خاطرات مهدی چمران از سیداحمد خمینی: رفتم سردخانه حدادعادل را ببینم
آقای مهندس لطفا در مورد نحوه آشنایی با حاج سیداحمد آقا توضیح دهید؟ با ایشان در ایران آشنا شدید یا لبنان؟
حاج مصطفی و حاج احمد از شخصیتهای برجسته، مبارز و استاد بودند. من با مرحوم حاج احمد آقا ارتباطات فراوانی داشتم و بیشتر ایشان را میشناختم. من حاج سیداحمد آقا را به عنوان فرزند امام از ایران میشناختم و ایشان را از نزدیک در روز دوم فروردین ماه سال ۴۱ یعنی روز شهادت امام جعفر صادق، سخنرانی امام، ریختن پلیس، سربازان گارد به مدرسه فیضیه و جنایاتی که آنجا رخ داد، دیدم. در آن زمان در حرم بودم و مقداری این حرکت و آثار بگیر و ببندها و جنگ و گریزها را از نزدیک مشاهده کردم، اما جلوی مدرسه را بسته بودند و امکان داخل رفتن نبود.
به منزل امام رفتیم. اولین دفعهای بود که به منزل امام میرفتم. ایشان در منزل بزرگشان با صلابت و خیلی ناراحت همراه با مردم نشسته بودند و فقط نگاه میکردند و برای اولین بار حاج احمد آقا را دیدم، البته خیلی جوان بودند. زمانی که امام در پاریس و نوفللوشاتو تشریف داشتند چند روزی آنجا بودم و حاج احمد آقا را آنجا دیدم که مدیریت اجرائی بیت را برعهده داشتند و من ندیدم در مصاحبهها کنار امام باشند. تنها در هنگام نماز، سخنرانی، تنظیم امور و... در کنار امام حضور داشتند.
دوم فروردین سال ۴۱ حاج سید احمد پس از فاجعه مدرسه فیضیه چه کار میکردند؟
ایشان چون فرزند ارشد نبودند بیشتر در حال آمد و رفت بودند و مردم را راهنمایی میکردند. در آن سال آشنایی میان ما نبود و بیشترین شناختی که من از او پیدا کردم در لبنان بود. حاج احمد آقا بین سالهای ۵۰ تا ۵۷ بسته به شرایط سالی چند بار به لبنان برای دیدار با امام موسی صدر و اقوام ازجمله صادق طباطبایی و دکتر چمران میآمدند و با دکتر چمران خیلی مأنوس و دوست شده بود و او و ایدههای او را خیلی دوست داشت.
دکتر با حاج احمد آقا دوست بودند و عکسهای زیادی از خودشان و خانواده ایشان موجود است که در مدرسه جبلالعامل لبنان ماند و شاید هنوز هم بتوانیم دنبال کنیم. در حملهای که به جنوب لبنان داشتند و به جنوب لبنان و بیروت وارد شدند و مدرسه را به هم ریختند، ما از کف اتاق دکتر تعداد زیادی دستنگاشتههای دکتر را پیدا کردیم، حتی وصیت شهید چمران به امام موسی صدر را کف اتاقها پیدا کردم چون فارسی بود و کسی نمیدانست چه چیزی در آن نوشته شده است. من همراه با آقای مهتدی بودم که سالها لبنان بود و بعد در سفارت لبنان شاغل شد تا بازنشسته شد. بنابراین امکان دارد این عکسها از بین رفته باشد.
به هر حال من آشنایی که با حاج سیداحمد آقا پیدا کردم از بیان دکتر چمران بود و دکتر خیلی حاج احمد آقا را دوست داشتند. مدرسه صنعتی صور که در شهر جبل عامل است، مدرسه بزرگ شیعیان با کارگاههای مختلف و خوابگاههای دوازده طبقه است که در وسط حیاط زمین فوتبال دارد. یکی از چیزهایی که دکتر چمران در مورد خاکی بودن حاج احمد آقا میگفت این بود که با بچههای مدرسه که یا بچه یتیم بودند و یا پدرانشان در حملات اسرائیل شهید شده بودند و یا بچههای فقیر لبنانی و جنوب لبنان بودند که از نظر شرایط زندگی شرایط مناسبی نداشتند و به صورت شبانهروزی درس میخواندند و زندگی میکردند و خودشان یتیمهایی بودند که پدر و مادر نداشتند، فوتبال بازی میکرد.
یکی از خاطراتی که همسر شهید چمران نقل میکنند این است که یک سال عید به دکتر چمران میگویند: برو منزل. میگویند: من نمیروم. میپرسند چرا؟ میگویند: من دیدم وقتی بچهها به منازل میرفتند و برمیگشتند برای بچههای یتیم تعریف میکردند ما رفتیم پدر یا مادرمان را دیدیم. دکتر چمران گفتهاند من به عنوان پدر اینها اینجا میمانم تا اینها دلشان نسوزد. حاج احمد آقا وقتی به مدرسه میآمد با بچهها صمیمی و خاکی بود. با بچهها تیم تشکیل داده بود و فوتبال بازی میکردند، کشتی میگرفتند و فوتبال بازی کردنشانم هم خوب بود برای بچهها خیلی مهم بود که فرزند امام خمینی با بچهها دوستانه و صمیمی هستند.
گویا احمد آقا کارهای چریکی را از دکتر چمران آموخته بودند؟
کارهای چریکی نه به آن صورت؛ در ارتفاعات بنتالجبیل، ارتفاعات بلند تل مسعود و تل شلعبون است. وقتی شیعیان لبنان قدرت گرفتند و در مقابل اسرائیل ایستادند اسرائیل نتوانست تحمل کند. به آنها حمله کرد و به نزدیکی این تپهها آمد و تل ثلاثین و تل مسعود را گرفت و با تانکهای خود ایستاد که هرگونه تحرکی را در منطقه جبل عامل تحت نظر داشته باشد. دکتر چمران نیز با طرحی برنامهریزی شده تصمیم میگیرد با ۴۵ نفر از چریکهای ورزیده حمله کند و تانکها را از بین ببرد، حمله میکنند و این تانکها را به آتش میکشند. اسرائیلیها میروند و تانکهایشان را جا میگذارند و این برای اولین بار در تاریخ بوده که متأسفانه منتشر نشده و ما در کتاب «لبنان» به قلم خود دکتر چمران این را نگاشتهایم. حتی کروکی کشیده شده و برنامه عملیات نیز موجود است. این تانکها تا بعد از پیروزی انقلاب در آنجا مستقر بودند و نه سال پیش که اسرائیل جنوب لبنان را ترک کرد بود، اما کسانی که دنبال آهن قراضه بودند این تانکها را باز کردند، بردند و دیگر اثری از آنها باقی نماند. عکس زیبایی از دکتر چمران با حاج احمد آقا و چند تا از بچههای شیعه سازمان امل در کنار این تانکها وجود دارد. عکس دیگری نیز با دکتر دارند که در صور است. در آنجا دو نفری عکس گرفتهاند که هر دو کلاشینکف در دستشان است و آموزشهای مقدماتی دیده بودند. چیزی که برای من جالب بود دکتر ما را بالای این خوابگاه صور بردند. کنار این پشت بامها دستاندازی وجود داشت که کسی نیافتد دکتر میگفت: من و حاج احمد آقا آمدیم اینجا را نشان بدهیم حاج احمد آقا آمدند لب دستانداز دستش را روی این دستانداز گذاشت و لب این ساختمان بالانس زد و دکتر گفت: من ترسیدم نزدیک شوم و ایشان بیافتند. در یک حرکت سریع دویدم ایشان را از پشت گرفتم و حاج احمد آقا گفتند: چه کار میکنی؟ گفتم: گرفتم نیفتی، اما او یک بالانس دیگر زد! و من فهمیدم ایشان تبحر خاصی در این موضوع دارند و دکتر میگفتند: در این حالت از ایشان عکسی گرفتند.
در جلسهای که دکتر برای شهادت حاج مصطفی در لبنان برگزار کردند گزارش این مراسم به همراه خلاصه سخنرانیها را برای حاج احمد آقا میفرستند که این گزارش در کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» دکتر چمران موجود است. حاج احمد آقا خیلی هوش، ذکاوت، تیزبینی و مدیریت او را میستود و با دکتر صمیمی بود.
بعد از ورود به ایران، لحظه ورود ایشان کنار حضرت امام بود و من مسئول تبلیغات و برنامههای داخل فرودگاه بودم. گروه سرود و قرآن و بچههای دبیرستان علوی برای اجرای برنامه روی بالکن بودند. امام که وارد شد همراه با حاج احمد آقا بودند، با اینکه همه مرتب ایستاده بودند، عده زیادی روی بالکن غربی که بر باند فرودگاه دید دارد ایستاده بودند و پرواز که آمده بود آنها را آنجا پیاده کرده بود (از جمله آقای صادق طباطبایی) و من گفتم نگذارید کسی بیاید پایین و دوستان زنجیر گرفته بودند؛ آقای طباطبایی و همراهان امام گفتند ما اینجا گیر کردهایم تا اینکه آنها را بیرون آوردیم.
امام که وارد شد شلوغ شد، برق سالن قطع شد تا برنامه زنده قطع شود. سالن هم برق نداشت بهجز یک پریز برق اضطراری، روی بالکن ایستاده بودیم و دیدیم این جوان ده الی ۱۲ ساله میخواهد قرآن بخواند صدایش نمیرسد. امام که آمد من فیالبداهه فریاد بلند الله اکبر را شروع کردم که هیچ وقت به عمرم صدایی به آن بلندی از خودم ندیده بودم و با فریاد الله اکبر همه به خودشان آمدند و صفوف مرتب شد. من آقای محمد اصفهانی قاری قرآن را رو کولم گذاشتم و از روی بالکن روی پلهها آوردم پایین و جمعیت را کنار زدم و بردم کنار امام که میکروفونی با مسئولیت آقای ناطق نوری به پریز برق اضطراری وصل شده بود، میکروفن را در مقابل قاری قرار دادم و او آیه «جاء الحق و زهق الباطل» را خواند که اشکهای امام جاری شد و امام سخنرانی کوتاهی کردند؛ آنجا حاج احمد آقا کنار ایشان مشخص بود و در مدرسه علوی نیز ایشان را زیاد دیده بودم که کنار امام حضور داشتند. حتی شبی که امام به ایران آمدند قرار بود بعدازظهر به مدرسه علوی بیایند که بعد از ظهر رفتند بیمارستان امام خمینی و منزل یکی از دوستانشان و... ما هم فکر میکردیم امام با هلیکوپتر میآیند. کنار مدرسه علوی زمین خالی بود. ما با گچ روی زمین H کشیدیم، تا اینکه دیدیم بعد از نماز در یک فولوکس واگن همراه با آقای ناطق نوری، مرحوم آقای اشراقی، سیداحمد آقا آمدند و از مسئولین اجرائی جشن تشکر کردند و از فردا شب آن روز ما برای نمازهای مغرب و عشا به مدرسه علوی میرفتیم. برنامهها را سیداحمد آقا تنظیم میکردند و برای اجرا به سایرین میدادند.
هنگامی که دولت کار خود را آغاز کرد شما چه مسئولیتی داشتید؟ ارتباط شما با حاج احمد آقا چگونه بود؟
زمانی که امام حکم مهندس بازرگان را امضا کردند حاج احمد آقا آنجا حضور داشتند که حکم را به امام بدهند و آیتالله هاشمی رفسنجانی قاری حکم بود. من هیچ وقت در دولت مسئولیتی نداشتم. حاج احمد آقا مرا در رفت و آمدهایی که بود میشناخت، انقلاب به پیروزی رسید، بعد از پیروزی انقلاب در مدرسه رفاه مدیریت اخبار داخلی را برعهده داشتم که زیر مجموعه کمیته تبلیغات به مدیریت مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی) بود. البته من در کمیته نظامی نیز با همکاری حاج محسن رفیقدوست و یک سری از نظامیها بودم که آنجا هم یک سری برنامههای نظامی را اجراء میکردیم. ما در لبنان تجربیاتی کسب کرده بودیم که برای امام استفاده کردیم؛ مثلا ده نفر قد بلند را در یک دایره با فاصله قرار داده بودیم که یا از چپ به راست یا از راست به چپ بچرخند. در زیر زمینهای مدرسه رفاه پر از زندانی بود. زندانیها هم همه گردن کلفتهای ارتش بودند. مثلا وسط مدرسه رفاه پر بود از اسلحه و من گفتم خطرناک است زیرا امکان انفجار وجود دارد باید انباری برای این اسلحهها درست کنیم و آنها را به یکی از پادگانهای نظامی ایمن انتقال دادند و پاکسازی کردیم.
روزی که امام حکم آقای بازرگان را میخواستند بدهند من به استاد مطهری گفتم: امروز خبرنگاران میآیند و من گفتم باید همه اینها را بگردیم؛ گفتند خود شما بگرد! شما دوربین را میشناسی؟ گفتم: بله خودم عکاس هستم و به من چند نیرو از جمله آقای محمدعلی هادی که بعداً سفیر ایران در پاکستان شد را داد و تجهیزات خبرنگاران را چک میکردیم. وقتی دکتر وارد ایران شد میخواستند به دیدار امام برویم. دکتر با نبیه بری، سیدحسین حسینی و شیخ مهدی شمسالدین خصوصی رفتند خدمت امام و ۹۰ نفر باقی مانده مسلح بودند و هر کدام یک کلت داشتند، گفتم برای دیدن امام نمیتوانید مسلح بروید و باید اسلحهها را تحویل دهید و همه مرا میشناختند و اسلحهها را به من دادند؛ دور کمرم پر از اسلحه بود و خودم هم ترسیدم نکند یکی از اسلحهها در برود و اتفاقی بیافتد و برای تأمین امنیت میهمانان به بیرون رفتم.
حاج احمد آقا در مدرسه رفاه چه مسئولیتی داشت؟
ایشان بیشتر برنامهریزی میکرد. برنامههای کار را طراحی میکرد تا حضرت امام به قم رفتند و در آنجا مسئول بیت بودند. من بارها به قم رفتم یکبار هم ناهار میهمان منزل ایشان بودیم ولی خود ایشان به یکی از روستاهای اطراف قم که سیل آمده بود رفته بودند و حسن آقا پدرشان میگفت شلوارشان را بالا زده بودند و رفته بودند به مردم سیلزده کمک کنند و مردم واقعاً خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند که فرزند امام شخصا به کمک مردم سیلزده رفته است. چندین بار دیگر با دکتر به دیدن حاج احمد آقا رفته بودیم و ایشان را دیدم. یک دفعه نیز دکتر چمران سندی را به من دادند که به امام نشان بدهم، سند را به حاج احمد آقا دادم و حاج احمد آقا فوراً مرا پیش امام بردند و من سند را دادم و حاج احمد آقا گفتند سند را نگه دارید، در پاوه نیز هنگامی که یکی از هواپیماهای ما سقوط کرد رئیس ستاد مشترک که میخواست قطعات را برای امام ببرد و آنها را توضیح دهد و توجیه کند به من گفت تو هم برو!
یک بار هم دکتر چمران مأموریتی به من داد که در خصوص پاوه و مریوان بود. لذا من، آقا (آیتالله خامنهای) و سرلشگر شاکر به دیدن امام رفتیم. البته هر سری که میرفتیم گپ و گفتی در مورد مسائل مختلف با حاج احمد آقا داشتیم. وقتی به تهران برگشتند هر هفته دکتر برای ارائه گزارش میرفتند.
در مورد انتخابات، نظر سیداحمد آقا چی بود؟
حاج احمد آقا بسیار ذهن روشنی داشت و در انتخابات نظرشان دکتر حسن حبیبی بود و یک سری مسائل خصوصی هم داشتیم، چون دکتر چمران به عنوان معاون امور انقلاب به نخستوزیری آمده بود. من هم دنبال دکتر چمران بودم و دفتر را اداره میکردم و آن زمان با حاج احمد آقا تماسهای زیادی داشتیم. یادم است حاج احمد آقا همان روز قضیه پاوه آمدند دفتر دکتر و ما یک نقشه بزرگ داشتیم که به وی نشان دادیم و از طرف دیگر با دکتر مستقیماً ارتباط داشتیم، گزارش میداد و شرایط وخیم را توضیح میداد. من نیز شرایط را برای ایشان توضیح میدادم. گفت: یعنی این قسمت از ایران جدا شده است؟ گفتم الان جداست ولی خدا نکند جدا شود! خیلی ناراحت شد. ده و نیم شب بود بیسیمچی دکتر تماس گرفت و گفت: من زیر تخت دراز کشیدم. پاسگاه را دارند میزنند. دکتر چمران در خانه پاسداران زیر گلوله من هم دیگر نمیتوانم اتاق بنشینم درازکش صحبت میکنم. اگر هم صحبت نکردم من را حلال کنید.
روی تلکس چند تا خبرگزاری خارجی نیز اعلام کرده بودند که پاوه سقوط کرده و دکتر چمران شهید شد. من هم ناراحت بودم و عصبانی. به منزل حاج احمد آقا زنگ زدم و جریان را شرح دادم. ایشان هم همان لحظه پیش امام رفتند و به امام اطلاع میدهند. سحر که شد، امام حاج احمد آقا را صدا میزند و پیام ۲۶ مرداد را صادر میکند و گفتند به همه فرماندهان ارتش دستور میدهم (و برای اولین بار خودشان را فرمانده کل قوا مینامد) دستور میدهم نیروهای نظامی، انتظامی، ژاندارمری، شهربانی باید خودشان را بدون نیاز به حکم فرمانده به پاوه برسانند تا پاوه را آزاد کنند و اگر فرماندهان این کار را نکنند آنها را محاکمه انقلابی میکنم و مردم جلوی نخستوزیری ریختند که ما میخواهیم به پاوه برویم. مردم هم از کرمانشاه با پای پیاده، با ماشین به سمت پاوه راه افتادند؛ مهندس بازرگان متعجب میگفت عنوان فرمانده کل قوا از کجا آمد. گفتم این عنوان را ایشان به شما داده بودند و روز بعد دکتر چمران با نیروهای مانده در پاوه تمام پاوه را آزاد میکند و ملت جشن آزادی میگیرد.
لطفا از زمان شهادت دکتر چمران بگویید.
موقع شهادت دکتر، پیام شهادت را حاج احمد آقا خدمت امام نوشته بود و در انتهای پیام با دست خط امام کلمه «برادران چمران» برای تسلیت اضافه شده بود. زمانی که دکتر اهواز بودند در استانداری و همه جا مشکلات فراوان برای ایشان ایجاد میکردند اما دکتر از تلاش خسته نمیشد. دکتر سوگند خورده بودند تا زمانی که حتی یک سرباز بیگانه در اهواز است به تهران نمیآید. ۱۵ خرداد بود که حاج احمد آقا عصر زنگ زد و گفت: به دکتر بگو به تهران بیایید زیرا امام گفته دلم برایش تنگ شده، من هم گفتم که قول میدهم فردا ایشان را بیاورم. به دکتر هم گفتم که هماهنگ میکنم با اولین هواپیما به تهران برویم، چون امام اینطوری گفتهاند و در حالی که ران و قوزک پای دکتر زخمی بود، خدمت امام با پای زخمی چهار زانو نشسته بود و امام گفتند: آقا پاتونو دراز کنید! دکتر گفت: نه! امام دوباره تکرار کرد و دکتر به احترام این کار را نمیکرد و در نهایت امام گفتند: آقا میگم پاتونو دراز کنید و دکتر گفتند: چشم! دکتر در مورد نحوه عملیات کوههای الله اکبر تعریف میکرد. ناگهان امام صدا زد احمد احمد! احمد آقا سراسیمه آمد و گفت: بله! امام که میخواست به حسینیه برود باید از پلهها میرفت و برای اینکه هی این پلهها را بالا و پایین نرود میز چوبی گذاشته بودند و امام از طریق آن میز به حسینیه میرفت. امام گفتند: این میزهایی که در حیاط چیدهاید دکتر چمران بدلیل اینکه پایش زخم است نمیتواند از روی این میزها بپرد! حاج احمد آقا رفت یکی از میزها را برداشت که بتوانیم از روی آن رد شویم و حاج احمد آقا به شوخی به دکتر گفت: امام خوب هوای شما رو داره!
یکبار مرحوم صدوقی و من به منزل حاج احمد آقا رفتیم، هنگامی که دکتر میخواست وزیر دفاع شود حاج احمد به من گفت نظرتان چیست؟ گفتم به دکتر بگویید میگوید نه، ولی از نظر من بهترین مورد برای این پست است و او به شکل علمی این قضیه را میشناسد و برای شورای عالی دفاع امام با دست خط خودشان او را کاندیدا کرد.
زمان شهادت دکتر هم وقتی خبر شهادت را شنیده بود، از من پرسید چه میکنی؟ گفتم: ما برنامه خود را در ستاد جنگهای نامنظم ادامه میدهیم؛ او نگران بود آنجا چه میشود. گفتم بچهها ایستادهاند. من بعد از اینکه از کانتینرهای سردخانه آمدم بیرون تمام صورتم پر از اشک بود و یکی از بچهها آمد و گفت: همه بچهها بیرون منتظر هستند ببیند شما چطوری بیرون میآیید، لذا من چند دقیقهای ایستادم تا به حالت طبیعی برگردم تا برای بچهها تضعیف روحیه نشود. آمدم بیرون و با استحکام گفتم اینجا چرا ایستادهاید؟ بروید سر کارتان! و بچهها با استحکام رفتند و خوشبختانه ستاد جنگهای نامنظم به کار خود ادامه داد، اما کاراییاش از صد به ده رسیده بود.
حاج احمد آقا چند بار از طرف امام به جبهه آمدند، از آن زمانها خاطرهای دارید؟
حاج احمد آقا بعد از شهادت شهید چمران آمدند و به ما گفتند برای همسر شهید چمران منزل میخواهید؟ و ما گفتیم نه چون شهید چمران در ایران منزل نداشت و در اتاق رانندهها استراحت میکرد. لذا ما برای ایشان منزلی خریدیم که اکنون بنیاد شهید چمران آنجاست.
اما یک خاطره جالب اینکه روز ۵ مهر سال ۶۰ که هواپیمای شهید فلاحی و فکوری، کلاهدوز و جهانآرا سقوط کرد و یک تعدادی از مجروحین ستاد جنگهای نامنظم شهید شدند، این هواپیما روزی که داشت میآمد، روز شکست حصر آبادان بود. شهید کلاهدوز قائم مقام فرمانده سپاه بود و هنوز نیامده بود تا من را ببیند و شهادت دکتر را تسلیت بگوید و گفت میخواهم بیایم در ستاد و ببینمت! ساعت نه صبح آمد. کارش را انجام داد و گفت من به تهران میروم. من گفتم شما را میرسانم. در خیابان نزدیک فرودگاه دیدم شهید فلاحی کنار باند ایستاده بود؛ ما گفتیم چه شده؟ گفت هواپیما تأخیر دارد.
در فرودگاه هم دیدم شهید فکوری روی باند دارد قدم میزند. نامجو هم آمد؛ فلاحی آمد و به من و جهانآرا گفت بیا برنامهریزی کنیم برای آزادسازی خرمشهر، چون جهانآرا خرمشهر را وارد بود. ما هم گفتیم چشم برویم تهران در ستاد راجع این موضوع صحبت کنیم. لذا اسم مرا هم در لیست پرواز نوشتند. تا ساعت چهار آنجا بودم که تلفن کردند از فرماندهی سپاه تو را کار دارند. کار آنها را راه انداختم. یک دفعه سرپرست استانداری زنگ زد که بیا سردخانه، یک چیزی نشانت بدهم! من رفتم گفتم چی شده؟ گفت مهندس حدادعادل در دارخوین شهید شده و در سردخانه است. حدود ساعت هفت بود به سردخانه رفتم و غمگین شدم و در همان ساعات هواپیمای حامل شهیدان فکوری و... در نزدیکی تهران سقوط کرد. حاج احمد آقا زنگ میزنند که چه کسانی در پرواز بودند؟ لیست را میخوانند که فلاحی، کلاهدوز، مهندس چمران و... در آن بودند. ایشان خیلی ناراحت میشوند و با اهواز تماس میگیرند و میگویند چمران داخل پرواز نبوده و فقط اسمش در لیست است. زنگ میزنند به کارمند وزارت نفت که با ما بود میگوید چمران در سردخانه است! احمد آقا هم ناراحت میشود. لذا من شب آمدم ستاد برای زنگ زدن به سید احمدآقا. گوشی را که برداشتند سلام علیک کردم؛ گفت خودتی؟ اسمت چیست؟ گفتم مهدی! گفت گفتند تو در سردخانهای! گفتم رفته بودم شهید حداد را ببینم و گفت یک نشانه بده! گفتم رفتی لبنان بالای ساختمان دوازده طبقه بالانس زدید، دکتر چمران پرید و شما را گرفت! گفت باور کردم! (میخندد)
منبع: ویژهنامه «امین امام» موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
نظر شما :