عکاس فاجعه حلبچه: صدام هیروشیمای دیگری خلق کرد
پیروزی رزمندگان سلحشور اسلام در عملیات «والفجر ۱۰» و آزادسازی بسیاری از مناطق کردنشین از جمله شهر حلبچه، باعث خوشحالی مردم این شهر و حتی قربانی کردن گاو و گوسفندانشان شد اما دیری نپایید که رژیم بعث عراق برای انتقامگیری از شکست بزرگش، دست به اقدامی غمانگیز و فراموشنشدنی زد که طی آن صدها تن از مردم بیدفاع و مظلوم حلبچه در مرگی خاموش به شهادت رسیدند.
«اباصلت بیات» از عکاسان انقلاب و دفاع مقدس که دو روز بعد از حادثه بمباران شیمیایی حلبچه در منطقه حضور یافته است، این فاجعه تاریخ بشریت را اینگونه روایت میکند.
پنج روز به عید نوروز ۱۳۶۶ مانده بود که خبر تکاندهنده بمباران شیمیایی حلبچه را شنیدم. وقتی از محل کار به منزل آمدم، آماده خرید عید نوروز شدم اما با شنیدن این خبر هولناک که اعلام شد مزدوران بعث عراق طی چند مرحله شهر حلبچه را بمباران شیمیایی کرده و تعداد زیادی از مردم این شهر را به خواب ابدی فرستاده است، من دیگر از رفتن به فروشگاه برای خرید عید نوروز منصرف شدم.
پیگیریام برای اعزام به حلبچه آغاز شد تا بتوانیم گوشههایی از این فاجعه غمانگیز را به تصویر بکشم و به عنوان یک سند معتبر در صفحات تاریخ ثبت کنم. این فجیعترین جنایت بود. همان روز اخبار سراسری اعلام کرد، خبرنگاران و عکاسان میتوانند از طریق وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی یا ستاد تبلیغات جنگ به حلبچه اعزام شوند؛ در واقع صدام هیروشیمای دیگری خلق کرده بود.
۲۷ اسفند به اتفاق ۱۴ نفر از خبرنگاران، عکاسان و فیلمبرداران به سنندج رفتیم و پس از بازدید از چند نقطه بمباران شده از جمله بانه که مردم آنجا نیز مجروح و شهید شده بودند، با دو بالگرد به حلبچه رفتیم. وقتی منظره هوایی شهر را میدیدیم، بسیار منطقه خوش آب و هوا و طبیعت بسیار زیبایی داشت و پر از گل و گیاه بود. وقتی از بالگردها پیاده شدیم، شاهد تراژدی وحشتناکی بودیم. تمام کسانی که منطقه را دیدند، غم و اندوه وجودشان را فراگرفت و همانجا نفرین ابدی را نثار صدام و حامیانش کردند.
نسلکشی بیرحمانه رژیم بعث عراق را دیدیم؛ حدود ۵ هزار نفر از کودکان ۶ ماهه تا زنان و مردان و سالمندان به شهادت رسیده بودند. حدود ۷ هزار نفر نیز مجروح شدند.
در این حین با یکی از اهالی حلبچه صحبت کردم؛ او خودش را «ابراهیم اصغر» معرفی کرد و گفت: «من از نیروهای ایران تشکر میکنم، خیلی از مصدومان ما را در حلبچه و اطراف را نجات دادند»؛ او ادامه داد: «من ۴۰ کیلومتری محل بمباران بودم و دیدم تعداد زیادی از مردم حلبچه شیونکنان منطقه را ترک میکردند و تعداد زیادی هم مجروح شده بودند و یک بوی عجیبی هم منطقه را فراگرفته بود. مردم با دستمالهای خیس جلوی دهان و بینی خود را گرفته بودند. من در طول ۲۴ ساعت حتی یک ساعت استراحت نکردم و نگران حلبچه بودم. هرطور شد، خودم را به حلبچه رساندم و فقط به خدا پناه بردم، من ۱۵ نفر از اعضای خانواده خودم را از دست دادم؛ ۵ نفر از کودکان ۷ ماهه تا ۵ ساله، همسرم، خواهرم، برادرانم، فرزندانم را از دست دادم تا آنجا که اطلاع پیدا کردم آنها را در گورستان دستهجمعی دفن کردهاند.»
از «ابراهیم اصغر» سؤال کردم «صدام چرا این کار را انجام داد؟» او گفت: «صدام برای بقای خودش به کمک حامیان خود از جمله شوروی با گرفتن هواپیماهای میگ این بلای خانمانسوز را بر سر مردم حلبچه آورد. ای کاش من اکنون کنار فرزندانم بودم. آنها با چشمهای باز و بیدار به خواب ابدی رفتند.»
ما و خبرنگاران خارجی مشغول تصویر گرفتن از این جنایت بودیم که یک فروند میگ عراقی که به بمبهای شیمیایی حاوی گاز خردل و اعصاب بود، در آسمان پیدا شد و قصد داشت خبرنگاران را از بین ببرد تا شاید کمتر ابعاد این فاجعه فاش شود. اما خوشبختانه این هواپیما توسط پدافند هوایی ایران سرنگون شد. حاجی بخشی نیز در این صحنه حضور داشت که پرچم «محمد رسول الله (ص)» را نیز در دست گرفته بود.
سم خردل و سیانور به قدری زود عمل میکند که فرصت هر تحرکی را از قربانی میگیرد؛ در حلبچه کودکی را روی پلهها دیدم که حتی فرصت نکرده بود پایش را روی پله بعدی بگذارد و درجا به شهادت رسیده بود. بچهها و پدر و مادرها را پشت کامیون میبردند و در گورهای دستهجمعی دفن میکردند چون چارهای نبود، پیکرهای این شهدا آلوده به گاز خردل و سیانور بود و باید هر چه سریعتر دفن میشدند.
حالا هم بعد از گذشت این همه سال هر وقت تصاویر بمباران حلبچه را مشاهده میکنم و خاطرات آن روزها برایم تداعی میشود، غم سنگینی وجودم را میگیرد و یک ساعت گریه میکنم. تصویر چهره بچههای زیبایی که صورتی مثل عروسک داشتند و در آن حادثه در یک لحظه در آغوش پدر و مادرشان به شهادت رسیده بودند یا اینکه خانوادههای ۸ ـ۷ نفرهای که یک جا به شهادت رسیدند که احتمالاً سر سفره بودهاند.
جایی دیگر دیدیم گوسفندهای زیادی تلف شده بودند. یک بار دیدم که تعدادی گاو بر اثر اصابت بمب شیمیایی مرده بودند در حالی که یک گوساله زنده بود و دور گاوها میچرخید، نمیدانم شیر میخواست یا دنبال مادرش میگشت که خیلی تعجب کردم از اینکه چگونه این گوساله زنده مانده است؟ متأسفانه کم به این موضوع پرداخته شده است.
بنده که قدری در عملیات «خیبر» شیمیایی شده بودم، در حلبچه نیز شیمیایی شدم و مدتی مرا در بیمارستان «لقمانالدوله» بستری کردند.
منبع: خبرگزاری فارس
نظر شما :