پاسخ ناصرالدین شاه به درخواست جوانان برای تاسیس دانشگاه: بسیار غلط کردهاند، پدرشان را آتش خواهم زد
به گزارش تاریخ ایرانی، متن یادداشت امامی به این شرح است:
ناصرالدین شاه نخستین شاه ایرانی است که به اروپا سفر کرد. نخستین سفرش به سال ۱۲۹۰ هجری قمری به اصرار میرزا حسینخان سپهسالار اعظم (صدراعظم وقت) بود که پنج ماه و ۹ روز طول کشید. به سال ۱۲۹۵ دومین سفرش را انجام داد... این سفر چهار ماه و ۹ روز طول کشید و سومین سفرش به خاطر عزیزالسلطان (ملیجک سوم) ترتیب داده شد؛ به مدت شش ماه و دوازده روز...
او خاطرات دو سفر اول را خودش نوشته، اما خاطرات سفر سوم به تقریر اوست و تحریر دختر خوش خطش فخرالدوله و کاتبانی ملازم رکاب همچون غلامحسینخان، ناصرالملک و ابوالحسن خان فخرالملک.
مشاهده کشورهای اروپایی او را بر آن داشت که به عکاسی روی آورد، دوربین عکاسی به ایران آورد، سیستم پستی نوین را پی افکند، حمل و نقل قطار را پی بریزد، نیروی دریایی تشکیل دهد، چراغ برق و گاز را به ایران آورد، قزاقخانه تشکیل دهد، به سبک رایج داستانهای قرن نوزدهم اروپا داستانی برای کودکان بنویسد و... (داستان «حکایت پیر و جوان» او به سال ۱۲۸۹ نگاشته شد.)
او دریافته بود که ایرانیان را سودایی نو در سر است و نسیم آزادی در راه. به ابوالقاسمخان ناصرالملک فرمان داد تا به ترجمه و نگارش قانون اقدام کند. فرمان داد که مجلس مشورتخانه یا مجلس مشورت تاسیس شود که در این مجلس ۲۵ تن از رجال دیوانی گردهم آمدند که طرحی نو برای اداره کشور پی بریزند. به عهد او «گفتار در روش دکارت» به فارسی برگردانده شد. انتشار روزنامهها رونق گرفت اما ذکاءالملک فروغی به جرم نوشتن مقالهای در روزنامه «قانون» مورد پیگرد قرار گرفت. حاج سیاح محلاتی و میرزا جعفر حکیم الهی به سبب آزادگی به بند افتادند. میرزا یوسفخان مستشارالدوله را به جرم نوشتن کتابی به محبس قزوین افکندند و کتابی را که نگاشته بود بر سرش کوفتند. دستور توقیف روزنامه دولتی «وطن» را صادر کرد، چرا که در سرمقاله نخستین شماره این روزنامه فرانسوی زبان از قانون و آزادی و برابری سخن به میان آمده بود.
به فرمان او به سال ۱۸۶۳ میلادی نخستین اداره سانسور مطبوعات در ایران تاسیس شد. این اداره وظیفه داشت که تمام روزنامهها و کتابها را پیش از چاپ بررسی کند و مانع از ورود روزنامههای فارسی زبان خارج از ایران شود که دم از قانون و آزادی میزدند.
مردی که سفرها کرده بود، میگفت نوکرهای من و مردم این مملکت نباید جز از ایران و عوالم خودشان از جایی خبر داشته باشند و اگر اسم پاریس و بروکسل نزد آنها برده شود، ندانند اینها خوردنی است یا نوشیدنی.
مردی که دانشگاههای اروپایی را از نزدیک دیده بود در پاسخ نامه گروهی از جوانان که اجازه تاسیس دانشگاه را از محضر ملوکانه کرده بودند، چنین نوشت: «جوانان معقول بسیار بسیار غلط کردهاند که ایجاد دانشگاه میخواهند بکنند... اگر همچو کاری بکنند پدرشان را آتش خواهم زد، حتی نویسنده این کاغذ در اداره پلیس باید مشخص شده و تنبیه سخت شود که منبعد از این فضولیها نکند.»
شاهی که فرمان قتل امیرکبیر را صادر کرد دل خوش داشت که مورخ درباری «ناسخ التواریخ» بنویسد امیرکبیر به تب و بیماری در کاشان درگذشت!!!
وی در نیافت مشکل مردم ایران دوربین عکاسی و چراغ گاز و قطار نیست.
آن روستازاده فراهانی نیک دریافته بود که استبداد سرطانی است که جامعه را به نابودی میکشاند.
سفرها برای او درسی نداشت، خیزش مردم در جنبش تنباکو او را به هوش نیاورد. شاید صفیر گلوله میرزا رضای کرمانی او را از خواب پراند. آخرین کلامی که در بستر مرگ گفت این بود: «من بر شما جور دیگری حکومت خواهم کرد، اگر زنده بمانم.» اما دیگر دیر شده بود...
نظر شما :