گفتوگو با محمد قائد درباره نخستین مسلمانان در اروپا
گفتوگو با محمد قائد حتی اگر دورادور و مکتوب انجام شود جذاب و خواندنی از کار درمیآید. با او در پی بازچاپ "نخستین مسلمانان در اروپا" نوشتهٔ برنارد لویس (نشر کارنامه) گفتگو کردهایم. کتاب با تشریح جهانبینی انسان مسلمان شروع میشود و با بیاعتنایی اولیهٔ مسلمانان به اروپا که در زمان جنگهای صلیبی کمتر از شرق مدیترانه توسعه یافته بود، ورود اسلام همراه با فاتحان عثمانی به اروپا، و با برخورد مسلمانان به اقتصاد، قضا و سیاست انسان غربی و پذیرش همزیستی مسالمتآمیز و همکاری با یهودیان و مسیحیان ادامه مییابد. به گزارش سایت دیپلماسی ایرانی در این گفتگو باب صحبتهایی را درباره مشکلات و عقب ماندگیهای امروزین جهان اسلام نیز گشوده است. از محمد قائد به تازگی کتاب "ظلم، جهل و برزخیان زمین" مورد اقبال قرار گرفته و در همین سال به چاپ دوم، و کتاب دیگر او "دفترچهٔ خاطرات و فراموشی" به چاپ چهارم رسیده است. ناشر "نخستین مسلمانان در اروپا" نیز در صدد چاپ دیگری تا نمایشگاه کتاب است.
***
در بیشتر دوران قرون وسطی سیاسیون دنیای اسلام به اروپا به عنوان تاریکی و بربریت و بی ایمانی مینگریستند و معتقد بودند اروپا چیزی برای عرضه ندارد. گهگاه دیپلماتها، تاجران یا اسرای مسلمان با اروپاییها دیدار میکردند و در بازگشت شرحی مختصر از راه و رسم غریبشان به هموطنان خویش ارائه میدادند. لویس معتقد است که ریشه مشکلات مسلمانان امروز نشناختن غرب است. آیا ریشه مشکلات جوامع اسلامی به خصوص در خاورمیانه به همین ناشناختگی تاریخی برمیگردد؟ یا منازعات ایدئولوژیکی نظیر آنچه لویس وهانتینگتون در برخورد تمدنها و فرهنگها طرح میکنند در میان است؟
محمد قائد: پرسشهای شما بیشتر مربوط به زمان حاضر است حال آنکه روایات کتاب نخستین مسلمانان در اروپا در نیمهٔ قرن نوزدهم به پایان میرسد. پاسخها نظر شخصی من است و امکان دارد از نگاه ناظرانی متفاوت و حتی مخالف نظر مؤلف آن کتاب باشد.
گذشته از بحثها، مقالهها و کتابهای دیگرش، مؤلف تا آنجا که از این متن میتوان استنباط کرد نتیجه نمیگیرد مشکل مسلمانان نشناختن غرب است. به نظر من تصویری که نهایتاً به دست میدهد از این قرار است: مردم خاورمیانه با جهانبینی و روش زندگی کاملاً متفاوتی آشنا شدند که بسیار متفاوت با شیوهٔ زندگی مألوفشان بود. بعد نه توانستند جامعه و آدم قبلی بشوند و نه خودشان را عوض کنند. کپیبرداری از فرنگ به حرف آسانتر بود تا در عمل
عقب ماندگی مسلمانان در دوران استعمار و از کف دادن منابع و ثروتهایشان تا چه میزان موجب تداوم بدبینیهای تاریخی آنها به غرب شده است؟ آیا جوامع اسلامی همچنان از حل مسائل خود عاجزند و ناچار به وابستگی به غرب؟
مبدأ عصر استعمار را معمولاً از شکست ناپلئون در1815 و استیلای بریتانیا بر دریاها میگیرند. کتاب مورد بحث مشخصاً بعد از این دوره را در بر نمیگیرد و اساساً دربارهٔ رفتن مسلمانها به غرب است نه ورود فرنگی به شرق، گرچه به تأثیر یا در واقع بیتأثیری ورود قوای فرانسه بر مصریها میپردازد که نپرسیدند این اشخاص کی بودند، چرا آمدند، چرا رفتند. و به تصویر انقلابیون فرانسه در چشم دیپلمات عثمانی
بدان سبب که فرانسویان شاه ندارند ایجاد دولت هم برای ایشان میسر نیست. زیاده بر این مطلب، به علت فَترتی که حادث گشته غالب مناصب عالیه قبضهٔ دنیترینِ اشخاص بوده و گرچه از نجبا معدودی باقی ماندهاند قوهٔ قاهره کماکان در ید قدرت اراذل و اوباش میباشد. بدین قرار ایشان عاجز بودهاند حتی از ترتیبات یک جمهوری. بدان سبب که اینان جز مجمعی از انقلابیون یا به بیان صریح ترکی غیر گلهای سگ نیستند، به هیچ طریق برای هیچ ملتی مقدور نیست از این اشخاص انتظار وفاق و صداق داشته باشد. ناپُلیان یک سگهاری است که جهد مینماید کل ممالک را به اغتشاشی مبتلی گرداند که دامنگیر ملت ملعون وی گشته . . . تالیران]وزیر خارجه یک کشیش فاسدی است . . . و الباقی صرفآ قطّاعالطریق میباشند}
و نگاهش به شعار "آزادی، برابری، برادری": ملت فرانسه (خدا خانهشان خراب و بیرقشان سرنگون کناد که کفار جبّار و اشرار نابکاری میباشند) نه به وحدانیت ربّالسماوات و الارض اعتقاد داشته و نه به رسالت شفیع روز محشر، بل تارک کل ادیان و منکر آخرت و عِقاب گشتهاند. به روز قیامت اعتقاد نداشته و مدعی این معنی هستند که فقط مرور زمان ما را فانی گردانده و غیر رحِمِ مادر که ما را میزاید و خاک که ما را میبلعد هیچ چیز وجود نداشته و سوای این هیچ قیامت و بازخواستی و هیچ امتحان و مکافاتی و هیچ سؤال و جوابی در عالم نیست. . . . ایشان اظهار میدارند کتب پیغمبران اولوالعزم اغلاط فاحش است و قرآن و تورات و اناجیل هیچ نیست اِلا اکاذیب و لاطائلات و آنان که دعوی نبوّت کردند . . . به عوام جاهل دروغ گفتند . . . . و کل افراد در انسانیت متساوی و در بشریت متشابه و احدی را بر دیگری برتری و امتیازی نیست و هرکس صاحب اختیار جان خویش و مختار معیشت خویش در این جهان است. و در این خیال فاسد و رأی باطل اصولی جدید ابداع و قوانینی وضع نموده و بنای هر آن چیزی گذاشتهاند که شیطان در گوش ایشان خوانده و اساس دین تخریب و از برای خویش مَنهیات تجویز و هر آنچه هوای نفس بطلبد از برای خویش مجاز میدانند و عوام را به شرارت تحریص و به مجانین هذیانگو تبدیل نموده و تخم فتنه میان مذاهب کاشته و بین سلاطین و ممالک نفاق افکندهاند.
با مفروضات مستتر در سؤال شما که خیلی هم رایجاند موافق نیستم. "عقبماندگی" احساس ذهنی فرد ضعیف، و "ازکفدادن" چه بسا ادعایی باشد برای توجیه ناکامی. نخستین هجوم اروپا به کشورهای مسلماننشین در سالهای آخر قرن هجدهم روی داد که بناپارت وارد مصر شد تا در حرکت بعدی بند ناف بریتانیا به هند را قطع کند. در کشتیهای جنگیاش نه تنها قشون بلکه محقق و کتابخانه و چاپخانه همراه برد و همین دانشمندان بودند که، از جمله، تاریخ مصر باستان را نوشتند و کشف کردند هیروگلیف تا چه حد علائم است و تا چه حد خطی دارای ساخت زبانی. اینها از مفتیان و علمای الازهر برنمیآید. مصر اگر هم مستعمره بود مستعمره عثمانی بود و لویس اشاره میکند مصریهای دستنشاندهٔ سلاطین ترک در قرن نوزدهم به نسبت بیش از اربابانشان در استانبول پیشرفت کردند و راه و رسم فرنگ را بهتر یاد گرفتند.
مصر چه منابعی داشت و چقدر ثروت داشت که دیگران بردند و خوردند و قابل جایگزینی نبود؟ مشکل مصر این نیست که چپو شده و به خاک سیاه نشسته باشد؛ این است که قاطبهٔ مردمش نه وضع موجود را قبول دارند و نه قادرند سیستمیمبتنی بر اجماع و آرای عمومیایجاد کنند زیرا خردهفرهنگهایش را شکافی عمیق از یکدیگر جدا میکند. از دههها پیش کار هیئت حاکمه این بوده که به متجددها هشدار بدهد دنبال انتخابات آزاد و عادلانه نروند چون میبازند و اخوان مسلمین مسلط میشوند و پدرشان را درمیآورند. و به سنتگرایان بگوید: ببینید ما متجددها را مهار میکنیم تا مزاحم دین شما نشوند.
آدم وقتی چیزی را دانست نمیتواند تصمیم بگیرد نداند. در عوض، انداختن مشکل خودش به گردن دیگران زیاد مشکل نیست. اینکه جامعهای با اکثریت مسلمان، مثل مصر، به گفتهٔ شما، همچنان از حل مسائل خود عاجز مانده نه گناه ناپلئون است و نه تقصیر بریتانیا و وابستگی به آمریکا و دیگران. سالها با روسها هم اختلاط کردند اما لابد غیر از این و بهتر از این نمیتواند باشد. غرب و استعمار نو و کهنه و کلاً جامعهٔ بشری چه خاکی به سر کند تا در مصر "بدبینیهای تاریخی، تداوم" نیابد و ناچار از وابستگی به جایی نباشد؟ به دهها میلیون مصری ویزای اُورت و اجارهٔ اقامت و کار و تحصیل بدهد تا بروند وسط خیابانهای اروپا بایستند نماز جماعت بخوانند و خواستار استعمال روبنده و برچیدهشدن مسیحیت شوند؟
مستعمرهچی در زمانهای دور هر غلطی کرد یا نکرد، مردمیکه نسلهاست نه استعمارگر دیدهاند و نه نوکر کسی بودهاند حالا دلشان میخواهد بریزند نیویورک را مثل قاهره کنند تا وعدهٔ الهی تحقق یابد و حق به حقدار برسد.
موضوع یورش و غلبه و استیلاست. غربیها میبینند اهل دیانت در مصر و پاکستان و امثال اینها چه رفتاری با ساکنان قدیمیتر این سرزمینها میکنند و تردیدی ندارند که خودشان اگر شکست بخورند وضعشان بهمراتب بدتر خواهد بود. کشورهای مسلماننشین، از جمله ایران، وحشت دارند حتی یک دانه فلسطینی راه بدهند. همه دیدند آن طایفه در کویت چه رفتاری با میزبان مغلوب کرد.
اگر مردم این دور و برها "همچنان از حل مسائل خود عاجزند" پس دیگر داستان "تداوم بدبینی و وابستگی" چیست؟ ایرانی و عرب با پول نفتی زندگی میکنند که غربیها کشف کردند و مصری نان آثار باستانیاش را میخورد که باز غربیها کشف یا در واقع ایجاد کردند.
آیا قطب بندیهای دینی که از سوی طیفهای رادیکال مسلمان و مسیحی در صحنه سیاسی جهان صورت گرفته، به افزایش فاصله میان کشورهای مسلمان و غرب کمک نمیکند؟
شاید دقیقتر باشد بگوییم افزایش فاصله سبب تخاصمیاز سوی خاورمیانه شده که به نوبهٔ خود فکر استفاده از سپر دین در غرب را مطرح کرده است. و پناهگرفتن غربیان پشت سپر دین عاملی جدید شده برای ادامهٔ نبرد.
در مثالی برای سپر دفاعی دین، در ایران سالهاست بیش از یک نظر دربارهٔ صفویه میان اهل تاریخ رواج دارد: ناچار بودند برای دفاع از کشوری که اولین بار بود به شکل کنونی تشکیل میشد عامل مذهب شیعه را تقویت کنند؛ یا: از نظر استراتژیک ناچار از چنین اقدامینبودند و برای کوبیدن میخ خاندان خودشان بود؛ و چند نظر بینابینی.
درهرحال، در چرخش و تسلسل وقایع تاریخی، معلول ممکن است علتی جدید برای خودش بیابد یا حتی بتراشد که غیر ازعلت پدیدآورندهٔ اولیه باشد. توجه داشته باشیم جنگ فعالیتی است نهایتاً اقتصادی و یک رشته لشکرکشی در مجموع باید خرج خودش را در بیاورد و سود هم بدهد. اروپاییان نخستین بار هم برای دفاع از مسیحیت و هم چنگانداختن به ثروتهایی که در شرق مدیترانه دستبهدست میشد به این سو آمدند. پاپها خرج نفرجمعکردن شوالیهها را دادند با این حساب که هم ثواب دارد و هم غنائم میآورد. اروپاییان هشت قرن بعد هم که باز با کشتی توپدار وارد شدند برای دستانداختن بر منابع بود.
در دویست سالی که بر هند و در صدوسی چهل سالی که بر منابع خاورمیانه و شمال آفریقا مسلط بودند بسیاری چیزها دربارهٔ این ملتها فهمیدند و یاد گرفتند. ادوارد سعید دلخور بود که شرقشناسها حساب ایران و هند و بودا را از عربها جدا میکنند: به اولی با محبت میپردازند، به دومیبا تحقیر.
درهرحال، گذشته از اینکه غربیها چه کسی را کمتر یا بیشتر دوست داشتهاند، واقعیت این است که منکر روح و فرهنگ در انسان شرقی نبودند و نیستند. در هنر و ظرایف و ادیان و مذاهب آنها تحقیق کردند و کوشیدند باورهایشان را بفهمند.
در حوالی ما فرنگی را فاقد روح انسانی و شرف و غیرت و جوانمردی و نوعدوستی و بسیاری چیزهای دیگر میدانند. با صراحتی باورنکردنی میگویند و مینویسند غربی اصلاً انسان نیست، جانوری است دو پا. در ایران موسیقی کلاسیک مجاز یعنی ترجیحاً صدای انسان و خصوصاً آواز زن مطلقاً نداشته باشد؛ ثانیاً برانگیزاننده نباشد یعنی حال ندهد و بیمعنی به گوش برسد (مانند ساختههای باخ و بتهوون.)
عربهایی قرنهاست در سوگ اخراج از اسپانیا مویه میکنند زیرا معتقدند آندلس را از حضیض دارالکفر به اوج دارالایمان تعالی دادند و حق بود تا ابد مال خودشان باشد.
به نظر من حرفهایی که با عنوان مسلمانان مدرن و نواندیش و مداراگر و غیره از پشت میکرفن میزنند انشا و باد هواست چون این پرُفسورها و فضلا تأثیری در جریان توسل به خشونت ندارند. تعداد مسلمانهایی که معتقدند نه تنها آندلس بلکه کل دارالکفر به دامان آنها برخواهد گشت به آن اندازه هست که غرب را زهرهترک کند.
در یک نظرسنجی و مناظرهٔ تلویزیونی یکی دو سال پیش در دوحه، قطر، 65 درصد حاضران درسخوانده و شیکپوش و خارجدیدهٔ جلسه گفتند نفت بلای جان ملتهایشان شده. قابل پیشبینی است ادامهٔ گلایه این باشد که چرا قدری از همین پول نفت را خرج نکنیم تا دخل آدمهایی را که برایمان مسئله درست کردهاند بیاوریم؟
شاید میتوانستم پاسخ این سؤال شما را کوتاهتر داده باشم: مسیحیان و یهودیان هرگز اسلام را به عنوان دین الهی به رسمیت نشناختند؛ و مسلمانها از همان روز اول به مسیحیان و یهودیان گفتند تا پسگردنی نخوردهاید بساط مذهب منسوختان را جمع کنید.
قطببندیهای دینی از سوی طیفهای رادیکال مسلمان و مسیحی یعنی جار زدن حرفهایی که از نزاکت اجتماعی بهتر است به زبان نیاید. با یک تفاوت بسیار مهم: محققان مسیحی و یهودی بسیاری حرفهای منتشرنشده دربارهٔ اسلام دارند. مسلمانها که تحقیق چندانی دربارهٔ مذاهب بهاصطلاح منسوخ نکردهاند زرادخانه علمیشان محدود است به مقداری تهدید.
لویس در جایی از کتابش که به چالشهای میان جریانهای ارتباطی مسلمان و غیر مسلمان میپردازد، نگاه دینمحور جامعه مسلمانان را مورد نقد قرار میدهد و مینویسد که مسلمانها تفاوت اساسی میان خودشان و دنیای خارج را در پذیرفتن یا رد پیام اسلام میدیدند و دیگری را کافر میپنداشتند. این نگاه هم اینک در حاشیهنشینهای کشورهای اسلامی به صورت یک ایدئولوژی سیاسی درآمده و تروریسم را پرورانده است. چه عواملی به رشد یا حفظ این نگرش کمک کرده است؟
لویس هرچه بگوید یا نگوید، نگاه دینمحور منحصر به مسلمانها نیست. مسیحیانی دیدهام که وقتی صحبت از آلام و مصائب عیسی برای رهاندن بشر(کل بشریت، نه من یا ما یا عدهای) از گناه نخستین میکنند اشک از چشمشان جاری میشود. اما قرنهاست به تجربه به این نتیجه رسیدهاند که جنگ باید صرفه اقتصادی و نتیجهٔ واقعی داشته باشد، و ناچار باید با کمترمؤمنان و حتی غیرمؤمنان کنار آمد و اینکه اینها به جهنم میروند یا نمیروند مسئلهٔ خودشان است.
یهودیها رستگاری را مربوط به قوم و قبیله میدانند و بیذرهای تخفیف معتقدند نژاد برگزیده خداوندند و هیچگاه زیر بار این حرفها نرفتهاند که شخصی به نام عیسی مسیح ظهور کرد و باقی قضایا. اما مهم این است که، یکم، سرانجام نتیجه گرفتند مسیحیان قدرتمندند و صلاح است بحث آنچه دوهزار سال پیش در شهر ناصریه اتفاق افتاد یا نیفتاد بین نویسندگان و خوانندگان کتابها بماند و به کوچه و خیابان کشانده نشود. بخشی اساسی از جهان غرب شدهاند و هرکس بگوید بالای چشمت ابروست به دردسر میافتد و ممکن است شغلش را از دست بدهد. دوم، دولت قومینژادیشان را کسانی بر پا کردند که معتقد بودند چماق بزرگی در دست داشته باش اما اگر لازم شد بحث کن که حقیقت و معنویت غیر از سیاست است (اسحاق رابین نخست وزیر اسراییل را کسانی کشتند که معتقدند حقیقت ازلی و ابدی قابل مذاکره نیست.)
فهرست خودمحورها را میتوان با ژرمنها ادامه داد که از عهد جنگلنشینی ادعا میکردند وارثان برحق جهان و دنباله امپراتوری مقدس روماند (یعنی همان کسانی که زمانی مسیحیان را جلو شیر میانداختند تا بالاخره اناجیل را سر هم کردند) و با چینیها که کسی جز خودشان را داخل آدم نمیدانند.
در دنیای پس از جنگ دوم، نخستین تروریستهایی که بمب گذاشتند و درهتل بمب گذاشتند یهودیانی بودند مخالف قیمومت بریتانیا بر فلسطین. بعد استقلالطلبان ایرلندی در انگلستان بودند به قصد کشتن مارگرت تاچر(هتل از این نظر هم مهم است که قربانیانی ماست خودشان را میخورند و تروریست ذرهای اهمیت نمیدهد چه کسانی را میکشد). و بمبترکاندن انتحاری را نخستین بار کسانی در سریلانکا باب کردند. اما حالا که آدمها را با بمب در بازار ترهبار و قهوهخانه و کنار خیابان تکهتکه میکنند لابد جایی است در خاورمیانه اسلامی. اگر هم بمبی در ایستگاه راه آهن بترکد، مثل اسپانیا، کار مسلمانهاست.
مسلمانان در دورههایی مترجم آثار یونانی و رومی بودند. یعنی منابع مهم و معتبر غربی را شناخته بودند. چه عواملی به آن رشد کمک کرد و از چه زمان و به چه دلیل ایستایی فرهنگی و رکود ترجمه آثار غربی شروع شد؟
چیز بیشتری برای ترجمهکردن نماند. اهل نظر در جوامع اسلامی برای علوم بازمانده از تمدنهای بربادرفته یونان و روم ارزش قائل بودند اما ترجمهکردن بلد نبودند، اساساً هیچگاه یونانی و لاتین نمیدانستند، به زبانی جز عربی، ترکی یا فارسی آشنایی نداشتند و بخش بزرگ و الهامبخش متون یونانی، یعنی سیاست و ثار آثار ادبی هرگز به عربی ترجمه نشد.
شما امروز اگر یک نفر در تمام حوزههای علمیه ایران و عراق نام بردید که متن اصلی کتاب "چرا مسیحی نیستم" برتراند راسل را که بسیار مورد علاقهٔ حضرات است دیده باشد، بداند هر سه اشارهٔ گذرا به اسلام در آن حذف شده، یا بتواند نظر بدهد علامت سؤال که در اصل عنوان کتاب وجود ندارد، و منطقاً نباید داشته باشد، در ترجمهٔ فارسی بازاریاش بجا یا نابجاست، من هم قبول میکنم زمانی هزارها مترجم مسلمان وجود داشته.
لویس مینویسد: "در واقع تا شروع عصر جدید، اروپا جز بردگانش فاقد عامل دیگری بود که توجه مسلمانان را جلب کند یا کنجکاویشان را برانگیزد. درست است که مسلمانان به بخشهایی از تمدن یونان باستان بسیار علاقه داشتند، اما علاقهشان محدود به موضوعهای مفید بود: طب، شیمی، ریاضی، جغرافیا، نجوم، و نیز فلسفه در آن روزگار همچنان در شمار علوم مفید به حساب میآمد. مسلمانان قرون وسطی بخشهایی بزرگ از متون فلسفی و علمییونان باستان را ترجمه کردند ـــ یا، به بیان دقیق، ترجمههایی فراهم کردند، اما به شاعران، نمایشنامهنویسان یا مورخان یونانی علاقهای نشان نمیدادند."
برای چاپ دوم کتاب، در نامهای از او پرسیدم منظورش از "ترجمههایی فراهم کردند" چیست. جواب داد: "بیشتر ترجمهها نه کار مسلمانان بلکه کار مسیحیان و یهودیانی بود که عربی میدانستند" (توضیح او را در پانویس کتاب افزودهام)
نیوتن گفت دورترها را دید چون بر شانهٔ غولها ایستاد. مسعودی، خوارزمی، رازی، جابربنحیان، ابن هیثم، فارابی و دو قلهٔ رفیع دانش بشر در آغاز هزارهٔ دوم، بیرونی و ابنسینا جوهر و قلب و لب معلومات یونانیـ رومی را در مشت داشتند بیآنکه یونانی یا لاتین بدانند. در تربیت عالـم مسلمان سروکار مستقیم یا حتی لمس متون مشکوک کفـّار کاری پست در حد کاتبان قلمبهمزد یهود و نصارا تلقی میشد، نه مؤمن محترم طیب و طاهر که قرار است روزی پنج بار وضو بگیرد.
لویس در همان فصل زبان و ترجمه، که خواندنش را قویاً توصیه میکنم، مینویسد: ”از آن بیشمار مدرس و لغتشناسی که اسپانیای اسلامی پرورش داد، نوشتهاند که تنها یکی، ابوحَیان غرناطی ] اهل گرانادا[ که به سال 1344 میلادی درگذشت، به زبانهای بیگانه علاقه نشان داد و ترکی و اتیوپیایی آموخت. مترجمان بدون استثنا یا غیرمسلمان بودند یا نواسلام. بیشترشان مسیحی، شماری اندک یهودی و بقیه از اعضای فرقه صابئی بودند"
اما مهم نیست من و شما اسپانیایی و ژاپنی بلدیم یا یکی که بلد است برایمان ترجمه کند، یا چقدر برای مترجمیکه مزد کارش را گرفته احترام قائلیم. مهم این است که در مسیر تغییر افکار قرار بگیریم و با فکرهای نو آشنا شویم. مسلمانها آن بخش از متون یونانیـ رومی را که با عقایدشان سازگار بود ترجمه کردند اما مقدار این متون نامحدود نبود. علاوه بر "علوم مفید" در فلسفه بسیار غلت زدند اما تفکر نقادانه و فکرکردن دربارهٔ خود فکر هیچگاه ترجمه نشد. فکر اگر بین بدیهیات و مسلـّمات محصور بماند راکد میشود و کپک میزند.
ابنسینا به ترجمهٔ عربی آثار بقراط و جالینوس (گالن) از یونانی چنان تسلطی یافت که تألیفاتش نزدیک پنج قرن در دانشکدههای طب اروپا تدریس میشد (نوشتهاند بعدها پاراسلسوس، طبیب سویسی، آثار جالینوس و ابن سینا را در مدرسهٔ طب شهر بال با سروصدا آتش زد تا نشان دهد دوره آنها به پایان رسیده است و دانش شخص خودش از هر دو فراتر میرود). امروزه کتاب پزشکی چاپ همین ده سال پیش خارج از رده تلقی میشود اما دینداران جوامع اسلامی رساله طبی پانصد سال پیش را هم قبول دارند (و خیلی راحت به چنین متن عتیقهای میگویند “طب قدیم”) چون به نظرشان حقیقت یعنی مطلبی ازلی و ابدی که وقتی ثبت شد تنها کاری که باقی میماند تکرار و رونویسی آن است. اصحاب ادیان دیگر هم چه بسا همین طور فکر کنند اما تفاوت در این است که از قرنها پیش تسلط بر نظام آموزش عمومیرا از دست دادهاند.
ادبیات پیچیده غنی و تودرتوی یونانی در موقع خودش ترجمه نشد. هفتاد هشتاد سال است در ایران ادعا میکنند بر پایه داستانهای شاهنامه میتوان فیلم ساخت و رمان نوشت، اما نه چنین فیلمیکه جدی گرفته شود ساخته شده و نه چنین رمانی نوشته شده. آدمهایی که این آرزو و ادعا را میکنند کاملا توجه ندارند مبنای نمایش و رمان چیست.
خیالبافیهای بیپروپای آدمهای درجه سهٔ یونان از قبیل فلوطین در زمینهٔ نالیدن روح برای بازگشت به نزد جان ِ جانان ازلی را ترجمه کردند و روی آنها خروارها شعر گفتند اما اساس تفکر یونانی این بود: جهان واجبالوجود است و نمیتواند نباشد؛ خدایان ممکنالوجودند و برای خودشان همین جوری هستند. مسلمانها گفتند خدا قطعاً واجبالوجود است اما جهان ممکنالوجود است. این ترجمه نبود، سر و ته کردن و تحریف فاحش بود.
یکی از چالشهای امروزین که برنارد لویس هم بر آن تاکید دارد، مشکل نگاه مسلمانان به جهان است. در نقطه مقابل، مسلمانان هم از نگاه تحقیرآمیز غرب به خود رنجورند. اگرچه ابزار و عوامل ارتباطی که روز به روز پیشرفت میکند، در تسطیح و تلطیف نگاهها موثر افتاده، اما بسیاری از جنبشهای رادیکال اسلامی نیز از طریق همین ابزار ارتباطی راه مبارزه شان را پیدا میکنند و عضوگیری میکنند و پیام تهدیدآمیز میفرستند و... آیا عقدههای ناشی از عدم پیشرفت و عقب ماندگی کشورهای اسلامی است که بر تندی این تمایلات میافزاید یا به راستی جریانهای دین محور و اختلافهای اعتقادی دلیل امر است؟
تروریسم را میتوان عارضهٔ پرتابشدن جوامع اسلامی به درون بلبشوی تجدد دانست. در حجاز و یمن ساکن صد سال پیش تروریسم امکان رشد نداشت؛ عدهای را گردن میزدند و تمام. به برکت ثروت و امکانات جدید و کمنصیب ماندن اقشاری از آن جوامع، حالا تبدیل به کسبوکاری پررونق شده است.
نگاه تحقیرآمیز منحصر به غرب و خاورمیانه نیست. ژاپن هم زمانی ملتهای جنوب شرقی آسیا را لایق بردگی میدانست. خاطرات فجایع امپریالیسم ژاپن در دل قربانیانش همچنان زنده است اما آن ملتها توانستهاند قد راست کنند و برای خودشان کسی و چیزی بشوند. در خاورمیانه هم پیشرفت کم نبوده اما عوارضی داشته است که به بهره برداری از منابع زیرزمینی بیحدوحساب برمیگردد. وقتی بافت جامعه فرتوت باشد، پول هنگفت و سریع ممکن است مسئلهساز شود و پوسته را بترکاند، مثل داروی نیروزا در بدن نحیف.
نگاه مسلمانان اروپایی با هویت اسلامی ـ اروپایی به سویه اروپایی و غربی شان چگونه است؟ آیا دچار تضادهای هویتی (اسلامی – اروپایی) نیستند؟ اگر نیستند پس باید ریشه مشکلات جوامع اسلامی و غرب را در جغرافیای زیستی و موقعیت حکومتهایشان جستجو کرد؟
اگر منظورتان اقوامی است که به دست فاتحان عثمانی مسلمان شدند، در بکشبکش دههٔ 1990 در بالکان نامشان مترادف پاکسازی و نسلکشی شد و تلفات بسیار دادند اما به نظر نمیرسد در صحنهٔ جهان اسلام نقشی چشمگیر بازی کنند. اروپاییهاییاند که مسجد دارند.
اصولاً قومیت و وراثت در هر دو دین یهود و اسلام اهمیتی مرکزی دارد. در آن یکی، هرکس مادرش یهودی باشد اتوماتیک و تا ابد یهودی است، چه بخواهد چه نخواهد. نه کسی میتواند برود و نه کسی میتواند بگرود.
در جهان اسلام، عربها قبول ندارند ترکها مسلمان واقعی باشند، لابد چون وحی به زبان آنها نازل نشد. و به نظر عربها، ایرانیها بویی از اسلام نبردهاند و مذهبشان مخلوطی است از مذهب کاتولیک و دین زردشت.
و در خود جمعیت شیعهٔ ایران، جدیدالاسلام پسوندی ابدی است و نمیتوان رفت به اداره ثبت گفت ما قدیمالاسلام شدیم. خیلی راحت میگویند و مینویسند خانوادهٔ یارو همین صدوپنجاه سال پیش تشرّف حاصل کرد. یعنی مسلمان، شدنی نیست، بودنی است.
اگر منظورتان مسلمانهاییاند که به غرب مهاجرت کردهاند، شماری از آنها شهروندی ِ فرنگ را نه به معنی حقـــامتیازـــمسئولیت، بلکه صرفاً فرصتی میبینند برای بهتر زندگی کردن. کسی نمیتواند با اطمینان بگوید چند درصد مسلمانها این جوری فکر میکنند اما شمار کسانی که عملاً دست به کار شدهاند تا زیرآب موطن جدید را بزنند آن اندازه هست که جامعهٔ میزبان را شدیداً نگران کند و حتی به وحشت بیندازد که اینها وفادار نیستند و خیالات دیگری دارند.
حرف ساکنان مسلمان غرب که به مملکت جدید بهعنوان کاروانسرا و اتراقگاه و مسافرخانه نگاه میکنند روشن است: بهروزی آنها به بهای تیرهروزی مشرقزمین تمام شده و زرقوبرق گناهآلود مغربزمین نمیگذارد سر مؤمنان به کار خودشان باشد.
جواب بخش آخر سؤالتان را نمیتوان با یک جمله داد. هزارها کتاب در این باره نوشتهاند تا روشن کنند که اصلاً سؤال چیست و مسئله کجاست. اهل خاورمیانه و شمال آفریقا وقتی با هزار مشقت خودش را به غرب میرساند نه تنها بیش از پیش متوجه میشود همولایتیهایش در چه فلاکتی روزگار میگذرانند، بلکه میبیند قومیت و وراثت چیزی نیست که با کارت اقامت و بیمههای اجتماعی و پاسپورت به دست بیاید.
برخی منتقدان برنارد لویس در ایران میگویند متفکرانی مثل او در افزایش تضاد و تشتت در روابط جهان اسلام با غرب تاثیرگذار بوده اند. این انتقادها را تا چه اندازه وارد میدانید؟ اصولا در عرصه نظریه پردازی سیاسی، چه اعتباری برای لویس قائل هستید؟
بحث جدی در این باره کمتر دیدهام اما میبینیم دینداران اهل تأمل و تحقیق هم نوشتههای لویس را با دقت میخوانند. درهرحال متن مکتوب چه بسا بازتاب واقعیتی باشد که پیش از نوشتهشدن کتابها وجود داشته. فشرده کردن تحولات جهان به حد پیامد این کتاب و آن کتاب قابل اثبات نیست. اینکه نویسندهای موقعیتی را خوب تشریح کند یک حرف است و اینکه او سبب ایجاد آن موقعیت شده حرفی دیگر.
به نظر من آنچه برنارد لویس را در سالهای اخیر قدری شربهپاکن جلوه داد همصدا شدنش با اشخاصی بود که در آمریکا علم و کتل جنگ صلیبی هوا کردند. بسیار احتمال دارد بعدها نتیجه بگیرند لشکرکشی به عراق برای رشد تاریخی آن جامعه و برداشتن چکمه یک قلدر از روی سینهٔ مردم مفید بود اما برای خود آمریکا زیانبار بود. باعث تأسف این است که فقط جنبهٔ منفی قضیه را پای لویس بگذارند و نه ارزش فکر و بحث و تحلیلی که عمری صرف آن کرد. حرف جنتمکانی نیست؛ این است که وقتی آدم اهل قلم و دوات کتابش را نوشت و اهل نظر خواندند، نه لازم است و نه حتی مفید که نویسندهٔ محترم سالمند جاسنگین شخصاً و مستقیماً قاطی سیاسیکارها و تدارکاتچیهای جنگ و آلودهٔ کثافتکاریهایشان شود..
ایدهها و نظریههایی که شخصیتهایی چون لویس وهانتینگتون ارائه دادهاند، با نظریههای مدافع چند فرهنگی و روابط بین فرهنگی در عصر جهانیشدن در تضاد است. آیا این نوع نگاه شبیه نگرش یکسویهای نیست که مسلمانان در قرون وسطی نسبت به اروپاییان داشتند و آنها را کافر میپنداشتند و از شناخت و ارتباط با آنها پرهیز میکردند؟
آدمها، چه فردی و چه جمعی، پیوسته از همدیگر تأثیر میپذیرند، حتی وقتی دستبهیقه و درگیر ستیزند. اما در کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» کوشیدهام طرح بحث کنم که یکسانشدن فرهنگها به آن سادگی که حرفش را میزنند نیست. با سخنرانی هم فیصله نمیپذیرد. واقعیتها وجود دارند، مستر جک و مسیو ژرژ هم دربارهٔ آنها از دید خودش کتاب مینویسند. این طور نیست که چون چیزهایی نوشتند پس وضع این جوری شد، یا نوشتهها نگذاشت اوضاع بهبود یابد.
چندفرهنگی فقط در این نیست که هر قومی رستوران و عید خودش را داشته باشد؛ اینکه مخالف ندارد. این است که مرد حق دارد گلوی دختر یا همسر یا خواهرش را به این اتهام که آبروی فامیل را برده گوش تا گوش ببرد یا نه. افغان و پاکستانی و عرب میگویند غیرت در خونم است؛ فرنگی میگوید باید دست از این حرفها برداری. حالا در این گیرودار از لویس وهانتیگتون و دیگران چه کاری ساخته است؟ به خاورمیانهای بگوید غیرت نداشته باش؟ به فرنگی بگوید بگذار سر ببُرد، مال خودش است؟
زمانی مسلمانها از فرنگ فقط به اسرا و بردگانش اهمیت میدادند چون سرزمین سرد کفـّار متاع دیگری برای عرضه نداشت (واژهٔ برده در زبانهای اروپایی برگرفته از کلمهٔ اسلاو است). این طور نبود که مسلمانها از رابطه پرهیز کنند، بلکه عملاً دلیلی نمیدیدند از شهرهایی درستوحسابی مثل بغداد و قاهره و بخارا و تبریز و دمشق بلند شوند به جای دوردست مزخرفی موسوم به برطانیه بروند، یا به ژرمانیا که اهالیاش در جنگل زندگی میکردند و تصوری از حمام نداشتند. پس از ورود شمشیر ساخت فرانسه در جنگهای صلیبی، که مسلمانها تحسینش میکردند، کالای مهم بعدی پارچهٔ پشمیبادوام خوشبافتی بود که هشتصد سال پیش از انگلستان به خاورمیانه رسید و مشابه امروزیاش در بازار ایران فاستونی (= بوستنی) خوانده میشود. این یکی هم خیلی زود خریدار و خواهان پیدا کرد.
حالا همان فرنگیها برای چرخاندن چرخ اقتصادشان به آدمهای گرمسیری احتیاج دارند. آنها هم نه تنها از رابطه پرهیز نمیکنند بلکه پیشنهادهای نانوآبدار میدهند. اما میبینیم هزار مشکل پیش آمده و ادامه دارد.
اگر حیات بر کرهٔ زمین با تصادمیکیهانی به پایان نرسد، بشر موجود زبلی است. خودش را با زندگی در قطب شمال و دشتهای سوزان و بالای کوههای آند که اکسیژن بسیار رقیق است وفق داده و قشنگ دوام آورده، گرچه در آمریکای مرکزی و در کامبوج شهرهایی سر پا ماند اما آدمها منقرض یا ناپدید شدند، یا در ارگ بم خودمان.
متأسفانه صد سال دیگر ما حضور نخواهیم داشت تا ببینیم بالاخره فرهنگها و خردهفرهنگهای متخاصم چه جوری با هم کنار آمدهاند.
با استفاده از فرصت، پیشنهادم در یادداشت ابتدای کتاب را تکرار کنم: خوانندهای که با تاریخ و زمینهٔ فرهنگ اسلامی آشناست و در آن بزرگ شده شاید بد نباشد با خواندن چند فصل آخر کتاب شروع کند، به ابتدای آن برگردد و مباحث فنی و نظری میانهٔ کتاب را در سومین وهله بخواند.
منبع: دیپلماسی ایرانی
نظر شما :