«هر کسی شمایل نمیشود»؛ حاجی بخشی چنان که بود- مسعود بهنود
حاج ذبیحالله بخشی که روز سهشنبه به نوشته سیاست روز «به کاروان جبهههای ایمان پیوست» مردی بود که جوانان جبهههای جنگ ایران و عراق چون او بسیار دیده بودند. از جمله کسانی بود که داوطلبانه راهی جبههها شدند، بیشترشان هیچ از فنون جنگی نمیدانستند، برخیشان تا انتها هم ندانستند، هزارانشان جان را در همان برکهها و مینگذاریها، مومن و بیخبر از دست دادند، و هزارانشان معلول بازگشتند و هنوز با خس خس مرگ، شب به روز میبرند.
ذبیحالله بخشی، از گروه کسانی بود که وقتی انقلاب شد برعهده دیدند تا از مردم حفاظت کنند، بیدانشی و بیبرنامهای. در غیاب ارتش متحد و مجهزی که در کوره انقلاب ذوب شد، در نبود پلیسی که جرات نداشت لباس بپوشد و در دوران نابسامانی اوضاع داخلی، بار اصلی حفظ امنیت و کمک به مردم فقیر در همان زمستان ۵۷ و جبهههای جنگ در یکی دو سال اول، بر دوش همین نیروهای ناشناخته داوطلب بود.
چند روزنامهای که این هفته و هنگام مرگ از حاج بخشی یاد کردند، با وی از فعالیتهای خیابانیاش در دهه هفتاد، بعد از جنگ همراه و آشنا شدهاند و در زندگینامههایی که برایش نوشتند، کوشیدند که وی را چنان نشان دهند که نبود و یا بخشی از شخصیت وی را نادیده گذارند. این همان کاری است که درباره بسیاری از قهرمانان انقلاب و جنگ انجام دادهاند و در ادامه سانسور و بازسازی عکسها و اسناد سالهای اول و حذف روحانیون و سیاسیون زمان است.
کیهان در گزارشی هنگام مرگ وی، از قول یکی از سرداران سپاه نوشت «حاجی بخشی همواره با حضور در میادین جبهه و جنگ به رزمندگان روحیه میداد و همیشه از این حیث حضوری موثر در جبهههای جنگ داشت و بعد از جنگ تحمیلی نیز همواره در صحنه حاضر بوده و حضور فعال او بر هیچ کس پوشیده نبوده است. گفتنی است حاجی بخشی ابداعکننده شعار ماندگار و تاریخی «ماشاءالله حزبالله» است که در مقاطع تاریخی متعدد شور و حالی ویژه به جوانان غیور کشورمان بخشیده است.»
در منابعی غیرموثق ذبیحالله بخشی [متولد سال ۱۳۱۲] کسی معرفی شده که در سن هفت سالگی پدر خود را در حمله متفقین به ایران از دست داده، در نهضت ملی کردن نفت از جمله سیاسیون هوادار آیتالله کاشانی بوده. روزنامه کیهان در تشریح بیگانهستیزی او ده سال قبل نوشت که یک افسر انگلیسی را در سن هفت سالگی کشته. هیچ یک از این اطلاعات از زبان حاج بخشی بیان نشده. او حتی از به کار بردن «پدر شهید» درباره خود ابا داشت اما میگفت که داماد و دو سه تن از اعضای فامیلش با او به جبهه رفتند و برنگشتند.
آقا ذبیح و روشنفکران
در زمستان سال ۱۳۵۷ جمعی از هنرمندان و روشنفکران در انتهای یکی از فرعیهای خیابان پاسداران مجمعی ساختند که آنجا کمکهای مردمی جمعآوری میشد برای مستمندان. در یک برنامه جمعی، غذا – عموما آش – پخته میشد و در اتاقی لباسهایی که از خانههای مختلف همین هنرمندان و صاحبنامان بیرون آمده بود، بستهبندی میشد، لباس کودکان جدا، لباسهای مردانه جدا، کفش جدا. زندهیاد معصومه سیحون در فعالیتی نفسگیر، در آن روزها از بامدادان میآورد و میبرد و یک ماشین بزرگ و یک راننده به نام آقا ذبیح با او در آمدوشد بود. از زبان آقا ذبیح شنیدم که گفت عمویی دارد که در یک لباسشویی کار میکند. لباسهای اهدایی را میبرد و صبح تمیز و اتوکرده میآورد.
شبیه به این ترکیب را داوود رشیدی و همسرش احترام برومند، خواهران برومند، علی و زهرا حاتمی و گروهی دیگر از هنرمندان و همکارانشان هم داشتند، در آن برنامه کمکرسانی مردمی گاهی محمود بصیری [که بعد از بازی در فیلم خروس، ساخته شاپور قریب، معروف به محمود خروس شد] با کامیون کمکرسانی میکرد.
انقلاب که به سامان رسید، زمستان هم گذشت و بهار سال ۵۸ آمد. خانم معصومه سیحون که به گفته خود گالری سیار برپا داشته بود قصد آن کرد تا بانوان بیت مراجع و اصولا پردگیان بیوت قم را با هنر مدرن آشنا کند. موفق چنان بود که هنوز برخی از تابلوهایی که توسط وی به بهای اندک، به آشنایانش در قم فروخته یا واگذار شد، در خانههای بزرگان جمهوری اسلامی است و گاه هم خبر از فروش میلیونی آنها میرسد در بازارها و حراجها.
در یکی از این رفتوآمدهای خانم سیحون به قم من نیز همراه بودم. وانت بزرگی بود با چند تابلو و تعدادی گلیم در عقب آنکه آقا ذبیح گذاشت در اتومبیل، و راهی شدیم به قصد قم و کاشان. دیدار از سهراب سپهری – کاری که خانم سیحون در آن شرایط، هر هفته در وظیفه شناخته بود – هدف من از شرکت در این ماجراجویی بود. آقا ذبیح خوشقامت و خوشخنده بود و مردمدار و موانع سر راه، راهبندانهای معمول آن روزها توسط جوانان کمیته محلات و شهرها را، هر جا با شوخی و خنده و خدا قوت رد میکرد.
بعد از توقفی در قم و بعد رسیدن به کاشان، چندان که وارد حیاط خانه ساده سهراب شدیم، او که به شدت تکیده بود به پیشواز آمد، از همیشهاش نازکتر. آقا ذبیح کمک کرد کارتونها و بستههایی که سفارش داده بود به درون برود، خانم سیحون رفت تا چای به مسافران برساند. سهراب و آقا ذبیح درگیر گفتگویی شدند که کلمه به کلمهاش را به روزگار خود ثبت کردم.
آقا ذبیح وقتی دریافت سهراب نقاش است، تصور کرد همه تابلوهایی که پشت ماشین گذاشته بود از تهران به قم، کار او بود، پس شروع کرد به داوری و اظهارنظر درباره آنها، مدتی طول کشید تا روشن شد که هر تابلویی کار سهراب نیست. آنگاه بود که رفتند به اتاق و موفق شد چند نقاشی تمام و ناتمام سهراب را ببیند. انگار خیلی خوشش نیامد که گفت آقا چرا شمایل نمیکشی؟ سهراب گفت من خودم شمایلم، یکی باید مرا بکشد. آقا ذبیح گفت استعفرالله...
و این نکته تا مدتها نقل مجالس بود، گفته سهراب که به دنبالش هم برای اثبات اهلیت خود بخشی از صدای پای آب را خواند «من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو، من نمازم را پی تکبیرالاحرام علف میخوانم، پی قد قامت موج...» آقا ذبیح بدش نیامد. یک هفتهای بعد از این دیدار باید با شکایت زهرا خانم یعقوبی به دادگستری تهران میرفتم. دو سه نفر همراهم بودند. آقا ذبیح هم آمد. ماجرا مربوط به عکسی بود از زهرا خانم و صادق قطبزاده، رییس وقت صدا و سیما در جریان سالگرد سی تیر، عکس را کاوه گلستان گرفته بود و ما روی جلد مجله تهران مصور گذاشته بودیم.
زهرا خانم در آن روزها شده بود چهره شهر. دویست، سیصد نفر پیرو داشت. خبرنگاران خارجی نرسیده سراغش را میگرفتند. از جمله مصاحبهگرانی که همراه کیت میلت، فعال بینالمللی حقوق زنان، به ایران آمدند و نزدیک بود انقلابی ایجاد کنند، بیش از هرکس زهرا خانم را میخواستند و سرانجام هم با وی مصاحبهای کردند که خیلی تو ذوقشان خورد. چون تصور نداشتند که وی بیسواد است و چیزی از آنکه میگوید نمیداند. زهرا خانم از صبح با گروهی که گرد آمده بودند به تظاهرات جریانهای سیاسی چپ و ملی و میانهرو حمله میکرد و به شوخی و خنده تاثیرگذار شده بود. به هر کس از فعالان سیاسی لقب و نامی خندهدار داده بود.
شکایت او به دادگستری مصادف شد با تعطیلی وسیع مطبوعات و از جمله تهران صور، اما گردش شکایت در قوه قضاییه به هم ریخته، طول کشید تا زمانی که موضوع شکایت منتفی شده بود. شرح ماجرای احضار به کلانتری ۹ را در شماره ۲۹ تهران مصور نوشتم [پانزده مرداد ۵۸] «محل سابق فراماسونها – یک حیاط خرابه، یک دیوار ریخته، پلههای ویران و در آن افسرانی که از صافی گذشتهاند و شرافت را بر پیشانی آنها میتوان خواند، اما غمگین. او از غم بیرونقی میگوید و از غم بلاتکلیفی. در راهرو دو تابلو با خطی کج و معوج دیده میشود. یکی خبر از وجود "کمیته" در طبقه بالا میدهد، یکی از "جلسات هفتگی قرائت قرآن و تعلیم نماز".... در این پایین دو اتاق است. چند افسر جوان، یکی دو تا پاسبان، همه در هم. به در و دیوار کاغذی چسباندهاند، با خودکار بر آن نوشتهاند: افسر نگهبان... دفتر... مراجعات و... تابلوی جلوی در حکایت از فقر میکرد، چرا که تمیز بود و بزرگ. "جمهوری اسلامی ایران. شهربانی کل. کلانتری ۹" و در گوشه آن آمده بود "هدیه..."، یعنی که تابلو را هم دیگران دادهاند، بخشیدهاند...»
در این گزارش نوشتهام: فریاد زهرا خانم در راهرو پیچید که هی میگفت نمیتونم، نمیتونم داد نزنم... افسر نگهبان در تلفن هم به من گفته بود لطفا چند دقیقه بیایید اینجا. این زن ما را دیوانه کرده است. پس وقتی دیدم کسی حریف زهرا خانم نیست، خود برای خواباندن غائله، وارد راهرو شدم. گوش نمیداد و هی فریاد میکشید همه بدانند این کمونیستها، این چریکها، این تودهایها، نمیخواهند ارتش داشته باشیم. کلانتری داشته باشیم...
زهرا خانم وقتی فهمید همان کسی که علیهاش شکایت کرده، آمده است، بریده مطالبی را که دربارهاش در تهران مصور نوشته شده بود از کیسه خود بیرون آورد. دور آن خط کشیده بودند، خودش سواد نداشت. تکه بریده مجله درباره هنر انقلابی و پوسترهای کوبا و تکهای از نمایشنامهای درباره لمپنها بود! برایش بریده بودند. گفتم این مربوط به ایران نیست! گفت چه میدانم! باید ورقهای را امضا میکردم که به اتهام هتک حیثیت تحت پیگردم و به دستور دادستان مبنی بر اعزام سردبیر تهران مصور به دادسرا.... حالا، سردبیر، که سرگیجه گرفته میزند به خیابان. باید به دادگستری بروم.
در گزارش تهران مصور آمده «زهرا خانم فریاد میزد من از ۸ کیلومتری آن طرفتر از سهراه آذری آمدهام، نه خیال کنی بیکارم!... منتی بر سر من میگذارد. میپذیرم! نمیدانم چرا دلم برای این زن هم میسوزد، با آن دمپایی پلاستیکی، با آن کلماتی که به او یاد دادهاند و بیتوجه از دهانش بیرون میریزد: «مجاهدین! اینها خط اصلی است. دوستی، دوستی... پوستی... پوستی (ظاهرا یک ضربالمثل همدانی است. یعنی دوستان، آدم را در پوست میکنند!)» و این زهرا خانم بینوای ماست که همچنان ادامه میدهد: «... مگر نه اینکه در دوران شاه پدرسگ، شکنجه دیدند و در زندان شهید شدند، خب این هم یکی روش. چرا در مورد سعادتی این همه سروصدا کردند. مارکس... انگلیس... اینها را بگذار در کوزه آبش را بخور! چرا عکس مرا با اون [مقصود صادق قطبزاده است] چاپ کردین؟ بیآبروها، شاید من یک شوهر بددل داشتم!...»
ذبیحالله رفت جلو و با زهرا خانم صحبت کرد و جایی هم عصبانی شد. و سرانجام داستان جور دیگری ختم شد و وکیلی که معلوم شد توسط یکی از اعضای بلندپایه موتلفه اسلامی گرفته شده، کمک کرد. یکی از معاونان شهرداری تهران هم آمده بود برای کمک به زهرا خانم. اما آن زن خودش از همه پیگیران متدینتر و سالمتر بود. نامهای از لای پاکت نایلون درآورد و داد به دستم که دخترش نوشته بود به نظر میرسید دبیرستانی باشد. با خواندن آن نامه خطاب به خودم بغض گلویم را گرفت. پشت همان کاغذ جواب نوشتم. وقت بیرون آمدن از دادگستری نگران زهرا خانم بودم. آن هیولایی نبود که گروههای سیاسی میگفتند. خودش در دادگاه گفت همان سال هم در محل زندگیش جشن تولد شاه را در چهارم آبان چراغان کرده بود.
وقتی زهرا خانم به آقا ذبیح گفت که من شاهدوست بودم و وقتی آقا [یعنی آیتالله خمینی] فتوا دادند، دیگر لامپها را شکستم و چادر به کمرم بستم تا الان. به گمانم آقا ذبیح این را میفهمید و با زهرا خانم همدلی میکرد. این راهی بود که خودش هم طی کرده بود.
پایان راهها
زمانی که ما برای آخرین بار به دادگستری رفتیم و زهرا خانم را دیدم، چیزی نمانده بود به حمله لشکر عراق به ایران. با جنگ زهرا خانم و آقا ذبیح هر دو از چشم ما ناپدید شدند. زهرا خانم دیگر به خیابان برنگشت، اما آقا ذبیح با پایان جنگ، با یک رشته فشنگ به دور هیکل آمد. مفتخر و سربلند. دیگر آشنای اهل فرهنگ بود چرا که با گروهی از حزباللهیها به روزنامهها حمله میکرد و در نماز جمعه از همان شعارها میداد که زهرا خانم هم داده بود.
آقا ذبیح که شده بود حاجی بخشی، همچنان اما ارادتش را به خانم سیحون حفظ کرده بود. اینکه شهره شهر بود، اینکه وانت مشهورش هر جا نزدیک میشد دانشجویان و روزنامهنگاران و وکلا و دیگران باید جمع میکردند و پی کار خود میرفتند، مانع از حفظ علقه قدیم نبود [...]
آخرین بار، سال ۱۳۷۴ بود. هیچ نمیدانستم خانه حاجی چسبیده به دفتر مجله آدینه است، مار و پونه. دیده بودم گاه وانتی که بلندگو بالایش بود پارک شده در کوچه، اما گمان نداشتم تا روزی که خودش را دیدم. محاسن را سفید کرده بود. گفتم حاجی مشهور شدهای؟ گفت آقا خدا بیامرزدش اون رفیقتان را، چرا گفت خودم شمایلم؟ بعد پرسید اسمش را برایم مینویسی؟ و توضیح داد خانم برایم نوشت اما گم کردم... داشتم مینوشتم روی کاغذ سهراب سپهری که پرسید چرا گفت خودم شمایلم؟... مگر هر کسی شمایل میشه؟ هزار نکته داره این کار... گفتم راست میگی هر کسی شمایل نمیشه.
هفته بعدش دانستم که حاجی نه فقط از همسایگی با آدینه خبر داشت که غلام ذاکری، مدیر و فرج سرکوهی، سردبیر مجله را هم میشناخت و به ذاکری گفته بود ما با فلانی رفیق قدیمیم. رفیق قدیم، با همه تصویر معوجی که رسانههای حزبالهی این روزها از وی تصویر کردهاند، علمدار ولایت بود، با وانت بلندگودارش به اجتماعات حمله میکرد، شعار میداد و قائل به تبعیت از ولی فقیه بود، اما بعد از ماجرای کوی دانشگاه دیگر در تهران نیامد و رفت بر سر دامداری در کرج. همچنان که زهرا خانم هم دیگر دیده نشد.
آنان جای خود را به کسانی دادند که نه آن قدر سادهزیست و پاکباخته بودند، نه بیاعتنا به فرصتها [...] این جمع تازه اولین بار در تظاهرات علیه دولت اکبر هاشمی رفسنجانی خودنمائی کردند. تا شش سال قبل که در قالب هواداری از محمود احمدینژاد، همگام قدیمیشان متحد شدند. امروز بخش بزرگیشان از وی نیز بریدهاند. اما شعارها و تکیهکلامهایشان یکی است: همان که زهرا خانم میگفت و حاجی بخشی: کی خسته است؟
دربارهاش گفتهاند
مسعود دهنمکی که در دورانی بالای وانت حاج بخشی هنگام حمله به دفتر روزنامهها و یا تظاهرات علیه بدحجابی و با به عنوان «راهپیمایی خانواده شهدا» دیده میشد، در دی ماه سال ۱۳۸۷ در گزارشی به جهت بیماری حاج بخشی، برای اثبات حضور و اهمیت او از خبرنگار کریسشن ساینسمانیتور مایه گذاشت.
به نوشته کیهان، کارگردان فیلم اخراجیها میگوید: اسکات پیترسون در ملاقاتی که با من داشت، گفت: ما آنجا یک مرکز فرهنگی راه انداختهایم و مستندات جنگ شما را جمعآوری و ترجمه میکنیم. اولویت هم در این ماجرا با مستندهای روایت فتح است.
پیترسون معتقد بود جنگ ما چند نماد داشته است و او عکس این نمادها را در دفتر کار خود به دیوار زده بود. یکی عکس شهید آوینی به عنوان نماد تفکر و روح جنگ و دیگری عکس حاجی بخشی، همان عکس معروف که در سهراهی شهادت مشغول خاموش کردن ماشین مشتعل خود است، در حالی که دامادش هم در ماشین در حال سوختن است. پیترسون میگفت حاجی بخشی نماد روح شجاعت و حماسی جنگ است.
این گفته پیترسون که هفته گذشته دهنمکی نکتههای تازهای از زبان وی بیان کرده، هیچ منبع دیگری ندارد. اشاره نقلشده به عکسی است که توسط احسان رجبی -عکاس جنگی- گرفته شده. رجبی در مورد این عکس گفته است: «حجم آتش خیلی زیاد بود و حاجی با بلندگو شعار میداد و میآمد و بچهها از داخل سنگرها جوابش را میدادند. سهراهی تبدیل به گورستان ماشینها شده بود. ماشین آبرسانی، مهمات، آمبولانس و... را زده و لاشه ماشینها این طرف و آن طرف افتاده بود. بچهها گفتند اگر ماشین حاجی بیاید آن را هم میزنند. اتفاقا همینطور هم شد و چند ثانیه بعد ماشین رسید و مورد اصابت قرار گرفت. غیر از حاجی که راننده بود، سه مجروح هم در ماشین او بودند که یکی از آنها داماد حاجی بود. وقتی شهادتها برای حاجی مسجل شد که افراد شهید شدهاند و کاری از آنها ساخته نیست، با روحیهای بالا به سمت خط راه افتاد و فریاد زد: کی خسته است؟!»
منبع: بیبیسی
نظر شما :