خود کم‌بین دانسته‌اند. نخستین اختلاف درباره نسبت او با رضاشاه است. برخی او را پسرعمو و برخی دیگر نوه عموی رضاشاه معرفی کرده‌اند.

 

عطاءالله خان معین لشکر سوادکوهی از سرداران سپاه و اقوام رضاشاه در خاطرات خود که چند سال قبل در فصلنامه «گنجینه اسناد» به چاپ رسید، امیر اکرم را از سرداران سپاه رضاشاه معرفی کرده است: «چراغعلی‌خان سالار حشمت، نوه عموی رضا شاه‏ پهلوی بود که پس از کودتای ۱۲۹۹ به "امیر اکرم" ملقب شد و در سرکوبی امیر مؤید سوادکوهی در سال‌های  ۱۳۰۳- ۱۳۰۰ شمسی نقش بسزایی داشت.»

 

اما باقر عاقلی در کتاب مشهور خود «شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران» از امیر اکرم با عنوان «بزرگ‏مالکی درباری که توسط شاه به قتل رسید» یاد کرده است. او که امیر اکرم را پسرعموی رضاشاه می‌داند، نوشته است: «امیر اکرم اهل الشت سوادکوه و پسرعموی رضاشاه، از ملاکین و متولین مازندران بود. وقتی پسرعمویش به سلطنت رسید، مدتی حکومت مازندران با او بود، سپس به تهران فراخوانده شد و معاونت وزارت دربار و پیشکاری ولیعهد به او سپرده شد. چند بار در غیاب تیمورتاش، سرپرست وزارت دربار شد و نزد شاه خیلی مقرب بود.»

 

فارغ از نسبت او با رضاشاه، آنچه در این روایت‌ها بیش از هر چیز به چشم می‌خورد مقام و مکنت و جایگاه امیر اکرم نزد رضاشاه است تا جایی که او را به عنوان قائم‌مقام یکی از بانفوذترین و مهمترین چهره‌های دوران حکومتش یعنی عبدالحسین‌خان تیمورتاش به کار گماشته است، اما به راستی امیر اکرم در این سطح بوده؟

 

 

چراغعلی، رضاشاه و ماجرای آدرس دربار

 

تصویری که عاقلی از امیر اکرم ارائه می‌دهد، چهره‌ای قدرتمند است که به واسطه نسبت فامیلی با شاه به مقامات عالیه رسیده و مدتی والی استان مازندران بوده است. اما همین مرد متنفذ و متمکن از سوی ملکه مادر (همسر رضاشاه) به «ساده‌لوحی» شناخته شده است. ملکه مادر در بخشی از کتاب خاطرات خود نوشته: «چراغعلی‌خان آدم قلیل‌الهوش و کم سوادی بود. بعد از اینکه «رضا» کاخ سعدآباد را تکمیل کرد و ما ساکن آن شدیم، تشکیلات وزارت دربار جلیله شاهنشاهی در ساختمان جلوی محوطه سعدآباد مستقر شد. چراغعلی‌خان امیر اکرم هم که از مسوولان طراز اول وزارت دربار بود، به این محل آمد و به کار خود مشغول شد. یک روز چراغعلی‌خان نامه‌ای به «پل سفید» نزد اقوامش می‌فرستد و آدرس خود را: «وزارت جلیله دربار شاهنشاهی سعدآباد، روبه‌روی مغازه کفاشی مش حسین دربندی» ذکر می‌کند! (مش حسین دربندی کفاش کهنسالی بود که از نوجوانی در آن محل مغازه پینه‌دوزی داشت.) بستگان چراغعلی‌خان وقتی جواب نامه او را می‌فرستند از قضای روزگار یکی از پاکت‌های نامه به دست «رضا» می‌افتد و رضا می‌بیند چراغعلی‌خان برای آنکه نشانی کاخ سعدآباد و قصر شاهنشاهی را درست داده باشد تا نامه‌رسان گیج و گول نشود، نشانی قصر سعدآباد را روبه‌روی مغازه پینه‌دوزی مش حسین دربندی ذکر کرده است! رضا هر وقت این مطلب را به یاد می‌آورد می‌گفت خوب شد ما این سعدآباد را ساختیم و الا فامیل چراغعلی نمی‌دانستند نامه‌هایشان را به کجا بفرستند!»

 

 

روایت فردوست از حسادت‌های امیر اکرم

 

با خواندن روایت ملکه مادر، امیر اکرم در عین قدرت، فردی ساده‌دل و روستایی به نظر می‌آید که ساده‎ترین اصول درباری بودن را مشق نکرده است. شاید همین مسئله نوعی ترس را در دل امیر اکرم ایجاد کرده بود تا هر آن کس که در برابر او قرار می‌گرفت و ظنّ این می‌رفت که بتواند جای او را تنگ کند از میان بردارد.

 

حسین فردوست چهره امنیتی دربار پهلوی و همبازی محمدرضا شاه در دوران کودکی، در کتاب خاطرات خود در معرفی امیر اکرم می‌نویسد: «در آن زمان ولیعهد پیشکاری داشت به نام چراغعلی‌خان امیر اکرم، که پسرعموی رضاخان بود و در تهران چهارراهی هم به نام او معروف است. امیر اکرم پس از وزیر دربار (تیمورتاش) مقام دوم دربار محسوب می‌شد. در آن زمان اعضای دربار رضاشاه اونیفورم خاصی می‌پوشیدند. روی آستین وزیر دربار چهار خط قرار داشت و امیر اکرم که یک درجه پایین‌تر بود سه خط داشت، رده‌های بعد دو خطی و یک خطی بودند و کارمندان ساده بدون خط. ولی امیر اکرم هم حق دخالت در امور ولیعهد را نداشت، زیرا تشخیص خود رضاخان این بود که خانم ارفع بهتر می‌تواند در تعلیم و تربیت ولیعهد مؤثر باشد و به علاوه کسی را ندارد که بخواهد به نفع او سوءاستفاده کند. در حالی که امیر اکرم چنین کسانی را داشت و می‌خواست آن‌ها را به زندگی ولیعهد تحمیل کند.»

 

او در بخش دیگری از کتاب خود خاطره‌ای از امیر اکرم روایت می‌کند که در صورت صحت، حسادت‌های او را به خوبی نشان می‌دهد: «امیر اکرم نوه‌ای داشت به نام ناصر، که نام فامیل آن‌ها ابتدا "پهلوی" بود و سپس "پهلوان" شد. امیر اکرم اصرار زیاد داشت که ناصر را به خانه ولیعهد بیاورد و او را با محمدرضا دوست کند. ناصر پهلوان بچه بسیار تنبل و درس‌نخوانی بود و به همین خاطر خانم ارفع از او بدش می‌آمد. زمانی که امیر اکرم ناصر را به ساختمان ولیعهد آورد، خانم ارفع نزد رضاخان رفت و به او اطلاع داد که امیر اکرم نوه خودش را آورده است! رضاخان بلافاصله حرکت کرد و آمد و این پسر را، که ۷ ـ ۶ ساله بیشتر نبود، تهدید کرد که اگر این طرف‌ها پیدایت شود با عصای خودم خردت می‌کنم! پسرک هم فرار کرد. از آن زمان، امیر اکرم با من ـ که کودک بی‌دفاعی بیش نبودم ـ دشمن شد و همواره تلاش می‌کرد تا مرا از ولیعهد دور کند. من هم، طبق دستور رضاخان، با ولیعهد از کلاس می‌آمدم، مدتی بازی و تفریح می‌کردیم و سپس شروع می‌کردیم به درس حاضر کردن. رضاخان تقریباً هر روز بدون اطلاع سر می‌زد و همیشه هم من و ولیعهد را در حال درس خواندن می‌دید و تشویق‌مان می‌کرد. او مرا به نام کوچک صدا می‌زد و می‌گفت: "حسین، همین وضع را ادامه بده!" و با کلمات یا حرکاتی رضایت خود را از این وضع نشان می‌داد. در یکی از تعطیلات تابستان، که ولیعهد را به فرح‌آباد فرستاده بودند (فرح‌آباد هر چند گرم‌تر بود، ولی باغ مصفایی داشت)، من هم پیاده می‌کوبیدم و به آنجا می‌رفتم. البته چون نمی‌توانستم هر روز بین خانه و فرح‌آباد تردد کنم می‌ماندم و هفته‌ای یک‌بار به خانواده‌ام سر می‌زدم. یکی از روزها، که در باغ تنها بودم، ناگهان امیر اکرم به من نزدیک شد و با غضب گفت: "برو به خانه‌ات و دیگر اینجاها پیدایت نشود وگرنه سر و کارت با من خواهد بود!" او همچنین تهدید کرد که از این مسئله چیزی به ولیعهد نگویم. من نیز پیاده به خانه‌ام در خانی‌آباد رفتم و ماندم. مدت کوتاهی ـ شاید یک هفته ـ نگذشته بود که یکی از مستخدمین دربار به منزل ما آمد و گفت که ولیعهد می‌پرسد چرا نمی‌آیی؟ من جریان را تعریف کردم و گفتم به ولیعهد بگویید امیر اکرم مرا تهدید کرده و جرات نمی‌کنم بیایم. ولیعهد راجع به موضوع با رضاخان صحبت کرده بود و رضاخان دستور داده بود که بیاید و به عنوان تنبیه مدتی امیر اکرم را از کار برکنار کرد.»

 

 

امیر اکرم و رقابت عشقی با شهریار شاعر؟

 

روایت‌ها درباره امیر اکرم گوناگون است و جالب، اما شاید خواندنی‌ترین آن‌ها ماجرای ازدواج او با ثریا طهماسبی معشوقه محمدحسین شهریار شاعر باشد. بر اساس این روایت محمدحسین بهجت تبریزی مشهور به شهریار، در ۱۶ سالگی برای تکمیل و ادامه تحصیلات به تهران می‌آید. او که پس از پایان دبیرستان، وارد مدرسه عالی طب دارالفنون شده بود در همان سال اول تحصیل در رشته طب، با دختری به نام ثریا آشنا می‌شود. درباره پدر ثریا گفته شده که او بنام «امیر لشکر عبدالله‌خان امیر طهماسبی، در سال ۱۲۹۸ با درجه امیر تومانی (سپهبدی) ریاست گارد محافظ سلطان احمد شاه قاجار را برعهده داشت. به دنبال کودتای ۱۲۹۹ که احمد شاه قصد داشت فرار کند، طهماسبی به عنوان رئیس گارد مخصوص مانع از فرار او شد. در زمان وزارت جنگ رضاخان امیر طهماسبی تنزل مقام یافت ولی ظرف چند ماه چنان فعالیت و کاردانی و خوش‌خدمتی و صمیمیت به خرج داد که سردار سپه به او علاقه‌مند شد و او را ارتقاء درجه و مقام داد و با درجه امیر لشگری - که در آن روزگار بالاترین درجه نظامی بود - به فرماندهی لشکر آذربایجان فرستاد و امور استانداری را نیز به او سپرد. امیر لشکر امیر طهماسبی وارد تبریز شد و تدابیری که در آنجا به کار برد قدرت دولت و فرمانده کل قوا را در شمال غرب کردستان تا صفحات مغرب ایران توسعه داد. او به پاس خدمات خود در خلع قاجاریه در ۲۸ آذر ۱۳۰۴ در اولین کابینه سلطنت رضاشاه به وزارت جنگ منصوب شد، چندی بعد وزارت فوائد عامه و تجارت را برعهده گرفت.»

 

مشخص نیست شهریار در تهران با ثریا آشنا شده و یا در دوران حضور سرلشکر طهماسبی در تبریز به دختر او دل باخت اما آنچه مسلم است اینکه او علاقه‌ای بی حد و حصر به ثریا – که در اشعارش از او با نام پری یاد می‌کند – داشته و قصد داشته پس از پایان تحصیل او را به همسری خود درآورد. موضوعی که پدر و مادر ثریا نیز از آن مطلع بوده‌اند.

 

در این میان اما موقعیت سیاسی و نظامی پدر ثریا سرنوشتی دیگر را برای آن‌ها رقم می‌زند. شهریار خود درباره ماجرایی که پیش آمد می‌گوید: «تیمورتاش [...] به معشوقۀ من بند کرد. در سال آخر مدرسه عالی طب در بیمارستان شماره یک ارتش مشغول کار بودم. روزی رییس بیمارستان مرا به اتاق خود خواست. وارد که شدم دیدم سرگردی آنجا نشسته است. سرگرد مرا یک راست به زندان دژبان تهران برد و زندانی شدم. تیمورتاش دستور داده بود مرا در آن جا زندانی و مسموم بکنند و بکشند.» گویا مادر ثریا با شنیدن این خبر وساطت کرده و از قتل او جلوگیری می‌کند. تیمورتاش دستور تبعید شهریار را به خراسان صادر می‌کند و خود با ثریا ازدواج می‌کند. گفته شده است که «شهریار چهار سال در نیشابور به تبعید عمر می‌گذراند و پس از کشته شدن تیمورتاش به تهران باز می‌گردد. مدت کمی پس از کشته شدن تیمورتاش، شهریار مطلع می‌شود که "ثریا" خواستگار دیگری پیدا کرده است. این شخص، سرتیپ چراغعلی‌خان معروف به امیر اکرم است.» بر اساس این روایت با مرگ امیر اکرم (همسر دوم ثریا) معشوقه شهریار با فرزندی که از همسر دوم دارد به سوی او بازمی‌گردد اما این بار شهریار است که تمایلی به بازیابی عشق دوران جوانی ندارد و او را پس می‌زند.

 

این روایتی است که در بسیاری منابع به چشم می‌خورد اما آیا این روایت می‌تواند منطبق با حقیقت باشد؟ در بیوگرافی‌های عبدالحسین تیمورتاش هیچگاه نامی از ثریا برده نشده است. در زندگینامه او آمده که وی دو بار ازدواج کرده، یکبار با سرورالسلطنه دختر خازن‌الملک و دیگر بار با زنی ارمنی بنام تاتیانا. اینچنین است که شاید بتوان این احتمال را دارد که تمام ماجرای عشقی شهریار در رقابت با امیر اکرم شکل گرفته است. فردی که هم توان به زندان انداختن شهریار را داشته و هم ازدواج با ثریا در زندگینامه‌اش به ثبت رسیده است. حتی ثریا فرزندی نیز از او دارد که در یکی از نامه‌های آخرش به شهریار از او بنام «سهیلا» یاد کرده است.

 

 

امیر اکرم؛ بدنامی در خطه مازندران

 

روایتی دیگر از امیر اکرم وجود دارد که او را به عنوان چهره‌ای ظالم و تعدی‌گر به تصویر می‌کشد. کتابخانه مجلس شورای اسلامی اخیراً کتابی با عنوان «اسناد مازندران در دوره رضاشاه؛ مجلس ششم تا دوازدهم شورای ملی» منتشر کرده است. این کتاب مجموعه‌ای از مهم‌ترین نامه‌ها و عرایض مردم مازندران به مجلس شورای ملی در دوره مذکور است که در کتابخانه مجلس وجود داشته‌اند. در میان این نامه‌ها چندین نامه در شکایت از اوضاع مدیریت منطقه توسط حکام محلی به چشم می‌خورد که تعدادی از آن‌ها در اعتراض به رفتارهای چراغعلی‌خان پهلونژاد مشهور به امیر اکرم است.

 

در یکی از این نامه‌ها گروهی از رعایای قریه «کار فروشاهی» از تعدیات چراغعلی‌خان معروف به امیر اکرم شکایت کرده‌اند و در ۵ نامه دیگر زنی به نام عالیه والده محمدعلی راجع به قضیه فوت پسرش ادعا کرده که اتومبیل چراغعلی‌خان پهلوی امیر اکرم در جریان بازدید از منطقه به وی زده و در اثر آن فوت شده است. او در این نامه‌ها تقاضای احقاق حق دارد. تقاضایی که معلوم نیست پذیرفته شده یا نه.

 

***

 

به بانک سر چهارراه نگاه می‌کنم، به مجتمعی که نام امیر اکرم را بر پیشانی دارد، به کسانی فکر می‌کنم که با افتخار این نام را بر جای مانده از گذشته می‌دانند و ماندنش را غنیمت می‌شمارند، روایت‌های همسر رضاشاه و فردوست را مرور می‌کنم، تصویر شهریار و معشوقه‌اش را به یاد می‌آورم که ناگهان کسی در اتوبوس فریاد می‌زند: «آقا نگهدار، سر امیر اکرم پیاده می‌شم!»

 

 

منابع:

 

شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، باقر عاقلی، جلد اول، نشر علمی

ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، خاطرات ارتشبد حسین فردوست، انتشارات موسسه اطلاعات

اسناد مازندران در دوره رضاشاه؛ مجلس ششم تا دوازدهم شورای ملی، مصطفی نوری، انتشارات کتابخانه مجلس شورای اسلامی

داستان عشق شهریار، دکتر علی‌اکبر علی‌اصغرپور، فصلنامه ره‌آورد، شماره ۵۶

خاطرات عطاءالله خان معین لشکر سوادکوهی، گنجینه اسناد، شماره ۶۴

ملکه پهلوی، خاطرات تاج‌الملوک پهلوی، نشر به‌آفرین
 

کلید واژه ها: امیر اکرم رضا شاه تهران فردوست


نظر شما :